رگ خواب (۱)

1396/06/08

سیگار اسی بلکم را با فندک زیپو اهدایی پریچهر ، رفیق و هم خوابگاهی دوران دانشجویی ام روشن میکنم ، پک عمیقی به سیگار میزنم و در خلسه ی عجیبی فرو میروم …
دوران پرشور وشر جوانی را به یاد می آورم ، شب زنده داری ها و سیگارکشیدن هایمان ، تخته نرد بازی تا سحر … چقدر از آن زهره سرخوش فاصله گرفته ام ، چقدر دلم برای خودم تنگ میشود ، حس میکنم دیگر هرگز آن آدم گذشته نمیشوم …
با صدای در ، دل از گذشته میکنم و اجازه ورود میدهم ، قاسمی امروز با آن پانچ مشکی اش زیباتر از همیشه به نظر میرسد
-خانوم مهندس بعدازظهر ساعت 4 با آقای عظیمی راجب پروژه مهرگستر یه جلسه براتون تنظیم کردم ، یه ایمیل هم از طرف شرکت آریامهر دریافت کردید که باید چک کنید و جواب بدید !
هرچه نزدیکتر میشد بوی ادکلن نه چندان قیمتی اش بیشتر احساس میشد ، همانطور که قهوه ام را روی میز قرار میداد لبخندی زد و سینی به دست اذن خروج خواست!
با سر اشاره کردم که برود ، شرکتی که پدر بخاطر کسالت چندماهی بود رها کرده بود را یک تنه اداره میکردم ، ایمیل هایم را به خاطر مشغله بسیار به قاسمی که معتمد من بود سپرده بودم ، آبدارچی نداشتم و زحمت قهوه های گاه گاه من هم بر دوش قاسمی بود ، دلم نمیخواست کسی جز من و معتمدم حتی از یک متری اینجا عبور کند !
لپ تاپم را روشن میکنم در اینباکس میان انبوهی از میل ها ایمیل مربوط به آریامهر را جواب میدهم ، لپ تاپ را میبندم و در کیف ام جا میدهم ، بیرون می آیم و در را قفل میکنم …
-قاسمی من میرم بیرون کسی تماس گرفت بگو خودم بعد تماس میگیرم !
چشمی میگوید و به کارش مشغول میشود ، از دور سهرابی به سمتم می آید
+سلام خانم مهندس…
همانطور که پله ها راپایین میروم جواب میدهم
-دنبال کارای مجوز رفتی ؟؟
به دنبالم می آید
+نه خانم مهندس مگه شهرداری مجوز میده همینجوری الکی؟؟ جون آدم و درمیارن ، اینجوری نمیشه باید یه زیرمیزی چیزی…
+خوب معطل چی هستی مرد حسابی؟؟ زنگ میزنم حسابداری یه مبلغی بریزن به حسابت ، فقط … قبلش یه چک به همون مبلغ گرو بزار!
در ماشین را باز میکنم ، کیفم را در صندلی بغل جا میدهم ، برمیگردم و میبینم هنوز بی حرکت ایستاده است
-چیه؟ چرا هنوز وایسادی؟مگه تموم نشد؟
+چرا چرا ، فقط خانم مهندس یه عرضی داشتم…
کمی دست پاچه و پریشان به نظر میرسد…
-سهرابی چی شده ؟من واقعا عجله دارم!
دستی به موهای نه چندان پرپشتش میکشد ، سوار ماشین میشوم که با ناخن به شیشه میزند ، شیشه را پایین میکشم
+خانم مهندس درجریانید که من خانمم وضع حمل ک…
-حقوق این ماه و فردا میریزم به حسابت یه مقدار…
+نه نه ! اصلا بحث این نیست فقط اگر میشه به من دو هفته مرخصی بدید ، بچه ها دوقلو هستن برای خانومم سخته…
ماشین را روشن میکنم
-بعدازظهر برو پیش قاسمی برگه مرخصیت و امضا کن ، شیرینی بچه ها رو هم ازش بگیر …
لبخند شیرینی میزند و نگاه پرمهرش را به من میدوزد ، اما هیچ حس خوشایندی را از نگاهش جذب نمیکنم ، اصلا انگار اعتماد مرده بود در من . در جواب لبخند سردی میزنم و ماشین را از پارک بیرون می آورم و به سمت خانه پرواز میکنم…
این محبت های بی دلیل کی از سرم می افتاد؟؟
جایی خوانده بودم که محبت تجارت پایاپای نیست که بنشینیم و چرتکه بیندازیم کی چه مقدار محبت کرد تا همان اندازه به او محبت پس دهیم ، محبت باید بی چشم داشت باشد!
شاید اگر ده سال قبل تر بود میگفتم راست میگویند. شاید اگر به چشم نمیدیدم چگونه محبت هایم خار شد و در چشم خودم فرو رفت هنوز برهمین عقیده بودم. شاید اگر همان جوان خام بیست ساله بودم …
به خود که می آیم روبروی خانه ام ، در را با ریموت باز میکنم ، میبینم که مادر در ایوان به انتظار من ایستاده است ، ماشین را پارک میکنم اما قفل نه ، پله ها را یکی دوتا بالا میروم ، حالا روبروی تنها معتمد واقعی زندگی ام ایستاده ام ، بافت طوسی رنگی روی شانه هایش انداخته ، مثل همیشه تنها آرایش چهره اش لبخند بی نظیرش است و چشم های زیبایش دلم را به تپش وا میدارد
-مادر آخرش خودت و با کار میکشی.
نگرانی چشم هایش احساسات خفته ام را بیدار میکند ، پس از مدت ها لبخند واقعی بر لب میرانم ، او را به آغوش میکشم ، تمام تنش را بو میکشم…
-مادر نگفتی کی میای منم سه روزه همش فسنجون میپزم که دوست داری ، امروز دیگه بابات شاکی شد و زد بیرون!
خنده ام میگیرد !
-آره بخند منم بودم به بابای لوس شکموام میخندیدم.
داخل خانه میشویم و موج گرمای داخل خانه وجودم را به آرامشی ناب میهمان میکند .
بعد از سه روز کار بالاخره ناهار را با خانواده ام میخورم ، پدر که میفهمد به خانه آمده ام برمیگردد و حتی فسنجون را برای سومین روز متوالی با ولع تمام میخورد !
برای استراحت به اتاقم میروم ، قبل از استراحت گوشی ام را روشن میکنم ، دو تماس از قاسمی را نادیده میگیرم ، توییترم را باز میکنم ، پیام خاصی نیست جز توییت جدید کاربری که نمیدانم کی فالوو کرده ام

“ازم میپرسن راستی فلانی چی شد؟ بلند با خنده میگم کس خارش باو تموم شد رفت. ولی عکساتُ تو یه app lock دارم ، هنوز نگاشون میکنم”

تک خنده ای زدم ، از آن خنده ها که به قول شاعر از گریه غم انگیزتر بود!
گوشی را گوشه ای انداختم و روی تخت شیرجه زدم ، کمی این پهلو و آن پهلو شدم ، خسته بودم اما خواب مرا به دنیای بی خبری نمیبرد ، نمیبرد و خاطرات دفن شده ام زنده میشدند ، زنده میشدند و عرصه را بر نفسم تنگ میکردند ، بوی عطرش که در مشامم میپیچید هم مزید بر علت بود!
قطره اشکی نه از سر احساس که از سر حسرت از گوشه چشمم چکید و پرنده خیالم نشست آنجا که نباید…

-هی هی آروم باش کوچولو ، هرچی بیشتر وول بخوری مجازاتت سخت تر میشه.
خیمه زده بود روی من و تقریبا در چنگالش اسیر بودم ، سعی میکردم خنده ام را بخورم
-راحت باش ول بده خودتو ، جوجو.
خنده ام را رها کردم و او نزدیک تر میشد.
-قربون خنده هاش
بوسه اش که بر لبم نشست فهمیدم که واقعا بیقرار است ، حرارتش را حس کردم ، با فکر همخوابگیمان قلبم ریتم تندتری به خود گرفت.
-میدونی که دوست دارم قبل از اینکه بخورمت یکم حرف بزنیم.
دوست داشت قبل از سکس از فانتزی هایم بگویم ، دیوانه میشد وقتی که میگفتم…
+اممم دوست دارم خودت لختم کنی
نفس هایش میان گوشم نفس کشیدن را دشوار میکرد
-خوب؟
+با اون دستای قویت سینه هامو فشار بدی جیغم دربیاد ، لب بگیریم همزمان کُسم و تو مشتت فشار بدی…
-اوففف بعدش؟
تمام وزنش روی من بود و من دلم برای آن حجم چند وجبی سفت شده له له میزد.
+درش بیاری من بخورمش.
همانطور که با موهایم بازی میکرد میگفت
-چی و ؟بگو اسمش و؟
+اونجات دیگه!
و خنده ی ریزی کردم ، که ناگاه دندانهایش زیرگلویم را هدف گرفت و صدا را در گلویم خفه کرد.
+خیلی سگگگگییی
حالا او بود که میخندید
+جاش میمونه وحشی
-تا تو باشی به آقات جواب سربالا ندی ، داشتی میگفتی کجامو میخواستی بخوری؟
میدانستم اگر بیشتر سربه سرش بگذارم ، امشب واقعا جرواجرم میدهد، کوتاه آمدم و پچ پچ وار ادامه دادم
+کیرتو میخوام بخورم
نفسش را رها کرد و گفت
-بعدش ؟ دوست داری کیرم و کجات بکنم؟
همانطور که با ته ریش دوست داشتنی اش ور میرفتم جواب دادم
+بکنی تو کُسم.
-بمیرم واسه کس نازت
بدون اینکه تماس چشمی مان را قطع کنم آه بلندی کشیدم ، حتی با حرف زدن راجبش هردو خیس پیش آب میشدیم ، کیر او شق میکرد و من نوک سینه هاو چوچوله ام !
+سامی تو رو خدا…
-تو رو خدا چی؟
میخواست اذیتم کند ، طاقتم را تمام کند.
+شروع میکنی یا…
لب های داغش بود که مُهر سکوت بر لبانم میزد ، بازی لبهایش ، خوردن زبانم ، تا ته وجودم را میک میزد و عاشقانه میبوسید ، همزمان دستم به دکمه های پیراهن چهارخانه اش رفت ، همه را به سرعت باز کردم پیراهنش را با کمک خودش درآوردم ، دستش را زیر تی شرتم برد و نوک سینه هایم را که میدانستم برجسته شده از روی سوتین سخت فشرد ، آه بلندی کشیدم و جوووون کشیده ای گفت ، تی شرتم را از تنم بیرون کشیدم ، دستش حالا روی شلوار جینم بود ، پاهایم را بازتر کردم تا دسترسی اش آسانتر شود ، زیپ را آرام آرام پایین کشید و نگاهی به چشمانم انداخت از دیدن بی تابی ام لذت میبرد ، این را از لبخند فاتحانه اش میفهمیدم ، به خودم که آمدم با دندان هایش مشغول بیرون آوردن شرت صورتی ام بود که تضاد زیبایی با تن برنزه ام داشت ، کارش که تمام شد کنارم به پشت دراز کشید و اشاره ای به سینه ی سترگش کرد ، بلند شدم و آرام روی تنش خزیدم ، حالا لخت لخت بودیم و تن داغمان مماس با هم بود ، سرم را از روی سینه اش برداشتم و لب هایش را شکار کردم ، بعد از بوسیدن طولانی ، بالاتنه ام را بالاتر کشید و سینه ام را به دهن گرفت ، همچنان که سینه ی دیگرم را در دست می فشرد ، نوک برجسته ی نسکافه ای رنگ آن یکی را که بقول خودش از قهوه هم لذت بخش تر بود به دندان میگرفت ، صدای نفس های او و ناله های من سکوت آن شب را میشکست و ترشحات کسم را بیشتر میکرد…
من را روی تخت انداخت و حالا جایمان عوض شده بود ، پایین تر رفت ، پاهایم را باز تر کرد ، آن لحظه که میان شیار کس خیسم زبان کشید و همه اش را به دهان گرفت واقعا در بهشت بودم ، آه بلندی کشیدم و دستم را میان موهای مشکی اش فرو بردم ، زبان میزد و میلیسید و میمکید و گاهی هم گاز میگرفت ، سرش را بیشتر به کسم فشار دادم
+آهههه سامی بخورش ، سامی همشو بخور ، مال خودته همش ، آه.
شهوت تمام تنم را درگیر کرده بود ، سرش میان پاهایم بود و چنگ زده بود به رانهایم …
حس کردم دارم به اوج میرسم و ناخودآگاه به کمرم موج های سکسی میدادم ، با جیغ بلندی ارضا شدم و سامی عقب کشید.
بی رمق و بی حال به او چشم دوختم که ته ریش مشکی اش خیس بود از آب غلیظی که به راه انداخته بودم.
خنده ی بی صدایی کرد ، دوست داشت رابطمان در سکوت باشد و حرفی هم اگر قرار بود زده شود قبل از رابطه باشد و تنها صدای نفس ها و ناله های سکسی مان طنین انداز شود.
کنارم دراز کشید ، مرا که حالا به پهلو شده بودم از پشت به آغوش گرفت و روی موهای خرمایی ام را بوسید. نوازش کرد و بوسید و بویید تا جایی که جان گرفتم و برای پر زدن آماده شدم ، با انگشت سبابه و انگشتری اش چوچوله ام را به بازی گرفت ، دوباره پیش آب روان شد و خیس از عشق بازی شدم.
دستم را روی دستش گذاشتم و سرم را کمی عقب کشیدم
+میزاری بخورمش سامی؟
دست از سر کسم برداشت و گفت
-آماده ای؟
+آره عزیزم
بلند شدم و اشاره کردم لبه تخت بنشیند ، نشست و هیبت کیر فوق العاده اش نمایان شد ، شق بود و ته دلم قند آب میشد که برای من است !
زانو زدم و انگشتانم را دورش حلقه کردم ، سرش را بوسه زدم و تا جایی که میتوانستم به دهن فرو بردم ، خیس پیش آب بود و این بهترین طعم دنیا بود با تمام شوری اش ، زبانم را که سُر میدادم از بالا تا کنار تخم هایش دستش را روی خرمن موهایم میکشید تا مانع کارم نشود ، کیرش را به دهن گرفتم و تا ته حلقم فرو بردم ، چند بار عُق زدم و عقب کشیدم ، بلند شد و با کیرش در دهنم تلمبه زد. داشتم خفه میشدم که بیرون کشید و دیدم که از آب دهنم زیر نور آباژور برق میزند! مرا هم چون پرِ کاهی از زمین کند و روی تخت گذاشت پاهایم را باز کردم کیرش را روی کُسم گذاشت و چند بار بالا و پایین کشید ، آه میکشیدم و التماس میکردم
+سامی خواهش میکنم اذیتم نکن
از بالا با آن لبخند فاتحانه و نگاه مغرورش میگفت
-چی؟؟بگو چی میخوای؟
+آههه تو رو خدا بکنش توو
با کیرش به کُسم ضربه میزد
-چی و بکنم تو ؟ بگو؟ اسمش و بگو؟
+آهههه کیرت و بکن تو کُسم سامی …
یک ضرب کیرش را توی کُسم فرو برد که باعث شد جیغ بلندی بکشم
-جوووون مگه خودت همین و نمیخواستی؟ نمیخواستی بکنمت؟
+آروم تر سامی ، آخ جرم دادی…
-جووون همین و میخوام !
هرلحظه دردم آرام تر میگرفت و لذت بر من چیره میشد ، سامی کیرش را عقب جلو میکرد و ناله های سکسی من گوش فلک را کر میکرد…

با صدای در از جا پریدم ، پدر بود که لبخند به لب وارد می شد
-تو هنوز خوابی دختر؟؟
نگاهی به ساعت انداختم : 14:47

-قاسمی بهم زنگ زد ، گفت گوشیت و جواب نمیدی منم گفتم خوابی اما ظاهرا امروز با اون پسر جوونه … عظیمی ، آره عظیمی ! با اون جلسه داری!
+آخ آره پاک فراموش کردم ، الان آماده میشم .
عصا زنان همانطور که بیرون میرفت گفت
-پس من میرم یه قهوه برات آماده کنم
لبخند قدرشناسی زدم و بی درنگ به حمام رفتم !
من هنوز هم احمقانه به یادِ لحظاتی که با هم داشتیم خیس میشدم!

ماشین را بی دقت پارک کردم و باعجله به سوی ساختمان رفتم ، قاسمی روی پله ها ایستاده با اضطراب به استقبالم آمد
-خانم مهندس آقای عظیمی خیلی وقته منتظرن!
با عجله سمت در رفتم ، نمیدانستم این تپش قلب چه بود که حالا به جانم افتاده ، در یک قدمی در نفس عمیقی کشیدم ، صدایم را صاف کردم و دستگیره را پایین کشیدم …
عطر بی نظیر بولگاری اولین چیزی بود که شامه تیزم را نوازش کرد ، با صدای در ، مردی که کنار پنجره ایستاده بود به طرفم برگشت
-پس بالاخره تشریف فرما شدید خانم؟

صدای بم و خاصش از آن فراموش ناشدنی ها بود ، در آن کت و شلوار تیره رنگ باابهت به نظر میرسید و هیکل ورزیده اش میرفت که پیراهنش را جر دهد ، چهره اش کمی پخته تر شده بود و تار موهای سفید یکی درمیان کنار شقیقه اش به جوانی اش نیشخند میزد ، نه من فراموش نمیکردم … سامیار را و هرآنچه که به او مربوط میشد … و لعنت به من!
خودم را گم کرده بودم ، در آستانه در خودم را گم کرده بودم و قاسمی با کنجکاوی سرک میکشید تا احتمالا بداند کیست که مدیرعامل باپرستیژ و مغرور چند ماه اخیر و مدیر امور مالی پنج ساله این شرکت را اینگونه دست پاچه میکند؟! فرصت کنکاش بیشتری به او ندادم ، در را بستم و با صلابت جلو رفتم ، دستم را جلو بردم
+خوشحالم که میبینمتون آقای بردیا عظیمی!
جا خورد و آثار تحیر در بند بند عنبیه اش مشهود بود! دستش را در دستم گذاشت و به خود آمد…
-خوبه! با اون زهره ی …
همانطور که عقب میرفتم میان نطقش آمدم
+ترجیح میدم اینجا راجع به مسائل کاری صحبت کنیم جناب عظیمی!
و فقط خدا میدانست میان قفسه سینه ام چه غوغایی بود .
پشت میز که قرار میگیرم تمام تمرکزم را میدهم تا از لرزش جنون آمیز دستانم بکاهم و حرارتی که قطعا گونه هایم را رنگین کرده بود بخوابانم!
مینشیند و فنجانی که در دست گرفته را روی میز میگذارد
-دفتر دنجی دارید بانو!
با حالت طعنه آمیزی تکرار میکنم
+دنج؟!
و دو زاری اش بالاخره می افتد که من به هیچ وجه قصد عقب نشینی ندارم! احتمالا انتظار داشت به پایش بیوفتم و التماس کنم تا نشانی از سامیار به من بدهد ، فکر نمیکرد که ده سال زمان زیادیست برای فراموشی یا حداقل تظاهر به فراموشی ؟! من دیگر آن دختربچه بیست ساله نبودم که تسلطی بر احساسش نداشت ، من دیگر آن زهره خام نبودم!

بعد از توضیح مختصر راجع به پروژه ساختمانی اش ، آهنگ رفتن کرد ! محکم و استوار تا دم در بدرقه اش کردم ، در را که پشت سرش میبستم میدانستم این آخرین ذخیره انرژی ام است.
من آن آدم گذشته نبودم اما فکر دیدن کسی که سالها پیش بعد از آنهمه عشق و محبت بی دلیل و بی خداحافظی رهایم کرده بود ، آرامشم را به یغما می برد.
در تمام این سال ها با خود تمرین کرده بودم ، روزها و ماه ها فکر کرده بودم و آن روزها یقین داشتم که برای دیدنش آماده ام و میدانم چه ها باید بگویم و چه بشنوم ، و حالا…
حتی مطمئن نبودم میخواهم ببینمش یا نه! روح من سالها پیش کنار آن برکه ی کوچک کنار دانشکده جا مانده بود!

خسته و خراب دیروقت پا به خانه گذاشتم ، با صدای در مادر از آشپزخانه بیرون آمد
-اومدی مادر؟ دیگه گفتم حتما امشبم تو شرکت میمونی!
کیفم را روی کاناپه کنار اوپن آشپزخانه رها کردم ، درحال باز کردن دکمه پالتویم گفتم
+نه دیگه ، امروز واقعا خسته شدم.
جلوتر آمد و نگاه دقیقی به من انداخت
-چشات چقدر سرخه ، رنگم به روت نیست که ! میخوای بریم دکتر؟
+نه مادر من دکتر چیه ، مال کم خوابی و سرماست ، فردا هم جمعه است راحت میخوابم خوب میشه !
-گرسنه ات نیست؟
+نه مادر ممنون شما برید بخوابید
مستاصل نگاهم کرد
-باشه فقط یه چیزی…
با لبخندی پرعشق گفتم
+جانم مادر؟
چشمانش را دزدید و در بافتش بیشتر فرو رفت و گفت
-هیچی برو بخواب
بوسه ای به پیشانی اش زدم و کیف و پالتو بدست پله ها را بالا رفتم.

سر میز صبحانه پدر از همیشه سرحال تر بود ، اما خوشحالی مادر که با نگرانی عجین شده بود مشکوکم میکرد.
+خوب… نمیخواین بگین چی شده؟
پدر که برایم لقمه میگرفت پرسید
-چی چی شده؟
چایی را بدون شکر مزه کردم
+این که کبکتون انقدر خروس میخونه؟؟
نگاهی به مادر کرد که او هم شانه ای بالا انداخت…
-مگه مادرت نگف…
مادر میان کلامش آمد
+اردشیر…
-چیه خانم؟؟؟ چیه مگه؟ خوب خواهرش داره میاد ، نباید بدونه؟؟
خواهرم؟؟!
+مُر…مروارید؟؟ مروارید داره برمیگرده؟
-آره بابا جان ، مروارید داره میاد.
با این که رابطه آنچنانی باهم نداشتیم باز هم از برگشتنش به خانه خوشحال شدم ، شاید هم در شرکت میتوانست کمک دستم شود ، هرچند پزشکی ربطی به مهندسی نداشت!
+برای همیشه برمیگرده؟؟درسش تمام شد مگه؟
-آره بابا جان تخصصش و گرفت ، شب میرم فرودگاه دنبالش
لبخندی زدم و بلند شدم
+کجا مادر چیزی نخوردی
-خوردم دورت بگردم ، برم به کارام برسم.

رابطه ام با مروارید هرگز مثل بقیه ی خواهرها نبود ، سالی یک بار هم که به ایران می آمد آنقدر همیشه درگیر شرکت بودم که فرصت نمیشد مثل دو خواهر یک دل سیر صحبت کنیم ، او هم انگار اصراری نداشت برای با من بودن! غربتی میان چشم هایش بودکه مرا از او همچنان که دور میکرد تا سرحدِ مرگ میترساند!
این بود که همیشه از مستقیم نگاه کردن به چشم هایش ابا داشتم!

لپ تاپم را باز میکنم و سیل ایمیل های آمده را بی جواب میگذارم و دنبال ایمیلی از آن پروژه ی کوفتی بردیا میگردم که صدای موبایلم بلند میشود ، یک پیام ناشناس در تلگرام :

“خواهرت امشب به خونه برمیگرده ، خوشحالی؟؟”

شماره اش را نمیشناختم ، عکسی هم روی پروفایل نداشت ، یک “شما؟” تایپ و برایش ارسال کردم. به ثانیه نکشیده جواب داد :

“شماره شریکت رو نداری خانم مهندس صولتی؟؟ بردیا هستم ، بردیا عظیمی!”

او از کجا خبر دار شده بود که مروارید برمیگردد؟ شاید پدر به او گفته بود؟؟نکند علاقه ای به مروارید یا شاید با هم ارتباط دارند! گیج شده بودم از طرفی دوست نداشتم حساسیتی به حرف هایش نشان دهم ، نمیخواستم فکر کند هنوز درگیر سامیار هستم و حرفهای صمیمی ترین رفیقش برایم کوچک ترین اهمیتی دارد ، او را هم بی جواب گذاشتم که مادر در آن لباس پسته ای رنگ فوق العاده داخل آمد
-چطوره مادر؟
خیلی زیبا بود و در تن الهه ناز من زیباتر جلوه میکرد
+چقدر… ماه شدی الهه خانم!
لبخندی به لب راند و زیبایی اش دو چندان شد ، واقعا با پوست مهتابی و چشم های عسلی اش در آن لباس میدرخشید ، به این فکر میکردم که زیبایی مروارید قطعا به مادر و قد بلندش هم به پدر رفته و من شبیه هیچکدام نبودم ، پدر میگفت من شبیه مادربزرگ او بودم که این هم از شانس من بود!
-واسه مهمونی فردا میخوام بپوشم ، مادر تو هم فردا رو مرخصی بگیر واسه مهمونی خرید کن.
+کدوم مهمونی؟
همانطور که در آینه اتاق خود را نگاه میکرد گفت
-به مناسبت برگشتن خواهرت مهمونی گرفتیم ، فردا رو کلا مرخصی بگیر عزیزم!

آن شب در فرودگاه چشممان به آن سوی شیشه بود و در میان آن شلوغی دنبال ردی آشنا میگشتیم و مادرها همیشه انگار چشم به راه ترند!
-اوناهاش ، دخترمه ، مرواریدمه …
همه چشم شدیم و به دنبالش گشتیم ، بالاخره آمد…چقدر جذاب تر شده بود در آن کت پاییزه مشکی و شلوارکرم!
مادر را سخت در آغوش گرفت و هر دو سخت گریستند پدر هم مشغول سرکوب بغضش بود و فیلم هندی شده بود!
من اما کمی فقط کمی دلتنگ بودم.
بعد از اینکه از آغوش پدر بیرون آمد ، فکر کنم محض خالی نبودن عریضه به من هم دستی داد!
مادر با خنده آن سکوت مسخره را جمع کرد و همه به سوی ماشین به راه افتادیم …

از صبح در پاساژها لباس پرو میکردم برای کسی که حتی نمیدانستم ارزشش را داشت یا نه؟ برای خواهری که خیلی غریبه بود…
بالاخره ماکسی دکلته اما ساده آبی نفتی دنباله داری چشمم را گرفت ، اندامم را کشیده تر جلوه میداد و این برای منی با قد متوسط که تشنه قد بلند بودم عالی بود.
با دستمال گردن و کفش های سفید ست اش همه را حساب کردم و به خانه برگشتم.

میهمانی در خانه ی بزرگ خودمان برگزار میشد و دوست آشنا همکار و فامیل های نه چندان زیادمان همگی دعوت بودند. آن میان بردیا با آن کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و پاپیونی در گردن با آمدنش تمام آرامشم را به هم زده بود و مدام خاطرات سامیار در ذهنم رژه میرفت .
پدر را به گوشه ای کشیدم
+بابا این پسره اینجا چیکار میکنه ؟ شما دعوتش کردی؟
نگاه نامحسوسی به اطراف انداخت و گفت
-کدوم پسره باباجون؟
+همین عظیمی دیگه ، بردیا عظیمی!
-بابا جان اولا شریک خودته ، ثانیا قبل ترها هم خودش هم پدرش بارها با من تو پروژه های مختلف شراکت کرده ، بماند که قبلا همکلاس هم بودیم ،پدرش اونه !
به پیرمرد خوشتیپ و قدبلند اما کچلی که نوشیدنی به دست کنار بردیا ایستاده بود و میخندید اشاره کرد
-اون مرد قدبلنده.
کسی پدر را صدا کرد و من آن گوشه کم کم به این نتیجه میرسیدم که ارتباط مروارید و بردیا منتفی ست ،که همان لحظه مروارید با خنده دست بردیا را به سمت پیست رقص کشید! بردیا کمی این پا و آن پا کرد ، چیزی در گوش مروارید گفت که مروارید نگاه غضبناکی به او انداخت !
و من اصلا حس خوبی نداشتم ! اگر مروارید با بردیا در ارتباط بوده پس از سامیار خبر دارد ، از سامیار خبر دارد و به من نمیگوید؟! جز این نمیتوانست باشد و این دردهای کهنه که به دست نزدیکترین های من رقم خورده بود و به تازگی سرباز کرده بود مرا از اعتماد و سادگی ام بیزار میکرد !
احساس میکردم کسی گلویم را سخت میفشارد ، به تراس رفتم تا هوای سرد بهمن ماه از التهاب درونم بکاهد!
حیاط پر دار و درخت مان حتی در تاریکی شب زیبا به نظر میرسید ، آسمان ابری و سوز سرما کمی از آتش درونم کم کرده بود
-اهم …
لازم نبود به عقب برگردم ، بوی بولگاری و آن صدای ناب!
-خوبی زهره خانم؟
نیم نگاهی به او انداختم و ممنونی زیر لب زمزمه کردم
-با این لباس تو این سر…
+من پوست کلفت تر از این حرفام!
در دل اما گفتم پوست کلفت اما دل نازک!! به نرده ها تکیه زد و دست به سینه از سمت راست نگاهی به من انداخت.
-اینجا که محل کار نیست ، میتونیم راجع به ، راجع به بعضی …
دستانم را از روی نرده ها برداشتم کامل به سمت او برگشتم .
+من حرفی با شما ندارم.
به سوی در تراس رفتم
-وایسا
ایستادم و …
-من میخوام راجع به سا…
داد کشیدم
+من نمیخوام راجع به هیچ خر دیگه ای با تو حرف بزنم!
صدایم میان موزیک گم شد و خیالم راحت بود فقط به گوش آن که باید برسد ، می رسد!

بعد از صرف شام که کم کم همه عزم رفتن میکردند ، مروارید موزیک را قطع کرد و رو به همه گفت که میخواهد با همه صحبت کند…
-خوب اول اینکه خیلی خیلی خوش آمد میگم و از دیدار مجدد همه شماها خوشحالم و …
حوصله اش را نداشتم و میخواستم یک جوری از زیر این میهمانی کسل کننده و سخنرانی مسخره در بروم ، از میان جمعیت بیرون آمدم و به سوی راه پله رفتم ، پایم روی اولین پله بود که …
-خوب راستش ، من این مهمونی رو در اصل بخاطر این ترتیب دادم که … که نامزدی خودم و یکی از دوستان قدیمیم سامیار صارمی رو به همه اعلام کنم !

نمیدانستم این جمعیت است که به یکباره سکوت کرده یا قدرت شنوایی من است که مختل شده !
این نام آشنا و ناآشنا ، همان غریبه ی نزدیک نبود ؟؟
و کاش که فامیل سامیار صارمی نبود!
حس میکردم نباید به گوش هایم اعتماد کنم ، کلا اعتماد چیز خوبی نبود !
و کاش که فامیل سامیار صارمی نبود!
صدای سوت و کف ناگهانی و بی اعتمادی به گوشهایم ، مرا به برگشتن و اعتماد به چشم ترغیب میکرد.
و کاش که فامیل سامیار صارمی نبود!
به عقب برگشتنم مصادف شد با مردی در آستانه درب ورودی که سامیار من بود!
و من با دو چشمِ خویشتن دیدم ، که جانم می رود !

پاهای غمگینم یارای ایستادنم نبود و دستی دیگر پیش از آنکه از پا بیوفتم در آغوشم کشید و بوی بولگاری در مشامم جولان داد!
تصویر مبهوت پدر و مادر و خندان مروارید و سامیار در کنارهم آخرین خاطره ام را از آن شب در آن خانه رقم می زد !
و من همان تشنه ای بودم که کمی قبل از مرگ بر اثر استسقاء ، آب دیده بود!

ادامه…

نوشته: شاهزاده


👍 34
👎 1
6487 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

648686
2017-08-30 20:55:24 +0430 +0430

لایک اول
خوب اگه خوبه چرا لایک نمیدین بهش
حالا اگه مال یه خانم بود که همه به به چه چه راه انداخته بودین

1 ❤️

648692
2017-08-30 21:00:35 +0430 +0430

جانسینا فازت چیه چی میکشی خودش دختره که :|

2 ❤️

648696
2017-08-30 21:04:23 +0430 +0430

حس میکنم قبلا این داستانو خوندم ولی کلا خوب بود دوست داشتم و منتظر باقی داستان هستم

1 ❤️

648698
2017-08-30 21:05:27 +0430 +0430

وحشتناک عالی بود ???

1 ❤️

648706
2017-08-30 21:10:12 +0430 +0430

khob bod,moafaq bashi

1 ❤️

648740
2017-08-30 22:23:24 +0430 +0430

خوب بود.هم نوشتنت هم سوژه داستان.امیدوارم پایانی به خوبی شروعش داشته باشه!

1 ❤️

648743
2017-08-30 22:28:09 +0430 +0430

مسیحای عزیز که ماشالا متخصص سیگاریا.چه تو انواع مارک و خصوصیاتش چه تو توصیف صحنه های مرتبط باسیگار.اگه یه روزی خواستم بکشم حتما یه مشاوره ازت میگیرم!

1 ❤️

648830
2017-08-31 11:12:17 +0430 +0430

فرزندم با اینکه ما انقلاب کردیم که شاه و شاهزاده ره نسل کش کنیم ولی داستانت ره لایک میکنم ۱۳

0 ❤️

648832
2017-08-31 11:22:56 +0430 +0430
NA

خوب بود حرفای مسیحارو تکرار میکنم رو زمان بندی کار کن گیج کننده بود

0 ❤️

648847
2017-08-31 12:21:54 +0430 +0430

سلام
داستان قشنگی بود شروعش ولی امیدوارم ادامش بهتر از زندگی واقعیت تموم بشه منتظر قسمت بعد هستیم

0 ❤️

648858
2017-08-31 15:21:32 +0430 +0430

bah bah
barikalllaaa

0 ❤️

648871
2017-08-31 18:01:09 +0430 +0430

داستانت قشنگ بود فعلا همه چی گنگه تا قسمت بعدی ببینم چی میشه بولگاری خاطرات مزخرفی برای من داره
لایک

0 ❤️

648872
2017-08-31 18:06:25 +0430 +0430
NA

دوستان عزیزان بیشتر کسایی که داستان میخونن بیشتر برای نقد و رنگ امیزی از رنگ تیره تا روشن طرف هستند کسایی که داستان نخونده دست به نقد میشن کار بسیار و بی نهایت بد و کثیفی انجام داده و ارزش معنوی نقد رو ب فنا میدن جانسینا طرف دودول نداره

0 ❤️

648873
2017-08-31 18:36:44 +0430 +0430

سلام شاهزاده عزیز
داستانتون جالب بود دوست دارم ادامه داستان رو بدونم.
یکم سر درگمی داستانتو میشه با جذاب بودن داستان
چشم پوشی کرد که اگه اونم درست کنی داستانت عالی تر
میشه.

موفق باشی ادامه بده

0 ❤️

649085
2017-09-01 21:00:53 +0430 +0430

تا اخر نشد بخونم فقط 4-5 خط اولو خوندم ولی بقیشو هم حتما میخونم ولی با اولش که خیلی حال کردم
لایک 27

0 ❤️

649236
2017-09-02 20:43:54 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود،
مشخص که واسش وقت گذاشتی.
خیلی جاها تو داستان نیازی به تعیین کردن زمان نیست، چون خواننده داستان فضارو تو ذهنش ترسیم میکنه و ب داستان از دید کارکتر اصلی نگاه میکنه،
مثلا اونجایی رو ک نوشتی با صدای در از جا پریدم، اگر میخواستی قبلش تعیین زمان بکنی، حس جا خوردن رو از خواننده میگرفتی و…
در کل منظورم اینه ک ب نظر من راهو درست داری میری، همین مسیرو ادامه بده، انتهای راهرو دست راست، بازم اونجا رسیدی بپرس ی وقت گم نشی…

0 ❤️