زندگی بر باد رفته سارا (۳)

1395/06/22

…قسمت قبل

سلام و ممنون از نظرات پست قبل. دوستان عزیز همون طور که قبلا هم گفتم این داستان شاید برای کسانی که دنبال داستانهای کوتاه فانتزی شهوتی هستن جذاب نباشه .سعی میکنم از خیلی جزییات فاکتور بگیرم و سریعتر برم جلو که تعداد قسمت ها زیاد نشه.هرچند که جزییات زندگی من اندازه مثنوی هفتاد منه.

زندگی ما طبق روال عادی جلو میرفت. یک زندگی از دید دیگران عالی ، البته شاید هم واقعا عالی بود و من قدر نمیدونستم. شغل پردرآمدامیر، خونه زندگی خوب و همسر مهربان و فهمیده…ولی خب ، سردمزاجی امیر باعث بوجود اومدن احساسهای دوگانه و اکثرا حقارت باری درمن شده بود…حس میکردم به اندازه کافی زیبا و خوش اندام و سکسی نیستم. مربی خصوصی بدن سازی گرفته بودم و مدام روی هیکلم کار میکردم. باسنم خیلی گردتر شده بود و برجسته تر، هرهفته با یک مدل ناخن جدید و موی جدید از سالن های مختلف آرایشی به خونه میومدم. پول زیادی رو خرج لباسهای سکسی و ست های فانتزی میکردم که تو خونه بپوشم. از اینترنت کلی رسپی جدید درمیاوردم و غذاهای ملل مختلف درست میکردم ،میز رو تزیین میکردم ،عطر سکسی ،شمع ، حتی جایی خوندم رنگ های تند محرک هستن و ست اتاق خواب رو عوض کردم…ولی تهش با لبخند امیر مواجه میشدم! بارها دخترهای ملیت های مختلف به امیر به شوخی گفتن چقدر خوش شانسی خانمت خیلی زیباست. امیر هم میگفت بله من خوش شانسم! و میخندید. هربار که تلاش میکردم جاذبه سکسی داشته باشم و تحریکش کنم و شکست میخوردم بیشتر از نیاز جسمی که داشتم از نظر عاطفی صدمه میخوردم. …
مینا ماههای آخر بارداری رو سپری میکرد و عملا خونه نشین شده بود. دوهفته یکبار میرفتم پیشش…تا اینکه برای دیدن سیسمونی بچه اش مهمونی زنانه گرفت. توی مهمونی با یه دختری به اسم مرجان (مستعار )آشنا شدم. از اون دخترهای شاد و اهل بزن و برقص و ریلکس. چند باری بعدش باهم بیرون و خرید و رستوران رفتیم البته بدون مینا چون مرجان اهل شلوارک و دامن پوشیدن و آرایش غلیظ بود و شوهر مینا التیماتوم داده بود که حق نداری بیرون کنار این دختره دیده بشی ، مرجان مجرد بود و بعنوان کارشناس پوست توی یکی از کلینیک های لیزر دبی کار میکرد و درخواست جواز داده بود که مرکز مراقبت پوستی خودش رو با شراکت یک دختر لبنانی راه اندازی کنه. اون روزها اوج اختلاف سیاسی ایران و امارات بود سر جزایر سه گانه، امارات شروع کرده بود به اخراج خیلی از ایرانی ها حتی تجاری که سالها اونجا کار کرده بودن. و بر همین اساس دادن جواز به کسانی که پاسپورت ایرانی داشتن تقریبا محال شده بود…مرجان خیلی ناراحت بود و خیلی این در و اون در میزد…قرار بود شوهر مینا از دوستان اماراتیش بخواد که پیگیر کارش بشن . حتی خودش پیشنهاد داد که امیر با پاس المانیش به عنوان سرمایه گذار اقدام کنه و جواز بگیره ولی مرکز تحت اداره اون باشه که امیر رد کرد… یک روز مرجان ازم خواست که همراهش برم به اداره کار که پیگیر نامه درخواست تجدید نظرش بشه برای صدور جواز…وقتی رفتم دنبالش تعجب کردم که یک پیرهن بلند و گشاد و پوشیده تنش بود . گفت بلاخره اونجا مکان دولتیه دیگه… توی سالن منتظر بودیم که طبق شماره صدامون کردن. نمیدونم چرا…نمیدونم چرا منم همراه مرجان رفتم داخل اتاق که ای کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم. مرد جوان عربی که پشت میز نشسته بود خیلی بنظرم آشنا میومد ولی نمیدونستم کجا دیدمش. مشخص بود اون هم من رو میشناسه چون با تعجب خیره شده بود به من و چشم برنمیداشت. بلاخره بعد از چند دقیقه به خودش اومد و پرونده مرجان رو برداشت و شروع کرد به توضیح دادن اینکه قبلا ویزای کار داشته و نبایست توی این شرایط بحرانی که ایرانیها برای تمدید ویزا دارن سعی میکرده که ویزاش رو به ویزای کارفرما تبدیل کنه و کلی جزییات اداری دیگه…مرجان هم با ناراحتی داشت براش توضیح میداد که جریان چیه…البته چند بار که مرده رو خیره به من دید برگشت و با چشمک پرسید جریان چیه… خلاصه مرده گفت من پرونده رو دوباره میفرستم پیش مافوقم و خودم هم پیگیر میشم ببینم چه میشه کرد…شما هم شمارتون رو بزارید که من خبرتون کنم. وقتی بلند شدیم که بیرون بیایم مرده به من گفت راستی شما نسکافه تون رو نخوردین. نکنه اینم مثل ماهی اون روز بد بوده که اگر بود من برم به جای شما پیشخدمت رو دعوا کنم! و خندید…تااااازه یادم افتاد که این همون مردی بود که چندین ماه پیش توی مرکز خرید ازم خواسته بود کارتش رو بگیرم. هیچ نگفتم و اومدیم بیرون…بعد اینکه داستان رو برای مرجان گفتم گفت عجججب بعد چند ماه قیافه تو یادشه بابا این دیگه کیه روزی ده تا از این برخوردا پیش میاد.
شب نمیدونم چرا این ماجرا و ماجرای چندماه پیش رو برای امیر گفتم. امیر گفت اولا که این رو بدون که ما با جواز ایرانی اینجا نیستیم پس مبادا فکر کنی بخاطر موقعیت کآری و زندگیمون باید سکوت کنی ،هرکس از هر ملیتی هرحرف بیخودی بهت زد محکم بزن تو دهنش. البته این چیزها برای دخترها عادیه و پیش میاد ولی متاسفانه از بس بعضی از دخترهای ایرانی اینجا هرزه گری کردن و خودشون رو به پول عربها فروختن اینها فکر میکنن که هرکی ایرانیه دیگه بعلله!

هفته بعدش مرجان و مینا رو دعوت کرده بودم برای نهار ، که دیدم مرجان یکم دپرسه ولی حرفی نزد. فرداش زنگ زدم به مینا که ببینم چی شده و مینا گفت که ظاهرا اون مرده توی اداره کار که مرجان داستانش رو براش تعریف کرده بود ، زنگ زده به مرجان و گفته که خودم پیگیر کارت هستم و تلاش میکنم درستش کنم. و در ضمن به مرجان گفته خواهش میکنم به دوستت بگو به من یک بار زنگ بزنه. مرجان هم گفته اون متاهله و درست نیست من همچین چیزی بخوام ولی مرده گفته فقط میخوام عذرخواهی کنم. همین. و الان هم مرجان استرس داره که مرده فکر کنه اون خواسته اش رو پشت گوش انداخته و لج کنه دیگه پیگیر کارش نباشه و اینا.
اعتراف میکنم که حتی اگر قرار بود مرجان رو هم بکشند من نباید زنگ میزدم چه برسه به جواز کاری. ولی دروغ چرا ، از همون روز توی اداره که فهمیدم چهره من رو بعد از ماهها یادشه حس ناشناخته ای داشتم. حس میکردم واقعا خاص هستم ! میدونم احساس احمقانه ای بود ولی بود…یه جورایی احساس خوبی نسبت به ظاهر خودم پیدا کرده بودم. احساسی که علیرغم تعریفات خیلیها تا حالا بهم دست نداده بود…با خودم فکر کردم که خب مثلا میخواد چی بگه…فوقش عذرخواهی کنه و مثلا بگه شما زیبایی و این حرفها که همه مردها به همه زن ها میگن …چی میخواد بشه… کلی با خودم یکی بدو کردم و آخرش تکست دادم به مرجان که مینا برام گفت داستان چیه شماره اش رو بفرست. اونم شماره رو فرستاد و بیست تا هم علامت تعجب !!! دنبالش…
بار اول که زنگ زدم برنداشت ، تکست داد که شما کی هستین. منم نوشتم شما خواسته بودی با من صحبت کنی که جواب داد لطفا پنج دقیقه به من وقت بده. بعد تماس گرفت و گفت ببخشید میخواستم محیط کارم رو ترک کنم که راحت حرف بزنم. بعد گفت ببین من میدونم شما ازدواج کردی و اصلا هم نمیخوام بهت بگم به همسرتون خیانت کنین و بیاین با من باشین. پریدم تو حرفش و گفتم بگی هم فایده ای نداره چون اولا من همچین دختری نیستم ثانیا دبی پره از دخترهای ملیت های مختلف که حاضرن هر سرویسی به مردها بدن پس شما نیازی ندارین همچین حرفی رو به زنی تو شرایط من بزنین. گفت بله دقیقا همچین تصمیمی هم ندارم. من فقط میخواستم بابت اون روز عذرخواهی کنم که جلوی دوستتون به ماجرای چندماه پیش اشاره کردم کارم اشتباه بود…گفتم ایرادی نداره…دیگه ؟! گفت دیگه اینکه شما شاید متاهل باشی ولی خوشبخت نیستی !! و من فقط خواستم بگم هرزمان خواستی با کسی حرف بزنی لطفا من رو توی اولویت بزار. و قبل اینکه من چیزی بگم گفت ببخشید رک گویی کردم . مراقب خودت باش و خداحافظ!
نشستم روی تخت…باورم نمیشد که بهم گفته بود خوشبخت نیستی ! لجم گرفته بود ،میخواستم زنگ بزنم بهش و هرچی از دهنم درمیاد بگم و بگم خیلی هم خوشبختم ولی بجاش گریه ام گرفت…اونقدر گریه کردم که خودم هم نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم و دلیلش چیه… به خودم گفتم بره به درک. حتی نمیدونه اسم من چیه بعد برام نطق میکنه که خوشبخت نیستی. البته خودم رو مقصر میدونستم که بهش زنگ زدم .

چند هفته بعد مینا یک پسر گرد تپل بدنیا آورد کپی باباش. دلم برای لپ هاش و انگشتان تپل دست و پاش ضعف میرفت. چندین بار رفتم دیدنش خونشون و اونجا مرجان هم بهم گفت که محمد ( تنها کسی که اسمش تو این داستان واقعیه ) خیلی در حقش لطف کرده و تقریبا جواب اوکی رو براش گرفته فقط مونده مراحل اداریش. سعی میکردم برام مهم نباشه و واکنشی نشون ندم.

نیمه تیرماه بود و توی دبی از گرما آتیش میبارید. فردای اون روز تولد امیر بود. خیلی تلاش کرده بود دوسه روزی شرکتش رو تعطیل کنه که بتونیم بریم یه جای خنک مسافرت ولی حجم زیاد کاری باعث شد موفق نشه و مسافرتمون موکول شد به مرداد. تصمیم گرفتم یک روز رمانتیک و خوب بسازم. روز قبلش رفتم با دقت و وسواس براش یک ساعت خوشگل خریدم. یک ست لباس راحتی سرمه ای توخونه ای هم براش گرفتم. روز تولدش از صبح خونه بودم ،مینا هفته ای یکبار یک آدم مطمئن رو برای کمک بهم میفرستاد. با کمک اون خونه رو برق انداختم و همه جا رو پر گل و شمع کردم. کیک دونفره شکلاتی سفارش دادم و براش باقالی پلو ماهیچه پختم که عاشقش بود. دوش گرفتم و آرایش کردم و پیرهن خوشگل نارنجی پوشیدم…دختره که آمده بود کمکم هی میخندید ، بهش گفتم چیه ؟ گفت شما هم امشب مثل مینا صاحب یک پسر خوشگل میشین. خنده ام گرفت. امیر زنگ زد و گفت بابا ناسلامتی تولد منه ها زود بپوش شام بریم یه جای توپ. گفتم حالا تو بیا خونه من طول میکشه آماده بشم. وقتی اومد تو و خونه رو دید من رو بغل کرد و کلی بوسید. گفت بخدا میدونستم بیکار ننشستی و کلی تو زحمت انداختی خودتو. از شام خیلی لذت برد همینطور از هدیه هاش و کلی تشکر کرد. لباس راحتی رو پوشید که یکم تنگ بود براش، گفتم ایراد نداره فردا میبرم عوضش میکنه. قبل از اینکه دوباره لباسهای قبلیش رو بپوشه دست انداختم دور گردنش و کشیدمش روی مبل و لبام رو گذاشتم روی لبهاش. واقعا نیاز داشتم ، دلم میخواست وحشیانه لبام رو بخوره و اونقدر توی بازوهاش فشار بده که استخونهام بشکنه. از خودم بیخود شده بودم البته اونم با من همراهی میکرد و ازم لب میگرفت ولی خیلی اروم و کوتاه. توی اوج نیاز و شهوت بودم که کشید عقب و گفت عزیزم چایی نداریم ؟ بعد اون همه ماهیچه که تو به خوردم دادی چای خیلی میطلبه ها! ! دوباره همون حس سرد و تلخ و ناگوار اومد سراغم ؛ حس پس زده شدن ،حس اینکه لابد به اندازه کافی زیبا نیستم و هزار تا احساس ناشناخته دی
گه که بلد نیستم روی کاغذ بیارم. تا خودش بلند شد بره چایی بیاره رفتم توی اتاق خواب و محلول پاک کننده ریختم رو دستمال کاغذی و کل صورتم رو پاک کردم. اشکام هم داشت میریخت ولی زود رفتم صورتم رو شستم. وقتی اومدم توی هال امیر گفت ااااا خوابت گرفته ؟ چه زود رفتی مسواک زدی و شستی!! هه! من در اوج ناامیدی و حقارت بودم و شوهرم فکر میکرد رفتم مسواک زدم که بخوابم! اون شب تا صبح بیدار بودم و از پنجره اتاق خواب به بیرون نگاه میکردم. دلیلی برای رفتار امیر پیدا نمیکردم جز اینکه احتمالا چون دوروز پیش یک سکس نصفه نیمه پنج دقیقه ای داشتیم لابد فکر کرده الان زوده برای بار بعدی!
بخودم قول شرف دادم که دیگه بیخیال بشم و اینجوری باعث تحقیر خودم نشم.
اون تابستان هم گذشت .مرداد یک سفر طولانی رفتیم و بعدش من اومدم
ایران و سه هفته موندم پیش خانوادم. امیر هرروز زنگ میزد که دلم برات تنگ شده. دقیقا نمیدونستم دلش برای چی تنگ شده. شاید برای هم صحبتی که باهاش بره سینما و رستوران و خرید؛ شاید هم برای اینکه دست بکشه رو سرم و بهم لبخند بزنه…
ماجرا رو سربسته برای خواهرم گفتم ؛ بعد از یکم فکر کردن و دادن چندتا راهکار بیفایده تکراری گفت خب اینهمه دکتر و درمان و متدهای پزشکی جدید رو برای کی کشف میکنن؟ چرا نمیرین مشاوره و درمان؟
شاید راست میگفت…باید به امیر میگفتم…

ممنون از حوصلتون دوستان عزیز…تک تک این خاطرات برای من یادآور روزهای نه چندان دور زندگیم هستن…ممنون که همراهی میکنین.

ادامه…

نوشته:‌ سارا


👍 8
👎 0
12463 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

555957
2016-09-12 21:10:06 +0430 +0430

خوب نوشتی. اگه ایران بودی و احتیاج به هم صحبت داشتی یاد من باش

0 ❤️

556097
2016-09-13 06:27:40 +0430 +0430
NA

سارا جان من نمیدونم چرا زنا در رابطه با سکس نمیتونن درست حرف بزنن بابا طرف شوهرته هرشب تو اغوششی نمیتونی بگی ارضا نمیشم حال نمیکنم ته ته این همه ضایع شدی یه بارم روش اما حرف دلتو میزدی درست تا اونم به خودش بیاد

0 ❤️

556127
2016-09-13 11:56:44 +0430 +0430

آقایون و خانومهای محترم توجه داشته باشند. این کوسکشی که دم از محمود افغان میکنه . تا حدودی حق داره که زرزر کنه. چون اونقدر کوس افغانی کردم که نمیتونم بشمارم. کیرم تو حلق تو و محمود افغان کونی.

0 ❤️

556149
2016-09-13 16:45:14 +0430 +0430

داستانت جالب بود دوست عزیز. لطفا ادامه شو سریعتر بنویس.مرسی.بوس

0 ❤️

556158
2016-09-13 18:30:18 +0430 +0430

سلام سارا خانوم!

در وهله ی اول داستانت عالیه ؛ عین واقعیت ؛ ساده ؛ روون و پردرد

در وهله ی دوم دوس دارم نظر خودم رو به عنوان یه مرد هم سن و سال شوهرت بگم :

ببین خانوم کوچولو جدای از ترحم و دلسوزی واس خجالت و شرم و حیای دخترا تو زندگی زناشویی ؛ ماجرایی که شما تعریف کردی دو دلیل میتونه داشته باشه :

حالت اول مربوط به اختلاف سنیتونه

زمانی که اختلاف سنی دختر و پسر بالای 9 ساله ، مرد خواه ناخواه نسبت به زنش حس سرشار عشق و حمایت پیدا میکنه که تو بعضی موارد به شهوت غلبه میکنه ، یه حسی مثل حس غالب پدرانه! یه حسی که باعث میشه تو بجای همسر ؛جوجو کوچولوی شوهرت باشی و اون تحت هر شرایطی باید ازت حمایت و مراقبت کنه و خیلی از مواقع به کارهای ناشیانه و در نظر اون بچگانت با مهربونی لبخند میزنه!

حالت دوم مربوط به سرد مزاجی مرده

این حالت هایی که میگی معمولا تو مردهایی با نیاز جنسی نرمال و هات بعیده ، مخصوصا اگه هر شب یه هلوی تازه بالغ شده تو بغلش بخوابه! اما من رفیق داشتم که معتقد بوده رابطه ی جنسی باید با ظوابط باشه…یجور وسواس جنسی توام با سردمزاجی که تحریک مرد توش به حداقل میرسه!! برای این مورد حتما باس برین زیر نظر دکتر و دوا درمان

در هرحال داستانتو ادامه بده لایک میکنم

0 ❤️

556159
2016-09-13 18:46:01 +0430 +0430

عالي بود…تو رو خدا ادامش رو هم بزار هرچه زودتر

0 ❤️

556168
2016-09-13 20:37:03 +0430 +0430

درووود سارای عزیز سپاس ازقلم شیوات.من خودم یک مردم ولی ازرفتار همسرت باتو به عنوان یک مرد بسیار شرمسارم.امیدوارم روال زندگیت انقدرمطابق باایده الهات بشه که یکروز به این داستان ازاعماق وجودبخندی.منتظرقسمتهای بعدداستان زیبایت هستم باسپاس بدروددوست من… ?

0 ❤️

556262
2016-09-14 10:12:37 +0430 +0430
K.K

خوبه فقط زود بنویس

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها