زمان از دست رفته (۱)

1396/08/16

این اتفاقیه که در دهه هشتاد برای دوستم افتاده و من اونو به شکل یک داستان در آوردم حقیقتش چون متوجه شدم که این خاطره کاملا به شکل یک داستان است و ازطرفی هم چون نمیشد به همان شکلی که شنیده بودم مطرح کنم کاملا نیاز به یک اسکلت بندی به لحاظ داستانی داشت به همین دلیل بدون اینکه تغییری در اصل ماجرا داده باشم کمی طول و تفصیلش را طولانی و پیرایه اش کردم که در حد امکان داستان خواننده رو جذب کند وهیچ اصراری هم ندارم که تاثیری در انتخاب خواننده درباره حقیقی بودن یا دروغ بودن ماجرا داشته باشم قضاوت را به خود خواننده واگذار میکنم و به انتخابش احترام میگذارم در ضمن روایت کننده را خود دوستم قرار دادم . .

درست از زمانی که دست چپ و راستم را شناختم متوجه شدم که به کشتی بی نهایت علاقه دارم تو کوچه تو مدرسه خلاصه هرجا که حریفی پیدا میشد فورا باهاش سرشاخ شده یا اون منو ضربه میکرد یا من پشت اون وبه خاک میرساندم تو منزل هم به بالش تمرین سالتو و فن کمر میکردم خلاصه اینکه به محض ورود به کلاس دوم راهنمایی پدرم رو مجبور کردم من و به یک سالن کشتی ببره پدرم بالجبار قبول کرد درست دو ماهی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز عصر پدرم من و با موتورش برد به یک سالن کشتی و من داد دست یک مربی که از قهرمانان کشتی آسیا ودارای عناوین و مدال های فراوان یود از اونجایی که خانه ما در روستایی نزدیک به شهر قرار داشت خودم بعد از مدرسه با پای پیاده به خانه میرفتم تا مبادا یک وقت پدرم از این همه رفت آمد خسته بشه و کشتی گرفتن رو برام ممنوع کنه ! روز ها میگذشت و علاقه من به کشتی روز به روز بیشتر میشد که البته خیلی هم پیشرفت کرده بودم و در چندین مسابقه باشگاهی همیشه نفر اول وزن خودم بودم و حریفانم کاملا من و شناخته بودن از اونجایی که شهر و استان ما یک منطقه ای است که بی نهایت به کشتی علاقه مند هستند و در این ورزش قهرمانان نامدار و بسیار مشهوری را به کشور معرفی کرده به همین دلیل رشد و پیشرفت در کشتی قهرمانی در این استان بسیار سخت و دشوار است و هر کسی نمیتواند براحتی به مراتب بالا برسد !! بگذریم بعد از عید همانسال وارد مسابقات کشتی استانی شدم که بازم در اون مسابقات به خوبی درخشیدم روند صعود من ادامه داشت مدال پشت مدال حکم ها هم در کنار مدال ها که البته به دلیل کسب این مدال ها در شهر و استان کاملا من و راضی نمیکرد من چشم به مقام های کشوری داشتم مربی من بهم میگفت اگه اتفاقی برات نیفته که آسیب جدی ببینی حتما در مسابقات نوجوانان به خوبی بالا میایی فقط تمرین ها رو فراموش نکن .
سال ها گذشت و من همچنان در وزن هایی که کشتی میگرفتم شهرت خیلی خوبی پیدا کردم دیگه در سراسر کشور مطرح شده بودم اما در ورزش کشتی حق کشی حرف اول رو میزنه و اگه پارتی یا حمایت کننده نداشته باشی به هیچ جا نخواهی رسید سرنوشت من هم تحت تاثیر این فضای مسموم و ظالمانه حق کشی شده بود به جرئت میتوانم بگویم کسی حریفم نبود و استحقاق ورود به تیم ملی جوانان رو داشتم ولی هر بار کسی را که خودم با امتیاز یا حتی ضربه فنی برده بودم را جای من به اردوی تیم ملی دعوت میکردند این برخورد ها کم کم در من یک دلسردی بوجود آورده بود و یکسال بعد از اینکه دیپلم را گرفتم رفتم سربازی در زمان خدمت عضو تیم یگانی بودم که در اون خدمت میکردم و اصلا متوجه گذشت زمان وایام سربازی نشدم یکسال و نیم بسرعت سپری شد و من از خدمت سربازی مرخص شدم دوباره روز از نو روزی از نو ولی دیگه اون کشتی گیر سابق نبودم واز طرفی هم خانواده فشار میاردند که بجای کشتی گرفتن فکر نان و شغلی باشم و راست میگفتند در تمام دوران کشتی همه هزینه ها به گردن پدر کشاورزم بود گرچه از وضع مالی نسبتا خوبی برخوردار بود ولی نمیخواست من همینطورعمرم رو بگذارنم به همین خاطر میخواستم کشتی رو کنار بزارم و شغل پدرم رو ادامه بدم تا اینکه یک اتفاق بسیار مهمی در زندگی من سرنوشت من و برای همیشه تغییر داد روزی اولین مربی ام که انسان بسیار شریف و بزرگواری بود بهم گفت یک بانک بزرگ در استان ما بدنبال تشکیل یک تیم کشتی است و می خواهد در لیگ سراسری حضور پیدا کند و ایشان هم به دلیل رابطه مرا معرفی کرده بود تمام مخارج اردو و ایاب و ذهاب و حقوق نسبتا قابل توجهی تا زمان انتخاب تیم بعهده بانک بود و در صورت انتخاب با یک قرار داد پنج ساله عضو تیم همان بانک شده و اگر عنوانی اولی هم کسب میشد کشتی گیر فورا به استخدام بانک در میامد و بنا به گفته مربی ام که کاملا از اوضاع من خبر داشت بهترین فرصت بود که خودم رو نشان بدهم سه روز بعد هم باید با معرفی نامه خودم رو به اردوی بانک مربوطه معرفی میکردم اون شب این جریان را با پدرم در میان گذاشتم و اتمام حجت کردم که اگر انتخاب شدم کشتی روادامه میدم واگر انتخاب نشدم برای همیشه تشک کشتی رو میبوسم و به او در امر کشاورزی کمک میکنم پدر و مادرم هم برایم آرزوی موفقیت کردند فردای اون روز عازم تهران شدم !
چهل و چهار نفر در هر وزنی انتخاب شده بودن و از سراسر کشور آمده بودن و شروع به مسابقه انتخابی کردن تا دو نفر از بین اون ها انتخاب بشه وچون انتخاب یک تیم قوی مد نظر بانک بود خبری از حق کشی و پارتی بازی نبود و این همانی بود که من سال ها انتظارش رو میکشیدم طی سه روز مسابقه حذفی من نفر اول وزن خودم شدم و بلافاصله هم تکلیف همه اوزان روشن شد و بدون استراحت ما وارد اردویی تیم کشتی بانک شدیم و برای دو ماه آینده که مسابقات لیگ شروع میشد از هر نظر تحت نظر قرار گرفتیم طی این دو ماه هیچ فرصتی برای دیدار خانواده به ما داده نشد پدرم دو مرتبه برای دیدن من به اردو آمد یکبار به شوخی بهش گفتم حتما کارمند بانک میشم ! اون سال لیگ تمام شد تیم ما روی سکوی سوم ایستاد و من نفر دوم وزن خودم شدم و این به معنی این بود که به استخدام بانک در نمیام ولی کماکان عضو تیم باقی می ماندم در فرصتی کوتاه به زادگاهم برگشتم و در تمام مدتی که منزل بودم به جز یکبار که به دیدن اولین مربی ام رفتم و دستش رو بعنوان تشکر بوسیدم پام رو از درمنزل بیرون نذاشتم و تصمیم گرفته بودم سال آینده نفر اول بشم .


با شروع لیگ تمام نیروی خودم رو برای قهرمانی بکار بستم در فرصت کوتاهی برای تیم بالاترین امتیاز ها رو کسب کردم حتی یک شکست هم نداشتم و به خودم میگفتم حتما عضو تیم ملی خواهم شد اینبار نمیتوانند مرا نادیده بگیرند و کنار بگذارند بارها ازمسئولین ورزش بانک جوائزی دریافت کردم ومورد تشویق مادی و معنوی قرار گرفتم هرازگاهی روزنامه های ورزشی که درباره کشتی مقاله می نوشتند اسمی هم از من میاوردند خلاصه پله های ترقی رو یک به یک طی میکردم با پایان فصل مسابقات هم نفراول وزن شده بودم و هم از نظر تکنیکی ستاره مسابقات شده بودم همان سال بانک من و استخدام کرد و با حقوق و مزایا قابل توجه من رسما کارمند بانک شده بودم ولی تا اتمام قرار داد به کشتی گرفتن باید ادامه میدادم زمزمه هایی هم شنیده میشد که بزودی مرا به تیم ملی دعوت خواهند کرد در پوست خودم نمی گنجیدم سال سوم حضورم در تیم بانک شروع شده بود بلافاصله در اوج قرار گرفتم ولی در اواسط مسابقات در یکی از دیدارها اتفاقی افتاد که سرنوشت ورزشی مرا برای همیشه تغییر داد حریفم ناخواسته و غیر عمد انچنان ضربه ای به زانوی راستم زد که با تشخیص دکتر تیم و بعد ها دکتر های متخصص میبایست برای همیشه کشتی را کنار میگذاشتم با این حال بانک حاضر شد مخارج اعزام مرا به یکی از کشورهای غربی برای ادامه معالجه بپردازد که با تشخیص کمسیون پزشکی معلوم شد که دیگر امیدی به بهبودی کاملا من برای ادامه دادن به کشتی حرفه ای و قهرمانی وجود ندارد چون حتما منجربه ضایعات بیشتری میشدم و احتمال از دست دادن زانویم برای همیشه وجود داشت و باید کشتی را برای همیشه کنار میگذاشتم سه بار عمل جراحی توسط بهترین پزشکان بر روی زانوی من انجام شد تا توانستم فقط به راه رفتن عادی ادامه بدهم و بعد هم دو ماه مرخصی به من داده شد که استراحت کنم دنیا برایم تیره وتار شده بود به شهر و روستای خودم رفتم و طی این دو ماه به جز اولین مربی ام حاضر نبودم هیچکسی رو ببینم ولی پدرم به همراه عموم به تهران رفتند و در قسمت غربی تهران یک آپارتمان در یک مجتمع تقریبا قدیمی که دروسط یک حیاطبزرگ قرار داشت را خرید و هر آنچه که برای زندگی مورد نیاز بود راتهیه کرد و بیست روزی بهمراه مادرم در تهران مانند بعد از رفتن اونا من خودم رو به بانک معرفی کردم ویکی دو ماه بانک مرا به قسمتی فرستاد تا آموزش های لازم را برای کار در شعبه را فرا بگیرم در خاتمه دوران اموزش مرا به یک از شعب بانک در قسمت غربی تهران اعزام کرده ومن رسما کارمند بانک شدم با استقبال همه همکاران بانکی روبرو شدم رئیس شعبه که هم استانی بودیم به گرمی با من بر خورد کرد که تا حدودی جبران غم ناراحتی کنار گیری از تشک را میکرد روزها میامد و میرفت و من کم کم به اون وضعیت عادت کردم .
مجتمعی که آپارتمان من در اونجا بود فقط شش واحد در سه طبقه ساخته شده بود و فضای زیادی از زمین به اون وسعت خالی مانده بود که موجب شده بود حیاطی بسیار زیبا و بزرگ داشته باشه !همه واحد ها سه اتاق خوابه و همه شبیه به هم بودن متوجه شده بودم در طبقه همکف قسمت شرقی یک پسرتقریبا بیست و دو ساله با مادرش که روی ویلچر بود زندگی میکرد واحد من در طبقه دوم و در قسمت شرقی مجتمع قرار داشت روبروی آپارتمان من یک خانواده چهار نفره زندگی میکردند پدر که مغازه الکتریکی تو همون نزدیکی ها داشت و مادر و دو دختر اما بسیار آرام و بی سر و صدا در طبقات بالا هم دو خانواده زن و مرد و جوان که با طلوع آفتاب بچه ها رو میذاشتند مهد کودک و تا عصر که هوا تاریک میشد دیگه خبری ازاونا نبود فقط طبقه اول قسمت شرقی که درست زیر آپارتمان من بود خالی از سکنه که بنگاه داری که آپارتمان و به پدرم معرفی کرده و برایش خریده بود گفته بود که صاحبش امریکاست و سالی یکبار میاد و فورا برمیگرده اوائل زمستان یک روز جمعه آفتابی توی حیاط به اون بزرگی روی یک نیمکت چوبی کنار باغچه نشسته بودم که اون پسر طبقه اول مادرش رو با ویلچر آورد تو حیاط و گذاشت جلوی آفتاب و یک پتو هم کشید روی پای مادرش نگاهی به من کرد و بطرفم آمد جلوی پاش بلند شدم و باهاش دست دادم کنارم نشست و خودش رو جاوید معرفی کرد منم خودم رو بهش معرفی کردم از همه جا گفتیم از هر دری سخن گفتیم در ضمنی که صحبت میکردیم متوجه شده بودم که جاوید بسیار خوشتیپ و قیافه جذابی داره از اون قیافه هایی که بشدت دخترا رو جذب میکرد اون از زندگی خودش و مادرش تعریف میکرد میگفت دو برادر و یک خواهرش امریکا هستند وبه جز حقوق پدر مرحومش هر ماه اونا هم براش پول میفرستند که از مادرشون مراقبت میکنه و هرچی اصرار میکنند مادرش حاضر نیست که بره پیش اونا تو خارج زندگی کنه ولی خود جاوید از شرایطی که داشت راضی بود و مشخص شد که بیکار بود و توسط همان پولی که براش فرستاده میشد زندگیش رو میچرخونه من درباره زندگیم و اتفاقی که برام افتاده براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد تو دلم خوشحال بودم که دوستی تقربیا همسن و سال خودم پیدا کردم یکس اعتی از نشستن من تو حیاط میگذشت بهش گفتم باید برم نان بخرم گفت منم باید نان بخرم و بسرعت رفت مادرش رو برد تو منزل برگشت با هم رفتیم سر کوچه نانوایی !


دیگه کم کم با جاوید رفیق شده بودم یک ساعت بعد از اینکه از سر کار برمیگشتم منزل ! میامد به آپارتمانم یک روز بهش گفتم جاوید من به کسی احتیاج دارم هر هفته بیاد آپارتمانم و تمیز کنه چون خودم نیستم تو کسی رو سراغ داری که هم کارش خوب باشه و مورد اطمینان باشه گفت اره یک خانمی میاد برای ما هم کار میکنه خیلی تمیزه کارش و کاملا هم مورد اطمینانه فقط جمعه ها نمیاد گفتم حق داره بنده خدا ولی چطور باید ببینمش گفت نمیدونم البته اگه میخوای کلید اپارتمان و بده به من و من بهش میدم خودم هم بهش سر میزنم گفتم آخه برات زحمت میشه گفت نه بابا چه زحمتی از صبح تا شب بیکارم حوصله ام سر میره ! ازش تشکر کردم گفتم هر وقت که خواستی بیاکلید و ببر گفت باشه بزودی خبرت میکنم دو روز بعد جاوید آمد و گفت فردا اون خانم میاد منم کلید و بهش دادم پرسید راستی تو مشروب میخوری گفتم آره ولی زیاد نه گفت موافقی بگیریم یک شبی با هم بخوریم گفتم به شرطی که من پولش رو بدم گفت اشکالی نداره یکبار تو بخر یکبار من میخرم قبوله ؟ گفتم آره خیلی هم خوبه گفت پس میگیرم ! فردای اون روز کلید و از جاوید گرفتم وقتی وارد آپارتمان شدم از تعجب نمیدونستم چیکار کنم همه جا برق میزد اتاق ها و سرویس ها و آشپزخانه کف زمین خلاصه همه جا تمیز و مرتب شده بود حتی لباسام مرتب تو کمد گذاشته شد بود هیچی رو اون خانم فراموش نکرده بود عجب آدم تمیز و مرتبی بود با آمدن جاوید متوجه شدم یک کیف دستی همراهشه گفتم اول دستت درد نکنه دوم اینکه بگو ببینم چقدر بدهکارم گفت هنوز چیزی بهش ندادم فردا میاد منزل ما بهش میدم و باهات حساب میکنم گفتم کاش بهش میدادی گناه داره شاید احتیاج داشته باشه گفت خودش خواست که یکجا بهش بدیم چاره ای نبود و قبول کردنم جاوید دست کرد تو کیف یک بطری نوشابه بیرون آورد فهمیدم مشروب اه گفتم سالمه مطمئنی گفت همیشه خودم از همین عرق میخورم خیالت راحت باشه فورا خودش مشغول شد که بساط و درست کنه بلاخره مشغول شدیم من مدتها بود که لب به مشروب نزده بودم چون وقتی میرفتم به شهر خودم با رفقا مینشستیم یکی دو پیک میزدیم ولی به دلیل تمرین های سنگین سعی میکردم نزدیک مشروب نرم امام الان وضع تغییر کرده بود و دیگه خبری از تمرین و کشتی نبود به دلیل استقامت فیزیکی بدنم دیر مشروب روی من تاثیر میگذاشت ولی برای اینکه زودتر تاثیر کنه دو سه پیک رو خالی انداختم بالا الحق جاویدکارش تو آشپزی بی نظیر بود به کمی گوشت و بادمجان یک خوراک بسیار خوشمزه باب مزه عرق درست کرده بود فقط مسئله ای که من متعجب میکرد این بود که خود جاوید کم کم میخورد که اونم اشکالی نداشت چون باید هر طور که راحت بود تصمیم میگرفت تقریبا نصف بطری نوشابه رو دو تایی خوردیم من قدرت سرپا ایستادن هم نداشتم تلو تلو خوران رفتم بسمت تختم تواتاق فقط یادمه جاوید امد روی سرم گفت میخوای لباس تو در بیارم و منم گفتم نه اینطوری راحتم چند لحظه ای تو حالت مستی متوجه شدم جاوید روی سرم ایستاده و داره به هیکل من نگاه میکنه دیگه چیزی یادم نبود صبح به همان وضعی که دیشب خوابیده بودم بیدار شدم فقط احساس بد بی حالی بعد از افراط در نوشیدن بهم دست داده بود یک دوش گرفتم رفتم سر کارتا ظهر به خودم نیامدم بعد از ظهر کم کم حالم خوب شد عصر تصمیم گرفتم برم یک کم خرید کنم به همین خاطر دیر رسیدم منزل جاوید تو حیاط ایستاده بود با دیدن من جلو امد و گفت نگرانت شدم حالت خوبه ؟ گفتم آره تا ظهر بی حال بودم ولی از بعد از ظهر حالم خوب شد با هم رفتیم تو آپارتمان من گفتم جاوید جان لطف کن حساب و کتاب من و بگو گفت ببین اون خانم امروز نیامد و حقیقتا عرق هم کار خودمه بریا خودم درست میکنم و من هیچ پولی بابت مشروب ندادم گفتم ای بابا اینکه نمیشه حداقل پول زحمتی که کشیدی رو بگیر گفت عزیز من مگه من عرق فروشم ؟! من برای مصرف خودم درست کردم حالا بایداز تو پول بگیرم تو خودت اگه بودی پول میگرفتی ؟ گفتم دستت درد نکنه ولی پسر عجب عرقی گرفتی محشر بود و اگه اجازه بدی از این به بعد تو خرید کشمش باهم شریک باشیم گفتم خیلی خوب ! این شد یک چیزی هم باید بهت بگم حقیقتش اون شخصی که اومد اینجا رو تمیز کرد خود من بودم من بیکارم خانواده ام هر ماه توسط صرافی برام حقوق کافی میفرستند که فقط مواظب مادرم باشم به همین دلیل مراقبت از مادرم و آشپزی و تمیزی منزل کار خودمه منتهی مگر چقدر خونه ما کار داتره یک روز در هفته وقتی تو پیشنهاد دادی من از خدام بود اون روز اومدم و ظرف دو ساعت همه اینجا رو ردیف کردم اصلا هم خسته نشدم از تعجب نمیتونستم هیچ کاری بکنم گفتم جاوید جان من واقعا شرمنده میشم اصلا راضی نیستم گفت ول کن بابا بزار برم عرق و بیارم یکی دو پیک بزنیم تازه من از تو باید ممنون باشم که من و از بیکاری در آوردی اون روز خواستم برات شام هم درست کنم گفتم حتما متوجه میشی از این به بعد برات غذا رو درست میکنم گفتم مثل اینکه متوجه نیستی من واقعا ناراحت میشم گفت چرا ناراحت میشی مگه چه اتفاقی افتاده اصلا فکر کن زن گرفتی و داره برات خونه داری میکنه هر دو خندیدم گفتم خواهش میکنم این حرفا چیه میزنی شرمنده میشم ! جاوید رفت دو استکان گذاشت رو میز بطری نوشابه رو هم گذاشت بین هر دو تای ما ! ماست و خیار درست کرد گفت الان میرم گوشت میارم یک غذای خوشمزه برات درست میکنم هر چه خواهش کردم فایده نداشت تا امدن جاوید من دو سه پیک زدم بدنم کاملا به مشروب واکنش نشان میداد !با آمدن جاوید گفت تند نرو تا یک غذایی بخوریم گفتم جاوید تو رو خدا رسونده من از بس به شکستم در کشتی فکر میکنم دارم دیوانه میشم گفت قسمت تو همین بوده زیاد به خودت فشار نیار و زندگی کن تو افکار خودم به جاوید آفرین میگفتم حق با اون بود ! به جاوید گفتم جمعه آنیده بریم استخر بانک کمی شنا کنیم گفت باشه ولی باید به دختر خالم بگم بیاد تا وقتی که من نیستم مواظب مادرم باشه !!


تو استخر همه توجه شون به زیبایی جاوید جلب شده بود جاوید اصلا شنا بلد نبود و تو قسمت کم عمق دائم دست و پا میزد بهش گفتم من بهت شنا یاد میدم تا از شرمندگی این همه محبتت در بیام گفت اگه شنا هم یادم ندی هیچ اتفاقی نمیافته من تو دوست هستیم و باید همدیگه رو درک کنیم شاید روزی به هر دلیلی از هم دلگیر بشیم ولی باید قدرت بخشیدن رو بلد باشیم گفتم تو اگر روزی بدترین کار رو بکنی بازم برام بهترین دوست هستی ! گفت باید ببینیم الان زوده کمی از این حرفش تعجب کردم ولی بروی خودم نیاوردم !
ناهار رو تو رستوران مجتمع ورزشی بانک خوردیم در همون لحظه ای که داشتیم مجموعه ورزشی رو ترک میکردیم تیم کشتی بانک وارد مجموعه شد با دیدن من همه بطرفم آمدم شور و غوغایی به پا بود یکی از بچه ها میگفت نامرد حداقل سری بزن اون یکی میگفت چرا دور میگیری بگو تو بندازن تو گروه مربی ها خلاصه هر کسی حرفی میزد تا اینکه بچه ها تیم متوجه حضور جاوید شدن کشتی گیر سنگین وزنه تیم جلو اومد گفت این دوستت هنرپیشه سینماست ؟ گفتم نه گفت عجب تیپی داره اون یکی اومد گفت پسرپدر دخترا رو در میاره مادرش خارجیه خلاصه کوتاه کنم کاری کردن که من و جاوید فرار کردیم وقتی که از دست اون همه اژدها فرار کردیم جاوید گفت این ها همه دوست تو بود گفتم آره گفت یه طوری نگاه من میکردن ؟ حرفش و قطع کردم گفتم ادم ندیده بودن گفت داشتن من و میخوردن ! گفتم وحشی بودن ! خندید
با ورود ما به حیاط مجتمع دختر خاله اش از در مجتمع بیرون آمد و گفت جاوید کار دارم خیلی دیرم شده همه کار های خاله رو انجام دادم ببخشید من رفتم به جاوید گفتم این همون دختر خاله ات بود گفت اره چشمت رو گرفت سرم و پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم ولی جاوید راست میگفت واقعا چشمم رو گرفت چقدر جذاب بود با اینکه از من بزرگتر بود ولی به هر حال خیلی زیبا بود !
تا ساعت هشت و نیم شب از جاوید خبری نبود به محض ورود گفت معذرت میخوام باید مادرم رو مرتب میکردم دختر خاله مزخرفم هیچ کاری برای مادرم نکرده بود گفتم کاش میموندی و تنهاش نمیذاشتی گفت داره فیلم و سریال های مورد علاقه اش رو میبینه و یک ساعت دیگه میرم میزارمش تو تختخوابش ! موافقی یکی دو پیک بزنیم گفتم صد در صد ! جاوید بهتر از من به امور زندگیم مسلط شده بود رفت و با یک سینی برگشت عرق و مخلفات رو روی میز گذاشت گفت بیا بد جوری مست کنیم ؟ ولی با اجازه باید نیم ساعت دیگه برم به مادرم برسم گفتم واقعا درود به شرفت جاوید همین کار رو بکن !
وقتی جاوید برگشت کاملا مست بودم و چشمام نیمه بسته بود و با لکنت زبان صحبت میکردم ! جاوید همش به من نگاه میکرد گفتم چیزی شده گفت نه فقط میخوام میزان مستی ات رو بسنجم تو همون حالت مستی اصلا متوجه منظورش نشدم نمی دونم چه وقت از زمان بود که جاوید من و با هزار زحمت و افت و خیر بطرف تختم برد خیلی مشروب خورده بودم جاوید من و روی تخت گذاشت و مشغول در آوردن لباسام شد قدرت اینو نداتشم که بهش بگم بره و کاری بهم نداشته باشه یک نوع تسلیم محض بود جاوید کاملا من و لخت کرد و مشغول لخت شدن خودش شد در همون حالت مستی میدونستم داره اتفاقی میافته که اصلا باب میلم نبود ولی شدت مستی هیچ اراده یا رو برام باقی نگذاشته بود جاوید دستاشو رو بدنم میکشید وتمام بدن من و می بوسید از زیر سینه های بر آمده و عظلانی من شروع کرد و به پایین ترین قسمت بدنم رسیده تو همون حالت فکر میکردم جاوید قصد بدی درباره ام داره ولی جاوید کیرم و گرفت و شروع به لیسیدن کرد و با دهان و زبانش مشغول خوردن شد دست خودم نبود میدانستم از این عمل جاوید منزجر شده بودم ولی نیرویی من و به تسلیم شدن وادار میکرد کیرم کاملا تحریک شده بود و راست ایستاده بود واصلا خیال خوابیدن نداشت جاوید خم شد و از زیر تخت بسته ای رو اورد و با دندان اون و باز کرد کم کم مستی به دلیل هیجان از سرم میپرید ولی همان نیرو من و به تسلیم شدن مجبور میکرد کاندوم و جاوید از لفاف بیرون اورد و روی کیرم کشید وقتی که کاملا از کارش مطمئن شد بلند شد و برعکس روی پاهایم نشست با دست کیرم و روی سوراخ معقدش قرار داد و آرام آرام تنه اش روی کیرم فشار داد کیرم تا آخر تو کونش فرو رفت لذتی سرتا پای وجودم رو فرا گرفته بود آمیخته ای از ذوق و احساس گناه در وجودم زبانه میکشید جاوید مرتبا بالا و پایین میرفت و صدای آه و ناله اش بلند شده بود در عین حال با کیرش ور میرفت پشت جاوید به من بود و متوجه نمیشدم مشغول چکاری است ولی هر چه بود داشت خودش را ارضا میکرد مدتی بود که ابم امده بود ولی به دلیل شدت شهوت کیرم همچنان راست ایستاده مقاومت میکرد و اصلا خیال خوابیدن نداشت و جاوید هم با آه ناله هایش با خودش مشغول بود

ادامه …

نوشته: نادر


👍 18
👎 2
3450 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

661301
2017-11-07 21:42:56 +0330 +0330

خیلی طولانیه ولی خوب مینویسی

0 ❤️

661329
2017-11-08 02:22:28 +0330 +0330

خوب نوشتي :) به خصوص اسم داستانت ?
اسم داستان رو اتفاقي گذاشتي يا ربطي به همون رمان مارسل پروست داره؟

0 ❤️

661333
2017-11-08 03:00:21 +0330 +0330

هرچند که از اتفاقاتی که ته این قسمت افتاد ناراحتم،ولی داستان خیلی خوبی،حداقل از نظر نگارش بود و جز چندتا کلمه اشتباه مشکل دیگه ای نداشت…امیدوارم توقسمت بعدی عاشق هم بشید اقا نادر،وگرنه فحش کشت میکنم!

علی الحساب لایک ششم تقدیمت عزیزجان…

0 ❤️

661361
2017-11-08 12:42:00 +0330 +0330

انقدر طولانی بود که نخوندمش ، ولی چون بقیه میگن دمت گرم

0 ❤️

661365
2017-11-08 13:24:49 +0330 +0330

نادر، جالب می نویسی، آفرین 10 از من بود ?

0 ❤️

661370
2017-11-08 14:35:30 +0330 +0330

خوب نوشته بودی.مرسی.ادامشو زودتر بنویس

0 ❤️

661378
2017-11-08 17:20:26 +0330 +0330

خوب بود مرسی ادامشوزودتربنویس

0 ❤️

661380
2017-11-08 18:01:56 +0330 +0330

اينكه خودش سه فصل بود تازه ادامه داره
لطفا اضافه هاشو قيچى كن بانكو تيمو حرفاشون بعد استخر دختر خاله و اينالذت داستان رو از بين ميبره

0 ❤️