سلام به همه ی اعضا
مسعودم و اولین باره که میخوام داستان بنویسم
اگه غلط غلوط داشت شرمنده
اولش بگم که 27سالمه و میخوام اولین و آخرین خاطره سکسی زندگیم تا قبل ازدواجم که سه سال پیش اتفاق افتاد رو براتون بنویسم.الان نزدیک یه ساله که ازداوج کردم
من یه زندایی دارم به اسم نازنین که الان 40 سالشه و اولش که با داییم ازدواج کرده بود یعنی 16سال پیش خیلی خوش فرم و خوش استیل بود اما بعد باردار شدنش یه مقدار تپلی تر شد. طوری که کاملا به چشم معلوم بود و البته به چشم من که نوجون بودم و اون موقع ها اوج حشری شدنم بود و با یه چشمک سیخ میکردم بسیار جذاب و سکسی بود.
بگذریم.وقتی نازنین وارد خانواده ما شد من تقریبا یه بچه 10.11 ساله بود و از اونجایی که نازنین برادری نداشت و یه خواهر بزرگتر از خودش داشت من و مثل داداش کوچیکتر خودش دوست داشت و بهم محبت میکرد. اما من چموش که البته خیلی دست خودمم نبود یه کم بی جنبه بازی در میاوردم و خیلی تو پر و پاچش میچرخیدم انصافا از همون قدیمم کونش حرف نداشت
خیلی وقتا میشد که میرفتم خونه مادر بزرگم و مستقیم میرفتم بالا پیش زنداییم و تا دم غروب که میخواستیم برگردیم خونه پیش نازنین بودم.چون منم خواهر و برادرم ازدواج کرده بودن و تو خونه تنها بودم
خلاصه گذشت تا داییم از اون خونه رفتن و برا خودشون یه جا رو اجاره کردن و بعد 7.8سال مادرم با داییم سر ارث و خونه پدری حرفشون شد و منم که بچه بودم و مطیع پدر و مادر حسابی گند خورد تو این رابطه و تو این مدت چندسالم زندایی یه دوقلو زایید و مشغول اونا شد و ما هم همچنان بی خبر. به جز عروسیا یا مراسمای ختم که سالی یکی دو بار اتفاق می افتاد و همدیگرو میدیدیم.
این ماجرای قهر مسخره ادامه داشت تا عید سال 90 که دقیقا دوماه بود که من از خدمت اومده بودم و تو مغازه بابام مشغول شده بودم. چند روز مونده بود به عید که با وساطت دایی های مادرم و بابام و مادربزرگم بلاخره مادرم و دایی باهم آشتی کردن.
بلاخره اولین دیدار من و نازنین روز سوم عید رقم خورد که اونا به عنوان کوچیکتر اومدن خونمون. انصافا بیشتر از اینکه تو کفش باشم دلم برا محبتای دوران بچگیم تنگ شده بود
اون روز زودتر از خواب بلند شدم رفتم دم مغازه و کارام و مرتب کردم که برا ناهار خونه باشم. وقتی برگشتم متعجب شدم چون دایی و زن و بچه هاش زودتر از من رسیده بودم. منم خیر سرم روز سوم عید عین کارگرا لباسم خاکی شده بود چون مغازه مصالح ساختمانیه.
رفتم بالا در و باز کردم اول رفتم دستشویی و سر و وضعم و مرتب کردم. وقتی اومدم بیرون دایی و دیدم و حسابی رو بوسی و بچه هاش و دیدم و کلی خوشحال شدم و خواهرمم که اونجا بود با نگاه عصبی هی لباشو گاز میگرفت و اشاره به لباسام میکرد و یه آن یه نفر از تو آشپزخونه بهم سلام داد…
برگشتم و با نگاه متعجب چند ثانیه بهش خیره شدم. بللللللللله درست حدس زدم صدای نازنین بود
اینقدر این بهت من تابلو بود که چندثانیه سکوت شد و همه داشتن ما رو میدیدن، به زور خودمو جمع کردم و سلام کردم و خوشآمد گفتم و خواهرم دستم و گرفت و برد تو اتاق که لباسام و عوض کنم.
تو اون چند دیقه فقط به نازنین فکر میکردم که مگه میشه یه زن اینقدر تغییر کنه. صورتش ،اندامش، با هزار سوال تو ذهنم برگشتم تو پذیرایی و بعد یه کم صحبت کاری و شر و ور گفتن با دایی و بابام مستقیم رفتم تو آشپزخونه
مامان و خواهرم و نازنین که حالا خیلی از دیدن همدیگه خوشحال بودن سر میز ناهار خوری داشتن وسایل ناهار و آماده میکردن، خودش تا من و دید شروع کرد بلبل زبونی کردن
-به به آقا مسعود، ماشالله چقدر بزرگ شدی، بی معرفتی و …
منم که از اینهمه تحویل گرفتن حسابی سر حال اومده بودم شروع کردم با ذوق و شوق حال و احوال کردم
خلاصه ناهار و خوردیم و بعدازظهر دایی اینا رفتن و قرار شد دو سه روز بعدش ما بریم بازدید و پس بدیم که من هزار جور فکر اومد تو سرم که باید حسابی سنگ تموم بذارم و تا میتونم به خودم برسم
همون شب حدودای 10بود که با رفیقام تو قهوه خونه بودم، دیدم برام پیامک اومد از یه خط ناشناس.
-سلام: عیدت مبارک خوبی؟
-شما؟
-حق داری شماره زنداییت و نداشته باشی
دوزاریم افتاد که خودشه. شروع کرد صحبت اما خداییش اهل لاس زدن نبود که وسط صحبتاش گفت شمارت و از داییت گرفتم. فکر نمیکردم اینقدر خوشگل شده باشی و…
خلاصه روز بازدید رسید و این دفعه فقط من و بابام و مادرم رفتیم، زنگ و زدیم، خودش بود و بفرمایید. رسیدیم بالا دایی در و باز کرد و طبق معمول ماچ و بوسه که یه هو نازنین وسط پذیرایی پیدا شد
هم اون از دیدن من تو کت و شلوار کلاسیک متعجب شده بود هم من از دیدن اون با یه دامن بلند و پیرهن یقه باز خیلی خوشگل پولک شده و از همه مهمتر آرایش فوق العاده زیباش
کم کم داشتم سناریو دوستی با نازنین رو که خودش از دو سه شب پیش شروع کرده بود رو میریختم. اون روز زندایی خانم حسابی تو پذیرایی
2
سنگ تموم گذاشت و نکته ای که خیلی برام جالبه اینه که خیلی من و تحویل گرفت و اصلا نمیزاشت حتی برا برداشتن میوه کوچکترین زحمتی به خودم بدم دیگه بعدازظهر شده بود و کم کم میخواستیم آماده رفتن بشیم که مادرم به بابام گفت شنیدم خاله اعظم(خاله بابام که تو دهات زندگی میکرد) آوردن تهران خونه خواهرته، نمیخوای بهش سر بزنی . بابام موافقت کرد و من که اصلا حال نداشتم باهاشون برم و حوصله یه گله دهاتی و نداشتم گفتم پس من و سر راه بزارید دم یه آژانس برم خونه شب کار دارم
یه هویی نازنین پرید وسط صحبتامون که چه کاریه؟ یعنی اینقدر بد میگذره؟ بمون اینجا
یه کم تعارف تیکه پاره کردیم و منم که بدم نمیومد یه کم بیشتر پیش نازنین باشم گفتم پس شما برید برگشتید بیاید دنبال من. نازنینم تا این و شنید گل از گلش شکفت و بابا اینا خداحافظی کردن و رفتن
من تا اومدم رو مبل جا گیر بشم دایی گفت منم میرم برا فرداشب که همکارام میان خرید کنم. درضمن لباس راحتی به مسعود بده عوض کنه
نازنین تا بلند شد که بره سمت اتاق بازچشمم خورد به باسن خوش فرمش که زیر دامن مشکیش قشنگ بالا پایین میرفت و خود نمایی میکرد، رفت تو اتاق و برگشت و گفت تو اتاق سعید و سینا یه دست لباس راحتی برات گذاشتم . برو عوض کن
گفتم عجله ای نیست میرم.نازنینم گره روسریش و باز کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش گفت جلو بابات معذب بودم تو که مشکلی نداری گفتم نه
فرصت خوبی بود یه دل سیر صحبت کنیم. بچه ها رفتن تو اتاقشون بازی کنن و من و نازنین تنها شدیم. روی یه مبل سه نفره نشستیم
-خب آقازاده چطوری؟ حتما باید داییت بیاد تا یاد ما کنی؟
-نه این حرفا چیه، جویای احوال بودم. چند ماه سربازی بودم
حرفامون ادامه دار شد تا گفت ؛ دلت برا من تنگ نشده بود؟
گفتم آره بخدا اما خودت میدونی که با اون دعوا مامان و دایی نمیشد
-راستی نمیخوای زن بگیری؟
-نه، چطور؟
تا این و گفتم انگار خوشحال شد
-همینجوری
-نه فعلا میخوام خودم و جم و جور کنم و کاسبیم و از بابام جدا کنم
-آره خوبه، عجله نکن
تو همین حال و هوا و صحبتای معمولی بودیم که من تازه چشمم خورد به یقه پیرهن نازنین که زیر چشمی نگاه کردم. بللللله درسته خط سینشه اما تابلو نکردم یه کم صحبت و ادامه دادم که دیگه بی اختیار هی چشمم به خط سینش می افتاد. سینه هاش خیلی بزرگ نبود اما انصافا خوب و سرحال بود.
وسط صحبتاش گفتم راستی دوقلوهات خیلی شیرینن. ماشالله وضع داییم که خوب شده که انگار منتظر همچین لحظه ای بود و شروع کرد به گلایه :
-داییت کاملا عوض شده و اصلا به من و بچه ها اهمیت نمیده و یه سره تو کارگاهه(جوراب بافی) و اونجام که اکثرا زنا کار میکنن و من اصلا از کاراش سر در نمیارم، چند بارم باهم حرفمون شده
منم یه کم توجیح کردم که کارش سخته و بهش سخت نگیر و از اینجوری حرفا که دیدم بلند شد و نزدیکتر شد و گفت
-مسعود بین خودمون باشه، خودم دو بار تو خیابون با دوتا خانم خیلی ناجور دیدمش و هر بار بهش گفتم زده زیرش، منم واقعا از این حرفش تعجب کردم چون تا اونجایی که من داییم و میشناختم اهل اینجور صحبتا نبود البته بعدها متوجه شدم نازنین راست گفته
منم خواستم بحث و عوض کنم که از دهنم پرید و یهویی گفتم ماشالله… ، نازنین گفت ماشالله چی؟ گفتم اگه ناراحت نمیشی یه کم تپل تر شدی، گفت بله
-البته بزنم به تخته جذابتر شدی
-چی بگم والا
با همین جمله اش یه عشوه ی ظریف و دلربا اومد که واقعا دلم و برد منم که دیدم اونم باهام راحته، راحت تر به سینه هاش نگاه میکردم و اونم متوجه شده بود اما زیاد براش مهم نبود
خلاصه اون روز حسابی با نازنین حرفای این چند سال و زدم و شب بابامم نیومد و گفت خودت بیا و منم با اصرار خودم با آژانس برگشتم خونه
از اون به بعد از طریق پیامک با نازنین در ارتباط بود و اولا دو سه روز یه بار پیام میداد و بعد یکی دو ماه که گوشیش و عوض کرد از طریق وایبر هر روز باهم صحبت میکردیم و خیلی وابسته شده بودیم خیلی از حرفای خصوصی رو بهم میگفتیم که یه روز گفتم دلم برات تنگ شده بچین همدیگرو ببینیم. توقع داشتم بگه با مادرت بیاید خونمون یا ما میام که گفت باشه هر جا بگی میام
گفتم پس فردا خوبه ok داد و قرار شد بچه ها روببره خونه مادرش.ساعت و قرار و تنظیم کردیم سر تایم رفتم دنبالش. سوارش کردم و رفتیم بهار ترافیک خیابون جمهوری معجون گرفتم و تو راه خوردیم و بهش گفتم بریم مغازه، گفت بریم
ساعت 2.3رسیدم مغازه و در و باز کردم و رفتیم تو قفل کردم و رفتیم تو بالکن،گفتم ببخش اینجا همش سنگ و آهنه زیاد وسیله پذیرایی نیست شروع کرد زبون ریختن که خودت باشی کافیه. همونجا سماور و قوری بود و یه چایی دم گذاشتم یه دفعه بهم گفت مسعود
-جانم
-از دست داییت و کاراش خیلی خسته شدم
-چرا؟
-خیلی پرو و بی حیا شده
آروم شروع کردم به داخل کردن وااااااای که چقدر داغ و تنگ بود. هر چندسانت که میکردم دوباره میاوردم عقب و باز داخل میکردم و بعد یکی دو دیقه شروع کردم تلمبه زدن و دستام و حلقه کردم دور گردن نازنین و باهم لب بازی میکردیم. بعد 4.5دیقه گفت من چار دست و پا میشم(داگ استایل) از پشت بکن منم همینکارو کردم واقعا هم چسبید دوباره برگشتیم اما اینبار من خوابیدم و اون نشست رو کیرم اینقدر با سرعت زد که دیدم با دست خودش جلو دهنش و گرفت و سرعتش کم شد فهمیدم که ارضا شده
بلندش کردم خوابوندمش رو رختخواب و بالا سرش موهاش و نوازش میکردم و قربون صدقش میرفتم بعد چند لحظه شروع کرد ازم تشکر کرد، واقعا از این همه محبتش متعجب بودم
بهم گفت تو شدی؟ گفتم نه گفت شروع کن من دوباره رفتم لای پاش و چند دیقه ای تلمبه زدم و تو اوج بود که احساس کردم داره میاد گفتم داره میاد کجا بریزم، گفت بریز رو سینه ام منم بعد چندتا تلمبه کشیدم بیرون و اومدم رو شکمش وکیرم گرفتم لای سینه هاش اما اینقدر حشرم بالا بود با فشار پاشید که یه کم ریخت رو صورتش و گفت عیب نداره
از کنار رختخواب دستمال برداشت و من و خودش و تمیز کرد یه کم کنارم نشست و گفت میره که دوش بگیره اما چون بچه ها ممکنه بیدار بشن نمیتونیم دوتایی بریم منم که از خستگی اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد
صبح ساعت حدود 8بود بیدار شدم و متوجه شدم در بسته ست و تو اتاق تنهام
لباسام و پوشیدم و رفتم دستشویی، برگشتم تو پذیرایی و دیدم نازنین بیداره و داره صبحانه آماده میکنه
سلام کردیم و همدیگرو بوسیدیم و دستم و گرفت نشوند رو مبل
به شوخی بهم گفت دیشب خوش گذشت خواب آلو، گفتم جات خالی و…
اون شب خوب با همه خاطرات خوبش با این پیامک فردا نازنین تموم شد
سلام عزیزم
ممنونم که باهام راه اومدی و به بهترین لذت عمرم مهمونم کردی
باورکن که این فقط درمان زخم دلم بود
دوستت دارم
ببخشید طولانی شد.
نوشته: masood
بد نبود اما از سكس با اين موضوعات بدم مياد اما كلا قلمت خوبه موضوع بعدي و بهتر انتخاب كن
یکی از اصلی ترین فاکتورهای داستان نویسی یعنی شربت رو ننوشتی حداقل کامپیوتر هم تعمیر نکردی پس لایک نمیکنم از دفعه بعد دقت کن
نثرت رو دوس داشتم اما موضوع هرزی رو واسه این قلمفرساییت انتخاب کردی
چنتا سوتی داشت اول اینکه بعنوان یه کسی که تجربه ی اولشه چقد دیر ارضا شدی هم عشق بازی کردی هم سه تا پوزیشنو رفتی تازه تو چهارمی ارضا شدی خخخ بعدم سوراخ یه زن 40 ساله که دو قلوام بدنیا آورده فک نکنم انقد تنگ باشه هاهاها در آخرم خاک تو مخت که به داییت خیانت کردی -_-
این که نگفتی قدم بلنده و ورزش کار حرفیم داستان باور پذیر کرد
مغازه بابات کار میکردی بلاخره یا شب کار بودی ؟