رویای سیاوش

1396/10/12

ساک بزرگی که کول گرفته بود، به قدر تاریخ روی دوشش سگینی میکرد، ،پاهای لرزان پیرمرد آهسته اما مطمئن به دنبال عصایش کشیده می شد. به سختی نفس می کشید . دانه های درشت عرق از همه جای بدنش می جوشید .

سایه ی کوتاه و خپلش زیر پا لگد مال می شد و در دور شدن از خانه ، همراهی اش می کرد. از آن خانه فقط همین یک ساک را برداشته بود.خانه ای که رفته رفته شعله های آتش روی دیوار هایش می دویدو کمد و لباسهای زنانه ای راکه با سلیقه در آن چیده شده بود یکی پس از دیگری می بلعید.

آتش به تختخواب نزدیک شده بود و هر لحظه حلقه ی محاصره اش را تنگ تر می کرد. حالا دیگر رویا به هوش آمده بود و ناباورانه به رقص بی امان شعله ها از ورای لایه اشکی که دیدش را تار کرده بود مینگریست و وحشت زده پدر را صدا میکرد اما پاسخی نبود ناتوانی و عجز اما تنها زمانی بر او چیره شد که نفرت پدر را در قالب رشته هایی که او را به تخت پیوند میدادند دید …پنداری زبانش مرد …کودکیهایش را در اغوش پدر بیاد اورد و نه نباید تسلیم میشد چشمها و گلویش بشدت میسوخت و سرفه های پیاپی فرصت هر گونه تمرکزی رو از او که با چشم بسته و در عین دستپاچگی بدنبال راهی برای رها شدن از قید رشته ها میگشت شاید از وحشت سوختن در میان شعله ها بود و شاید هم استمداد طلبی کودکی که پدر راپشت و پناه میداند و بقدری به او ایمان دارد که برای در امان ماندن از خشم و کینه خود وی نیز جایی را ایمن تر از اغوشش و دستی را یاری رسانتر از دستان پر مهرش نمیداند.اما نر چه بود در این تنگی باز نام پدر را فریاد میزد …باورش نمیشد پدری با فرزندش چنین کند میدانست خودسری کرده و نافرمانی ، دل پدرش را شکانده و با خود میگفت او هم مراتنبیه کرده مثل روزهای کودکیم ،دمای اتاق بشدت بالا رفته و نزدیک است که رویا را با تمام خاطره ها و ارزوهایش تبخیزر کند اما او هنوز منتظر است که بلاخره ان تنبیه که عجیب هم بوی غسالخانه میدهد پایان گیرد
.
آن شب درست در چهارمین سال بعد از دریافت کارت معافیش بود که ، پیرمرد از بالای عینک مستطیلی اش نگاه گذرا به او انداخته، آمرانه گفته بود که : « دیگه وقته زن گرفتنه با همون دختری که باهاش بزرگ شدی و کاملا می‌ شناسیمش.!

بسه دیگه . این لوس بازی ها و اطوار هات رو باید بذاری کنار.تمومش کن.آدم شو.مرد باش.
در جوابش با عجز در میان گریه هایش گفته بود : پدر ! التماس میکنم ،منو مجبور نکن با دختری ازدواج کنم که همیشه باهاش خاله بازی می کردم ، من هیچ میلی به اون یا دختر دیگه ای ندارم.
هیچ دختری با من روی خوشبختی رو نمی‌بینه.
من ادا در نمی‌یارم .فقط خودمم .
پدرش در حالیکه از تمام عضلات صورتش منقبض و سرخ شده بود با غضب گفت :این مزخرفات فقط توهمه،می فهمی توهم !! .حالا که نمیخوای آدم بشی گمشو گورت رو گم کن. آبرو و حیثیت من از همه چی واسم مهمتره.
ودر حالیکه صدایش از فرط اندوه و بغض می لرزید ادامه داد

ای کاش معلول میشدی یا سرطان گرفته بودی ،باهاش کنار می اومدم،می‌گفتم کار خداست .اما حالا دلیلی بجز هرزگی برای این رفتار منحرفت پیدا نمی‌کنم. جواب مردم رو چی بدم؟
سیاوش جواب داد:اگه نمی تونی منو همین جوری که هستم ،تحملم کنی همین فردا از این خونه می‌رم ، می رم جائی که کسی منو نشناسه »
از آنجا که زمان چراغ قرمز ندارد و فردا همیشه از راه می‌رسد، فردای آن شب ،باز هم در عادی ترین سوال زندگی درمانده بود : « چی بپوشم؟
این سوال عادی ،مشکل لاینحل هر روزش شده بود . لباسی را که دوست دارد و درآن احساس راحتی و نشاط می کرد و یا لباس بازیگری اش را بپوشد ؟نقاب بزند و درصحنه زندگی نقشی را که به او تحمیل شده بود بازی کند ؟
مغز زنانه ی سیاوش اولی را انتخاب کرد . و برای آخرین بار در آینه ی اتاقش به انتهای مردمک چشم های سیاه خود نگاه کرد و درسیاهی بی انتهای جاده گم شد .
* * *

بعد از چند سال ،یک ماه قبل با ظاهری متفاوت پیدایش شده بود.
دختری قد بلند با چشمهای افسرده ،لباسهای مندرس که از شدت فقر و بی کاری به خانه ی پدری پناه آورده بود.
پیرمرد هاج و واج با داستان لرزان به شناسنامه ی دخترانه خیره شده بود ؛ نمی توانست باور کند ، که سیاوش در خلقت خدا دست برده،با هورمون درمانی و جراحی به این دختر نسبتا زیبا تبدیل شده باشد. وبا این صدای خاص دورگه او را پدر صدا کند. از آن شب به بعد کلامی با او سخن نگفت. چون فکر میکرد فرزندش را برای همیشه از دست داده.
و این شخص برایش غریبه‌ای بیش نیست.
پیرمرد باهر قدمی که در کوی و برزن بر می داشت پوزخندها و پچ پچ های مردم در سرش با بلندای صور اسرافیل می شنید و امروز مصرّ بود که برای همیشه آنها را خاموش کند.

پرده آتش گرفته و تفاله های قیرگونش روی تن گر گرفته ی رویا می ریخت و بند بندش را می‌ گداخت. آبی که از چشم های رویا روان
شده بود . آنقدر نبود تا عطش آبروی پدر ، یا ذره ای از آتش خشم او را فرو بنشاند. او دیگر تسلیم شده بود. اصلااین همان چیزی بود که میخواست برایش اتفاق بیفتد اما جرات دست زدن به آن را نداشت .

با خود گفت وقتی عزیزان و نزدیک ترین کسان من ،سرسخت ترین دشمنان منند.
بیرون این میله های گداخته ی پنجره،چه کسی منتظر من است؟ همان بهتر که این روح زنانه از قفس جسم ناهماهنگش خارج شود .
من هیچوقت دوستانی نخواهم داشت که مرا درک کنند ، من هیچوقت عشق و علاقه ای نخواهم داشت که راضی باشم، هیچوقت هیچ مردی عاشق من نخواهد شد، هیچوقت طعم خوشحالی را نخواهم چشید. من یک مرد تنها بودم که دلش میخواست زن باشد یا شاید هم یک زن خیلی خیلی تنها بودم که از خودش تنفر داشت.
این جهنم،گلستان من است.
سرش را در بالش فرو برد و پلکهای سنگینش را بست.
رویا در شعله های قضاوت دیگران می سوخت و از خاکسترش ، دودی غلیظ آسمان را تیره کرده بود . از مناره های مسجد قدیمی صدای زخمی و محزون موذن در باد سرگردان بود .
مردمان آن شهرک سراسیمه به طرف خانه خیز میدویدند . پیرمرد کمی دور تر در سایه ی درخت سیب به کنده شدن زمین باغ توسط کلاغی خیره شده بود و خوب می دانست ، شعله های سرکش آن اندام های بدون مو و چشم های سرشار از شرم بی قرار ،را خاکستر خواهند کرد . دیگر از گلوی پر بغض رویا نام پدر هجی نخواهد شد و نیش نگاهای سرزنش گر به جانش فرو نخواهد نشست .

نوشته : خودکــــــــار آبی


👍 41
👎 0
28882 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

667713
2018-01-02 21:41:05 +0330 +0330

درود بر خودکار ابی و قلم توانمندش
زیبا و هنرمندانه درد شکستن باورهای فرزند را تصویر کردی
عالی ، لذت بردم

1 ❤️

667731
2018-01-02 22:56:24 +0330 +0330

دهنت سرویس چشامو تر کردی

پا به پای دخترک قصه زجر کشیدم بغض کردم و جزغاله شدم در

اتش حماقت فاجعه باری که تونست برترین حامی رو تبدیل کردبه بدترین جانی

خسته نباشی

1 ❤️

667744
2018-01-03 00:30:50 +0330 +0330

چقدر تلخ :(
و چه زیبا.

1 ❤️

667752
2018-01-03 03:15:54 +0330 +0330

بسیار بسیار زیبا و تاثیر گذار بود،با خوندنش احساس خفگی بهم دست داد، انگار یکی قلبم را در دستانش میفشرد.واقعا نمیشه به صرف اینکه شخصی پدر بیولوژیک ماست،او را پدر نامید. پدر وقتی پدر است که خوب باشه،که حامی و پشتیبان باشه،در خانه اش همیشه به روی فرزندش باز باشد،حتی اگه بدترین کار ممکن را انجام داده باشد.پدر و مادر و برادر و خواهر،زمانی خوبند که خوب باشند،وگرنه صد رحمت به غریبه ها.چون یه غریبه اگر که خوب هم نباشد،بد هم نیست،کاری به کارت نداره.اما یک پدر و مادر کم دان و نامهربان،واقعا بدترین دشمنیها رو در حق فرزندانشون انجام میدن.کاش یه روزی،یکی از نسلهای آینده ایران،از بزرگترین معضل فرهنگی کنونی ایران بنام وابستگی، رهایی یابند.به این مهم برسند که ما به دنیا نیومدیم که مردم رو راضی نگه داریم.ما نباید زندگی خود و عزیزانمون را تباه کنیم که مبادا یکعده نادان،ابله،بیمار پشت سرمون حرف بزنند.کاری رو بکن که خودت خوب و درست و مناسب میدونی و با معیارهای اخلاقی و انسانی همسویی داره،دیگران خوشحال شدند،چه خوب،ناراحت شدند،به درک اسفل السافلین،گور بابای مردم.و تو همچنان کاری رو بکن که خوب و درست و مناسب میدونی.من امروزم را،حالم را،احساسم را،آینده ام را خراب و تباه کنم که مردم بگن به به، چه خوب،چه مردی،چه…؟حرف مردم باد هواست.مردم پشت سر خدا و پیغمبر خدا هم حرف در میارن.من چرا باید نگران حرف مردم باشم؟ چرا باید بخاطر قضاوت مردم زندگیم رو به تباهی بکشم؟یادمون باشه،زمانیکه مردم برامون دست میزنند،یه روزی میان دستان آنان، لِه خواهیم شد.
ممنون بخاطر نوشته غمناک اما زیبا و بشدت واقعی و ملموست.
لایک کردن کمترین کاریست که میتونم بکنم

2 ❤️

667781
2018-01-03 09:47:12 +0330 +0330

لایک دهم
راستش از صبح که داستانها رو چک کردم اسم هیچکدوم نظرمو جلب نکرد تا بخونمش
الان از سر بیکاری چند تا رو چک کردم اما نا امیدانه بستم …تا رسیدم به این داستان …از همون خط اول مشخص بود داستانیه که ارزش خوندن رو داره …شروع داستانت و لگد مال کردن سایه مرد منو کشوند تا ته ماجرا و هر لحظه غرق و غرق تر شدم به حدی که خط آخر داستان نفسی برام نموند …من موندم و یه بغض و یه کینه از اینهمه نامردمی این به ظاهر اشرف مخلوقات …این چیزا رو که میبینم بیشتر راغب میشم زندگیمو همینجوری که چند وقته انتخاب کردم ادامه بدم…دل کندن از آدمها و انس با حیوونا…خیلی شرف دارن تا همچین پدرهایی انقدر دلم پر شد که نمیدونم چی بنویسم حس میکنم مطالب دیگه ای هم در ذهنم آماده نوشتن بود اما یادم نمیاد…مرسی از داستانت آقا یا خانم خودکار آبی

1 ❤️

667806
2018-01-03 17:36:39 +0330 +0330

شادی بانو عزیز خالق داستانهای سریالی زیبا مرسی از حضورت دوست خوبم خوشحالم دوس داشتی

تولستوی عزیز :حضورتون باعث افتخاره بزرگوار ?

رامی جان :فدای دل مهربونت دوست خوبم
برترین حامی …بدترین جانی /ممنون از تعابیر پرمغزت

امامزاده بیژن عزیز امیدوارم تلخیش آزرده ات نکرده باشه دوست خوبم ?

پیام اس ای عزیز :ممنون از کامنت بلند بالات
امان از وقتی که قبله مونو گم کنیم وبجای وجدان با معیارهای فیک اولویت هامونو ارزش گذاری کنیم
خوشحالم قصه رو پسندیدی عزیز

0 ❤️

667814
2018-01-03 19:03:46 +0330 +0330

بانو هورنی راوی خشانت های الما و سامان :ممنونم که خوندی و خوشحالم که پسندیدی دوست عزیز. ?

سپیده عزیز: ممنونم بایت وقتی که به خوندن داستانم اختصاص دادی خوشحالم که داستانم نظرتونو جلب کرد،
بابت احساس بدی که منتقل کردم متاسفم
اما گمان میکنم اگه راهی هم واسه شیرین کردن این تلخیها باشه، بی شک از شاهراه دانستن منشعب میشه ?

0 ❤️

667892
2018-01-04 15:27:48 +0330 +0330

عالی بود، مرسی

1 ❤️

667950
2018-01-05 01:22:12 +0330 +0330

خب این یکی‌کار مخمل بافم خوندم
اینم هنری بود ولی از اون یکی برام جذابتر قابل درکتر، یکی ادمینو توجیه کنه سوژه داستان ترنس بوده نه شیمیل!
نثر رو بشکل شعر سپید خوندم لذت بخش بود
لایک تقدیم

1 ❤️

667957
2018-01-05 02:18:33 +0330 +0330

آچلیای عزیز :ممنونم دوست خوبم ?

فک طلای طلا زنده باشی دوست من ?

چیمن عزیز :کاملا درست میگی…ازونجایی که حق کلا در قبال وظیفه بوجود میاد پس در تضاد با منافع دیگران قرارمیگیره وطبعا گرفتنش سخت میشه و گاهی هم متاسفانه تلخ ?

درویش خان گل :شما لطف داری دوست خوبم
خدا رو شکر این یکی را که دوست داشتی آبرویم را خرید وگرنه شرمنده حضور و لطفت میشدم بزرگوار ?

0 ❤️

668112
2018-01-06 04:21:49 +0330 +0330

آقا عرق زیر بغلتونم با دوست داشتن و دوست نداشتن من جابجا نمیشه چه برسه به آبروی شما که یه قطرش جهانی رو ذوب میکنه
بنده از سر پر حرفی و شهوتی که کامنت گذاشتن داره حرفی میزنم
چقدر این لفظ دوست خوبم آرامش بخشه
خدا قوت
قلم پر جوهر
کاغذ بی سرعتگیر

1 ❤️

668685
2018-01-09 16:29:31 +0330 +0330

درویش خان گرانمایه :

نفرمایین بزرگوار

استفاده میکنم از رهنمودهای ارزشمندت خوش قلم

0 ❤️

669113
2018-01-11 22:13:04 +0330 +0330

تراژدی غمبار حاصل عدم درک متقابل

پدراین حرکت سیاوش محالفت با خواست خدامیداند -کاری از سرهوس -و موجب بی ابرویی و سرشکستگی میداند زیرا درک تغییر چنسیت برایش ثقیل است

سیاوش مخالفت پدر را از سر لجاجت میداند -واینکه ارامش او را نمیخواهد -ک اینکه حرف مردم را مهمتر از زندگی فرزندش میداند

انها به دو نسل متفاوت تعلق دارند
این فاجعه با کمی درایت هرگز رخ نمیداد

خودکار ابی خوب مینویسی و خوشرنگ
اما کاش از اتفاقهای خوبی مث درک مقابل این پدر و فرزند مینوشتی
تا اتفاق افتادن مسایل را باور نکنیم اتفاق نمیافتند
وجودت اکنده از جوهر عشق

1 ❤️

669339
2018-01-13 03:50:53 +0330 +0330

اينقدر دلم پر شده كه نميدونم چي بنويسم ، فحش بدم به همچين والديني؟ يا درد شون رو درك كنم ؟ با روياي داستانت بغض كردم و سوختم مگه يك پدر چطور ميتونه همچين كاري رو بكنه
عالي نوشتيد نويسنده عزيز
لايك ٣٠

1 ❤️

669551
2018-01-14 21:33:15 +0330 +0330

ای کاش همدیگه رو قضاوت نمی‌کردیم ما که مثلا اسم خودمونو گذاشتیم آدم

0 ❤️

713185
2018-08-25 22:57:58 +0430 +0430

بی نهایت عالی و زیبا. درسته که داستان خیلی غم انگیز بود ولی لذت بردم از شیوه نگارشت امیدوارم همیشه برقرار باشی.

0 ❤️

783520
2020-12-26 22:37:16 +0330 +0330

شیمیل از مشهد میخام

0 ❤️

784832
2021-01-05 02:09:45 +0330 +0330

👌

0 ❤️