زندگیم بعد تجاوز ...

1397/12/16

سرگذشتم بعد از تجاوز …

سلام من ایلیام، نویسنده ی داستان تجاوز در قلعه، اگر اونو نخوندین اول بخونید چون این مربوط میشه به بعد از تجاوزی که صورت گرفت.
سرگذشتم بعد از تجاوز …

فردای اون روز تجاوز، حدود پنج ساعت خوابیدم با کابوس بیدار شدم، خانوادم و دیدم، این چه حسیه که دارم، تقصیر من نبود که بهم تجاوز شده پس چرا خودم و سرزنش میکنم ??? مگه من خواستم ??? وای که چقدر بد بود، خودم و آلوده و انگل میدیدم، من آلودم، نکنه میدونن ??? اونا هم منو آلوده میبنن، ای بابا این بغض چیه، برم شکایت کنم بهترین کاره، ولی چجوری ??? به بابا بگم حتما مثل سگ کتکم میزنه، آره هی هم تکرار میکنه ها دیدی بهت گفتم با محمد نگرد ??? دیدی خاک بر سر ??? نه نمیگم، اونا نکنه بیان بگن اگر دوباره بهم ندی میریم به همه میگیم ??? وای نکنه گفتن به همه ??? برم دسشویی بعد برم تا سرکوچه ببینم چخبره.

رفتم دسشویی وای چرا تا میخوام کارمو بکنم آتیش میگیرم، نکنه باید برم دکتر ??? اگر رفتم دکتر چی بهش بگم ??? اصلا اگر رفتم گفت والدینت کجان چی بگم??? شایدم دکتر بفهمه ترسیدم بگه منم میخوام، نه…
بصورت کم کم کارمو کردم، تا شب نشستم به فکر کردن، دیدم هیچ راهی نداره بهترین کار اینه که بشینم تو خونه، اصلا تنهایی و دوست دارم خوشم میاد، میریم به شش هفته بعد اذلت و خونه نشینی خود پست پنداری و حالتی از افسردگیم باعث شده بود بابام به پسره دوستش بگه که بیاد و طرح رفاقت بریزه و منو ببره بیرون، امد و سلام علیک و خوش و بش (از قبل میشناختمش 18 سالش بود اسم مجتبی) گفت بریم بیرون، با خودم گفتم ای بابا حوصله ندارم اینم از من چی میخواد و خلاصه بخاطره خجالتی بودنم و اینکه اصلا بلد نیستم بگم نه، گفتم باشه، خوردتون نمیکنم تو ماجرا دیگه داشت 16 سالم تموم میشد، ما خیلی رفیقای صمیمی شده بودیم، وقتی بهم میگفت داداش انگار هزار تا رنگ شاد تو دلم میترکید، کم کم رفت و آمد میکردم به خونشون، و با داداشش آشنا شدم 26ساله، شریک در قهوه خونه اسمش مرتضی سیگار و تتوش باعث شد من خیلی جذبش بشم، (فاز داشتم این چیزارو دوست داشتم) کم کم مجتبی خودش و دور کرد چون دیگه مرتضی بهم زنگ میزد یسره بریم قهوه خونم و اینا، گذشت و بعد یک ماه تولدم من شدم 17 ساله دیگه با مرتضی یه اسمی واسه خودم داشتم، بعد چند وقت که من سیگاری شده بودم، یه روز خیلی تابلو جلوم یه قرص خورد گفتم چته مریض شدی، گفت نه، گفتم این چیه خوردی ??? گفت ترامادول، گفتم چی هست ??? گفت فکر و درد و از بین میبره … با خودم گفتم ایووووووووول چه چیزه خوبی، گفتم به منم بده (کلا فاااازه خری داشتم) یهو تریپه خیلی زایه ای برداشت که مثلا نه بده و این حرفا که من راضیش کنم بهم بده، گفت باشه پس فردا خونوادم نیستن با این سیگار حال میده، تو هم اگر بخوری تابلو میشی میریم خونمون میزنیم، گفتم باشه، این سه روز گذشت گفتم مرتضی بریم ??? گفت اینجا ساعت 9 میخوریم تا دوساعت طول میکشه اثر کنه بعد میریم، ساعت شد 9 بهم داد گفتم یه نصفه بخورم گفت نه بابا سه تا، اینا 100 هست میخوایم حال کنیم، خوردم و ساعت شد یازده و نیم ما رفتیم خونشون، گفت چطوری ?? گفتم یجوریم میخوام بالا بیارم انگار دهنم خشکه، گفت درست میشه الان بهت حال میده، میوه اورد و یه عالمه بطری آب هی آب میخوردم از عطشی که داشتم، دسشوییم گرفت به زور با حالت نشئگی رفتم دسشوویی چشمام یخورده دو دو میزد، تا نسشتم حس کردم یکی از زیر در داره نگاه میکنه، (من یه حالت عجججیب احساساتی شده بودم که البته تجربه ها کسب کردم تو این راه و فهمیدم کلا کارش اینه) خلاصه یخورده نگاه کرد و رفت من نترسیدم، اصلا فازه کسه خاره غم داشتم، برگشتم تو اتاق، مرتضی گفت چرت نشئگی میدونی چیه ??? بیا دراز بکشیم خیلی حال میده، هم خوابی هم بیدار، منم فاز احساسی و اصلا انگار مغزم کار نمیکرد سه تا ترامادول خورده بودم، صدا ده رگگگه کلفت شده بود، دراز کشیدیم تو جایی که پهن کرده بود، بهم یه سیگار داد، جون نداشتم بلند کنم دستمو تو یه حالتی گذاشت رو لبم که قشنگ بازی کنه با لبام، من هر پک که میگرفتم حااااال میکردم مغزم انگار دود سیگار دورش میچرخید، گذشت و گذشت به ده دقیقه نکشید دیدم مرتضی داره کم کم دستمالی میکنه منو، هیچی نگفتم، امد رسید به شلوارم میخواست در بیاره، سختش بود منو برگردوند طرف خودش من چشمام و بسته بودم تابلو بود بیدارم ولی هیچ تصمیمی نمیتونستم بگیرم یا نمیخوام نمیدونم، خودم و شل شل کرده بودم که مثلا خوابه خوابم، شلوار وشرتم و در آورد با کیرم بازی کرد، خیلی کوچیک بود، دستاش سرد بود جمع جمع شده بود دیگه اصلا دیده نمیشد، نه اینکه بگم خوشم امد ها ولی یججججوری لب پایینم و خورد یه حسی انگار هفت ترقه تو دلت دارن میترکونن برام پیش امد، شلوارم و از پشت کشید پایین، من بیییی اراده، با سوراخم بازی میکرد، یهو ولم کرد من چشمامو باز کردم ببینم چه خبره کجا رفت، یهو رفتم تو افکاره خودم، با خودم میگفتم چیه خره میخواد بکنتت چرا فرار نمیکنی چرا نمیگی نه، خودم جوابه خودم و دادم قلبم بوم بوم میزد، به خودم گفتم دوستم داره مواظبمه حتی بهم داره پوله سیگار و پول تو جیبی اینا میده چند ماهه میرم قهوه خونه همه چی میخورم و میکشم و اینا هزارتومنم نمیدم، درونم میگفت خخخخره مگه باید با دادن واسش جبران کنی ???
خودم : آره پس چی ??? همممه میدونن تو محله ها که عروس شهرک و شش نفر کردن من دیگه اسمم کونیه، حالا هم این دوستم داره نازمو میکشه منم دوستش دارم برا همین قبووول میکنم هرچی بخواد.

درونم، مگه تو کمبود محبت داری ???

آررررررره دارمممممممم خیلیم دارممممم

همه ی این افکار شاید پنج ثانیه بود نشسته بودم تو همون حالت که مرتضی ولم کرده بود، مرتضی امد یه قوطی سبز دستش بود، وارلین بود، گفتم مرتضی چی شده ??? ( مثلا نمیدونم ) گفت هیچی نیست داداش، امد پیشم بغلم کرد گفت چیه ??? گفتم از اونا میخوای ??? گفت نه میخوام فقط ببینمت، من خنده ی ملیحی بهش تحویل دادم، امد روم، شروع کرد لبه پایننم و خوردن وای خدا چرا اینجوریم ??? لبام و ول کرد شروع کرد لباسام و کامل از تنم در آورد، گردنم و در حالی که با قدرت تمام دست میمکید،،،، شلوارش و در آورد، وقتی دوباره بغلم کرد لبامو بخوره قشنگ کیرش چسبید به رونه پام، من نصف اون بودم، کاملا روم مسلط خوابیده بود، من خیلی شل شده بودم، منو برگردوند منم خودم و قلتوندم براش، وازلین و در آورد زد به انگشتتش شروع کرد مالیدن به سوراخم، خیلی ماساژ داد، بعد زد به کیر خودش، لپ کونمو یه بوس گرفت که نفسم بند امد، کیرشو داشت میورد به سمت کونم سانت به سانت که نزدیک سوراخم میشد واسم ساعت ها میگذشت، بدون هیچ دردی که به اون شدت باشه کیرشو برد داخل، قشنگ تو یه چیزی مثل روده و مثانه حسش میکردم، تا آخر برد تو !!! ولی چطوره که دردم نمیاد خیلی فقط میسوزه ? شروع کرد به عقب جلو کردن، من غرق در افکارم شدم، خدایا یعنی دیگه کونی شدم ??? نه کونی نشدم خب خدا دوستش دارم، هیچکس اینجوری بهم خوبی نکرده چکار کنم ولش کنم برم با همون بچه ها شهرک که همه منو به عنوان یه ارضا کننده میبینن ??? خدایا بابامم همیشه همش یجوری رفتار کرده که نه محبت بهم بکنه نه چیزی فقط هی یجوری بهم برسونه نکننت… اصلا خدایا، من هفده ساااالمه چرا ریش در نیوردم هنوز ??? چرا بدنم و پوستم سفیده ??? چرا خوشگلم، من خدا بودم زنارو خوشگل می آفریدم، خدایا تروخدا بگو چکار کنم ??? وسط افکارم لررررزش حس کردم، هه غرق بودم تو فکرم آقا ارضا شد، وقتی داشت میومد کشید بیرون بلووووب صدا داد جفتمون خندیدیم…
فرداش شد قرصه پرید، تازه به خودم امدم :) چکار کردی ??? گگگگگگگه نخور بابا تو کونننننیییی( شاید تا اینجاشم متوجه شده باشین من با یکی در درونم تا همین الانشم که بیست و شش سالمه حرف میزنم و رفیقمه) تو گهههه بخور من که نمیخواستم، نمیخواستی ??? نمیدونستی این قرصا و خونه ممکنه اینجوری بشه، با این افکار رسیدم خونه، رفتم اتاقم،درو قفل کردم رو تخت دراز کشیدم به پهلو دستم و کردم تو شلوارم از پشت یه انگشتم و بردم داخل سوراخم، دو انگشتم و سه تا انگشتم … حسه جندگی بهم دست داد حس حقیر بودن خدایا میترسم خودکشی کنم… بهدرونم گفتم آره میدونستم،،،، بغض بی پدر ترکید، آره میدونستم ولی چکار کنم ??? اشکمو پاک کردم، تقصیره منه همه شهرک و پسرا و حتی مرد سن دارا میخوان بکننم ??? مگه من خواستمممم خوشگل باشم ???
گذشت بعد دوماه ماه رمضون شب اول قدر قرآن و به سر گرفتم دیگه نه مجتبیی بود نه مرتضی نه محمد نه جمشید، فقط من بودم و قرآنه رو سرم و خدا، با اشک اسم چهارده معصوم و گفتیم و رفتیم برا دو روز دیگه که دوباره قران سر بگیریم، چه خوووووب میگن روزه سوم همه گناهات پاک میشه و آرزوت هم براورده میشه، تو مسجد نشسته بودم روز سوم، دروونم اینجا دوباره باهام حرف زد هوووووی آبرومونو بردی هنوز شروع نشده چرا گریه میکنی ?
جوابش و ندادم، شروع شد یا الله یا الله … اه نمیتونم بگم تو دلمممم میگم گریه هام نمیزاره به فاطمه به فاطمه … به علی به علی … به حسن به حسن … همرو گفتیم و تموم شد، پیرهنم شوره زده بود از اشکم، موقع دعا شد، ده بار یا الله یا الله یا الله … خدایا سه روز قران سر گرفتم تو این شب قدر و گناهام به گفته ی خودت پاک شد. من سجده میرم شما جونه منو بگیر ده بار یا الله یا الله …
رفتم سجده …

نیم ساعت تو حالت سجده بودم و اشک میریختم، نه انگار فایده نداره … خدایا ?

این فقط گوشه هایی از بخت و اقبال و نمیدونم چی بزارم اسمشو … شاید خریت… تمام

این داستان و نوشتم و مطمئن باشین واقعیته، و بخاطره یکی از کامنتا که زیر داستانه تجاوز در قلعه بود نوشتمش اون کامنت هم از امیر هفتاد و هشت بود اشتباه نکنم …

نوشته: ایلیا


👍 6
👎 5
23177 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

752701
2019-03-07 21:23:27 +0330 +0330

خب یعنی خودت واقعا مشکوک نشدی میخواد ببرت خونه میخواد یه کاری کنه؟اول که اگه ازش لذت بردی چرا پشیمونی دوم اگه حالت پشیمونی داشتی پس چرا باز تکرارش کردی؟میفهمم شاید بخاطر کمیود عاطفت بوده به قول خودت ولی حتما که نباید با کون دادن جبران بشه

1 ❤️

752732
2019-03-07 22:31:17 +0330 +0330

چه حوصله ای داری که به خاطر یک کامنت کلی اراجیف سر هم کردی . سخت نگیر اذیت میشی ایلیا

1 ❤️

752739
2019-03-07 22:44:59 +0330 +0330

داداش دور مسجد و کلاس قرانم خط بکش که استاد سعید طوسی اونجاس و کونت باز پارس

3 ❤️

752796
2019-03-08 06:40:19 +0330 +0330
NA

آقای سام نمیدونم چی چی
خبر بد برای تو و خبر خوب برای مردم اینه که روش درمان بیماری ایدز به طور قطعی پیدا شده و پریروز نفر سوم هم در جهان به طور کامل درمان شد و قراره که واکسنش رو به طور عمده بسازن و پخش کنن. و ایدز هم میشه مثل سرما خوردگی
پس بهتره بری یه فکری واسه خو کیریت بکنی چون بدجوری ضایع میشی و دیگه هیچ کسشعری نداری ک بگیری دستت بیای اینجا زیر همه داستانا گه کاری و خودتو اسکول بکنی. شاسکل مالیاتی

0 ❤️

752847
2019-03-08 13:31:40 +0330 +0330

دوتا داستانتو خوندم. فانتری تجاوز م داری چون با لذت تعریف کردی کردی. این وسط کاندوم بازا وایدز چیا کامنت گذاشتن موقع تجاوز با کاندوم بهتون تجاوز بشه یوقت

0 ❤️

753018
2019-03-09 06:28:07 +0330 +0330

کونی درونت گل کرده .
اگ بازم به حرف کونی درونت گوش کردی ب منم بده منم بهت خوبی میکنم ، بخوبی میکنمت

0 ❤️

753419
2019-03-10 21:31:15 +0330 +0330
NA

واقعا ناراحت شدم برات عجب زندگی داشتی مث خودم ادامش هم بزار بعدش چی کار کردی حتما زندگیت بالا پایینی داشتی

0 ❤️