ریمل چشمانم یا رژ لب لبهایم؟

1392/05/05

تمام طول خیابان را که از همیشه طولانی تر به نظر میرسید طی کردم. باران که طبق معمول تداعی اتفاق ناگواری بود قدم های خسته و سردم را همراهی میکرد. خوبیش به این بود که اشک هایم در میان قطره های باران محو و سرخی بینی ام را هم سرما به جان خریده بود. نگاه سرشار از تعجب ام به دنبال عابرانی بود که هر کدام چتری بر دست برای گریختن از خشم آسمان در جنب و جوش بودند.
-فرشته ببین اگه دوسم داری باید بهم ثابت کنی. خودت که خوب میدونی برای یه پسر تنها عشق کافی نیست. نیاز های دیگه ای م هست. من تشنه بدنت شدم. نمیتونم بیش تر از این تحمل کنم. خانواده هامونم که حالا حالاها راضی به ازدواجمون نیستن. ما که بلاخره قراره با هم ازدواج کنیم، پس چه فرقی میکنه الآن باهم باشیم یا دو سال دیگه؟ من دیگه نمیتونم بیشتر از این نیاز جنسی خودمو سرکوب کنم. اگه می خوای از دستم ندی باید باهام باشی. تصمیمو به خودت واگذار میکنم.
فکر کردن به حرف های پدرام روحم را تازیانه میزد. با تمام وجود قلبم را تقدیمش کرده بودم. تنها من میدانم و تنم که حتی هنگام حرف زدن ضربه های پتک دلم مرا بیش از پیش عاشقش میکرد.
چه باید میگفتم؟ واقعا تشنه محبت شده بودم. جمله دوستت دارم که از میان لبهایش خارج میشد هربار مرا از خود بیخود تر میکرد. نیاز های عاطفی مرا به زانو درآورد. نمیتوانستم از دستش بدهم. نه نمیتوانستم. حداقل در آن زمان نه. دوران بحران عاطفی. دورانی که مادرم بدون توجه به کسی یا چیزی خود و تمام اطرافیانش را در منجلاب عشق رسوایی که پا به گریبانش شده بود میکشید. پدرم عاشق مادرم بود. هرروز و هر روز شاهد سوختن پدرم در آتش زندگی بودم. چین و چروک ها و سفیدی موهایی که در نبود مادرم برای هم آغوشی با او، او را احاطه کرده بود. هرروز شاهد به صلیب کشیده شدن غیرت مردانه اش در مقابل تن مادرم در آغوش مردی غریبه بودم.
چه باید میکردم؟ گناهش گردن که بود؟ مادرم؟ به خاطر عشقی که خودم هم گرفتارش شده بودم؟ گردن خودم؟ به دلیل بحران عاطفی که داشتم؟ یا گردن پدرام؟ به خاطر نیازهای پسرانه اش؟

صدای بوق اتومبیلی که در مقابلم به طور ناگهانی متوقف شد مرا به خود آورد:
-خانوم حواستون کجاست؟
به خانه که رسیدم طبق معمول سکوت تمام خانه را فرا گرفته و تنها صدای تیک تاک ساعت دیواری شنیده میشد. از شدت خستگی با همان لباس های خیس خود را روی تخت انداخته و به سقف خیره شدم. تصمیم خود را گرفته بودم. نمیتوانستم او را از دست دهم.
صبح آن روز آماده شده بودم در آینه به چشمان خسته ام که حکایت گر شبی طولانی بود مینگریستم. ترجیح میدادم پدرام رژ لبهایم را خراب کند تا ریمل چشمانم را… میدانید که؟…
صدای بوق اتومبیل مرا به سوی پنجره کشاند. خودش بود. حالا صدای قلبم را میشنیدم. ترجیح دادم به جای آسانسور از پله ها بروم شاید هنوز میخواستم بیش تر فکر کنم. سوار ماشین که شدم حس میکردم او را دیگر نمیشناسم. بوی بد دهانش که ناشی از خوردن مشروب بود آزارم میداد. شیشه را پایین کشیدم تا از هوای مطبوع نمناک بهاری و آسفالت خیابان ها که تازه شسته شده بودند نفسی تازه کنم.
آن روز تمام خاطره هایم را مرور کردم. تمام کسانی که باعث لطمه خوردن احساساتم شده بودند. انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم و کی مرا در آغوش کشید. تمام ظرافت زنانه ام در بین بازوان کلفت و هیکل درشتش گم شده بود. بی اختیار چشم هایم به اشک آمیخته شد. لبهایش را به لبهایم نزدیک کرده و شروع به مکیدن کرد. لباسهایم را از تنم درآورد و همین طور لباس های خودش را. به سینه هایم چنگ می انداخت و لبهایم را میمکید. تمام وجودم سرشار از تنفر شده بود. به روی تخت درازم کرده و تنش را به رویم انداخت. در رنگ خونین اتاق که آباژوری بدان بخشیده بود چهره اش اصلا شبیه عشق من نبود.
پاهایم را باز کرد و واژنم را بر دهان گرفت. دیگر اشک هایم امانم ندادند. مرزها شکسته شده بود. چشم هایم را بستم و به عشقی که به او داشتم فکر کردم تا شاید در این لحظه از تنفرم کاسته شود. که ناگهان سوزش شدیدی در میان پاهایم تمام افکارم را به هم ریخت و ناخودآگاه ناله ای سر دادم که موجب تحریک بیشتر او شد. آلت زمختش را درونم جای داد و من از شدت دردی که داشتم لبم را گزیدم. و تنها و تنها منتظر اتمام کارش بودم. پس از مدتی آلتش را بیرون کشید و بر روی سینه ام قرار گرفت و با تمام بی شرمی تمام منی اش را درون دهانم جاری ساخت. و مانع از تف کردنم شد:
-اگه دوسم داری قورتش بده.
با چندش و نفرت تمام قورت دادم. خودش را کناری انداخت. فورا برخاستم. هنوز هم درد داشتم. مقداری از خونی که نشانه بکارت از دست رفته ام بود در میان پاهایم خودنمایی میکرد. فورا لباس پوشیدم و بیرون رفتم. صدای گوش خراش خیابان دیوانه ترم میساخت. هنگام رد شدن از مقابل در خانه ای که با دقت تمام آیینه کاری شده بود با دیدن خودم وحشت کردم. گیسوانم به هم ریخته و چشمانم قرمز شده بود. تمام آرایشم به هم ریخته بود.
هنگام گرفتن این تصمیم به این فکر نکرده بودم که خواسته های او تمامی نخواهد داشت. پس از آن دیگر تنم را در اختیارش نگذاشتم. شاید من به دنبال کسی بودم که درکم کند نه به دنبال عشق. کسی را میخواستم که برادرم باشد نه عشقم و نه هم آغوشم. حالا دیگر نه مادرم را و نه پدرام را مقصر میدانم. مقصر خودم بودم. من احساساتم را به اشتباه بیان کردم.
حالا او هم ریمل چشمانم را و هم رژ لبم را خراب کرده بود.
حالا من مانده ام و بکارت از دست رفته و قلب شکسته…
پایان

نوشته: فرشته


👍 0
👎 0
65572 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

394027
2013-07-27 15:38:13 +0430 +0430
NA

آره مقصرخودتی

0 ❤️

394029
2013-07-27 15:39:50 +0430 +0430
NA

قشنگ بود من که لذت برم
موفق باشد

0 ❤️

394030
2013-07-27 16:31:56 +0430 +0430

خوب نوشتی آفرین
اانتخاب اسم داستانت حکایت از این داره که میدونی و مینویسی
مدتها بود داستان خوبی نخونده بودم و بالطبع کامنت هم نذاشتم اما داستان تو منو واداشت که کامنت بذارم و بخاطر داستان زیبات ازت تشکر کنم
امیدوارم شاهد کارهای دیگه ای ازت باشم
امتیاز کامل تقدیم شد
موفق باشی

0 ❤️

394031
2013-07-27 16:35:25 +0430 +0430
NA

واقعا متاسفم عزیزم.درک میکنم.خیلی سخته.اما باید جلو خودت رو میگرفتی و حداقل از کون میدادی نه جلو.
اشکال نداره سعی کن خودتو ببخشی عزیزم.
زندگی هنوز جریان داره و دوباره شروع کن

0 ❤️

394032
2013-07-27 18:07:54 +0430 +0430
NA

کی بشه که شما دختر ها بفهمین کسی که میگه عاشقتونه هرگز برای سکس با شما ازتون باج عاطفی نخواهد گرفت. یه مرد عاشق می ره می زنه ولی سکس رو به عشقش تحمیل نمی کنه. براش شرط و شروط نمی گذاره. اولین لحظه ای که این حرف از دهن یه پسر در اومد، باید آفتابه رو بگیرین به سر تا پای اون عشقی که ادعاشو کرده.

0 ❤️

394033
2013-07-28 02:17:53 +0430 +0430

من خوشم نیومد. بیشتر از اینکه داستان باشه یک خطابه ادبی بود. هیچ حسی رو در خواننده ـ حداقل من ـ ایجاد نکرد. سوژه خوبی داشت که میتونست خیلی بهتر پردازش بشه. استفاده از کلماتی مثل واژن و آلت کاملا مشخص بود که نویسنده یک دختره.

0 ❤️

394034
2013-07-28 04:42:27 +0430 +0430
NA

داستان خیلی زیبا بود من دوس داشتم

0 ❤️

394035
2013-07-28 04:44:49 +0430 +0430
NA

در ضمن کاملا درکت میکنم عزیزم موقعی که ادم انقدر به محبت عشقش نیاز داره که حاضر هر کاری بکنه
اونا هم خوب میدونن تیرشونو کی بزنن دقیقا تو بحران عاطفی ادم. چون اگه وقت دیگه ای باشه دختر تن نمیده

0 ❤️

394036
2013-07-28 06:55:07 +0430 +0430

بعد میگن چرا جنده زیاد شده؟؟؟

0 ❤️

394037
2013-07-28 07:50:48 +0430 +0430

البته اگه قرار باشه نگاه داستانی بهش بندازیم یه داستان عالی نبود ولی در نوع خودش قشنگ بود و خوب پردازش شده بود. یه جورایی کل داستان انگار در ذهن دختره اتفاق افتاده بود و احتمالا واقعی نبود. ولی هرچه که بود قشنگ بود و لذت بردیم. بازم بنویس…

0 ❤️

394038
2013-07-28 10:07:08 +0430 +0430
NA

چندشـــــــــــــــ

0 ❤️

394039
2013-08-01 22:29:30 +0430 +0430
NA

foghol aade bud :)

0 ❤️

394040
2013-08-02 03:00:37 +0430 +0430

دلچسب نبود، بنویس . . . . . . . . . .
مثل انشاء بود، خوشمان نیامد. باز هم بنویس ولی فکر کنم جاش اینجا نیست. حرفای MS.TEACHER و Silver_fuck رو مرور کن. شاید آدم بشی.

0 ❤️