امروز یکی از اون روزهای فوق العاده بود چون اولاو قرار بود تمام روز رو تو یه کلاس نسبتاً کوچیک٬ عشقشو تماشا کنه. احساس میکرد هوایی که تنفس میکنه شیریرینه و پر از عطر محبوبش.اولاو با لذت به تریبون تکیه داده بود و داشت تدریس میکرد. دختر رویاهاش پشت همه دانشجوها نشسته بود و با نگاهش دونه دونه کلمات رو از دهن اولاو می قاپید. چه لذتی بالا تر از مهم بودن میتونست باشه؟ مخصوصاً که اکثر دانشجوها مشغول چرت زدن بودن.اما کیانا بیدار بود و داشت با اشتیاق گوش میکرد. با اینکه صبح بود ولی ابری و برفی بودن هوا, یه حالت خلسه مانند و خواب آور تو کلاس امروز ایجاد کرده بود که اگه کیانا نبود حتماً اولاو خودش هم قرار بود چرت بزنه. چه خوب که کیانا بود!حالا دیگه نزدیک سه ماهی بود که هرشب با کیانا در ارتباط بود ولی فقط از طریق ایمیل. تو این مدت فهمیده بود که کیانا از روابط اجتماعی زیاد خوشش نمیاد و اولاو باید خیلی مراقب می بود تا دخترک رو نترسونه و فراری اش بده. مخصوصا وقتی از گذشته اش می پرسید، کیانا یه دفعه رم میکرد.هنوز جرأت تلفن کردن رو نداشت. چون حرکات کیانا کمی ضد و نقیض بود و باعث میشد که اولاو خیلی جانب احتیاطو رعایت کنه. دختره مثل بقیهٔ زنها٬ نه رگ خواب داشت نه گول میخورد. تنها چیزی که اولاو بالاخره فهمیده بود این بود که کیانا از به چالش کشیده شدن خوشش میاد. انگار هرچی موضوع غیر قابل فهم تر و لاینحل تر٬ دخترک تازه راغب میشد. برای همین هم اولاو میتونست تو ایمیلهاش بزنه به سیم آخر. اینو از جوابهای دخترک فهمیده بود. هنوز با گذشهٔ کیانا نا آشنا بود و نمیدونست دخترکش چی تجربه کرده که اینطوری سرد و بیروحه. ای کاش میتونست گرمش کنه. ای کاش کیانا بهش اجازه میداد پناهگاهش باشه.تو این چند ماه ندیده بود دخترکش با کسی حرف بزنه یا دوست باشه. همیشه با خودش از خونه یه ساندویچ کوچیک می آورد و تو زنگ ناهار تنها تو کلاس مینشست و میخوردش. بر عکس بقیه که تو کانتین مینشستن و با هم آشنا میشدن، کیانا فقط تو خودش بود. گاهی خیلی دلش میخواست پیش کیانا بشینه و از تنهایی درش بیاره اما محیط دانشگاه بود و نمیشد راجع به خیلی چیزا حرف بزنه. اونوقت بود که صبر میکرد تا شب. تا شب که برای عشقش بنویسه…گاهی اولاو از این تلاش مذبوحانه که برای به دست آوردن کیانا میکرد خنده اش میگرفت. حالا گیریم که دختره بالاخره رام شد. میخوای چیکار کنی؟ تو این سن باهاش ازدواج کنی؟ حالا که حتی نمیتونی مثل آدم یه بار هم بکنیش؟دیوانه!
اولاو فهمیده بود که باید قید گذشته رو بزنه و به حال و آینده دقت کنه. آینده ای که متأسفانه چیز زیادی ازش نمونده بود.یه لحظه فکری به سرش زد. شاید امروز به بهانهٔ برف میتونست برسونتش خونه اش. با کیانا رانندگی کردن باید تجربه جالبی باشه…شاید بتونه دعوتش کنه خونه اش…
کیانا بیرون دانشگاه وایستاده بود و داشت از سرما میلرزید.بارش برف از دیشب شروع شده بود و تا الان حدود یه متر باریده بود. چقدر برفو دوست داشت. چقدر شرایط جدیدشو دوست داشت.اینجا تو غربت٬ برای اولین بار احساس میکرد غریبه نیست. مردمش کمکش میکردن و هواشو داشتن. کسی به حقوقش تجاوز نمیکرد. تازه تمام مدت حقوقشو بهش گوشزد میکردن. احساس میکرد داره یاد میگیره انسان بودن یعنی چی. اما خیلی چیزا بود که باید یاد میگرفت. به یه مِنتور احتیاج داشت. به یه الگو که به یادگیریش جهت بده. و کی بهتر از اولاو؟
منتظر اتوبوس بود که بره خونه اش. خونه! برای اولین بار تو کل عمرش یه آپارتمان ۴۵ متری داشت که توش احساس امنیت و تعلق خاطر میکرد. اینجا دیگه کسی نبود که تحقیرش کنه. مجبورش کنه. بهش تجاوز کنه. اینجا فقط آرامش بود و کیانا نمیتونست کسی رو تو زندگیش راه بده. به اندازهٔ کافی سختی کشیده بود و نمیخواست به کسی فرصت دوباره بده که بهش صدمه بزنه.خودش داشت از خودش مراقبت میکرد.صبح هایی که دانشگاه داشت, همیشه ساعت ۵ بیدار میشد و قهوه اش رو بار میذاشت تا وقتی از دوش تموم میشه، حاضر باشه. زمستون و تابستونش هم فرقی نداشت. هر روز صبح میرفت و نیم ساعت میدوید و بعدش هم مثل یه خرس گرسنه برمیگشت خونه و یه صبحونهٔ مفصل میخورد.بعد هم که دانشگاه. البته دانشگاه رو به عشق دو چیز دوست داشت. یکی اینکه عاشق رشته اش بود یکی هم اولاو که به عشق دیدن دوباره اش لحظه شماری میکرد.
اولاو هر شب راس ساعت ۹ براش ایمیل میفرستاد. از همه چیز میگفت. از بچگیش. از پدر و مادرش که بعد از جنگ جهانی دوم صدمهٔ روحی دیده بودن و قراضه شده بودن. از کمبود محبتی که احساس میکرد. از تجربهٔ گِی اش که تو جوونی هاش تجربه کرده بود.از سفرهای بی شمارش به همه جا و چیزایی که دیده بود. از احساس تنهاییش.یه بار حتی برای کیانا یه فیلم پورن خیلی جالب فرستاده بود. اولاو از همه چیز حرف میزد. برعکس کیانا که سکوت کرده بود. اما کیانا میدونست که سکوتش به خاطر کم تجربگیشه. تجربه های تلخی که دلش نمیخواست یادش بیافتن. همیشه از خوندن ایمیلهای اولاو شگفت زده میشد. چقدر این مرد چیزی تو زندگیش تجربه کرده بود. چقدر اولاو جالب بود! کیانا خیلی دلش میخواست شبیه اولاو باشه. هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی. دلش میخواست از اولاو بخواد هرچی بلده بهش یاد بده. مثل یه پدر, اما نمیدونست باید چه جوری خواستهٔ غیر منطقی اش رو مطرح کنه. این وسط یه مشکل خیلی بزرگ، مانعِ کیانا میشد.نمیتونست که همینطوری زرت از اولاو بخواد پدرش باشه. مخصوصا حالا که بیشتر با اولاو آشنا شده بود ،داشت خودش رو هم بیشتر میشناخت. اولاو یه انسان مهربون و دوستداشتنی بود و حیف بود که روش القاب نفرت انگیزی مثل پدر، مادر یا شوهر بذاره. مخصوصاً کلمهٔ پدر که نه تنها قداستی برای کیانا نداشت، بلکه حس تنفر رو توش به وجود می آورد.تو این چند ماه فهمیده بود که میتونه با اولاو دوست باشه. این واژه هنوز بکر و دست نخورده بود و امکان اینکه کیانا بخواد یه رابطهٔ سالم و بدون نفرت رو شروع کنه, براش فراهم میکرد.
سرما هرچقدر دلش میخواست میتونست به صورت کیانا سیلی بزنه . حالا دیگه کیانا یه خونهٔ گرم داشت و یه آشیونه. یه آشیونهٔ کوچولو برای یه پرندهٔ کوچولو .اول سعی کرد سرما رو به عشق سوپی که از دیشب آماده گذاشته بود تحمل کنه. اما بعد از یه مدت دیگه فقط یه فکرتو سر کیانا موند. اولاو. انسانی که وجودش تمام کیانا رو گرم میکرد.هر وقت یاد گذشتهٔ مزخرفش می افتاد و دپرس میشد، کافی بود به اولاو فکر کنه تا دوباره حالش خوب بشه. هروقت یاد سلیم می افتاد و فکر خودکشی به سرش میزد ،فقط کافی بود اسم اولاو رو به زبون بیاره تا دوباره دلش روشن بشه. اولاو یه مناجات الهی بود. یه فرشتهٔ نجات که کیانا رو دوست داشت. چه احساس قشنگی بود تو قلب اولاو نشستن, حتی اگه کیانا فعلاً توانایی نشوندنشو تو قلب کوچیک و یخ زده اش نداشت.برای زنی مثل کیانا که از نزدیکانش رو دست خورده بود و برای بینهایت بارناامید شده بود، دل بستن بیش از حد سخت بود. اما شاید اولاو استحقاق این فرصتو داشت. این که کیانا بخواد برای آخرین بار به یک نفراعتماد کنه.تو خودش بود که با ترمز ماشینی جلوی پاش از دنیای رویاییش با اولاو بیرون اومد. خودش بود. اولاو!
-بیا بالا دختر جون! سرده!
-ممنونم… ولی مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد اگه منو برسونی؟ منظورم قوانینه…
-واسهٔ من قوانینو نشمر. بپر بالا گفتم. سردته داری میلرزی!
-ممنونم.
-کجا میری؟
-خونه…
گرمای ماشین باعث شد کیانا احساس سرخوشی کنه و از کنار اولاو نشستن پر از لذت بشه. هردو تو سکوت به هم فکر میکردن. کیانا داشت به دیشب فکر میکرد که فکر اولاو از کابوس سلیم نجاتش داده بود. دیشب دوباره برگشته بود به دنیای کابوسی از پدر و مادرش و سلیم.همونجا تو طویله٬ یه جا تو مرز ترکیه. سلیمِ پدرسگ رفته بود مثلاً واسهٔ کیانا شام پیدا کنه ولی به جاش با یه کیر سیخ برگشته بود.کیانا داشت تو اون طویلهٔ لعنتی میدوید تا خودشو از شر سلیم نجات بده.
-آقا سلیم تو رو جون مادرت! فکر کن منم خواهرتم…
-خفه شو! زنیکهٔ جنده! اسم مادرمو بیاری دهنت٬ میدم سگا بگانت. فهمیدی یا نه؟ تو اگه جنده نبودی اینجا چه گهی میخوردی با مرد غریبه؟
-تو رو خدا من جنده نیستم. ولم کن…
و مشت محکمی که از پشت از سلیم خورد نقش زمینش کرد. یه مشت قوی و نامردونه که کیانا رو شکست. همونجا رو پشکل گوسفندها و پهن و کاه و یونجه افتاده بود و داشت به سلیم نگاه میکرد که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد تا از شکارش فاتحانه لذت ببره. گردنش از شدت ضربه رگ به رگ شده و گرفته بود تا اون حدی که وقتی سلیم روش دراز کشیده بود، حتی نا نداشت دستاشو بالا بیاره و از خودش دفاع کنه.
نوشته: ایول
این داستانایی که عنوان های دراماتیک داره و اینقدر زیبا و شاعرانه نوشته میشه تابلوئه کس شعره … ادم وقتی واقعا یه کس میبره میکنه هیچ اتفاق فانتزی نمیافته بعدش موقع تعریف کردن با لهن شاعرانه بگی هوا برفی بود… آه … نسیمی میوزید و… یا اینکه به این فکر کنی زنی از جنس عشق بود یا از جنس گوشت!
عزیزم اگه منظورت تیکه انداختن به من بود که باید بگم اولا شخصیت ادم با کامنتش نشون داده میشه و دوما من گوشت و عشق رو مثال زدم که یه عده که گیرایی پایین دارن حالی کنم داستان کس شعر بود
الان این همه تایپ کردی که به من بگی اصولی ایراد بگیرم؟؟؟ پس اون همه دلیل واسه کی بود؟ واسه عمه من کخ نبود واسه شما بازدیدکنندگان گرامی بود من نمیدونم شما چندوقته اینجا میایی یا کلا زدی تو کار داستان اما من ۵ ساله اینجا بودم داستان میخوندم با این عضو نبودم اما تمام کاربرای قدیمی از جمله خاله میترا رو غیره رو میشناسم و شما هم اگه تجربه داشتی خوب تشخیص میدادی کی راست میگه و کی توهم دراماتیک میزنه و اینم بگم منم از هیچ نظری ناراحت نمیشم نه بخاطر اینکه بگم چیزی میخوام یاد بگیرم خیر ناراحت نمیشم چون این شرط عقل و فرهنگه
من امدم اینجا داستان بخونم نه خاطره. و اون داستانی بمن حال میده که درام و سکس رو با هم داشته باشه دیگه دروغ راستش بمن ربطی نداره. دست نویسنده هم درد نکنه خوب بود
خيلى خوب بود بى نظير بود واقعا مرسى شاهكار بود.