رویای قطار (۱)

1395/05/02

ساعت شیش بعدازظهر که به ایستگاه راه آهن رسیدم ،ترجیح میدادم ایستگاه آخر زندگیم باشه.پسر بچه ی درس خونی که از اول ابتدایی تا سوم دبیرستان به عشق دکترای مغز و اعصاب تمام نمراتش از بیست کمتر نبود،حالا داشت میرفت برای ثبت نام دانشگاه آزاد کرمانشاه…اونم رشته ی پرستاری…

تحقیر و ترحم فامیل ازیه طرف و هزینه های گزاف پدرم از طرف دیگه مغزمو به مرز استیصال سوق میداد…زیاد طول نکشید که‌ افسرده بشم…یه افسرده با سردردای همیشگی،طوری که به روزی هفت هشتا استامینفون اعتیاد پیدا کرده بودم…

هنوز صدای مادرم زمان خداحافظی تو گوشم بوده…
-:پسرم،برو خدا به همرات…اونقدری دیر برنگردی که‌مادرت بمیره و تو رو تو لباس دامادی نببنه…(با گریه)

در حال کفر بودم…از خدا میپرسیدم اون همه نذر و نیاز من و‌مادرم برات ارزشی نداشت؟آبروی من برات ارزشی نداشت که جلو دوست و آشنا خوار و ذلیل شدم؟…میپرسیدم ولی جوابی به گوشم نمیرسد…بعضی وقتا هم واسه دلداری دلم بهم میگفت:پرستاری هم خوبه،بالاخره رفتی دانشگاه،مهم قبولی بود که الان تو چنگته…این افکار فریبنده میرفت جای استامینفون رو بگیره که تو بزنگاه آخر مغزم یه تیشه به ریشه ی همه ی این افکار میزد و یواشکی بهم میگفت:خودتو گول نزن…باشه؟…هه منم میگفتم باشه

یه چشمم به ساعت مچی بود و یه چشمم به بلیط.وقت زیادی نمونده بود.داخل قطار شدم.

-:شماره کوپه تون چنده جناب؟
-:۱۰۱
-:بفرمایین از این طرف.
-:ببخشید…فقط میشه یه بسته قرص استامینفون و یه لیوان آب یخ برام بیارید؟
-:بله شما بفرمایید…میارم خدمتتون.

مرد خوبی بود مامور قطار.از خودم پرسیدم چرا مامور قطار نشدم…یه مامور قطار چه رشته ای باید بخونه…از خودم پرسیدم چرا بهترین روزای جوونیمو بااسترس کنکور حروم کردم…چرا حرفای فامیل اینقدر برام مهم بود…حرفای فامیلی که خودشون دیپلم هم نداشتن ولی تا منو میدیدن میگفتن میخوایم تو فامیل دکتر داشته باشیما…هه…بدتر از صدتا دشمن بودن برام.قبل کنکور با استرس دادنشون و بعد کنکور با طعنه هاشون…خب…شایدم این سفر تنبیه استرس بیش از حد سر جلسه کنکور بود…این افکار از ذهنم‌ بیرون نمیرفت…مثل همین الان که هرچه‌قدر کمتر میخوام ازشون بنویسم ولی اجازه ی خلاصه نویسی صادر نمیشه…

داشتم تو راهروی قطار میرفتم.آدمای مختلف،لباسای مختلف،لهجه های مختلف و از همه بدتر شلوغی…سر دردم رو بدتر میکرد خب ولی قشنگ بود.محیط قطارو همیشه دوست داشتم…منو یاد سفرایی میندازه که باقطار به شیراز میرفتیم…واسه دیدن پدربزرگ مرحومم…پدر بزرگی که همیشه نصایح و مواعظش آویزه گوشم بود ولی برای مهمترین میراث پدر بزرگم وارث خوبی نبودم…همیشه میگفت حرفای مردمی که یه ذره دلشون برات نمیسوزه رو از یه گوشت بشنو و از اون یکی بیرون کن…ولی من نابلد دقیقا عکس این کارو کردم…

چشمم افتاد به کوپه ی ۱۰۱…رفتم داخل.درو بستم.کنار پنجره نشستمو و در حالی که یه دستم روی سرم بود با دست دیگه چشامو میمالیدم…فعلا که توکوپه تنها بودم…اشتیاقی به شناختن هم کوپه ای ها نداشتم…نظری که بعدا کاملا تغییر کرد
سفربه هردلیلی هم که باشه یه مزیت خیلی خوب داره…اونم اینکه ققنوس روح آدم از زیر افکار سوخته ی زندگی ماشینی طغیان میکنه و نفس میکشه…نفس میکشه و باز نفس میکشه…

تو فکر این مزخرفات بودم که در کوپه بازشد.یه زن و شوهرجوون،باکلی ساک و چمدون،در راه ماه عسل…
اسم پسره سعید بود…لاغر،با موهای کم پشت و صورت استخوانی…
سعید:رویا من میرم از رستوران اینجا دو سه بطری آب معدنی بگیرم.تو چیزی لازم نداری؟
رویا:،نه

به خودم گفتم به به…رویا…چه اسم قشنگی…این اسم سردردمو بهتر میکرد…تصمیم گرفتم اگه بچه م‌ دختر شد اسمشو بذارم رویا
من و رویا تو کوپه تنها شدیم…چشم ناپاکی نداشتم ولی دروغه بگم که ندیدمش…یه دختر بیست ساله،کمرباریک،مثل برف سفید،موهای طلایی روشن،یه ساپورت مشکی و شال سفید و مانتوی بازی که تی شرت سفید زیرش مشخص بود…و از همه مهمتر زیبا…زیبا بدون آرایش…در حال برانداز این فرشته بودم که موبایلش زنگ خورد…صدای آهتگ «یه خونه» بنیامین از کیفش بلند شد…عاشق اون آهنگم…چشامو دوباره بستم و داشتم با آهنگ بنیامین آرامش عجیبی میگرفتم که…
رویا:بله مامان جان،،،،دیگه چیه
معلوم بود مادرش از اول سفر بارها باهاشون تماس گرفته و خستشون کرده.دخلی به من نداشت که بخوام فوضولی کنم.کاری که همیشه متنفر بودم ازش…
دوباره چشامو بستم و منتظر استامینفونی بودم که مامور قطار قولشو داده بود…گمون کردم یا یادش رفته یا مثل اکثر آدمای این دوره و زمونه فقط به ظاهر مهربون بوده…قضاوت زود من که‌همیشه موجب آزار خودم و بقیه میشه…

تو فکر قرص و مامور بودم که یه دفعه با صدای گریه رویا چشام باز شد…نمیدونم مادرش چی بهش گفت که بغضش ترکید…ای جان…با گریه خیلی نازتر شده بود
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و رفت یه آبی به سروصورتش بزنه…
ولی…کیفش رو نبرد.تربیتم بهم اجازه نمیداد سرک بکشم.در ضمن علاقه ای هم به این کار نداشتم.فقط منتظر قرص بودم تا حالم خرابتر نشه…که دوباره صدای بنیامین از کیف رویا به گوشم رسید…مطمئن بودم مادرشه چون مکالمشون بی خداحافظی قطع شد و میدونستم اون مادر بیچاره چه قدر نگران شده…
سمت کیفش رفتم.قلبم تندتر میزد.عرق کردم.موبایلشو برداشتم…
به جان همه ی زندگیم که مادرم باشه فقط میخواستم بگم خانم دخترتون موبایلشو تو کوپه جاگذاشته،نگران نباشید…ولی مادر رویا اجازه ی صحبت به من نداد…از پشت گوشی حرفاشو شنیدم…
-:دختر مامان ،جان مامان گریه نکن…به خدا تو بخوای تو ماه عسلت هم غصه بخوری من دق میکنم…میدونم سعیدو دوست نداری…ولی مامان جان پولداره…وضع باباتو میدونی…آخر این سال کلی چک‌ داره…با این کمر دردش هم که نمیتونه زیاد پشت فرمون بشینه… و با این راننده تاکسیا سر مسافر زدن دهن به دهن بشه…
ای جان،دلم بیشتر به حال رویا سوخت که به خاطر فقر مجبور به ازدواج اجباری شده…
رازهای زندگی رویا پرده به پرده واسه من کنار زده میشد که دیدم در کوپه داره باز میشه…
یا خدا…ترس و وحشتی همه وجودمو گرفت که بدتر از ترس کنکور بود…دستام میلرزید،قدرت اینو نداشتم موبایلو پرت کنم تو کیف رویا…رنگم مثل گج سفید،ضربان قلبم سریعتر از تیک تاک ساعت و سرم در حال انفجار بود که یهو دیدم…

مامورقطار:قرص آوردم براتون جناب(با یه لیوان آب و یخ)
-:ب…ب…بله،بله…خ…خیلی ممنون(با لکنت زبون و نفس نفس زدن)

درو بست و رفت.گیج بودم و به در خیره…موبایلو قطع کردم …و گذاشتم سرجاش
طفلک مادرش…قطعا نگرانیش دو برابر شده بود.دلم میخواست برم مامور قطارو بقل کنم.اگه رویا درو باز میکرد چی میشد…فکرشم برام ترسناک بود
چندثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره تلفن زنگ زد…غلط میکردم که بخوام برم سمتش
چشامو بستم.پاهامو انداختم روهم.بدون آب قرصو قورت دادم و به آهنگ بنیامین گوش میکردم.
رویا و سعید باهم داخل کوپه شدند.رویا سریعا یه نگاهی به کیفش انداخت و یه نگاهی هم به من…
من:خانم محترم،موبایلتون چندباری زنگ زد…
سعید:مادرش بوده دیگه(باخنده)
رویا چپ چپ به سعید نگاه میکرد و از من تشکر کرد …ولی به مادرش زنگ نزد.دلم میخواست بهش بگم تو‌رو‌خدا به مادرت زنگ بزن،میمیره از نگرانی…ولی خب نمیشد

آخرین همسفرای ما هم داخل کوپه شدن و قطار حرکت کرد.یه پدر و پسرکرمانشاهی
که کنار من تو‌صندلی های ردیف چپ نشستن.رویا و سعید هم‌ سمت راست.من و رویا کنار پنجره بودیم.روبه روی هم.عطر تنش متصاعد میشد و آدمو دیوونه میکرد
رویا از همون اول یه مجله از کیفش درآورد و‌ شروع به مطالعه کرد.منم خودمو به خواب زدم.
پدروپسر کرمانشاهی مدام با هم کردی حرف میزدن تا اینکه بعد یه مدت پسرک‌ که شیش هفت سالش بود رفت تو نخ‌ تبلت…
از قضا سعید هم‌ کرد بود…بعد چند دقیقه سر صحبتو بامرد کرمانشاهی که اسمشو نفهمیدم باز کرد…درباره همه چی حرف میزدن…درباره ورزش،سیاست،آمریکا،آموزش،کرمانشاه،فیلم،ماه عسل،داعش و…اصولا مردان سرزمین پارس تو سخنوری ید طولایی دارن و هنگام سخنرانی چنان مرکب چموش سخنو رام میکنن که دیگه نمیشه پیادشون کرد،بلند حرف میزدن.پی در پی حرف میزدن.حرفاشون هم سر منو بدتر میکرد و هم حال رویا رو…دلم میخواست بهشون بگم لطفا یواشتر حرف بزنید ولی بیخیال شدم…
چشامو باز کردم تا نگاهی به پنجره بندازم ولی اولین منظره ای که دیدم چشمای رویا بود که از بالای مجله بهم خیره شد…منم نگاهم به چشماش گره خورد…شیش هفت ثانیه چشم تو چشم…یه حسی بهم میگفت زیر مجله داره میخنده …چون چشماش که لبخند میزد
ولی بعد چندلحظه اون نگاه متبسم به یه نگاه مظلومانه تبدیل شد…انگار کمک‌ میخواست.
خجالت کشیدم.نگاهمو از روش برداشتم.به پنجره خیره شدم و ناخودآگاه شروع کردم به دیدن عکس رویا که رو شیشه پنجره افتاده بود…
یه آن دیدم مرد کرمانشاهی بلند شدو سعیدو بقل‌ کرد…
مردکرمانشاهی:پس تو هم‌قاطی مرغا شدی…خوشبخت بشی(با خنده و لهجه کردی)
انشالله به پای هم پیر شید دخترم…
رویا:ممنون

سخنرانان همینجور داشتن مباحث علمی و سیاسی و ورزشی و …رو ضربه فنی میکردن…این اواخر نزدیک بود مشکل تورم و نرخ بنزین هم به دست با کفایت سعید و رفیق کرمانشاهیش حل بشه که پسرک یه اختلالی تو این مناظره ایجاد کرد…
-:بابا …من خیلی گشنمه (با لهجه کردی)
سعید:آره خدایی…منم خیلی گرسنمه…بریم یه چیزی بخوریم
مردکرمانشاهی:اره…اره…بریم که روده کوچیکه بزرگه رو خورد(با خنده)
سعید:رویا تو هم بیا بریم یه چیزی بخور…این مجله رو بعدا هم میشه خوند
مردکرمانشاهی:آره…بریم یه دفعه شام بخوریم دور هم دیگه
رویا:مرسی…من گرسنه نیستم
مثل روز روشن بود که رویا حالش از سعید به هم میخوره…سعید هم یواش یواش داشت از طرز برخورد رویا عصبانی میشد…دلم میخواست خفش کنم. ولی خب انصافا پسر بدی نبود…بزرگترین اشتباهش‌ این بود باکسی ازدواج کرده که دوسش نداره…
مردکرمانشاهی رو به من کرد و گفت:جوون چرا اینقدر توخودتی…بیا بریم یه چیزی به بدن بزن
من:من دیرنهار خوردم…شما بفرمایین
مردکرمانشاهی:خب آقا سعید…اینا مثل اینکه اهل شام نیستن…بریم یه صفایی به خندق بلا بدیم(با خنده)
سعید:اره بریم(در حالی که پسرک تو بغل پدرش بود و واسه اینکه کی اول خارج بشه داشتن با سعید تعارف میکردن)
مرد کرمانشاهی که بلند شد یه تیکه کاغذ از جیبش افتاد…یه شماره تلفن بود…گذاشتمش تو جیبم که گم نشه…وقتی برگشت بهش بدم

بالاخره‌رفتن.من موندمو و رویا.دوتایی.اثری از بوی عرق من نمونده بود چون عطر تن رویا اونقدر دل انگیز بود که به هر چیزی میچربید.یه مجله بینمون فاصله بود.فقط صدای نفسامون از تو کوپه به گوش می رسید که دوباره نگاهامون به‌ هم خیره شد…آروم گفت:آخیش بالاخره رفتن…حالم از این لهجه به هم میخوره…
ای جان…صداش اونقدر زیبا بود که روح آدمو قلقک میداد…
چندثانیه چشم تو چشم شدیم دوباره که یه دفعه مجله رو کنار زد…اختیارم دیگه دست خودم نبود تا اینکه پرسید:شما واقعا گرسنه نیستید…
-:نه
به سعید دروغ گفته بود.خیلی هم گرسنه بود.دستای سفیدش پرتاب شد به سمت چمدون و یه قوطی کنسرو برداشت.
شروع کرد به بازکردن در قوطی فلزی .قطار تکون تکون خورد و یه لحظه دیدم خون داره از دستش سرازیر میشه…یاقوت بود که روی صدف خزیده میشد…جیغ کشید چون زخم بدی بود.ترسیدم.

-:الان به شوهرتون خبر میدم
رویا:نه…تو رو خدا خودت ببند

دست پاچه بودم.بوی خوبی نمیومد.بوی عرق من با عرق رویا و بوی خون قاطی شده بود.فضا ملتهب بود.خون بود که میریخت رو کف کوپه.رویا اومد نشست رو کف کوپه تا وسایلشون خونی نشه.رفتم سراغ ساکم.یه تی شرت برداشتم و پارش کردمو و نشستم کنارش.محکم بستم.درد داشت ولی زیاد بروز نمیداد…معلوم بود دردای سخت تری رو تحمل کرده…
تو تمام مدتی که دستشو میبستم بهم خیره شده بود.زانوهامون به هم میخورد.تحریک شدم.کار دستش که تموم شد منم بهش خیره شدم…یه دفعه لبخند زد…منم لبخند زدم و آروم آروم داشتیم قهقهه میزدیم…عرق کرده بود ولی بازم بوی بدنش آدمو دیوونه میکرد…
-:من میرم دستامو بشورم بیام…تو هم تا کسی نی لباساتو عوض کن…خیلی خونی شدن
سرمو که برگردوندم دیدم با دست داره میزنه رو شونه هام،به خودم اومدم…دیدم شال سفیدشو در آورده گذاشته رو دستم داره دستمو پاک میکنه…
موهای طلاییش آدمو از حد زمان و مکان نامحدود میکرد…فقط موهاشو میدیدم که چه قدر به صورتش میومد…یه لحظه دیدم رو همون کف کوپه پرید تو بغلم…سرشو گذاشت رو شونه هام…دستامو محکم گرفت و گفت :حالم از سعید به هم میخوره…اینو که گفت بغضش ترکید و سیل آب بود که رو رو گونه هاش روون شد…دلم براش سوخت
بلندش کردم…نشستیم رو صندلی های ردیف چپ،نشوندمش رو زانوهام ،موهای نازشو از رو چشاش برداشتم.با همون شال خونی اشکاشو پاک کردم و گفتم…حیف که ازدواج کردی…
گفت که دیشب شب عروسیشون بوده و به سعید اجازه نزدیکی نداده ولی خب…از ته قلبش خودشم راضی نبود ولی من میخواستم تا یه حدی خودمو خودشو تخلیه کنم…
پسر خرخونی که اوج شهوت رانیش یه خودارضایی بود باکلی پشیمونی بعدش…ولی حالا میخواستم به تلافی تموم اون درس خوندنا و کنکور و استرس و قبول نشدن انتقام بگیرم…انتقام از خودم یا کنکور یا خدا…گفتم خدایا…ببخشیدا ولی با اجازه

خوابوندمش روی صندلی ها،کفش و جوراباشو درآوردم…لبامو گذاشتم بین انگشتای پاش…خنده و گریه ش قاطی شد…ساپورتشو با همون قوطی فلزی پاره کردم…یه دستم روی باسنش بود و با دندونام زیر زانوهاشونو گاز میگرفتم…باز خنده و گریه…مانتوش رو درآوردم و یه تی شرت سفید که زیر مانتوش بود…آروم تی شرتو بالازدم.دوتا دستم روی سینه هاش بود و لبم رو گذاشتم روی شکمش که مثل آتیش حرارت داشت.سینه هاشو فشار میدادم و لبمو تا گردنش آوردم.بالاتر اومدم.لباش رو بوسیدم…شور بود چون اشکاش ریخته بود …درحالی که روش دراز کشیده بودم با چشمام بهش خیره شده بودم و با دستم زیر شورتشو فشار میدادم…اشک تو چشاش جمع شده بود و میخندید…حرارت داشت…با همون شال سفید چشماشو بستم…لیوان یخ رو برداشتم و آروم کشیدم روی شکمش…جیغش بلندشد…لیوان یخ رو زیر گردنش گذاشتم…داشت می لرزید…هرچی یخ بود از تو لیوان برداشتم و‌ با دستم یخا رو فشار دادم و گذاشتمشون بین سینه هاش…این کارو که کردم محکم دستاشو گرفتم چون میخواست چشاشو باز کنه…نشون میدادم که میخوام نوک سینه هاشو ببوسم…نفسام‌که رو سینه هاش مینشست داغتر میشد…یه بار دیگه خوابیدم روش…زیر بغل و لاله ی گوشش رو بوسیدم و‌ تمومش کردم…چون میدونستم‌بالاخره دیریازود باید با سعید نزدیکی کنه…نمیخواستم آ
بروش بره…ولی آتیش رویا خاموش نمیشد و وقتی دید من کاری نمیکنم دستشو برد زیر شورتشو و‌ خودشو به ارگاسم رسوند…

می لرزید،ترسیدم،بغلش کردم و دوباره رو زانوهام نشوندمش…صورتشو چسبوند بهم…تو امواج طلایی موهاش غرق شده بودم…نفس نفس میزد…خودشو بیشتر بالا کشید و ران هاش رو گذاشت روی باسنم…بی اختیار ارضا شدم…
بعد بهم گفت:چرا آتیش خودتو خاموش نکردی؟
-:نمیخواستم آبروت‌جلو سعید بره…مگه باکره نیستی؟
-:چرا باکره ام
-:خب پس خدارو‌شکر زیاده روی نکردم‌که آبروت جلو سعید بره و آیندت خراب بشه
رویا موهاشو کنار زد و‌خیلی مصمم بهم گفت:میدونی تنها راه رهایی از دست سعید چیه؟
-:چیه؟
رویا:این که زیاده روی کنی،آبروم جلو سعید بره،آیندم خراب شه…

ادامه…

نوشته: نابلد


👍 6
👎 1
13145 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550061
2016-07-23 21:37:52 +0430 +0430

تا ابنجاش ک بد نبود… باید ببینم بقیش چی میشه تا بشه ی نظر خوب داد

1 ❤️

550113
2016-07-24 10:28:33 +0430 +0430

فکر کنم تو کل مسیر سعید و اون یارو کونت گذاشتن …
توی کسمغز میخواستی متخصص مغز و اعصاب بشی؟؟؟؟
مجبورت کردن اینقد خالی ببندی دیوث؟؟؟؟؟

0 ❤️

550138
2016-07-24 19:04:47 +0430 +0430
NA

من نمیدونم وقتی دارین مینویسین حواستون کجاست ؟ لابد تو لنگ و پاچهِ های اختر و شمسی و سکینه های خیالی …مشغول لیسه کشیدن هستین و بقول بچه ها یه دستی هم دارین تو سر کیبورد میزنین و با اون یکی دستتون هم دارین تو سر اون برج زهرماریتون میزنین و اصلا هم حواستون به پرت و پلایی هم که دارین مینویسین نیست …! واقعا دیگه باورم شده تو مخ شما ها چیزی بعنوان منطق ثبت نشده …!
ذهنیاتتون رو فقط… کردن و دادن پر کرده …! عزیز جان …اون مغز رو بهت دادن که باهاش فکر کنی …ندادن که شهر نو دایر کنی !
یذره فکر کردن هم خوب چیزیه والا…یخورده سنجیده نوشتن هم یاد بگیرید…از اول داستان تا نصفه هاش خوندم …از تصدقی سرت سر سوزنی آثار منطق درونش وجود نداشت…همینجور ی دور از جون بچه ها …تیر چراغ برق گرفتی دستت و دنبال گنجشک ها میکنی و حواله اشون میکنی!!
با زبان خودت میگی طرف پول داره …با دختره داره میره ماه عسل …!! کدوم کس مغزی مثل سعید شما یه کوپه قطار رو بجای دربست گرفتن …با سه تا ادمی که ندیده قسمت میکنه؟ بعدش میاد زنش رو با تو تنها بزاره و بره آش بخوره !..الباقیش رو دیگه معلومه چی از اب درمیاد …نخوندم …اما الان از کامنت بچه ها متوجه شدم …حضرت عالی با ترو فرزی که نمیدونم از کجا یهو بهت حواله شد …عروس خانم و عین باقلاوا در قطار قورتش دادی!! اصلا برو بابا …نمیدونم برای چی دارم مینویسم …
برو تو تَوهم خودت خوش باش و حال کن…هر چی هم گیرت اومد مال خودت .

0 ❤️

550303
2016-07-25 23:05:52 +0430 +0430

وقتی من هنوز محصل بودم بابام ادم مایه داری نبود. نداشتیم با هواپیما بریم مشهد. هر بار که میرفتیم با قطار بود پدرم کوپه رو دربست میگرفت که راحت باشیم قطار مال ادم مستضعف کارگر دانشجو و ایناست. بچه پولدار(سعید) یا با هواپیما میره یا دیگه در نهایت کوپه در بست میگیره فکر کنم دختری در کار نبوده 3 تا مرد تو کوپه بودن سعید با اون پدرو پسر کرمانشاهی که احتمالا نصفه شب خفتت کردن بقیشم چون موقع کون دادن سرت زیادی خورده به دیوار کوپه توهم زدی تنها قسمت راستش همون اوردن قرص برات توسط مامور قطار بود احتمالا از شدت درد نمیتونستی بخوابی!!

1 ❤️

550308
2016-07-26 03:22:59 +0430 +0430

تا اینجا عالی تابقیش…

1 ❤️

550340
2016-07-26 10:15:33 +0430 +0430

ادامشو بنویس آقای دکتر ? ? (clap) (clap) (clap)

0 ❤️