رگ خواب (۲)

1396/06/11

…قسمت قبل

با تنی کرخت و سری سنگین از روی تخت دونفره ای که نمیشناختمش نیم خیز شدم ، نگاهی به اطراف انداختم این اتاق ست مشکی و سفید شباهتی به اتاق من نداشت ، چشمم به بردیای در آستانه در افتاد و همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت ، نمیدانم در چشمانم چه دید که سرش را پایین انداخت ، با دست لرزانم پتو را کنار زدم و پایین آمدم ، به سختی در برابر افتادن مقاومت کردم و بخش عظیمی از انرژی ام صرف مهار بغض بزرگی بود که در سینه داشتم
+خوب ؟ چه توضیحی برای کارت داری جناب عظیمی؟؟تو دیشب منو از مهمونی برداشتی آوردی اینجا و این اسمش دزدیِ !
دست به سینه با ابروهای گره خورده خیلی حق به جانب تمام دق و دلی ام را سرِ او خالی میکردم !
-برات صبحانه…
بغضم شکست و فریاد زدم
+صبحانه بخوره تو سرت ، تو میدونستی ، از همه چی خبر داشتی و بهم نگفتی … ازت بیزارم عوضی ، بیزارم ازت!
زانو زدم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و از ته دل های های گریستم .حالا دیگر هیچ نقابی بر چهره نداشتم ، نه آن آدم غد و مغرور بودم نه آن مدیرعامل باپرستیژ!
نزدیکم روی زمین نشست و به تخت تکیه داد.
-من میخواستم بگم ، تو خودت هیچوقت نخواستی بشنوی ، اون روز تو دفتر کارت ، قبل از برگشتن مروارید تو تلگرام ، دیشب تو مهمونی…
حق با بردیا بود ، من هیچوقت مجال صحبت به این بیچاره ندادم.
دستمالی به سمتم گرفت ، اما من قصد کوتاه آمدن نداشتم ، دستش را پس زدم.
+چرا منو آوردی تو این خراب شده ، فکر کردی همه مثل تو بیکارن؟ من باید برم ، کلی کار دارم!
بلند شدم و او هم به دنبالم آمد…
-امروز و شرکت نباید بری…
به سمت او برگشتم و انگشت اشاره ام را به سینه ی پهنش زدم
+تو برای من تعیین تکلیف نکن!
کلافه دستی به موهایش کشید و نامرتب ترشان کرد ، به سمت در رفتم ، که چشمم به آینه قدی راهرو افتاد… من با این شلوارک مردانه که حکم تنبون را برایم داشت و با پیراهن گله گشادی که قطعا متعلق به همین بردیا بود نمیتوانستم جایی بروم!
+لباسای من کو؟ اصلا تو به چه حقی لباسای منو درآوردی پسره ی الاغ ؟
همانطور که روی اُپن آشپزخانه برای خودش چایی میریخت با حالتی بامزه لبش را به دندان گرفت
-مودب باش خانم مهندس ، اگه منظورت اون ماکسی بلنده اس که توی اتاق روی جالباسی آویزونش کردم!
همانجا پشت در چمباتمه زدم و به زمین و زمان لعنت فرستادم.
-حالا نمیخواد زانوی غم بغل بگیری ، دیشب که اون اتفاق افتاد من بعد از اینکه آوردمت اینجا به بابات زنگ زدم گفتم واسه پروژه باید یه بازدید از زمینای آستارا داشته باشیم و همون دیشب راه افتادیم و این خزعبلات !
جوابش را ندادم و او هم بیخیال چایی و بیسکوییت بدست روی تنها کاناپه گوشه هال روبروی تلویزیون نشست و کانال ها را بالا پایین کرد! خیلی سوال ها برای پرسیدن داشتم اما غرور لعنتی ام اجازه نمیداد به او روی خوش نشان دهم .
اصلا چرا اینطور شد؟
چرا سامیار اینطور از روزهای خوبمان گذشت ، چرا حالا دست گذاشته بود روی خواهرم ، مگر من با او چه کرده بودم که اینگونه مرا زمین میزد و بر من می تازید؟؟ مگر همان ده سال پیش چه برایش کم گذاشته بودم ، آن روزها که من و پریچهر دختر تورک زیباروی دوست داشتنی آن روزهایم در دانشگاه بین الملل ماکو به تازگی با هم آشنا شده بودیم و آنقدر هردو شیفته هم بودیم که من او را از خواهر خودم دوست تر میداشتم و اتفاقا مروارید سامیار و بردیا هم در همان دانشگاه سال های آخر تحصیلی خود را میگذراندند ، مروارید در دانشگاه مثل غریبه ها با من رفتار میکرد به طوری که هیچکس حتی گمان نمیکرد ما رابطه ای باهم داشته باشیم و از عیان کردن این مسئله خودداری میکرد ، انگار عار داشت مرا خواهر خود معرفی کند!
پدر برای ما خانه ای لوکس در همان شهر تهیه کرده بود اما من هرگز پایم را در آن خانه نگذاشتم ، مستقیم به خوابگاه رفتم و همان جا بود که با پریچهر آشنا شدم .روزها میگذشت و من سخت درگیر درس بودم و گه گداری سامیار و بردیا را با هم میدیدم و میدانستم که سامیار همکلاسی خواهرم است و بردیا دوست صمیمی سامیار ، روزی از همان روزها بود که سامیار بو برده بود من خواهر مروارید هستم و در سلف دانشکده به سراغم آمده بود.
-سلام
نگاهی به چشمهای مشکی و ابروهای کشیده اش انداختم ، مثل همیشه پالتو مشکی به تن داشت و بینی قلمی اش از شدت سرما قرمز بود ، با کمی تاخیر پاسخ دادم +سلام
-میتونم بشینم
+بله بفرمایید
کمی از برنج با کوبیده اش خورد و وگفت
-راستش من اهل مقدمه چینی نیستم ، پس تعارفات رو کنار میزارم و حرفم و میزنم…
با نگاه خیره ام او را به ادامه دادن ترغیب کردم.
-من ازت خوشم اومده ، از همون روز اول که دیدمت ، میخوام که … میخوام با هم باشیم ، اگر مایلی البته.
کم تجربه و خام بودم ، تازه وارد نوزده سالگی شده بودم و چون همیشه سرم به درس بود ، دوست پسری نداشتم ، از او بدم نمی آمد اما نمیدانستم چه باید بگویم.
-الان مجبور نیستی جواب بدی.
و من تنها با لبخند کوتاهی موافقتم را اعلام کردم. از در سلف که بیرون میزدم کمی آن طرف تر پریچهر را دیدم آن روز همه ماجرا را برای او گفتم ، زیاد استقبال نکرد و من آن روزها به پای حسادت گذاشتمش و چقدر احمق بودم که تازه فهمیدم حق با اوست ، حالا که از رفتن سامیار ده سالی میگذشت و همین دیشب فهمیده بودم با خواهرم به من خیانت کرده!
حالا که پریچهر خوش چهره و دوست داشتنی ام زیر خروارها خاک آرام گرفته و سهم من از او تنها یک فندک بود!

به خود که آمدم ، اشک پهنای صورتم را تر کرده بود و صدای فین فینم بردیا را به راهرو کشانده بود ، سمت چپ من نشسته به دیوار تکیه زده بود و به روبرو نگاه میکرد…
-وقتی درس منو سامیار تموم شد ، مروارید هم آخرین ترمش و میگذروند ، نمیدونستم تو کله سامی چی میگذره ، کاراش عجیب غریب شده بود ، با تو بود و از طرف دیگه با مروارید تیک میزد. تا اینکه گفت میخواد بره از ایران و فهمیدم با تو تموم کرده ، وضع مالی چندان جالبی نداشت ، اینجا بین الملل مفت میخوند با سهمیه بنیاد شهید میدونی که باباش جانباز بود ، بعدم که به هوای کار و زندگی رفت آمریکا ، هه! بعدها فهمیدم به خاطر مروارید رفته ، با اون بود همیشه ، جای خواب که نداشت ، تو خونه ای که بابات واسه مروارید گرفته بود زندگی میکرد ، با پولای بابات عشق و حال میکردن ، از برنامه هاشون خبر نداشتم ، فقط یکی دو روز قبل از برگشتن مروارید ، سامی تماس گرفت و گفت منو مروارید قراره برگردیم ، توی همون مهمونی تازه فهمیدم چه نقشه ای دارن ، مروارید نامزدی شو با این پسره آسمون جُل تو همون مهمونی اعلام کرد تا بابات و تو عمل انجام شده قرار بده !
جوابی ندادم ، سکوت کردم در مقابل مردی که مردانگی را زیرسوال برده بود!
-ولی زود تصمیم نگیر خیلی چیزا هست که هنوز نمیدونی.
دیگر چه مانده بود که من نمیدانستم ، این مصیبت ها انگار تمامی نداشت.
+هیچوقت با من تموم نکرد!
نیم نگاهی حواله ام کرد
-چی؟
+باهام تموم نکرد ، ول کرد رفت ، مثل ترسوها ، مثل یه بزدل !
-حالا… میخوای چیکار کنی؟
+زندگی !
دیگر ضعف نشان دادن بس بود ، اگر دلم شکست و غرورم له شد ، دیگر دنباله اش را نمیگیرم ، بگذار همه فکر کنند عین خیالم نیست . بلند شدم و به آشپزخانه رفتم ، چایی ریختم و مشغول صبحانه شدم.

صبح روز بعد بود که تصمیم گرفتم به شرکت بروم ، مانتو شلواری که دیروز بردیا را فرستادم برایم بخرد تن کردم و از اتاق بیرون رفتم ، با دیدن او روی کاناپه کمی عذاب وجدان گرفتم اما آرام و پاورچین خودم را به درب ورودی رساندم هنوز چند میلی متر هم بازش نکرده بودم که به شدت به چهارچوب کوبیده شد. وحشت زده به عقب برگشتم.
+چیکار میکنی دیوونه؟
با چهره خوابالو و اخمو اش ، طلبکار نگاهم میکرد.
-مگه نگفتم فعلا نباید بری شرکت؟
+منم گفته بودم تو کارای من حق دخالت نداری!
دستم را گرفت و کشان کشان به هال برد
-تو انگار زبون آدمیزاد حالیت نیست.
مشتی به بازویش زدم
+هی چه غلطی میکنی ؟ مگه من اسیرتم؟
-اسیر نیستی ولی نرو … دِ آخه حرف گوش کن دختره ی سرتق!
برو بابایی نثارش کردم و بی توجه از کنارش گذشتم ، از خانه بیرون زدم و با تاکسی خودم را به شرکت رساندم.
از همان در ورودی نگاه سنگین نگهبان را احساس کردم ، از پله ها بالا رفتم و وارد دفتر شدم ، این دختر با این سرو شکل نامتعارف در دفتر من چه میکرد؟
-سلام خانم خیلی خوش اومدین ، میتونم کمکتون کنم؟
به خودم آمدم و سلام کردم
+قاسمی کجاست ؟
-قاسمی؟ آهان منشی قبلی رو میگید؟
همان لحظه مروارید گوشی بدست از دفتر من بیرون آمد.
-آره جلسه افتاد هفته دیگه…باشه باشه…اوکی…فعلا!
تلفنش را قطع کرد و نگاه خصمانه ای حواله ام کرد. نیامده اینجا را صاحب شده بود ، اصلا پزشکی را چه به مهندسی!
-قبلنا مودب تر بودی…
+قبلنا نمیدونستم با یه لاشی طرفم!
جمله توهین آمیزم جلوی آن منشی تازه وارد او را به مرز انفجار رساند.
-برو گمشو بیرون از شرکت من.
+شرکت تو؟؟؟ من 6-7ساله اینجا عرق میریزم ، جون کندم اینجا رو سرپا نگه داشتم ، اونوقت جناب عالی از راه نرسیده شدی صاحاب همه چی؟؟ اینجا شرکت منه ، این تویی باید جمع کنی بساطتو…
پوزخندی زد و نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم انداخت
-شرکت تو ؟ بامزه بود ، خندیدیم…
رو کرد به منشی بزک کرده اش
-زنگ بزن حراست اینو بندازن بیرون.
راهش را گرفت و به دفترش برگشت . حوصله درگیری لفظی یا فیزیکی نداشتم
بدون توجه به منشی از شرکت بیرون زدم ، باید به پدر خبر میدادم گوشی همراهم نبود و ناگزیر میشدم به خانه برگردم اما پیش از آن باید به خانه بردیا میرفتم او قطعا از چیزی خبر داشت که من نداشتم.

صدای شیر آب ، خبر از دوش گرفتن بردیا میداد و من باید منتظر میماندم ، همیشه از انتظار گریزان بودم و همیشه هم اسیرش شده ام!
بالاخره بیرون آمد و در حال خشک کردن موهایش به اتاق رفت ، هنوز مرا ندیده بود. تلویزیون را روشن کردم ، سرکی کشید و مرا دید…
-تو اینجایی؟ چی شد رفتی ؟
دلم میخواست موهای خیسش را از ریشه بکنم!
+بردیا…
-جانم!
جانم را طور خاصی گفت ، با آن صدای بم و … اصلا چه وقت این فکرها بود؟!
+جانم و … چی پنهون میکنی از من؟؟ تو با این دختره ارتباط داری؟ چی میدونی که من نمیدونم؟ این دختره از کی رفته تو شرکت چتر شده؟؟ قضیه چیه بردیاااا…
خنده اش گرفته بود از حرص خوردن من!
-خیلی خوب دختر ، یه نفس بگیر …
+طفره نرو جواب سوالمو بده.
-من با دختره ارتباط ندارم ، از سامیار شنیدم ، اگه میخوای بدونی دختره چی میخواد باید بری از مهندس صولتی بپرسی!
+چرا اونوقت ؟ چرا باید برم از بابام بپرسم؟ خودت چرا نمیگی؟؟
-تو چرا نمیری از خود مهندس بپرسی؟؟ از مروارید میترسی یا هنوز تو کفِ سامیاری؟
میدانست فیلم آمده ام ، میدانست !
از ترس هایم خبر داشت ، از ترس دوباره دیدن مروارید و سامیار کنار هم ، از ذره ذره جان دادنم! اما من کله خراب تر از این حرف ها بودم ، برای اثبات خودم خانه اش را به قصد خانه پدری ام ترک کردم !
درِ خانه که رسیدم حس عجیبی داشتم ، مردد بودم بین داخل شدن و نشدن ، میترسیدم ، میترسیدم از هرصحنه ای که آوار فروریخته ام را بیشتر فرو میریخت!
-زهره!
پدر بود که از بیرون برمیگشت، از ماشین پایین آمد و آغوشش را به رویم باز کرد ، در آغوش گرمش فرو رفتم.
-خوب بود سفر؟ راحت بودی؟؟ گوشیت چرا خاموشه؟؟
+بابا میشه حرف بزنیم؟
-چرا نمیشه دختر بابا ، بریم داخل.
بعد از روبوسی و حال و احوال با مادر ، قرار شد بعد از شام صحبت کنیم. درحال شام خوردن بودیم که کسی کلید انداخت و پشت بندش صدای خنده و بوسه… همیشه از آنچه میترسیدم به دنبالم می آمد!
مروارید باخنده سلام داد و سامیار … تمام توجهم را به مهار لرزش دستانم دادم و به او نیم نگاهی نینداختم ، قلبم در سینه نه از سرِ عشق که از سرِ درد ، از سرِ زخم های ژولیده همچنان که میتپید میسوخت و آتش این سوختن به تمام وجودم سرایت کرده بود که این چنین ملتهب بودم! مروارید اما با بی شرمی و وقاحت خنده ناخوشایندی سر داد و گفت
-چطوری آبجی کوچیکه ، سلامت و خوردی دوباره؟
و خود را در میدان دیدم قرار داد ، تا ببینم دست های گره خورده و حلقه های دست چپشان را … و سامیار چه محجوب و سربه زیر شده بود!
اصلا نمیفهمیدم چرا از آزار دادنم به حد جنون لذت میبرد ، از جا برخاستم
+بابا لطفا اگه شامتون و خوردید بریم بالا ، باید باهاتون صحبت کنم.
پدر بلند شد و مروارید دهن باز کرد.
-چه حرفی ؟ حالا ما غریبه شدیم؟؟
مادر با حالت اخطار اسم او را صدا زد اما برای آدم بی شرمی چون او مهم نبود!
-اگه راجع به شرکته محض اطلاعت اون شرکت به اسم منه ، شیش دانگش شرعا قانونا عرفا به اسم منه ، مروارید صولتی!
پدر با عصبانیت او را صدا زد
-مروارید تمومش میکنی یا نه؟
و من با چشمانم از پدر توضیح میخواستم !
بالاخره سامیار ابراز وجود کرد.
-ام من با اجازتون میرم دست شویی!
سامیار رفت و من نفس راحتی کشیدم. پدر گفت -بریم بالا صحبت میکنیم.
وباز مروارید…
-چی میخوای بگی بهش که من غریبم ، بس نیست این همه سال بهش آوانس دادی؟؟ تو شرکت اوضاع خیلی بهم ریخته است مشخصه خانم همه اش پی یللی تللی رفته و همه چی و ول کرده به امون خدا !
و امان از این زبان تند و تیز من که بدموقع باز میشود.
+حداقل پی دزدیدن قاپ نامزد این و اون نبودم !
مادر که از دوستی من و سامیار خبر داشت با دست آرام به گونه اش زد و پدر از همه جا بیخبرم هاج و واج بود. مروارید قدمی جلو آمد چشمان شرور و نفرت انگیزش را به من دوخت و گفت
-میدونی چرا نامزدت تو رو پس زد؟؟
پدر و مادر هر دو باهم اخطار آمیز صدا زدند
-مروارید!!!
و او ادامه داد -میدونی چرا با اینکه بیشتر از من زحمت کشیدی بازم شرکت و به نام تو نزدن ؟؟
پدر گفت -مروارید خفه شو!
و به سمت او رفت تا ساکتش کند و کاش که او لال میشد و من کر!
-چون بی رگ و ریشه ای ، چون خون صولتی ها تو رگ های تو نیست!
و بلافاصله تودهنی پدر خفه اش کرد…

در انتهای ذهنم مشغول معنا کردن این جمله بودم ، بی رگ و ریشه ، خون صولتی !
و از هیچ راهی به هیچ جوابی نمیرسیدم…
نه این اراجیفی بود که از ذهن مریض مروارید تراوش میشد تا مرا بیازارد ، وگرنه من دختر بابا بودم !
+این چی میگه؟؟
نفس در سینه ام گره خورده بود، به پدر که تکیه داده بود به اُپن و دستش روی قلبش بود خیره شدم ، به مادری که چیزی تا شکستن بغضش نمانده بود و نگاه سرگردان و مبهوتم از آنها انکار تمنا میکرد اما قطره اشکی که در چشمان مادر حلقه بست و نگاهی که پدر از من می دزدید همه مهر تایید میزد بر همین اراجیف!
و خدا میداند که گاهی چقدر درد آدمی از صبرش فزون تر است و با اینهمه از هم فرو نمیپاشد!
با قدم های ناموزون و چشمانی تار به سمت در ورودی رفتم، در آخرین لحظه نگاه پر اندوهِ سامیارِ ایستاده روی ایوان بدرقه ام میکرد. و من باور کردم گاهی زندگی میتواند خیلی وحشتناک تر از تصور آدم باشد!

از آن خانه که بیرون میزدم در این اندیشه بودم به امید آنکه سرنخی در این زندگی پوشالی بیابم تا به خود ثابت کنم که من صولتی هستم و این چندساعتی که برمن گذشت کابوس تلخی بیش نبوده ! اما هرچه میگذشت واقعیت بیشتر و بی رحم تر تمام آمال و آرزوهایم را می درید… من شبیه پدر و مادر! نه من شبیه صولتی ها نبودم و تازه تکه های پازل کنار هم قرار میگرفت و شباهتم به آن مادربزرگ خیالی هم داستانی بود که پدر محض خر کردنم سرهم میکرد… حالا تنها سوال زندگی ام این بود که من که بودم؟!
به خود که آمدم در میان فکر و خیال همچون شبگردی خانه خراب ساعت ها بی هدف و بی مقصد ، شهر را قدم زده ام!
خسته و دلمرده روی جدول های خیابانی نشستم و گوشی ام را روشن کردم ، شماره ی تنها پناهی که اکنون داشتم را گرفتم. خواب آلود جواب داد
-بله؟
صدای نابش خش دار شده بود!
+میتونی بیای دنبالم؟
حس کردم که سریع نشست
-کجایی تو؟
نگاهی به دور و برم انداختم ، خیابانی تاریک روبروی یک پارک کوچک که تنها دوره گردی گوشه اش بلال میفروخت!
+نمیدونم ، میپرسم آدرس و میفرستم واست…
اشک هایم را پاک کردم و بینی ام را بالا کشیدم
-سیم ثانیه دیگه اونجام!
و سیم ثانیه که نه اما سریع تر از آنچه فکر میکردم به دادم رسید. رسید و خدا میدانست چقدر به آغوشش محتاج بودم اما خودداری کردم و آرام گوشه لندکروزش لم دادم. بوی بولگاری با سیگار مخلوط شده و گرمای بخاری مرا به خلسه عجیبی برده بود ، آهنگی که پخش میشد اما بغضم را به شکستن تشویق میکرد.

چه سخته ، گم بشی و ندونی
بیراهه ی نرفته مسیر پیش روته
چه سخته ، دلهره ی همیشه
باور اینکه شاید تقدیر تو سقوطه…

صدایش را کم کردم و پرسیدم
+سیگار داری؟
سنگینی نگاهش وادارم کرد به او بنگرم.
با کمی تعلل پاکت کاپتان بلک اش را در دستم گذاشت ، نخی بیرون کشیدم و با فندک اهدایی پریچهر به آتش کشیدم.
-نمیدونستم سیگار میکشی!
چیزی نگفتم و تنها به سینه اش که از سه دکمه اول باز پیراهنش نمایان شده بود چشم دوختم !
-فندک خوشگلی داری!
شیشه را پایین کشیدم و دود سیگار را بیرون دادم.
+یادگاری از یه رفیقِ!
-اوه اوه چه رفیق خفنی ، کجاست حالا این رفیقت؟!
به هرقیمتی بود میخواست مرا وادار به صحبت کند.
+قبرستون!!
با کمی تاخیر پاسخ داد
-حالا چرا یهو عصبی میشی؟ من…
+ده سال پیش خودکشی کرد!
و دیدم که به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت و باقی مسیر در سکوت گذشت.
به خانه اش که رسیدیم ، شروع کردم به جمع کردن هرچه وسیله آن جا داشتم ، که گوشی ام زنگ خورد ، اسم بابا روی اسکرین خودنمایی میکرد و من باید سرِ فرصت این اسم ها را …
گوشی را خاموش کردم که بردیا وارد شد.
-کجا شال و کلاه کردی؟
+یه ساک کوچیک بهم بده وسایلم و بزارم…
مرا محکم به دیوار کوبیدو اجازه نداد جمله ام کامل شود!
-میگم کجا؟؟ میخوای مثل ترسوا جا بزنی؟؟
برخورد نفس های داغ و عمیقش به صورت گُر گرفته ام و نزدیکی بیش از حدمان کمی معذبم کرده بود.
+برو عقب!
بیشتر به من چسبید و گفت
-نمیرم تا نگی چی تو سرته!
چشم در چشم بودیم و فاصله لب هایمان یک اینچ هم نبود. کمی بعد دستش را بالاآورد و انگشت سبابه گرمش گونه ام را نوازش کرد ، داغ شده بودم ،از آخرین سکسم سالها میگذشت، بعد از سامیار به هیچ موجود مذکری نگاه نکرده بودم اما نمیدانم چرا حالا حرارت تنم بالا رفت و دلم حل شدن در آغوشش را تمنا می کرد !
آرام زمزمه کردم
+چرا میخوای بدونی؟؟
-من نمیزارم خودت و نابود کنی ، اگه همه سعی کردن زمینت بزنن ، اجازه نمیدم خودتم اینکارو بکنی!
+تو چیزی از من نمیدون…
-میدونم ، من همه چیز و میدونم ، مو به مو !
خنده تلخی کردم و از زیر دستش فرار کردم ، باز مشغول جمع کردن وسایلم شدم
+یه شهر خبر داره !
همانجا به دیوار تکیه داد
-غیراز خانوادت فقط سامیار میدونه و من!
و آخ سامیار…مرا رها کرده بود به جرم اینکه وارث ثروت پدری ام نبودم!
و چقدر این پدری امشب کلمه ی نامانوسی بود!
-من هرجا بخوای میبرمت ، دورت میکنم از این شهرو آدماش!
و چقدر اعتماد کردن برای چون منی دشوار می نمود!

و چند ساعت بعد بودکه همراه بردیا تهران را به مقصد آذربایجان شرقی ترک میگفتم. و به خود قول داده بودم این آخرین اعتماد باشد!
در حالی که دنده را عوض میکرد گفت
-یه لیوان چایی واسم میریزی؟
برایش ریختم و به دستش دادم و پرسید
-حالا کجای آذربایجان بریم؟؟
از لهجه ترکی جمله اش لبخندی زدم و با اندوه گفتم
+تبریز ، میخوام برم سرِ خاکِ رفیقم!
آهی کشید و زمزمه کرد
-متاسفم ، روحش شاد.
چیزی نگفتم و به این فکر کردم که اصلا نمیدانم بردیا از من چه میخواهد ، شرکت را سپرده بود به پدرش ،کارهایش رسما روی هوا بود و دنبال منِ واقعا به انتها رسیده این طرف و آن طرف می آمد ، نمیتوانستم منکر حسی شَوَم که از انتهای چشمانش به راحتی خوانده میشد اما میدانستم که هرچه هست یک طرفه است و برای منِ دل مرده چیزی از احساس باقی نمانده. در همین فکرها بودم که تلفنم دوباره زنگ خورد ، گوشی را از جیب مانتو مشکی کوتاهم بیرون کشیدم و اسم بابا بود که دوباره روی صفحه نقش بسته بود!
-جوابش و بده ، اون گناهی نداره.
و پدر گناه که نداشت هیچ ثواب هم کرده بود ، من ِ بی رگ و ریشه را از فرش به عرش برده بود! برای یک بار هم که شده حرف گوش کن شدم و قسمت سبز را لمس کردم…
-الو … زهره ؟
تنها سکوت کرده بودم چون بغض گریبانم را گرفته بود و مجال سخن نمیداد.
-زهره بابا جان باید صحبت کنیم خواهش میکنم جواب بده!
بردیا کنار زد و من پایین آمدم ، فضای تنگ ماشین برای نفس کشیدن کافی نبود.
-حرف نمیزنی دختر قشنگم؟
و من آنجا برای اولین بار صدای گریه یک مرد و شکستن غرورش را شنیدم. از ماشین فاصله گرفتم و با بغض گفتم
+منو از کجا آوردی؟؟ شبونه با قنداق دم خونه ات ولم کردن؟؟ یا پرورشگاه از تو آشغالا جمم کرده؟؟کدوم یکی؟؟
پدر با بغض گفت
-این حرفا کدومه ؟ تو دختر قشنگ منی!
و من قشنگ نبودم ، نه به قشنگی مروارید و نه به اصالتش ، من زشتِ بی رگ و ریشه بودم!
+فقط بگو من کی ام؟؟
-بیا اینجا ، باهم حرف میزنیم، خواهش میکنم!
+تهران نیستم ، اگه جواب سوالم و ندی قسم میخورم دیگه هرگز منو نمیبینین!
و انگار مهم بودم که این تهدید افاقه کرد!
-خیلِ خوب… میگم بهت ، اما خواهش میکنم برگرد ، تو دختر مایی ، حرفای مروارید و جدی نگیر !
+چرا نباید جدی بگیرم؟؟ چرا باید از واقعیت بگذرم ؟ نامزدم رهام کرده پدر خونده ام تو شرکتی که هفت هشت ساله عرق ریختم و سرپا نگهش داشتم قدِ یه دربون بهم پست نداده ، چشمامُ رو چی ببندم؟؟
ظاهرا صدایم کمی بلند شده بود که بردیا از دور با نگرانی نگاهم میکرد …
-برگرد من بهترین ها رو در اختیا…
+شما فکر میکنی من حرص پولت و میزنم؟؟؟ نه من پول نمیخوام من حقم و میخوام ، حق من او شرکته که واسش زحمت کشیدم همون که دخترت از راه نرسیده صاحابش شد و شیش دانگش و سند زدی به اسمش !! نگو منم دخترتم که اگه بودم حق و ناحق نمیکردی…
و نطق غرای من انگار خیلی منطقی بود که وادار به سکوت شد.
+من فقط میخوام بدونم کی ام ؟ از کجا آوردین منو؟ ننه بابا دارم اصلا؟
نفسش را بیرون داد و با اکراه گفت
-نمیدونم… یعنی اون اوایل که تازه شرکت رونق گرفته بود و به یه نون و نوایی رسیده بودیم مروارید تازه پنج سالش بود ، یه شب که کارم تا دیروقت طول کشیده بود از درِ شرکت که زدم بیرون یه بچه چندماهه تو یه سبد از سرما و گرسنگی صدای ونگ ونگش همه جا رو برداشته بود…
دیگر نمیشنیدم چه میگفت ، برای اولین بار پس از رفتن سامیار دعا کردم کاش همه چیز خواب باشد ، همانجا روی آسفالت نشستم ، دیدم که بردیا با سرعت به طرفم آمد ، ضربه کاری بود و من از پا افتاده بودم ، من حتی بچه ی پرورشگاه هم نبودم که مهندس صولتی مرا به خواست خود گرفته باشد ، من وبال گردن شده بودم ، مرا سرِ راه گذاشته بودند …
-الوو… زهره؟
بردیا کنارم نشست و منِ مبهوتِ تا دمِ مرگ رفته ی دق کرده را به آغوش کشید ، تلفنم را از دستم گرفت و روی گوشش گذاشت…
+الو آقای صولتی؟
نمیشنیدم بردیا چه میشنید …
+آقای صولتی ، من نمیدونم چی گفتید بهش که اینطور بهم ریخته … اجازه بدید… من مواظبشم … نه اصلا … من فقط دارم کمکش … گوش کنید… مهندس؟؟… الو؟؟ آقای صولتی؟ اه !
و انگار برای بردیا هم دردسر شده بودم. انگشتانش را زیر چانه ام برد و درون چشمان سرگردانم خیره شد ، بوسه اش که بر پیشانی ام نشست ، قطره اشکی هم از سرِ دردِ بی سر و سامانی بر گونه ام نشست!

راه تبریز را ادامه دادیم و تصمیمم عوض نشد ، میرفتم که خاک پری به آسمان پیوسته ام را به آغوش بکشم. و آهنگی که پخش میشد زیادی مناسب حال من بود که اشکم را در آورده بود…

بس بلند پروازی ، منو از سرت داری میندازی
هی داری قلبم و میدی بازی ، نمیسازی
تو به چیت مینازی ، به خیالت منو توی دردسر میندازی
نه ولی ایندفه خودت میبازی ، خودت میبازی
معرفتت گیرِ منفعتت بود ، بودی و باز فکر رفتن تو سرت بود
میدونستم میری اما نه اینقد زود ، بازی کردن با همه که عادتت بود…

و من دیگر اِبا نداشتم از اشک ریختن جلویِ مردی که مرا مثل کف دست میشناخت و آنطور که واقعا هستم دیده بود!

نوشته: شاهزاده

ادامه دارد…


👍 33
👎 1
4641 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

649256
2017-09-02 21:19:45 +0430 +0430

عالی بود.
فقط ی توصیف فیزیکی از کاراکترای مهمت بکن، مثلا خود زهره: قد، وزن، نقاط مثبت و ضعفای ظاهریش…

0 ❤️

649262
2017-09-02 21:28:17 +0430 +0430

!cheghadr dir b dir up mikonin

0 ❤️

649272
2017-09-02 21:39:14 +0430 +0430

دوسش داشتم قشنگتر و بهتر از قسمت قبل بود داستانت و شخصیت‌هاش جای خودشونو پیدا کردن شوکهای داستانت عالی بود منتظر ادامش هستم
لایک 5 تقدیمت

0 ❤️

649276
2017-09-02 21:43:19 +0430 +0430
NA

افرین این قسمت بهتر بود?

0 ❤️

649280
2017-09-02 21:50:25 +0430 +0430

ایشالا عزیزم
امیدوارم داستانهای بیشتری ازت بخونم

1 ❤️

649289
2017-09-02 22:09:56 +0430 +0430

لایک هفتم یکم کمتر جزئیات بخوردمون بده کوتاهتر شه :/

1 ❤️

649290
2017-09-02 22:14:32 +0430 +0430

حقیقت رو بگم قسمت اول اصلا چنگی به دلم نزد ، تو ذهنم یه کلیشه دختر پولدار همه چیز دان مغرور شکل گرفته بود، امشبم از بیکاری قسمت دومو خوندم که یواش یواش رضایت از داستان حاصل شد اونقدری که بیصبرانه منتظر بقیه اش هستم.
دلم میخاد بزنی دهن مهن نامردای داستانو صاف کنی.
رک گویی اول کامنتم رو هم ببخشید. و صد البته لایک نمیدونم چندم تقدیم شد. چون لایک کردم از 6 رفت به 8

1 ❤️

649312
2017-09-02 23:31:56 +0430 +0430

این قسمت از قسمت قبلی واقعا جالب تر بود،حساش و بقیه چیزاش…قسمت قبلی رو فقط لایک کردم و رفتم ولی این قسمت ارزش این رو داره که به ادامه دادن همین مسیر تشویقتون کنم!^-^

0 ❤️

649350
2017-09-03 05:52:05 +0430 +0430

سلام شاهزاده عزیز
این قسمتت عالی بود، اون سر درگمی که گفتم از بابت زمان حال و گذشته بود که تو این قسمت دیگه اونجوری نبود،
موفق باشی با قدرت ادامه بده منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

649380
2017-09-03 09:30:23 +0430 +0430

ممنونم
بخاطر قلم خوبت ولی امیدوارم تلخیش تو انتها شیرین بشه
لایک طلایی

0 ❤️

649386
2017-09-03 09:50:28 +0430 +0430

آفرین.خیلی خوب بود.هرچی جلوتر رفت بیشتر خوشم اومد.لایک هم تقدیم شد!

0 ❤️

649422
2017-09-03 13:54:49 +0430 +0430
NA

خیلی زیباست، منتظر ادامه اش هستم. لایک

0 ❤️

649543
2017-09-03 23:19:40 +0430 +0430

in qesmat khyli behtar bod ,moafaq bashi✿✿

0 ❤️

649871
2017-09-05 12:22:53 +0430 +0430

لايك شد بانو ، من هر دو قسمت رو دوست داشتم ، منتظر ادامه هستم

0 ❤️