زندگی پیچیده اکبر (۲)

1397/03/14

…قسمت قبل

نور افتاب از کوچه پس کوچه های خیابان "به افق خیره شو "که بر سطح کوچه افتاده بود داشت رخت بر میداشت نسیم شب گاهی با پیچش باد در کوچه طنین انداز شده بود گویی شخصی با سوراخ ته خودکار سوت میزند!
گویی در انتهایِ کوچه شخصی شیون میکشد!
آه و ناله هایِ اکبر که از سختیِ روزگار و شکست عاطفی مینالید به شکلی سوزناک با دردِ سولاخش که به راحتی یه سکه 500تومنی از عرض از آن رد میشد برابری میکرد.
همچنان که کمر راست میکرد خاطرات شب قبل رو مرور میکرد شرت مامان دوزش را از گوشه ای برداشتِ تا منطقه دخول گاه بالا کشید دولا دولا از کوچه خارج میشد طرح های دیوار های کوچه گویی واقعا دست و پا داشتِ به کیونِ او حجوم میبرند.

همچنان که کیون بر هوا راه کوچه را به انتها میبرد برای چندمین بار به زمین افتاد اشک در گوشِه چشمانش جمع شده بود
آن وقت دیگر نتوانست خویشتن داری بکند فریاد کنان گفت :
خدایا! خدایا!
همان دم احساس کرد کمرش دیگر دولا نیست و درد نمیکشد! دستی که بنظر بزرگ می آمد کمرش را گرفته بود و بلندش کرده بود. اکبر سر بر داشت.هیکل بزرگ سیاهی , مستقیم و بلند در کنارش راه می آمد. این مردی بود که از پشت سرش رسیده و او صدایش را نشنیده بود.این مرد بی آن که کلمه ای بگوید او را بلند کرده بود و حملش میکرد. او کاظم قاقی بود…

زمان بگذشت اکبر زخم قدیمیش را التیام میداد زخم جسمی مشکل خاصی نبود اکبر اما روحش زخم برداشته بود!
در این مدت اما کاظم همیشه حواسش به او بود کاظم مرده میان سالی بود پنجاه شصت سال شاید! پاتوق این دو باغ آلبالویِ کاظم بود به رسم عارفان قرن پنجم هجری خانقاهی تشکیل دادهِ بود و در آن از حافظ و مولانا برای هم میگفتن…
اکبر این بار دیگر شیفته او شده بود ,عشقی حقیقی! به این درک رسیده بود.

“لَعلِ لَبَت بُرد از یاد کاظِم وِرد شَبانه درسِ سَحَر گاه”
اولین بار! لب ها در ادامه قُفل شد و اکبر بود که با خنده های گُلگُونش به ادامه دادن رضایت داده بود
کمی بعد آلت سیاهی که از ختنه گاهش چیزه سفیدی چسبیده بود در میدان دید قرار گرفته بود
گویی شخصی نوتلایی خریده روی آن کرم خامه ای ریختِ باشد!

همچنان که زمان میگذشت اکبر و کاظم انواع اقسام پوزیشن ها و گایش ها را با یک دیگر تجربه کرده بودند البته همیشه اکبر در نقش دهندِ و کاظم در نقش گایندِ بود.
تا آن روز کَزایی اکبر که طبق معمول همیشه کیونش را تکان میداد و لی لی کنان به باغ آلبالو قدم میگذاشت, چند تن از رفقای کاظم در کنار او نشسته با هم بگو بِخَند راه انداخته بودند یکیش رو میشناخت محمد حسن آن یکی هم بعدا فهمید اسمش جاسم می باشد.
در حین وارد شدن به خانقاه جاسم گویی دستش مثله فنر در رفته باشد انگشتی بر کیون اکبر کشید که موجبات جیغ زدن اکبر رو فراهم آورد و فوری به بغل کاظم رفت ,کاظم اما نیشخندِ کیری مثلِ همان خنده یِ کیری سیامک بر لبان داشت آن دو چند باری به اکبر دست درازی می خواستند بکنند اما کاظم همیشه پشتیبانیش میکرد این بار هم به پشتیبانیه او دلش گرم بود شروع کرد فحاشی به جاسم : “که ای کسکیشه عمه ننه ,کیون تو رو سگ گایید الان کاظم رو میفرستم از وسط کیونت رو نصف کنه” در همین حین که جاسم داشت میخندید به فحاشیه اکبر, کاظم یک کشیده آب نکشیده ای گذاشت زیره گوش اکبر!
+تو غلط میکنی به رفیقام فحش بدی بچه پرو
اکبر اما هنگ کرده بود نمیفهمید یعنی چه من را زد؟!
_من رو انگشت کرد خوب اکبر این را گفت
+خوب کاری کرد اصلا کیونتم باید بزاره تو جندِه یِ منی با هر کی هم گفتم باید بخوابی
این را گفت علامتی به محمد حسن و جاسم داد آن دو تا مثله ببره کیون ندیده جَهیدَن بر سره اکبر, اکبر که دوباره شستی در کیونش رفتِ بود تقلا میکرد داد فریاد راه انداخته بود.
_تو نمیتونی با من این کار رو بکنی من کیونیِ تو بودم فقط !نه دیگران… و چندی شر ور دیگر را نیز بلغور بکرد
کاظم اما در حین حرف زدن او سکوت اختیار بکرد و با دسته چپش تخمانش را نشان بداد یعنی “به تخمم”
خلاصه آن شب تا خوده صبح کیون اکبر را به روش ها و پوزیشن های مختلف بگاییدن فیلم کوتاهیم از گایشش تهیه کرده تهدید کرده در صورت گوش ندادن به حرفشان یعنی اجتناب از کیون دادن دوباره به قاضی صلواتی دادستان شهرشان میدهند تا به حکم لواط کیونش را جِر بدهد و از کیون دارش بزنن اکبر هم که مُفصل گاییدِ شده بود زخم فرج گاه امانش را بریده بود سرش را پایین انداخته از باغ بیرون آمد.
شاید دفعه قبل اکبر جسمش کیونی شده بود اما این بار روحش هم زخم برداشته و کیونی شده بود.
روز ها میگذشت و هر دفعه کاظم و دوستانش به طرق مختلف از جسمه اکبر لذت میبردن اکبر اما به خودش قول داده بود دیگر روحش کیونی نشود و با مرحم آبلیمو داشت آن را تنگ میکرد و تلاشش بر این بود تا حداقل از دادن لذت ببرد و میبرد!
اکبر جدای از سرویس دادن به کاظم و رفیقانش به هر که برخورد میکرد آن را به زور به کوچه تنگی برده و به او کیون میداد و این را نوعی انتقام از کاظم قلمداد میکرد در واقع!
اکبر یکی از روز ها که داشت کوچه پس کوچه های اطراف شهر رو میگشت به یک نو جوانی بر خورد کرد که تازه پشت لبش سبز شده بود او را سوژه مناسبی دید در نتیجه به مغازه ای که او در آن کار میکرد رفته و کیونش را برای او عرضه داشت جوان اما که رضا نامش بود سرش را پایین انداخته استغفرالله گویان از او خواست مغازه را ترک کند اکبر همچنین مصمم بود شلوارش را در آورد و شرت لامبدای مامان دوزش را برای او عریان کرد کیونش را چپ راست کردِ به او چشمک میزد رضا که گویی فنرهِ دستش بریده دستش را شَلاق گونه بر کیونِ او زد از پشت میزه کارش جهشی زد و بر رویِ اکبر خودش را انداخت…

پ.ن دوستان شرمنده بابتِ تاخیر داستان, حقیقتش بخاطره عدم استقبال زیاد قسط نداشتم ادامه بدم اما به در خواست تنی چند از دوستان ادامه دادم :دی
اگه باب میلتون نبود شرمنده…

نوشته: shadow69


👍 28
👎 0
2659 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

692080
2018-06-04 20:26:12 +0430 +0430
NA

مرسی ادمین عزیز ?
دوستان امیدوارم خوشتون بیاد ضمنن برای یافتن اطلاعات بیشتر از کاظم به کاظم قاقی برین :دی

0 ❤️

692095
2018-06-04 20:48:31 +0430 +0430

چقدر دیر!مجبور شدم قسمت اول هم بخونم ولی بسی خندیدم
لایک سوم
اما هسته خرما جان قسط ؟؟؟با قصد؟ 🙄 🙄

1 ❤️

692096
2018-06-04 20:49:01 +0430 +0430
  • یا
1 ❤️

692101
2018-06-04 20:58:28 +0430 +0430
NA

iraj.bamdadian 🍺 ?

sepideh58 عاری از دنیا عقبی :( وجدانن درس نوشته بودما یه لحظه شک به دلم افتاد گفتم عوض کنم اخرین لحظه -__-
حالا خواستی ایسگام کنی خودتم غلط نوشتی ?
تشکر بابته خوندنت سپیده جان ?

دکترروزبه لطف دارین شما ?
عه بینوایان بود از من ینی کپی کرد ؟ ? ?

1 ❤️

692103
2018-06-04 21:00:20 +0430 +0430
NA

Snowflake کاظم شده یه افسانه یه جورایی یکی میگه راسته یکی میگه دروغه یکی میگه اون طوری بود یکی میگه اون طوری نبود خلاصه که یه شخصیته عجیبیه ! تو کامنت اول یه لینک گذاشتم یه توضیح مختصری توش هست دوست داشتین بخونین ?

1 ❤️

692106
2018-06-04 21:02:36 +0430 +0430
NA

shakila.mj قربانت خوشحالم خوشت اومده ? 🍺

0 ❤️

692116
2018-06-04 21:45:24 +0430 +0430

وای خدا یادش بخیر اکبر اقا قزوینی ، جاسم عربی، محمد حسن رشتی ، ژیلا ،داش ژیلا ام بود که اسمش یادم نمیاد همیشه به اکبر اقا کیون میداد فک کنم حمود یه همچین چیزی بود :D سیامک ، سگ اکبر اقا :D خدایی داستانی سرخ و سفید حرف نداشتن واقعا صد حیف که توی پروژه ملعون گردباد گرفتنش و سرنوشتش معلوم نشد چیشد
لایک شدو جان من عاشق این داستانای شما و دیکرمن عزیزم فقط قسمت قبلشو بیشتر دوس داشتم طنزش قوی تر بود ابرو اکبر اقارو هم بردی که ایشون همیشه در عرصه تاریخ نقش بکن رو داشتن :D

1 ❤️

692146
2018-06-04 23:07:34 +0430 +0430

دوصد رحمت به کاظم خان قاقی----که گر میکرد طفلی در اطاقی— به او میداد تنها نان قندی— به دور از هر دروغی یا چرندی!!

ریشه علاقه قزوینی ها از جریان کاظم خان شروع نشده این مطلب ریشه ای قدیمی در تاریخ ایران داره و به زمان شاه سلطان حسین بر میگرده. در کتب قدیمی مثل کشکول طبسی جوکهای قزوینی خمیر مایه همجنسگرایی نداره و صرفا قزوینی ها رو به نادانی متهم میکنه. مثلا قزوینی به جنگ ملحدان رفته بود از قلعه سنگی بزرگ بر سرش بزدند و ان را بشکستند فریاد زد سپر به این بزرگی را نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟؟ یعنی ورژن قدیمی جوکای ترکی امروزی .وقتی افغانها به ایران حمله و اصفهان را فتح میکنن بعد از مدتی هوس فتح شهر های دیگه به سرشون میزنه سپاه افغانها به سر کردگی محمود افغان به پای حصار قزوین میرسه افغانها فریاد میزنن اذوغه . دختران. و پولهایتان را بدهید تا برویم. قزوینیها در سکوت فقط تماشا میکنن. تمام عصر رو افغانهای خسته از راه به ساختن اردوگاه میگذرونن . شب که از خستگی راه و ساخت اردوگاه به شدت نا توان بودن چند نفر نگهبان میزارن و میخوابن. نیمه شب قزوینی ها از دروازه بیرون میان نگهبانان خسته رو از پا در میارن و به سراغ افغانی های خوابیده میرن. مرحوم جناب اقای ایرج بقایی کرمانی تاریخ نویس معاصر گفته : قزاونه (قزوینیها) با افغانان در ان نیمه شب تاریک چه ها کردند که سر کرده شان محمود افغان از ترس در راه ابی پنهان شد . با رسیدن روز فرار بر قرار ترجیح داده به اصفهان بر گشت!! چند سال بعد محمود میمیره و پسر عموش اشرف به جاش میشینه. اشرف که از زخم خوردگان جنگ قزوین بوده. دوباره لشگر جمع کرده و به قزوین میره اینبار نگهبانان بسیار میزاره. یک مدت میگذره بی خوابی مداوم و کمبود اذوغه به نگهبانان فشار میاره. تا اینکه دوباره در شبی تاریک قزاونه بیرون میان نگهبانان رو از پا در میارن و دوباره تاریخ تکرار میشه. اینبار اشرف افغان بوده که از ترس در راه ابی پنهان میشه و با رسیدن روز به اصفهان فرار میکنه بعد از اون جوکهای قزوینی از نادانی به همجنسگرایی تغییر میکنه.لایک نهم

جناب شادو. حکیم فردوسی سی سال عمرش رو به سرودن شاهنامه گذروند ازش پرسیدن رستم واقعا وجود داشته؟ گفت بله. که رستم یلی بود در سیستان . منش کردم اینچنین پهلوان!. بنده هم چند سال از عمرمو گذاشتم. اینجا صد تا اصل ماجرای اکبر اقا سیبیل سیاه زیر جقنامه هانوشتم اکبر کلی کون همه بچه جقولای خالیبند گذاشت. بعد شما با دو قسمت طرفو کونی کردی رفت؟؟ یعنی … کردی تو تمام اصل ماجراهای ما رفت!! از ما که گذشت اما اصلا رسمش نبود!!

3 ❤️

692190
2018-06-05 07:04:46 +0430 +0430

باحال بود جفتشو خوندم ایول

1 ❤️

692204
2018-06-05 08:36:16 +0430 +0430
NA

Crazy.about.tits.2 شما لطف دارین دوست عزیز قطغا نوشته های من در حده نز نویسای سایته خودمون و اکبر اقای سرخ سفید نمیشه خخخ زندگی فراز نشیب داره خوب

1 ❤️

692205
2018-06-05 08:37:53 +0430 +0430
NA

shahx-1 به به طبع شاعرانت چه کرده با ما شاه ایکس جان
اصلا هدفه من زمین زدنه تو بود ?
شوخی کردم حالا منتظر قسمت بعدی باش شاید یه فرجی شد (preved)

1 ❤️

692206
2018-06-05 08:39:25 +0430 +0430
NA

ایلونا نه خوب طنز نبود پشت پرده خبرایی بود -_-

من هم یه مدته کوتاهه فهمیدم آدم جالبی بوده :دی ?

0 ❤️

692207
2018-06-05 08:40:02 +0430 +0430
NA

strong.boyyy خوشحالم خوشت اومد دوست عزیز ?

0 ❤️

692222
2018-06-05 10:25:45 +0430 +0430
NA

شــادلــین قربانت ?
چرا یه قسمت دیگه مونده

1 ❤️

692225
2018-06-05 10:48:38 +0430 +0430

وای شدوی عزیز چرا اینقد دیر دیدم داستانو . هاهاهاهاها پس نبرد کاظم قاقی و اکبرآقا به نفع کاظم تموم شد ایول .

البته میشه این داستان رو پیش زمینه اکبر آقا توضیح داد که این درواقع نوجوانی اکبر آقا بوده و اصل و بنیان اکبرآقا قزوینی از اینجا بنا نهاده شد .

مرسی شدوجان خیلی خوب بود

لایک 13

1 ❤️

692236
2018-06-05 12:05:47 +0430 +0430
NA

dickerman قطعا کاظم خفن تره :دی
دقیقا اکبر فعلا تو نسخ شخصیت به سر میبره :))

0 ❤️

692254
2018-06-05 15:01:31 +0430 +0430
NA

Sassanid-Knight قربانت همچنین شما ?

sasy__78 خیلی ممنون ساسی جان ?

0 ❤️

692261
2018-06-05 16:18:53 +0430 +0430
NA

امپراطورشب کازکج روزه گینی؟ بخر بخر 🙄

0 ❤️

692377
2018-06-06 05:14:57 +0430 +0430

اقا من هنوز داستانو نخوندم ولی لایک به کامنت شاه ایکس دهنت سرویس خیلی خندیدم خخخ.

2 ❤️

692395
2018-06-06 06:30:37 +0430 +0430
NA

امپراطورشب بخور بخور ?

god of death878 بله دیگه با کامنتش ما رو زیر رو کرد 🍺

0 ❤️

692434
2018-06-06 10:47:27 +0430 +0430
NA

sami_sh ای سقط بشین شما هشتکتون خوابه خرما میبینم چن وقته :؟
تو چیزه اد بود لیاقت میخواد ?

Hooniak قربان شما هونیاک جان ?

0 ❤️

692455
2018-06-06 14:58:32 +0430 +0430
NA

sami_sh نه سیا نه
از این خرما ها هستن خرما کربلا! قهوه ای تقریبا رنگه اونه :)))))

1 ❤️

692456
2018-06-06 15:01:49 +0430 +0430
NA

Horny.girl ما هم از شادی شما مشعوفیم به قوله دوستان حبه قند جان ?

1 ❤️

692649
2018-06-07 08:57:35 +0430 +0430
NA

sami_sh نه دیگه رنگ شومبوله:دی

0 ❤️

693038
2018-06-09 00:00:56 +0430 +0430

خب من داستانو هم خوندم، عخی چقد گناه داشت این اکبر خخخ
خیلی خوب بود شدو جان.

1 ❤️

693415
2018-06-10 17:34:29 +0430 +0430
NA

god of death878 لطف داری دادش ?

0 ❤️

694037
2018-06-13 13:18:53 +0430 +0430

اصن نظرم درباره کوزت عوض شد.

1 ❤️

694041
2018-06-13 13:28:43 +0430 +0430

من یک دفاعی از shadow جان بکنم در رابطه با هسته خرما. در واقع یک حقیقت ساده رو میخوام بیان کنم که گویا ازش غافلین. اگر به هسته خرما آب برسه میشه نخل. و شما میدونین جایی که این هسته میره خیسه.(اقلا نمناکه). فلذا به جای اینکه هسته خرما رو مسخره کنید ازش هراس داشته باشید.( نمی دونم تا حالا نخل تو کونتون کردن یا نه ولی زائده های تنش یخده اذیت میکنه)

1 ❤️

694056
2018-06-13 14:44:54 +0430 +0430
NA

kir-ebn-adam اتفاقا میخواستم این دفعه بگم خرما میشه نخل :دی

حالا اینا به داستان من در آوردیشون دلخوشن سالار ما با این چیزا کوچیک نمیشه:))))))))))

0 ❤️

694062
2018-06-13 15:39:40 +0430 +0430

سایه کوچولو : عجب ! تلافیشو بسی دوس داشتم :دی حالا اینا که گفتی واقعیت داشت؟؟

تشکر عیزم قشنگ بود :* منم مجبور شدم قسمت اولشو دوباره بخونم :-)

1 ❤️

694091
2018-06-13 18:46:52 +0430 +0430
NA

icy_girl فدات عزیزم خوشحالم خوشت اومد مادر جان :دی

شوما منت رو سر ما گذاشتی (inlove)

1 ❤️