رویای قطار (۲)

1395/05/15

…قسمت قبل

رفقا ممنون به خاطر انتقادهاتون تو قسمت قبل،چون واقعا منطقی بودن و به من کمک کردن.در ضمن این داستان کاملا تخیلیه و واقعی نیست چون احساس کردم بعضی از دوستان فکر کردن من خاطره نوشتم.قسمت دوم فقط توصیف شاعرانه ی صحنه ی آمیزشه.از دوستای گلم خواهش میکنم بدون خوندن قسمت اول،قسمت دوم رو نخونن…پس داستان غیر واقعیه و امیدوارم بعد از بخش دوم که فقط یه پلان رو توصیف میکنه،با خوندن بقیه قسمتها منو مورد لطفتون قرار بدین…نابلدی منو به بزرگی خودتون ببخشید…


فضای خیلی سنگینی بعدازجواب رویا توکوپه حکمفرماشد.رویا با نگاه ملتمسانه اش منتظر جواب مثبت و اظهار رضایت من بود.فقط نگاهامون به هم خیره شده بود چون واقعا زبون کلمه ای رو برای جاری شدن پیدا نمیکرد.یه مسیل آلوده از توهمات ضدونقیض تو ذهن معیوبم انباشته شده بود.رویا پاهاشو جمع کرد و زانوهاش رو در آغوش گرفت…بدون هیچ پوششی،که تماشای منظره ی زیر پاهای برنزه اش توجه چشم رو به خودش جلب میکرد.با صدای ترس و لرز داری گفت:«مسئولیتشو خودم به عهده میگرم.میدونم از واکنش سعید میترسی،منم میترسیدم،میدونم خون به پا میکنه ولی دعوا و درگیری بعدش بالاخره تموم میشه اما ز
ندگی با سعید تموم نمیشه.»بعد به تکیه گاه صندلی تکیه زد و پاهاشو باز کرد…گردنشو کج کرد تا چهره ی دلنشینش،دلنشین تر بشه.امواج طلایی گیسوانش روی ساحل پلک راستش سرازیر شد.اون یکی چشمش که از غرق شدن تو دریای موهاش رهایی پیداه کرده بود،تبدیل به ستاره ی چشمک زنی شد که منو لحظه لحظه به سیاره ی رویا دعوت میکرد.صدای شیرین خنده ش هم موسیقی متن این صحنه ی دلرباشد…

هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود از به هدر دادن یک میلیون اسپرم و نسل کشی…ولی حالت رویا باز هم راه رسیدن منطق به ذهن رو مسدود میکرد.خفایای تاریک ذهنم ،ذات حیوونی منو نفرین میکردند که تا این اندازه جلوی این دختر،دامنم از کف رفته بود.چشمم به ساق پای نازک و سفید رویا دوخته شد.دلم میخواست این ساق پای سفید رو،روی شونه هام حس کنم،وباز تمام وجودم متراکم از صولت بی بدیل این فرشته ی خیانتکار شد.خورشید داشت غروب میکرد.باریکه های نارنجی خورشید از شیشه به کوپه می زد،هم کوپه خیال انگیز شده بود و هم شهوانی.بارقه های نور،گویا راه دور و درازی از آسمون طی کرده بودن تا بیا
ن و روی رون های گوشتی رویا،بذر زیبایی بپاشند.یه خورده که بالاتر میومدی ،عضلات شکمش زیر رشته های نارنجی خورشید درحال وداع،درخشان و تمیز به چشم میرسید و نگاه آدمو به رویت ادامه ی مسیر تا بین سینه های خیس دخترک دعوت میکرد که با تشعشع نور خورشید در قطرات آبی که روی سینه های رویا به جامونده بود،رنگین کمون میساخت…و ایستگاه آخر هم زیارت ماه و قمر بود،چهره ی رویا،که التماس و عشق و دل جویی از جفت مروارید چشماش هبوط میکرد…

دوست داشتم یه بار دیگه این فرشته رو تفتیش کنم،از اول تا آخر…انگار نه انگار همین چهارپنج دقیقه پیش جفتمون به اوج لذت جنسی رسیده بودیم.دست رویا به سمت دهنم پرتاپ شد…انگشتای سفیدش طعم شیرینی داشت.-«شاید هیچوقت این صحنه تو زندگیت تکرار نشه آقای مهربون…»بعد صورتشو جلوتر آورد و با یه پوز خند حرفاشو ادامه داد-«خخخ…نگاش کن چه جوری ماتش برده…ترسیدی؟هیچی نمیشه خیالت راحت…»وبعد یه بوسه ی یک هزارم ثانیه ای از طرف رویا به پیشونی من پیشکش شد…وقتی دستای رویا از روی شلوار ،کیر منو به حرکت درآورد،دیگه طاقتم تاب شد.صدای سوت قطار و سوت مغزم با هم آمیخته میشد و سراسر وجودمو تا مرز انفجار سوق میداد.به خصوص سرم…

رویا ثانیه به ثانیه آلت منو با سرعت و شدت بیشتری دوران میداد…شکلک های گوناگونی با اون صورت عروسکیش میساخت تا منو تحریک کنه و الحق که تحریک کننده هم بودم…ولی وجدانم هنوز کاملا به این کار رضا نداده بود…عشق،عقل رو زایل میکنه.،هوس،منطق رو کور میکنه…پس تنها راه استخلاص رو چشم برداشتن از رویا دیدم.بی اختیار و بدون میل باطنی بلند شدم و پشتم رو،رو به رویا کردم.در حالی که تعرقم به حداکثر و توان ایستادن روی پاهام به حداقل رسیده بود،با تنفس نامرتب دوتا دستمو روی دیواره ی کوپه گذاشتم،پشت به رویا،تا توسیاه چال رویا نیفتم و از زمان محو نشم…

یه جانی شهوت ران شده بودم که از دست روزگار جافی،شاکی بود.رویا با دیدن تردید من واکنش نشون داد-«خیلی خب…هیچ اصراری نیست.این کارو هر پسر دیگه ای هم میتونه واسم انجام بده،تازه با رغبت،نه مثل تو با منت.فک میکردم مرام داشتی ولی فهمیدم آشغالی بودی که تا خرت از پل گذشت تیریپ مروت و وجدان برداشتی…تف…» چرا من باید تو این دوراهی گیر میکردم.یه دوراهی که هر دو راهش به سمت نزول بود…پشت به رویا حرفامو بهش زدم…-«رویا جان،اگه بهت جواب منفی بدم که فکر میکنی تنهات گذاشتم و اگه جواب مثبت بدم،سرشار از مضرات غیر قابل جبرانه؛دیر یازود سعید میفهمه…یه کرمانشاهیه اصیله …
رگ غیرتش غلیان میکنه…این موضوع رو به پدر و مادرت میگه…تو هم واسه اثبات بی گناهیت منو میفروشی و میگی فلان پسره تو قطار بهم تجاوز کردو…»تا همینجاش که رسیدم رویا حرفمو قطع کرد-«یعنی واقعا فکر کردی اینقدر بی معرفتم،یا فکر کردی اینقدر حشری ام که تو قطار ازت اینو خواستم.»بغضش ترکید و با حزن و گریه ی بیشتری ادامه داد-«ببین…من الان فقط از درد بی پولی کارم به اینجا رسیده…بی پولی میفهمی چیه آقای با وجدان؟؟تا حالا شده تو سفره تون فقط نون خشک باشه و پدرت از شدت شرمندگی ،به خاطر اینکه زن و بچه اش اشکاشو نبینن از سفره بلندشه؟تا حالا شده شب عید تنها قابلمه ای که روی گازتونه ،قابلمه ی آب جوش باشه…؟تا حالا شده…»بعد نشست و سرش رو به زانوهای خم شدش چسبوند و شروع به گریه کرد…

شاید واقعا اون هم مقصر نبود…شاید منم مقصر نبودم…شاید دست تقدیر میخواست اینجوری بشه.وجدان و عقلم و بند بند بدنم سعی داشتن نهال واقع و بینی و عقلانیت رو تو وجودم بارور کنن ولی دلم…امان از دلم…دلم گردبادی شده بود که هرچیزی به اسم منطق رو گردن میزد و آبادانی به نام عقل رو ویران میکرد…رابطه با رویا بهشتی بود که منو از هراس هر جهنمی مصون میکرد…دیگه خسته شدم و مصاف قلب و عقل رو خاتمه دادم و رای رو به نفع دلم صادر کردم.دوباره به سمت رویا برگشتم…با یه لبخند شیطانی.با دیدن انگشتای رویا که منو به سمتش فرا میخوند،مثل یه سگ هار قلاده ی منطق رو پاره کردم.حمله کرد
م.حمله کردم تا به وعده ی معهودم که کمک به رویا بود جامه ی عمل بپوشونم.یه ربع پیش هم به رویا نزدیک شدم…ولی اون رابطه براساس بوسیدن و لمس و نوازش بود و این یکی براساس دخول…مقصر اصلی یورش من به رویا خودش بود که با درخواست وسوسه کننده ش جهنمی رو تو کالبد من برافروخته بود که نامیرا بود واین جهنم فقط زمانی خاموش میشد که دوشیزه رویا رو به زنی به اسم رویا تبدیل کنم…

حمله کردم.حتی بدون اینکه به رویا اجازه ی صحبت بدم.رویا رو از زیر سینه های گرد و خوش فرمش بلند کردم و ایستاده به دیواره ی کوپه کوبوندم.فشاری که از سمت دستای من به سینه های رویا منتقل می شد،قفسه ی سینه شو تنگ میکرد و نفسهاشو به شماره انداخت.ماه سفید چهره ی رویا،درست مثل جهنم درون من سرخ شد…همه چی سرخ و داغ بود،همه چی…وقتی فشار روی سینه هاشو زیادتر کردم ضربان قلبش رو در کف دستم احساس کردم.ترس و رضایت تو چهره ی رویا هویدا شد و درحالی که به سختی آب دهانشو قورت میداد،سعی میکرد دست منو از روی سینه هاش عقبتر بزنه.با چشمای نیمه باز و با صدایی منقطع التماس کرد-«ی
…یه خورده یواشتر…یواش»-«اون موقع که گفتی مسئولیت همه چیو به عهده میگیرم.فکر اینجاشو میکردی…طوری جرت بدم که دیگه هوس سکس به سرت نزنه…»تو همون حالتی که از شدت فشار من به سطوح اومده بود با پوز خنده پر ادعایی گفت-«باشه آقای با وجدان…هرکاری بلدی بکن-»

اینو که گفت در حالی که،ایستاده و با فشردن سینه هاش به کوپه چسبیده بود،مثل یه زنجیری روانی به لبای دخترک بیچاره حمله کردم.۵ثانیه بیشتر طول نکشید که از اثر دندونهای تیزمن رو لبای گوشتی رویا،طعم خون تو دهن جفتمون احساس شد.اون لحظه خودم نبودم.به یه موجود نفرت انگیز تبدیل شده بودم.همزمان با احساس مزه ی خون،از شدت درد،قطره اشک فیروزه مانندی از معدن فیروزه ی چشمای رویا استخراج شد ولی طفلکی دم نمی زد.اون موقع دلم براش نمیسوخت…چون اون موقع انسان نبودم که بخوام حس ترحم و دلسوزی نسبت به کسی داشته باشم…

-«قرار بود فقط پردمو بزنی نه اینکه زجرم بدی»-«اگه ناراحتی میخوای تمومش کنم.؟»
-«نه دیوونه…سریعتر کاری رو که قرار بود بکنی‌،بکن تا از صدای جیغم عالم و آدم اینجا پرنشدن.»-«چشم.من که از خدامه سریعتر اون تنگستان رو فتح کنم…هههههه»

انگشتام،متقارب به هم،بین پاهای رویا فرو میرفت.جیغ میکشید.میخواست دراز بکشه ولی همون حالت ایستاده نگه ش داشتم.با یه دستم محکم بقلش کردم،با زبونم گردنشو خیس کردم .دست دیگه هم تو کس تنگ رویا فرو میرفت و بیرون میومد.انگشتام هربار به امید وارد شدن دوباره،از بهشت بین پاهای رویا خارج میشدن…خیلی تنگ بود،به قدری که حتی انگشت هم به زحمت ازش عبور میکرد.دخول و خروج انگشتام تو بهشت مرطوب رویا،در حالت ایستاده،اونقدر براش لذتبخش بود که مجبور شدم محکم تر بقلش کنم تا کمتر بالا و پایین بپره… مجبور شدم با یه دست دهنشو محکم بگیرم تا صدایی بیرون نره…

نفس های بریده بریده و منقطع رویا،با بسته شدن کامل چشماش همراه شد و وقتی دید سفت و محکم تو آغوش منه و صداش هم از حصار دست من خارج نمیشه…سرش رو به عقب پرتاب کرد،به طوری که گردنش رو به آسمون شد و زبونم راحت تر بهش میرسید…
لبهای رویا به شکل غنچه ای دراومده بود که فقط آه و ناله سر میداد.به قول استاد سعدی«مفرح ذات و ممد حیات»

تجمع خون زیر آلتم رو به وضوح احساس میکردم.رویا آروم چشماش باز کرد و آرومتر دست منو از روی دهنش برداشت.لبخند ملیحی زد.دستاش رو،روی شکمم مستقر کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:«_چه قدر خوبه…فکر نمیکردم اینقدر خوب باشه»کاملا مشخص بود که رویا به حالت مستی دراومده.-«حالا کجاشو دیدی؟از این خوبتر هم در راهه.»

دوباره با یه دست دهنشو بستم.ایندفعه محکمتر.درهمون حالت ایستاده ،با اون یکی دست ،یکی از پاهاشو روی شونه م انداختم.در حین عروج پاهاش از پایین به بالا،…بوی خیلی خوشایندی متصاعد شد…بوی کس خیس و مرطوب…بدون هیچ تعلل و معطلی کیر داغمو تو کس تنگ خیالی ترین رویای زندگیم فرو بردم…لبه های واژن از هم باز نمیشدن…جفت دستام رو دو طرف رویا به دیواره چسبوندم ولی خیلی زود آه و ناله ی رویا باعث شد دستم به جای قبلی برگرده…یواش یواش لرزش رویا شروع شد…با چشماش حرف میزد… بزرگ شدن آلتم رو که احساس کرد،سیل اشک از اقیانوس چشماش جاری شد.به اوج جنون شهوت رسیده بودم…بعد س
ی ثانیه رویا،بی اختیار،در حالی که کمرش به دیواره ی کوپه کشیده میشد،به زمین افتاد…ولی تو اوج لذت،هنوز خاموش نشده بودم…رویا دیگه حالت عادی نداشت…برام مهم نبود…وحشیانه جفت پاهاشو رو شونه هام انداختم و با فشار تموم و بعد از چند تلمبه سنگین،به امید قرص ضدبارداری،خودم رو تو رویا تخلیه کردم و حرارتم به گلستان تبدیل شد.اصلا نفهمیدم چه بلایی سر رویا اومده…چشمام بسته بود و آه لذت از نهانم خارج میشد…که یه دفعه احساس کردم آلتم ده برابر خیس تر شده…چشمامو که باز کردم،سرگردون،آلت خونیمو خارج کردم…کف کوپه هم خونی شده بود…رویا جیغ میزد و دراز کش از نوک انگشتای پا تا جبهه ی سر می لرزید.به شدت میلرزید…لرزشش عادی نبود،شبیه به تشنج بود…

خیلی سریع بقلش کردم…سریع و محکم…با چندضربه به صورتش میخواستم هشیارش کنم…ولی رویا هشیار نمیشد…فقط میلرزید…محکم سیلی میزدم …زیر گوشش زمزمه کردم :دیگه تموم شد،،،،شروع کردم به صدا زدن…رویا،رویاااا،رویاااااااااااااااااااا

تن صدامو خیلی بالا بردم و وحشیانه صداش میزدم ولی خیلی غیر معمولی می لرزید و عرق میکرد…با خودم گفتم نکنه رحمش پاره شده یا یه اتفاقی براش افتاده…اشک وحشت از چشمم پایین ریخت…محکم به سر و صورتم ضربه میزدم…-«_احمق،لجن…این چه کاری بود کردی…کثافت حالا از الان به بعد میخوای چه خاکی به سرت بریزی…اگه دختره به حالت عادی برنگرده میخوای چه گهی بخوری…وای خدا غلط کردددددمممم…»»
شال سفید خونی،تی شرت و ساپورت پاره.،قوطی فلزی،لباس رویاو…

همینطور که همه ی این وسایل پخش و پلا بودن ،همینطور که رویا تو بقلم میلرزید،همینطور که من از عذاب وجدان رنج میبردم و همینطور که کوپه خونی بود و آکنده از بوی زنا…بدترین اتفاق ممکن رخ داد…

در کوپه باز شد و …

(ادامه در بخش سوم)
نوشته: نابلد


👍 2
👎 1
17315 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

551545
2016-08-05 23:15:21 +0430 +0430

ی جا نوشته بودی پاهای سفیدش ی جا نوشته بودی پاهای برنز

0 ❤️

551607
2016-08-06 12:00:30 +0430 +0430

مگه تو قسمت قبلی نگفتم دیگه ننویس؟؟؟ چرا نوشتی؟؟؟ بیام کونت بذارم؟؟

0 ❤️