نمیدانستم آخر پدربزرگ با من چکار دارد.
ابتدا شک کردم و با اشاره دست به پدربزرگ گفتم که من بیایم؟ پدربزرگ سرش را به نشانه مثبت تکان داد. منهم که دیگر مطمئن شده بودم به سوی پدربزرگ رفتم. پدربزرگ با صدای نازکش گفت که کنارش بنشینم. منکه نمیدونستم او با من چیکار دارد با گیجی نشستم. یک چندلحظه ای پدربزرگ مکث میکند و به روبه رو نگاه میکند و سپس رو به من میکند و دهان کم دندان خودرا باز میکند و میگوید: سلام پسرم، این روزها زیاد ندیدمت، چطوری، خانواده خوب هستند؟
جواب دادم: بله الحمدلله، همه خوب هستند.
-سپاس خدا، پسرم هیچوقت شکرگذاری رو از یادت نبر چونکه اگه آدم شکرگذار نباشه دیگه خداوند به او نعمت نمیرساند اما اگه همیشه و هرروز شکرگذاری باشی، مطمئن باش، اینو از یک مردی بشنو که صدسال زندگی کرده و سردوگرم روزگار را چشیده است.
-بله شما درست میگید. حتما این صحبتاتون رو از یاد نمیبرم.
-باور کن پسرم منهم اگه یک پدربزرگ صدساله داشتم و همسن و سال تو بودم سعی میکردم ازش راه و رسم زندگی رو یاد بگیرم.
من که حوصله چندانی به شنیدن حرف های پدربزرگ نداشتم گفت: ببخشید پدربزرگ جسارت نباشه ولی میخوام بدونم بامن چیکار داشتید. پدربزرگ سرش رو بسمت گوشم آورد و درآن گفت: پسرم، باور کن این کارها عاقبت خوبی نداره ها! من نمیتونستم بفهمم منظور پدربزرگ چیست. بنابراین با خنده گفتم: منظورتون چیه پدربزرگ. لابد بعضی ها سوال براشون پیش نمیاد تااز بزرگ فامیل بپرسند!
پدربزرگ خنده ای زد و گفت: نه پسرم منظورم اون نبود، منظورم(دم گوشم میگوید) خودارضاییه یا همون جق خودمون. من خیلی متعجب شدم، مغزم هنگ کرده بود، آخر پدربزرگ چطور اینو فهمید؟ دم گوش پدربزرگم گفتم: منظورتون چیه؟ من اصلا سمت این کارها نمیرم. پدربزرگ با لبخند شیرین اش گفت: پسرم فکر نکن من خرم! صد سالمه اما عقب مونده که نیستم. از قدیم گفتن یک جقی، جقی دیگررو میشناسه. مگه میشه من نوه ام رو نشناسم. اونم کسی که از نظر ظاهری کاملا شبیه منه. من میدونم داشتی تو مستراح جق میزدی.
دیگه کاملا مطمئن شدم که پدربزرگ از خودارضاییم خبر داره و دیگه پنهان کاری فایده نداشت، اصلا نمیدانستم چیکار کنم، کاملا ترسیده بودم، اگه پدربزرگ این را به پدر و مادرم بگویند، گوشیمو که از دست میدهم و یک چک مفصل میخورم هیچ، حتی امکان منو ممنوع الخروج از خانه در تابستان بکنند. آخر چیکار میکردم، باید میافتادم جلوی پای پدربزرگ و یا قول میدادم این قضه تکرار نشود. حتی رشوه هم بفکرم افتاد. به پدربزرگم گفتم: واقعا ببخشید پدربزرگ دیگه قول میدهم تکرار نشود. پدربزرگ با لبخند گفت: نگران نباش پسرم، من اصلا این اتفاق را به پدرومادرت نمیگم. ناسلامتی ما باید با هم دو
ست باشیم که کوچکترین رازهامون رو بهمدیگه بگیم. نگران باش پسرم رازتو پیش من محفوظه. یکبار منم این اتفاق برام افتاد و از دست پدربزرگ خودم هم کتک خوردم چون خانواده من به هرحال اعیونی بودند و این چیزهای به اصطلاح رعیتی نمیباست تو خانواده من میبود و همچنین یک گناه کبیره میون مردم اون زمان بود. به هرحال این کتک اصلا علاقه من به خودارضایی رو ازم نگرفت، به هرحال یک حس انسانیه و نباید سرکوبش کرد. اما پسرم ازمن به تو نصیحت تو این سن و سال تمام زار و زندگیت رو پای گاییدن و کردن نزار.
لابد تو این تلمیزیون میگن چه ضرراتی داره؟ نمیگم که اصلا نزن ولی کم بزن مثلا هر سه چهارروز یکبار. کم بزن همیشه بزن. حالا الان جای خوبی نیست که درباره سرگذشتم حرف بزنم. انشاالله موقعی که تنها بودیم. حالا برو پسرم تا زیاد به ما مشکوک نشن درباره چی حرف میزنیم نوه گلم.
-واقعا ممنونم پدربزرگ. حتما نصحیتاتون آویزه گوشم میشه.
با تعجب بلند شدم، یعنی پدربزرگ چطوری فهمید؟ اصلا باورم نمیشد پدربزرگ اینقدر منفی و بی ادب بود! بلند شدم و رفتم که جای قبلیم بشینم دیدم که یکی رویش نشسته است. بنابراین رفتم یک صندلی خالی دیگه پیدا کنم. یک صندلی بنفش مربعی شکل بدون دسته و تکیه گاه دیدم. رفتم و آنجا نشستم و گوشیمو روشن کردم و قضیه پدربزرگم رو به دوستام تو تلگرام گفتم. احمد گفتش که: بنظرمن باور نکن، شاید فقط میخواست بهت کلک بزنه.
-احمد بهتره گه نخوری! همه این قضایا برای اون فیلم تخمیت بود.
انقدر مشغول و غرق چت بودم که نفمیدم دخترخالم، فاطمه کنارم نشست. زهرا سه سال از من بزگتر بود و نسبتا از وضع ظاهری نسبتا لاغر بود. دماغش بزرگ بود، قدش بلند بود و هیکل متوسط و چشم های ریز و یکم سبیل و صورتی پر جوش داشت. او خیلی بمن زور میگفت و امر میکرد و همش دنبال یک چیزی بود تا منو تحقیر کنه.
وقتی داشتم قضیه قول دادن به جق نزدن رو به دوستام گفتم، امیر یکی دیگه از دوستام گفت: زر نزن بابا! من خوب میدونم تو وقتی یک دختر ببینی نمیتونی دست به کیرت نزنی.
بعد احمد گفت: امیر نظرت چیه کاری کنیم قولش رو بشکنه؟ امیر گفت: موافقم! بعد از اون احمد یک عالمه عکس سکسی فرستاد. من با دیدنش اول خیلی تحریک و خام شدم اما بعدش خودم رو کنترل کردم و گفتم: ریدم دهن هرجفتتون. باور کنید اصلا حواسم نبود که فاطمه داشت همه عکس ها و چت هارو میدید.
او با عصبانیت گفت: اینا دیگه چی ان داری میبینی؟ الان به مامانت میگم. واقعا اون روز مثل اینکه روز من نبود. ای کاش واقعا نمیومدم. من که خیلی دستپاچه و خجالت زده شده بودم و نمیدونستم چی بگم. بوی گفتم: خواهش میکنم نگو. بخدا بدبخت میشم. هرکاری بگی انجام میدم. خواهش میکنم نگو! نمیتونید واقعا ترس منو در اون لحظه حس کنید.
-اصلا نمیتونم اینو نگم. باورم نمیشه تو این کثافت های چندش آور رو داری!
-خواهش میکنم! هرکاری بگی میکنم فقط چیزی نگو
نوشته: یک_لاشی_ناشناخته
بقیشو بنویس بینم چیکارکردی کوس لیس !
خوب از کون میکردیش بهترنبود ؟ اهان فهمیدم اخه کثیف بود باید میلیسیدیش تمیز شه !
لایک.
تو قسمت بعد یه لایک دیگه هم بهت میدم اگه مچ پدربزرگتو موقع جق بگیری .
احتمالا نمیدونی بیشتر از ۵ قسمت نمیتونی داستان رو ادامه بدی که انقدر کم داستان رو پیش میبری
تو خونه به اون بزرگی جایی بهتر از کف دستشویی پیدا نکردی ، یکم باور پذیرتر بنویس
دوست عزیز، تو قسمت اول هم برات نوشتم. نوشتن توامان ادبی و عامیانه، اصلا خروجی خوبی نمیده! از اینکه یه قسمت رو مینویسی، ذوقزده نشو که سریع ارسالش کنی! قبل از ارسال، چندین و چندبار داستانت رو بخون، اگه کسی مورد اطمینان تو دور و برت هست بده بخونه، چون همیشه نفر دوم بهتر میتونه اشکالات رو بفهمه.
ضمن اینکه از نظر محتوایی داستانت ضعیفه. باید روی باورپذیر بودنش بیشتر کار کنی. حدس میزنم دوست واری داستان بنویسی و بهش علاقمندی، چرا با داستانهای غیر سکسی شروع نمیکنی که لاقل بتونی با چهارنفر اهل فن رودر رد مطرحش کنی و اشکالاتت رو راحتتر برطرف کنی؟! کلا جای کار داری ولی سعی کن بیشتر یاد بگیری، بیشتر کتاب بخون و بیشتر مطالعه کن. مطمینا پیشرفت میکنی… موفق باشی
اومدم مثلا نقد کنم، خودم دوتا غلط املایی داشتم. :D
کیر اهالی شهوانی از پهنا تو کون خودت و دوستاتو اون بابابزرگ جقیت.
امروز بسکه کسه پریود و بوگندو تو داستانا بود حالمون از همه داستانا به هم خورد…
همه یکطرف اون “به وی” گفتنهات یکطرف، آدم یاد نثر قائممقام فراهانی میفته، کیر محمدشاه قاجار تو کونت…
تورو خدا دیگه ننویس ادامه اش رو