زن پسر خالم

1396/11/25

سلام
من اشکان هستم خاطره ای که براتون میگم یک واقعیت و فقط اسامی تغییر کرده
سال ۱۳۷۹ بود من تازه فارغالتحصیل شده بودم و تو یک شرکت خصوصی کار میکردم یه پسر خاله دارم که زندگیش تهران بود و توی یکی از شهرهای شمالی کار گرفته بود و همش اونجا بود یه روز به من گفت بیا با هم بریم منم که از خدا خواسته راه افتادم و باهاش رفتم شمال وقتی رسیدیم تو شهر گفت میخوام یه چیزی بهت بگم به هیچ کس نگو گفتم باشه خیلی به من اعتماد داشت دیگه بدون این که حرفی بزنه رفت در یه خونه وایساد پیاده شدیم زنگ زد یه خانم زیبا و تپلی درو برامون باز کرد پسر خاله گفت این سیمین خانمه همسرم من جا خوردم آخه بهمن خودش تو تهران زن و بچه داشت داستانشو برام تعریف کرد و من فهمیدم دو سالی میشه با هم هستند تازه جالب تر اینکه بچه هم داشت ازش دیگه بیشتر تعجب کرده بودم خلاصه چند روزی اونجا بودیم و برگشتیم اون مرتب میرفت اونجا و میومد و من فقط احوال سیمین را می پرسیدم تا اینکه یه اتفاقی افتاد که تمام زندگی منو تحت تاثیر قرار داد یک روز پسر خالم به من زنگ زد گفت بیا کارت دارم رفتم پیشش گفت من یه کار برام پیش اومده که نمیتونم ازش بگذرم باید برم خارج چند وقت کار کنم میخوام سیمین را بیارم تهران و تو رابطه باشی من پول میفرستم تو بهشون بدی و سر بزنی بهشون منم قبول کردم و خونه اجاره کرد و سیمین به تهران نقل مکان کرد من احساس مسءولیت میکردم و به سیمین و دخترش سر میزدم خدایش توی هیچ فکری نبودم و فقط میخواستم مسئولیتم را انجام بدم هر از گاهی سیمین ازم میخواست براش مشروب ببرم من هم می خریدم و میبردم و برای اینکه کاری نکنم خودم لب نمیزدم تا اینکه یواش یواش دیدم رفتار سیمین تغییر کرده هر موقع میرفتم سر بزنم آرایش غلیظی میکرد و از من پذیرایی میکرد شلوارهاش هر روز تنگ تر میشد و بدنش رو بیشتر به من نمایش میداد این مصادف شده بود با پول نفرستادن بهمن و من خودم داشتم با حقوق کمی که داشتم اونهارو ساپورت میکردم ولی کلا بیغ بیغ بودم سیمین هر روز بیشتر از بهمن بد میگفت و اینکه پول نفرستادناش چقدر داره به اون سختی وارد میکنه و من هر روز بیشتر اونجا میرفتم و براشون هرچی لازم داشتند میبردم تا اینکه یک روز دیگه سیمین از بیغ بودن من خسته. شده بود حرف آخر را زد و گفت که بهمن دفعه آخر که اومده بود بهش گفته دیگه میره خارج و بر نمیگرده و اون یه فکری به حال خودش بکنه من تازه داشتم فکر میکردم پس آزاده که بکنمش من کلا قد و قیافه سکسی ندارم و زیاد هم به سکس فکر نمی کردم اون موقع با اینکه خیلی جوون بودم. خلاصه بعد از اون حرف آرایش های سیمین غلیظ تر میشد و لباس هاش چسبان تر سیمین قد بلند و کمی چاق و سبزه بود خلاصه یه شب که براش مشروب برده بودم خودم هم نشستم و دوتایی تا خرخره خوردیم مست مست دیگه هیچی حالیم نبود روی مبل کنارش نشسته بودم دستش و گرفتم و آروم آروم ماساژ میدادم دستم و روی شونش گذاشتم و یواش یواش با لاله گوشش بازی میکردم اونم کاملا در اختیارم بود و مدتها بود در انتظار این لحظه یه لحظه به خودم اومدم دیدم دخترش که حالا دیگه چهار ساله بود اومده وسط ما و دست منو از روی شونه مادرش بر می داره خجالت کشیدم و بهش گفتم بچه را بخابون گناه داره داره اذیت میشه بعد از نیم ساعت از اتاق اومد بیرون و گفت خوابید دوباره کنارم نشست یه پیک دیگه زدیم و یه سیگار روشن کردیم وقتی سیگار تموم شد دوباره بهش نزدیک شدم و صورتم رو بردم جلو برگشت رو به من و اولین لب داغ و طولانی بین ما ردوبدل شد تا یک ربع فقط داشتیم لب تو لب زبان‌های همدیگرو میمکیدیم اون داغی دیگه هیچ وقت برای من تکرار نشد بهش گفتم جاهارو بیار بنداز رفتیم تو رخت خواب و بوسه های بی وقفه و مالیدن سینه های گوشتی سیمین .من جوون و اون حشری لباس هاشو در آورد و من هم زیر پتو آروم لخت شدم برگشت و گفت بند سوتین را باز کن بند را باز کردم و همونطوری از پشت چسبیدم بهش داغ بود من هم داغ بودم آروم کیرمو گذاشتم لای پاهایش و سر کیرم گذاشتم روی کس خیس سیمین و شروع کردم به آرامی فشار دادن همینطور که کیرم وارد اون کس خیس و تپل میشد سیمین آه میکشید تا انتها فرو کردم و تو همون حالت نگه داشتم اون خودشو محکم فشار میداد به من و من تو فضا سیر میکردم شروع کردم به حرکت دادن کیرم و اون آه و ناله ها ی گاه و بیگاه دیوونم میکرد دیگه داشت آبم میومد بعد از چند دقیقه . ما حتی پوزیشن هم عوض نکردیم من روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم و همانطور از پشت تا آخرش رفتم بهش گفتم داره میاد گفت بریز توش من لوله هامو بستم و من با یک فشار کوچک و نگه داشتن بدنم همه ابمو خالی کردم توش یادش بخیر همان شب چهار بار با هم سکس داشتیم و این شروع یک رابطه عاشقانه و سکس آلود بود من ۲۵ سالم بود و اون ۳۰ سالش بود هر دو داغ بودیم و حشری ما پنج سالی با هم بودیم و عاشقانه زندگی میکردیم حیف که از هم جدا شدیم بخاطر بچه بازیهای من و ترس از اینکه خانوادم بفهمند که با کی هستم خودم عشق بینمان را به بیراهه و تنفر کشاندم ولی اعتراف میکنم هنوز بعد از این همه سال حس عاشقانه به اون دارم و بعضی وقت ها خوابش را میبینم .

نوشته: Ashkan5430


👍 13
👎 7
42600 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

673706
2018-02-14 21:53:46 +0330 +0330

یکم ناخالصی توش بود ولی من بدم نیومد خوندمش

1 ❤️

673753
2018-02-15 06:22:36 +0330 +0330

هم نگارشت خوب بود هم داستانت

1 ❤️

673787
2018-02-15 13:45:33 +0330 +0330

,;کونکش دروغگو و عقده ایی

0 ❤️

673897
2018-02-16 13:02:23 +0330 +0330

ای بدک نبود.

0 ❤️

675674
2018-03-01 15:31:24 +0330 +0330

جالب و قابل باور بود

0 ❤️

705321
2018-07-25 22:29:33 +0430 +0430

خانوما اصلا پایه نیستن.اینا فقط داستانه بنظرم

0 ❤️