رویای زن رویایی رئیس (۱)

1399/08/15

امسال اردیبهشت ۶سال تمام می شود و وارد هفتمین سال کار در آنجا می گردم. هیچوقت روز اولی که دیده بودمش رو فراموش نمیکنم. نامش پریسان بود.درون آپارتمان ۴طبقه ای که تماما برای صاحب کارم بود و طبقه اول و دومش در اختیار مستاجر و طبقه سوم خودش و پریسان به همراه دو فرزندشان زندگی می کردند و طبقه چهارم هم کارگاه ما بود که سه،چهار نفری در آن مشغول به کار بودیم.بار اول که دیدمش دلم هُری ریخت.زنی سی و دو سه ساله با موهای خرمایی بلند و بدون هیچ حجاب خاص،با پیراهنی مردانه بر تن و شلوار جین و دمپایی پاشنه داری به پا و از تمام آنها به یادماندنی تر لبخندی زیبا و کُشنده بر لب.

درهفته یکی دوروز به بهانه حساب کتابهای کارگاه از طبقه سوم به چهارم می آمد و پشت میز رئیس که درون اتاقی که میز کار من هم در آن قرار داشت می نشست و غرق در کارهایش می شد،غافل از اینکه با آمدنش من دیگر دستم به کار نمی رفت و نگاهم به هر بهانه به سمت او می چرخید و سرِ اکثرا پایین افتاده اش روی کاغذها و فاکتورها و موهای بلندی که نصف صورتش را در آن حالت می پوشاندند را نگاه می کردم.بعد از سه چهار ماه باهم صمیمی تر شده بودیم و من او را پریسان خانوم و او مرا آقا فرهاد صدا می زد.همسرش که من را به سفارش یکی از دوستان قدیمی و مورد اطمینانش به آنجا آورده بود و نه از روی بیخیالی که از آن جهت که خانواده خود و همسرش در قید و بند عقاید مذهبی و اعتقادات دست و پاگیر آن نبودند،با تنها ماندن ما در آن اتاق مشکلی نداشت و هرچند که می آمد و سری می زد و کنارمان می نشست،اما چون پشت میزش پر بود،ترجیح می داد به قسمتهای دیگر کارگاهمان که دو اتاق دیگر هم داشت برود تا پریسان کارهایش تمام شود.بعد از یکی دوسال دیگر باهم صمیمی تر شده بودیم و همدیگر را که می دیدیم دست می دادیم و هروقت که میخواست به حرفم می کشید که چرا ازدواج نمیکنم و دیگر دارد دیر می شود و از این حرفها!سه سالی از او کوچکتر بودم و اما اگر تا قبل از دیدن او به فکر ازدواج نبودم،دیگر بعد از دیدنش ذره ای به ازدواج نمی اندیشیدم!نمی دانم چرا!او شوهر داشت،دوتا بچه داشت و در این دوسال حرکت غیر عادی از او سر نزده بود که من شاید بتوانم پا را فراتر بگذارم و فکرهایی در موردش بکنم،اما تمام دلخوشی ام دیدن او بود و بس.خیالم آنقدر درگیرش بود که تمام آنرا سر نسرین،زن بیوه درب و داغانی که سالها باهم بودیم خالی می کردم و غرق در خیال پریسان،نسرین را آنقدر بالا پایین می کردم که به التماس می افتاد که توروخدا بسه،دیگه جونی نمونده واسم!سال چهارمی بود که آنجا کار می کردم و بجز من تمام همکاران قدیمی از آنجا رفته بودند و بارها نفرات جایگزین آمده بودند و بخاطر مسائلی که مهمترینشان حقوق بود،معمولا کسی آنجا بند نمی شد!اما من هم که درواقع ناراضی بودم،اما بدون اینکه صاحبکارم دلیل اصلی ماندنم در آنجا را بداند،علت اصلی نرفتنم را علاقه به آنجا و شخص خود او اعلام می کردم!در غروب پنجشنبه ای که فقط من در کارگاه بودم و وسایلم را جمع و جور می کردم.با خانه هماهنگ کرده بودم که من امشب پیش یکی از دوستان هستم و نمی آیم،که از آنجا یکراست پیش نسرین بروم.در کارگاه باز شد و صاحبکارم داخل شد و بی مقدمه گفت: _فرهاد این یکشنبه که تعطیله کجایی؟ من که احتمال خیلی زیاد پیش نسرین بودم،اما به او گفتم: _هیجا،خونه ام،چطور؟ صدایش را پایینتر آورد و گفت: _یکشنبه میخوام واسه پریسان یه تولد سوپرایزی بگیرم. _مگه تولدشه؟ _آره این سه شنبه که میشه بیستم تولدشه اما چون یکشنبه تعطیله یه جارو رزرو کردم و با خیلیا هماهنگ کردم که بیان‌ و خودشم اصلا فکرشو نمیکنه که بخوام همچین کاری کنم. _خیلیم خوب،خیلی مبارک باشه ایشالا به سلامتی _خواستم توام اگه جایی نبودی و حسشو داشتی بیای. باز صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد؛ _مراسم مختلطه،بیا اونجا شاید تونستی یه مجردی،مطلقه ای،چه می دونم یه کُسی گیرت بیاد! دیگر بعد از چندسال همکاری و البته کنار هم بودن،اختلاف سنی برایمان مهم نبود و اکثرا همینطور باهم راحت بودیم.پس همانطور که دقیقا می دانستم که چرا داشتم از ذوق زدگی می مردم،لبخندی زدم و گفتم: _باشه چشم،دمت گرم که هوای مارو داری! شبش پیش نسرین رفتم و تا صبح سه بار به یاد پریسان و شب تولدش،از جلو و عقب ترتیبش را دادم!!! سه شنبه به آدرس محل تولد رفتم که باغی بود بزرگ و درندشت.زنها و مردان اکثرا جوانی که آنجا می لولیدند و خانمهایی که به اقتضای تابستان بودن سکسی ترین لباسهایشان را پوشیده بودند و ناخودآگاه چشم انسان را به سمت خودشان می چرخاندند.دامنهای کوتاه یک وجب بالای زانو و یقه هایی که آنقدر باز و گشاد بودند که اکثرا سینه هایشان را بیرون می انداخت.تنها گوشه ای پشت میزی نشسته بودم و لیوان یکبار مصرفی را که تا نیمه درون آن را ویسکی پر کرده بودم،در دست داشتم،پروپاچه و سینه های مهمانان دیگر را یواشکی دید می زدم و سرم به هرطرف که می چرخید زنان و مردان مستی را می دیدم که تلو تلو می خوردند و الکی می خندیدند و همدیگر را درهر فرصتی انگولک می کردند و البته همه به اتفاق منتظر پریسان بودند که قرار بود با نقشه ای و بدون آنکه شک کند و البته به بهانه تولد یکی از دوستان شوهرش،به آنجا آورده شود. همه درحال خودشان بودند که یکی دوان به داخل جمعیت دوید و گفت که نزدیکن بچه ها،آماده باشید. ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفت و بدون اینکه بدانم چرا،با تمام وجود منتظر دیدن پریسان بودم.تمام بدنم از خوردن ویسکی و البته فکر او گُر گرفته بود و دل تو دلم نبود که آن فرشته را که مانند نامش همچون پری بود را ببینم.بالاخره دست در دست شوهرش و دو فرزندش داخل شدند و برای بار اول بود که او را آنطور می دیدم!


برای بار اول بود که او را آنطور می دیدم!دروغ است اگر بگویم در این چند سال که هر از چندگاهی می دیدمش،به بدنش توجه ای نمی کردم،نه.اما وقتی با خودم تنها می شدم و فکر می کردم،بیشتر شیفته خنده هایش،زیبا بودن چهره اش،راحت بودنش،خاکی بودنش،باحال بودنش،خوش انرژی بودنش و چه می دانم کلا خوب بودنش شده بودم.هیچوقت در کارگاه که حاضر می شد لباس تنگ یا بازی نمی پوشید و من همیشه با پیراهن مردانه یا تی شرتی برتن و شلوارهایی بر پا دیده بودمش.راستش را بخواهید بعضی وقتها که زیاد به او فکر می کردم،ناخودآگاه لخت اورا مجسم می کردم و سایز اعضای بدنش را تخمین می زدم و از این کار لذت می بردم،اما آخرش که می دانستم که اینها فقط خواب و خیالند،از روی ناراحتی پیش نسرین می رفتم و عقده تمام اینها را سر او خالی می کردم! وقتی پریسان وارد شد و برقهای باغ را که روشن کردند و فشفشه های کنار باغ روشن شدند و همه باهم شعر تولد را می خواندند،من فقط محو زیبایی او،بدنش و لباس تنش شده بودم.اویی که آنقدر ذوق زده و سوپرایز شده بود که دستانش را جلوی دهانش گرفت و اشک در چشمانش حدقه بست و جیغهای کوتاهی می زد که زیر آنهمه سروصدا بازهم به گوش می رسید و در آخر پرید به آغوش شوهرش و اورا غرق در بوسه کرد.لباس قرمز تنگ کوتاهی که قدش یک وجب تا زیر باسنش و از بالا هم تا نصف سینه هایش را می پوشاند.پاهایی که با جوراب شلواری توری ای که زیبایی پاهایش را دوچندان کرده بود و کفش قرمز پاشنه بلندی که قدش را بلندتر از قبل و زیبایی فرم بدنش را دوچندان نموده بود.انگار نه انگار که دوشکم زاییده بود.با شکم و پهلویی که اصلا برآمده نبود،و به جای آن با سینه هایی که هیچوقت تصور نمی کردم که آنقدر بزرگ و گرد و خوش فرم باشند.رانهای پاهایش نسبت به عضلات دوقلوی ساقش بهترین و بی نقصترین تناسب را داشتند و حالا باورم می شد که بعضی وقتها که صحبت ورزش می شد و او می گفت که هرروز درون خانه ورزش می کنم،دروغ نمی گفته!موهای زیبایی خرماییش را نمی دانم چه کرده بود که زیباتر از همیشه به نظر می رسید و در آخر آن لبخند،آن لبخند که هوش از سر هر آدم عاقلی می برد.از آن جلو به همراه آقا حمید(رئیس) و پسر و دخترش پیش می آمد و نفر به نفر به همه دست می داد و با خانم ها روی هوا روبوسی و سلام و احوالپرسی می کرد و تشکر بابت آمدنشان و زحمتی که کشیدند و البته مردها و حتی زنهایی که با نگاهشان اورا می خوردند!من در آخرین نقطه در گوشه ای پشت میزم آماده رسیدنش بودم و آنقدر با دیدنش هُل شده بودم که انگار بار اول بود که می دیدمش و روی پایم بند نبودم،پس نشسته لیوان ویسکی ام که درون دستان لرزانم قرار داشت را آرام می فشردم و چشم از او بر نمی داشتم تا اینکه نزدیک من شد و با دیدنم انگار که انتظار دیدن هرکسی را داشت به غیر از من،گل از گلش شکفت و ذوق زده چشمهایش چهارتا شد و بعد از لحظه ای مکث سرعتش را به طرفم بیشتر کرد و بعد از دست دادن با من برای بار اول بغلم کرد و گفت،آقا فرهاد چه خوشتیپ شدی،خوش اومدی واقعا!وااای خدا،مگر می شد.حتما خواب بودم و بالاخره بیدار می شدم اما نه،بیدار بودم.من که بدن گُر گرفته تر از قبلم شل شده بود و حتی نمیتوانستم فشار کم دستانش را پشت کمرم احساس کنم،توان این را از دست داده بودم که حداقل ذره ای مثل او که از دیدنم ذوق زده شده را درون فشار دستانم به او نشان بدهم!نفهمیدم که کی و چطور پسر و دخترش را هم بوسیدم و با آقا حمید چاق سلامتی کردم و باز پشت میزم نشسته بودم‌ و لیوان ویسکی را آرام در دستم می فشردم.چند دقیقه ای که گذشت به خودم آمدم و روبه راه شدم.مثل ادم برق گرفته ای که فشار برق رهایش کرده باشد،تپش قلبم آرامتر شده بود و همچنان که با چشمانم اورا دنبال می کردم غرق در خیالات خودم دست و پا می زدم.تقریبا همه در وسط مشغول رقصیدن بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند و پریسان هم پشت آنها گم شده بود.در میان جمعیت خانم تقریبا بیست و پنج یا شش ساله ای بود که هربار که چشمم به او می خورد،نگاهش روی من بود!شلوار بسیار تنگ و چسبان زردی که پوشیده بود،سایز کون برجسته اش را چندبرابر نشان می داد و از جلو خط کس تپلش کاملا به وضوح و با چشمان غیر مسلح دیده می شد و البته چیزی که بیشتر از کونش خودنمایی می کرد،سینه های بسیار بزرگش بود که در نسبت با کمر تقریبا لاغرش،حالت سکسی عجیبی به او می داد.سینه هایی که زیر کتی که پوشیده بود و البته زیر کت نیم تنه زرد رنگی که از پایین ناف و از بالا تقزیبا تمام سینه هایش را نمایان می ساخت.من در همین حد که هرچند دقیقه یکبار نگاهی به او می انداختم بسنده می کردم و بیشتر حواسم به پریسان بود که پس کِی در زاویه دید من قرار می گیرد یا وسط می آید برای رقص تا من با خیال راحتتری نگاهش کنم!رقص نور را که روشن کردند،آبکی ها تازه اثر خود را نشان دادند!همه مست تر و دیوانه تر از قبل بالا پایین می پریدند و شلنگ تخته می انداختند.دختر و پسرهایی که مستی بیشتر رویشان اثر گذاشته بود هرکدام در گوشه ای نشسته یا ایستاده دست لای پاهای هم کرده بودند و از هم لب می گرفتند.پیش خودم فکر می کردم که به آقا حمید و پریسان نمی خورد رفیق رفقای تا این حد راحت داشته باشن.آقا حمید چند باری من را به زور وسط برد و من هم که رقص چندانی بلد نبودم فقط می خندیدم و به هر بهانه ای نگاهم را به سمت پریسان می چرخاندم که او هم هراز چندگاهی میامد وسط و با هر آهنگی که بیستر حال می کرد می رقصید و باهرکدامم که نه،می رفت و می نشست.آن وسط که بودم دوسه باری یکی از پشت بهم برخورد کرد و عین هربار که برمی گشتم که عذرخواهی کنم،همان دختری بود که شلوار تنگ و سینه های بزرگی داشت!دی جی که خیس عرق بود،وقت استراحتی خواست و همین مسئله باعث شد که همه پشت میزهایشان آرام بگیرند و کمی از تب و تاب بیافتند.من هم سیبی برداشته بودم و قاچ می زدم که دیدم آقا حمید به همراه یک آقا دیگر و البته آن دختر پستان گنده به طرفم می آیند.راستش اول جا خوردم و فکر کردم که شاید وسط رقص حواسم نبوده و کاری کردم که اینطور سه نفری به سمتم می آیند،اما خودم را جمع و جور کردم و چون از خودم مطمئن بودم،خیلی خونسرد جلوی پایشان بلند شدم و با همه شان دست دادم که آقا حمید گفت: _فرهاد این حامد داداشمه و ایشونم ستاره خانوم،زن داداشم هستن. _خیلی خوشبختم آقا حامد،و همچنین از دیدن شما ستاره خانوم. ستاره که از درون چشمهایش آتش می بارید و روی پاهایش بند نبود رو به من گفت: __ما هم از دیدن شما خوشحالیم.حمید جون خیلی از شما تعریف می کرد و البته کم بیراهم نمی گفت. و در ادامه صحبتش حامد گفت: _منم خوشحالم از دیدنت فرهاد جون.همیشه وقتی حمید و می بینیم از تو حرف می زنه و ازت تعریف می کنه.میگه من خیالم راحته که اگه چند روزم نباشم،فرهاد کارگاه و رو نوک انگشتش می چرخونه. _آقا حمید لطف دارن و همیشه ام به من لطف داشتن. و نکته جالب در این مصاحبت این بود که من به سمت حمید و حامد که بر می‌گشتم برای حرف زدن،اما سینه های سفید و بزرگ ستاره آونقدر توی چشم بود که ناخواسته گوشه چشمت رو پر می کرد! _فرهاد،زیاد مزاحمت نمیشیم که از خودت پذیرایی کنی،فقط خواستم شمارو بهم معرقی کنم و بگم از فردا پس فردا ستاره می خواد بیاد پیش ما کار یاد بگیره،و البته چون تو از همه قدیمی تر هستی و من از همه بیشتر بهت اعتماد دارم و کارتم نسبت به بقیه بچه ها تمیزتر و کم صداتره،میاد کنار دستت میشینه که ایشالا کارو یاد بگیره. من که انتظار شنیدن چنین چیزی را در آن لحظه نداشتم ابتدا جا خوردم اما سریع به خود آمدم و در جواب گفتم: _بله چشم،در خدمتم،منکه چیزی بلد نیستم اما تا هرقدر که بلد بودم بی کم و کاست خدمت ستاره خانوم هم یاد می دم. و هرسه بعد از تشکرات فراوان به این ترتیب که اول حمید و بعد حامد و در آخر ستاره بامن دست دادند،که حالا دست دادن ستاره مثل دست دادن اول نبود و با دور دیدن چشم آن دو،دستم را محکم گرفت و تا آخرین لحظه که رهایش کند آنرا درون دستان گرم خود با نوک انگشتانش لمس کرد.

ادامه دارد…

نوشته: Farhad_so


👍 25
👎 12
122501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

775542
2020-11-05 00:51:33 +0330 +0330

بسی طولانی بود . جملات رو با و ربط خیلی به هم متصل و در نتیجه طولانی کردی . وقتی داستان دنباله دار مینویسین هر پارت رو کوتاه تر کنین تا خواننده حوصلش سره نره . من فقط ده خط اولو خوندم . و خب خوشم نیومد

2 ❤️

775548
2020-11-05 00:57:01 +0330 +0330

یعنی با این داستانت ادبیاتو اوریگامی ساختی کردی تو کونت

1 ❤️

775566
2020-11-05 01:25:33 +0330 +0330

از نظر پیش بینی که خیلی تابلو بود حتما اول ستاره رو میکنی بعد زن رئیسو و بعدم بقیه فامیلشونو منم میام اصل ماجرا مینویسم که دلیل اینکه همه از اون کارگاه فرار میکردن کلفت بودن چیز رئیس و تقاضاهای ناشایستش بوده!! ولی از اینا بگذریم از نظر ادبی متنت خیلی بد نوشته شده بود انگار یه خارجی که به زحمت فارسی یاد گرفته نوشتتش!! بده یکی برات بخونه اصلاح کن بعد ارسال.

1 ❤️

775616
2020-11-05 07:35:54 +0330 +0330

دختر مجرد قحطیش اومده یا تعریف نون و نمک و رفاقت جدای از تصویر ذهنی منِ؟!
دوست عزیز بعضی از مسائل خودشون معذوریت اخلاقی محسوب میشن، عادی سازی نکنیم!
حتی دروغین بودنشم توجیه مناسبی برای پرداخت به این موضوع نیست
به خاطر مضمون غیر وجدانی، دیس!

3 ❤️

775620
2020-11-05 08:25:52 +0330 +0330

سریالی شد واش خودش این داستان

داستان ادامه دار حال نمیده

سعی کن مختصر و مفید جمعش کنی بره

ایقدم نرو تو فاز

1 ❤️

775627
2020-11-05 09:30:55 +0330 +0330

بنویس بقیه شو. خوشم اومد. واسه منم پیش اومده همچسن داستانی

2 ❤️

775647
2020-11-05 13:03:59 +0330 +0330

داستان خوبی بود ادامشو زودتر بنویس

1 ❤️

775652
2020-11-05 13:51:05 +0330 +0330

عزیزانی که از نوع نگارش گله دارن،من ازشون عذرخواهی می کنم اما اگر کمی در خواندن متنها در کتب و مجلات تنوع به خرج بدن،متوجه میشن که این هم نوعی از نگارشه که حالا برای شما خوشایند نیست.و نکته بعد اینکه این یک داستانه نه صرفا یک خاطره تکراری سکسی با تمام جزئیاتی که بارها و بارها خوندید!!

1 ❤️

775654
2020-11-05 13:52:31 +0330 +0330

درضمن اینکه متاسفانه سایت قسمت اول و دوم رو باهم ادغام کرده و به اسم قسمت ۱،آپلود کرده!

0 ❤️

775689
2020-11-05 22:03:41 +0330 +0330

تو هم میخاهی بگی اخرش همه را گائیدی ، ولمون کن

0 ❤️

775756
2020-11-06 06:49:35 +0330 +0330

خیلی خووب بود،ادامش لطفا…

1 ❤️

775779
2020-11-06 10:55:53 +0330 +0330

خو چرا بقیش نمیگی
بچه ها بهش فحش ندید تا قسمت بعدش بگه🤣🤣🤣🤣

0 ❤️

775947
2020-11-07 17:26:34 +0330 +0330

گفتی به جای سه شنبه قرار بود یکشنبه بری تولد.بعدش گفتی سه شنبه رفتم.یکم رو حافظه تخیلیت کار کن

0 ❤️

775958
2020-11-07 19:55:52 +0330 +0330

آفرین. عالیه…

1 ❤️