رویای بیداری (۱)

1396/11/12

نکته:این داستان در ادامه داستان >خواب رویایی نوشته شده است.
کل یک روزو داشتم به اون ماجرا فکر میکردم نمیدونستم از این به بعد قراره چه اتفاقی بیوفته…
نمیتونستم بی توجهی کنم و به روم نیارم …از داخل کمد لباسایی رو در آوردم که هیچ وقت تا حالا تو دفتر نپوشیده بودم مانتو شلوار کرم و شال سفیدی که برای مراسمای خاص کنار گذاشته بودم … صورتم رو یه جور دیگه آرایش کردم و جلوی آینه موهای بیرون از شالم رو درست کردم … بدون اینکه کسی متوجه بشه کفشای پاشنه بلندم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون…
جلوی ساختمان دفتر از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمان شدم.هر کدوم از دخترا که منو میدید یه تیکه و طعنه ای بهم مینداخت و میخندید منم لبخند به لب سمت دفتر الهام رفتم با دیدن من مثل همیشه بلند شد شروع کرد مهربانانه درمورد کارحرف زدن… این قدرمعمولی بودنش رو انتظار نداشتم … پشت میزم که نشستم می خواستم کار جدیدم رو شروع کنم اما نمیتونستم فکرامو درمورد الهام تموم کنم…
اصولا تو دفتر ما چون کارها پروژه ای محسوب میشه تایم کارمون در روز دست خودمون واسه همین خیلی زودتر از تایم معمول به الهام گفتم که می خوام برم گفت توام تعادل نداریا دیگه اینقدراهم زود که نمیشه آخه دیروزم که نیومدی این کار رو من باید تحویل بدم خب…ولی اگه …هر جور خودت راحتی … بازم مثل همیشه بود همین باعث شد به خودم بگم تو هم مثل همیشه باش… گفتم نه مشکلی نیست میمونم فعلا دوباره پشت میزم نشستم و اینبار راحت تر تونستم به کارم ادامه بدم …
داشتم ادامه کارم رو انجام می دادم که یهو الهام صدام کرد
-یاسمن جان
-جانم
-امشب کارخاصی داری
-خاص که نه کار شاید اما مهم نیست چطور مگه تو با من کاری داری؟ (وقتی این سوال و پرسیدم بدجور قلبم تندتند میزد و منتظر بودم که بگه آره)
-آره باید یه چیزی رو بهت بگم
-خب بگو
-شب بهت میگم پس
هزار تا اتفاق مختلف رو تو ذهنم پیش بینی میکردم اما مطمئن بودم همه چیز مربوط به همون شبه حالا دیگه الهام هم نتونسته بود معمولی باشه…
اصلا نفهمیدم که زمان چطوری گذشت وقتی آخرین نفر از دخترا خداحافظی کرد و رفت در اتاق الهام رو زدم و با شوخی گفتم خانم مدیر اجازه هست؟
-میخوام باهات صحبت کنن
-درمورد چی
-خودتو نزن به اونراه فکر کردی خرم که اینهمه تغییر چهره و رفتارتو متوجه نشم … میخوام ازت معذرت بخوام. اونشب فقط یه اتفاق بود…
-اتفاقی که افتاده رو نمیشه به این راحتی ها فراموش کرد…
-میدونم اما هیچ نیتی پشت اون اتفاق نبود
-اما احساسات زیادی بعد از اونشب هست…
-چی میگی یاسمن خودت میدونی؟
-میگم دوست دارم اما نه مثل قدیم یه جور دیگه
-منم تو رو دوست دارم خب اما این دلیل…
نزاشتم حرفش رو ادامه بده یعنی نتونستم که بزارم لبامو روی لبهاش گذاشتم و حرفش رو قطع کردم…
خیلی زود به خودش اومد اما دیگه به حرفاش ادامه نداد دستاش پشت کمر من بود و دست های منم پشت گردن اون هردومون سخت با لب طرف مقابلمون درگیر شده بودیم…
هلش دادم عقب تر…
شالم رو از دور گردنم باز کردم و مانتوم رو روی جا رختی اتاق گذاشتم که چشمم به خودم تو آینه روبروم افتاد من دخترقد بلند،لاغر با پوست سبزه و موهای خرمایی رنگ، کفش پاشنه بلند سفید و شلوار کرم رنگ و تاپ سفیدی که زیر مانتوم پوشیده بودم به الهام نگاه کردم.الهام هم اندامش عالیه هم صورتش خیلی زیباست چشم ابرو مشکی و پوست برنزه ای داره رژ لب قرمز همیشگی تنها آرایش صورتشه که دوست داشتنی ترش می کنه
الهام هم مانتوش رو در آوردو به لب گرفتن از همدیگه ادامه دادیم اون با دستاش با موهام بازی می کرد و من هم با دستام تی شرتش رو در آوردم…
سوتینش رو باز کردم و لبهام رو رو سینه هاش گذاشتم…
از پشت به میزش تکیه داد و معلوم بود که داره لذت میبره…
الهام دکمه شلوارم رو باز کرد و اینبار هیچ مقاومتی نکردم…
منو به سمت صندلی هل داد شلوارو شرتم و رو پایین کشیدم و رو صندلی نشستم جلوی من زانو زد و شروع به خوردن کرد…درد و لذت و شهوت رو باهم احساس میکردم…
دیگه کنترل خودم رو نداشتم…
الهام اونقدر ادامه داد که من ارضا شدم… بعد بلند شد و دوباره شروع کرد به بوسیدن من …
تو چشماش نگاه کردم و گفتم عاشقتم…
عقب رفت و شروع کرد به پوشیدن لباساش خودمو جمع و جور کردم و از پشت بهش چسبیدم دستامو رو سینه هاش گذاشتم وقتی صورتش رو برگردوند لباشو بوسیدم و گفتم: فکر کنم منم باید…
لبخند زد و گفت فکر نکنم این آخرین بارمون باشه…

پی نوشت: نظراتتون کمکم میکنه داستانم رو بهتر ادامه بدم… ممنونم آگه نظر بدید چون داستان ادامه داره و قطعا جذاب و شهوانی تر از حالا میشه

نوشته: Yasasamant


👍 8
👎 4
1454 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671913
2018-02-02 21:38:12 +0330 +0330

خوب نبود تصویر سازی ضعیف بود
حس و حال توصیف نشد
شدت و ضعف نداشت
تو چقدر لذت بردی چقدر درد داشتی یا هرچی
چراغ روشن بود یانه
سرد بود یا گرم
وقتی میخوای داستان بنویسی باید توجه کنی که تصویری که داری ارائه میدی من خواننده میتونم خودم رو در اون فضا تجسم کنم یا نه .
توصیفات فضا باید بیشتر بشه
توصیفات اندام خلاصه نشه به اسمشون
میگی سینه خب این سینه چه سایزی داره چه شکلیه نوکش شکل خودش و…‌.
یا مثلاً میگی شلوار کرم
چه نوع شلواری
تصور من از دفتری که گفتی به فرش یه میز و یه صندلیه
ولی خیلی متفاوت و دقیقتر باید گفته بشه .
این اولین نظری هست که توی این سایت می‌نویسم و صرفا چون خواسته بودی نظر رو نوشتم امیدوارم دقتت بیشتر بشه و موفق باشی

0 ❤️

671980
2018-02-03 07:15:40 +0330 +0330

یخورده مطالعه کن بعد بنویس از من به تو نصیحت یهویی ورندار بنویس من واسه لایک خسیس نیستم ولی اینجوری ننویس

0 ❤️

671988
2018-02-03 08:29:14 +0330 +0330

پایان داستانت قشنگ بود …سعی کن داستان هاتو مستقل از داستان دیگه ت بنویسی مثلا داستان خواب رویایی رو ممکنه کسی یادش نیاد
بعضی جاها رو خیلی خوب نوشتی …لایک

0 ❤️