زنی از جنس عشق (3)

1394/04/28

…قسمت قبل

امروز یکی از اون روزهای فوق العاده بود چون اولاو قرار بود تمام روز رو تو یه کلاس نسبتاً کوچیک٬ عشقشو تماشا کنه. احساس میکرد هوایی که تنفس میکنه شیریرینه و پر از عطر محبوبش.اولاو با لذت به تریبون تکیه داده بود و داشت تدریس میکرد. دختر رویاهاش پشت همه دانشجوها نشسته بود و با نگاهش دونه دونه کلمات رو از دهن اولاو می قاپید. چه لذتی بالا تر از مهم بودن میتونست باشه؟ مخصوصاً که اکثر دانشجوها مشغول چرت زدن بودن.اما کیانا بیدار بود و داشت با اشتیاق گوش میکرد. با اینکه صبح بود ولی ابری و برفی بودن هوا, یه حالت خلسه مانند و خواب آور تو کلاس امروز ایجاد کرده بود که اگه کیانا نبود حتماً اولاو خودش هم قرار بود چرت بزنه. چه خوب که کیانا بود!حالا دیگه نزدیک سه ماهی بود که هرشب با کیانا در ارتباط بود ولی فقط از طریق ایمیل. تو این مدت فهمیده بود که کیانا از روابط اجتماعی زیاد خوشش نمیاد و اولاو باید خیلی مراقب می بود تا دخترک رو نترسونه و فراری اش بده. مخصوصا وقتی از گذشته اش می پرسید، کیانا یه دفعه رم میکرد.هنوز جرأت تلفن کردن رو نداشت. چون حرکات کیانا کمی ضد و نقیض بود و باعث میشد که اولاو خیلی جانب احتیاطو رعایت کنه. دختره مثل بقیهٔ زنها٬ نه رگ خواب داشت نه گول میخورد. تنها چیزی که اولاو بالاخره فهمیده بود این بود که کیانا از به چالش کشیده شدن خوشش میاد. انگار هرچی موضوع غیر قابل فهم تر و لاینحل تر٬ دخترک تازه راغب میشد. برای همین هم اولاو میتونست تو ایمیلهاش بزنه به سیم آخر. اینو از جوابهای دخترک فهمیده بود. هنوز با گذشهٔ کیانا نا آشنا بود و نمیدونست دخترکش چی تجربه کرده که اینطوری سرد و بیروحه. ای کاش میتونست گرمش کنه. ای کاش کیانا بهش اجازه میداد پناهگاهش باشه.تو این چند ماه ندیده بود دخترکش با کسی حرف بزنه یا دوست باشه. همیشه با خودش از خونه یه ساندویچ کوچیک می آورد و تو زنگ ناهار تنها تو کلاس مینشست و میخوردش. بر عکس بقیه که تو کانتین مینشستن و با هم آشنا میشدن، کیانا فقط تو خودش بود. گاهی خیلی دلش میخواست پیش کیانا بشینه و از تنهایی درش بیاره اما محیط دانشگاه بود و نمیشد راجع به خیلی چیزا حرف بزنه. اونوقت بود که صبر میکرد تا شب. تا شب که برای عشقش بنویسه…گاهی اولاو از این تلاش مذبوحانه که برای به دست آوردن کیانا میکرد خنده اش میگرفت. حالا گیریم که دختره بالاخره رام شد. میخوای چیکار کنی؟ تو این سن باهاش ازدواج کنی؟ حالا که حتی نمیتونی مثل آدم یه بار هم بکنیش؟دیوانه!
اولاو فهمیده بود که باید قید گذشته رو بزنه و به حال و آینده دقت کنه. آینده ای که متأسفانه چیز زیادی ازش نمونده بود.یه لحظه فکری به سرش زد. شاید امروز به بهانهٔ برف میتونست برسونتش خونه اش. با کیانا رانندگی کردن باید تجربه جالبی باشه…شاید بتونه دعوتش کنه خونه اش…

کیانا بیرون دانشگاه وایستاده بود و داشت از سرما میلرزید.بارش برف از دیشب شروع شده بود و تا الان حدود یه متر باریده بود. چقدر برفو دوست داشت. چقدر شرایط جدیدشو دوست داشت.اینجا تو غربت٬ برای اولین بار احساس میکرد غریبه نیست. مردمش کمکش میکردن و هواشو داشتن. کسی به حقوقش تجاوز نمیکرد. تازه تمام مدت حقوقشو بهش گوشزد میکردن. احساس میکرد داره یاد میگیره انسان بودن یعنی چی. اما خیلی چیزا بود که باید یاد میگرفت. به یه مِنتور احتیاج داشت. به یه الگو که به یادگیریش جهت بده. و کی بهتر از اولاو؟
منتظر اتوبوس بود که بره خونه اش. خونه! برای اولین بار تو کل عمرش یه آپارتمان ۴۵ متری داشت که توش احساس امنیت و تعلق خاطر میکرد. اینجا دیگه کسی نبود که تحقیرش کنه. مجبورش کنه. بهش تجاوز کنه. اینجا فقط آرامش بود و کیانا نمیتونست کسی رو تو زندگیش راه بده. به اندازهٔ کافی سختی کشیده بود و نمیخواست به کسی فرصت دوباره بده که بهش صدمه بزنه.خودش داشت از خودش مراقبت میکرد.صبح هایی که دانشگاه داشت, همیشه ساعت ۵ بیدار میشد و قهوه اش رو بار میذاشت تا وقتی از دوش تموم میشه، حاضر باشه. زمستون و تابستونش هم فرقی نداشت. هر روز صبح میرفت و نیم ساعت میدوید و بعدش هم مثل یه خرس گرسنه برمیگشت خونه و یه صبحونهٔ مفصل میخورد.بعد هم که دانشگاه. البته دانشگاه رو به عشق دو چیز دوست داشت. یکی اینکه عاشق رشته اش بود یکی هم اولاو که به عشق دیدن دوباره اش لحظه شماری میکرد.
اولاو هر شب راس ساعت ۹ براش ایمیل میفرستاد. از همه چیز میگفت. از بچگیش. از پدر و مادرش که بعد از جنگ جهانی دوم صدمهٔ روحی دیده بودن و قراضه شده بودن. از کمبود محبتی که احساس میکرد. از تجربهٔ گِی اش که تو جوونی هاش تجربه کرده بود.از سفرهای بی شمارش به همه جا و چیزایی که دیده بود. از احساس تنهاییش.یه بار حتی برای کیانا یه فیلم پورن خیلی جالب فرستاده بود. اولاو از همه چیز حرف میزد. برعکس کیانا که سکوت کرده بود. اما کیانا میدونست که سکوتش به خاطر کم تجربگیشه. تجربه های تلخی که دلش نمیخواست یادش بیافتن. همیشه از خوندن ایمیلهای اولاو شگفت زده میشد. چقدر این مرد چیزی تو زندگیش تجربه کرده بود. چقدر اولاو جالب بود! کیانا خیلی دلش میخواست شبیه اولاو باشه. هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی. دلش میخواست از اولاو بخواد هرچی بلده بهش یاد بده. مثل یه پدر, اما نمیدونست باید چه جوری خواستهٔ غیر منطقی اش رو مطرح کنه. این وسط یه مشکل خیلی بزرگ، مانعِ کیانا میشد.نمیتونست که همینطوری زرت از اولاو بخواد پدرش باشه. مخصوصا حالا که بیشتر با اولاو آشنا شده بود ،داشت خودش رو هم بیشتر میشناخت. اولاو یه انسان مهربون و دوستداشتنی بود و حیف بود که روش القاب نفرت انگیزی مثل پدر، مادر یا شوهر بذاره. مخصوصاً کلمهٔ پدر که نه تنها قداستی برای کیانا نداشت، بلکه حس تنفر رو توش به وجود می آورد.تو این چند ماه فهمیده بود که میتونه با اولاو دوست باشه. این واژه هنوز بکر و دست نخورده بود و امکان اینکه کیانا بخواد یه رابطهٔ سالم و بدون نفرت رو شروع کنه, براش فراهم میکرد.
سرما هرچقدر دلش میخواست میتونست به صورت کیانا سیلی بزنه . حالا دیگه کیانا یه خونهٔ گرم داشت و یه آشیونه. یه آشیونهٔ کوچولو برای یه پرندهٔ کوچولو .اول سعی کرد سرما رو به عشق سوپی که از دیشب آماده گذاشته بود تحمل کنه. اما بعد از یه مدت دیگه فقط یه فکرتو سر کیانا موند. اولاو. انسانی که وجودش تمام کیانا رو گرم میکرد.هر وقت یاد گذشتهٔ مزخرفش می افتاد و دپرس میشد، کافی بود به اولاو فکر کنه تا دوباره حالش خوب بشه. هروقت یاد سلیم می افتاد و فکر خودکشی به سرش میزد ،فقط کافی بود اسم اولاو رو به زبون بیاره تا دوباره دلش روشن بشه. اولاو یه مناجات الهی بود. یه فرشتهٔ نجات که کیانا رو دوست داشت. چه احساس قشنگی بود تو قلب اولاو نشستن, حتی اگه کیانا فعلاً توانایی نشوندنشو تو قلب کوچیک و یخ زده اش نداشت.برای زنی مثل کیانا که از نزدیکانش رو دست خورده بود و برای بینهایت بارناامید شده بود، دل بستن بیش از حد سخت بود. اما شاید اولاو استحقاق این فرصتو داشت. این که کیانا بخواد برای آخرین بار به یک نفراعتماد کنه.تو خودش بود که با ترمز ماشینی جلوی پاش از دنیای رویاییش با اولاو بیرون اومد. خودش بود. اولاو!
-بیا بالا دختر جون! سرده!
-ممنونم… ولی مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد اگه منو برسونی؟ منظورم قوانینه…
-واسهٔ من قوانینو نشمر. بپر بالا گفتم. سردته داری میلرزی!
-ممنونم.
-کجا میری؟
-خونه…
گرمای ماشین باعث شد کیانا احساس سرخوشی کنه و از کنار اولاو نشستن پر از لذت بشه. هردو تو سکوت به هم فکر میکردن. کیانا داشت به دیشب فکر میکرد که فکر اولاو از کابوس سلیم نجاتش داده بود. دیشب دوباره برگشته بود به دنیای کابوسی از پدر و مادرش و سلیم.همونجا تو طویله٬ یه جا تو مرز ترکیه. سلیمِ پدرسگ رفته بود مثلاً واسهٔ کیانا شام پیدا کنه ولی به جاش با یه کیر سیخ برگشته بود.کیانا داشت تو اون طویلهٔ لعنتی میدوید تا خودشو از شر سلیم نجات بده.
-آقا سلیم تو رو جون مادرت! فکر کن منم خواهرتم…
-خفه شو! زنیکهٔ جنده! اسم مادرمو بیاری دهنت٬ میدم سگا بگانت. فهمیدی یا نه؟ تو اگه جنده نبودی اینجا چه گهی میخوردی با مرد غریبه؟
-تو رو خدا من جنده نیستم. ولم کن…
و مشت محکمی که از پشت از سلیم خورد نقش زمینش کرد. یه مشت قوی و نامردونه که کیانا رو شکست. همونجا رو پشکل گوسفندها و پهن و کاه و یونجه افتاده بود و داشت به سلیم نگاه میکرد که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد تا از شکارش فاتحانه لذت ببره. گردنش از شدت ضربه رگ به رگ شده و گرفته بود تا اون حدی که وقتی سلیم روش دراز کشیده بود، حتی نا نداشت دستاشو بالا بیاره و از خودش دفاع کنه.

  • ها! نگفتم جنده ای؟ ببین چه درازی هم کشیده! حال میکنی داری به آقا سلیم میدی؟
    سلیم داشت تند و تند زر میزد و دامن بلند کیانا رو کنار میکشید تا کام بگیره.
  • سفید مِفید هم که نیستی! چرا کست سفید نیست؟ حالمو به هم زدی که…اه! سگ خور!
    کیانا حتی به سلیم نگاه نمیکرد اما بوی دهنش و حرفها و توهیناش دلش و روحشو میخراشیدن. مادرشو میدید که یه گوشه نشسته و میگه تحمل کن. زن جماعت چاره نداره…
    سلیم کیرشو به زور فرو کرد تو و مشغول تلنبه زدن شد.
    -اوف چه تنگی! جنده به این تنگی ندیدم تا حالا! یه نه یی یه نویی! بابا تو دیگه شاه جنده هایی! حتی جنده ها هم یه نه و نویی میکنن. تو دیگه وضعت خیلی خرابه!میگم جنده ای ,میگی نه!
    کیانا دلش میخواست اونقدر زور داشته باشه تا سلیمو از دو تا پاهاش بگیره و جرش بده. خودش هم آروم آروم. طوری که سلیم لحظه لحظه اشو حس کنه اما فعلا گردنش و شونه اش رگ به رگ شده بود و سلیم بود که اسب مرادو میتازوند.کیر کثیف و سیاه سلیم رو لای پاش حس میکرد که میره و میاد. میره و میاد… میره… میاد… و سلیم در عرض سه ثانیه تمام آبشو خالی کرده بود تو کیانا.
    -انصافاً تنگی کست یک بود. حال داد! چیکار میکنی اینقدر تنگه؟ واسه زنم میگم. توله سگ کسش عینهو غاره…آها سیخ شد بازم. یه بار دیگه!
    -نه! نه! نه!ننننننننننننننننننه!!!
    کیانا با وحشت از خواب پریده بود. وقتی بلند شد تمام بدنش خیس عرق بود و تنش میلرزید. تمام وجودش پر از نفرت و تهوعی بود که نمیتونست بالا بیاره.جای ضربهٔ سلیم دوباره درد گرفته بود. همون لحظه کیانا به اولاو فکر کرده بود و کابوس یه دفعه از هم پاشیده بود. وحشت از بدنش بیرون رفته بود و اولاو جاشو گرفته بود. یه رویای واقعی و قشنگ…
    اولاو داشت به تابلویی که شروع کرده بود فکر میکرد. یه تابلو از زیباترین زن دنیا. تمام صبح که سر کار بود لحظه شماری میکرد که برگرده خونه و رو پروژهٔ دلچسبش کار کنه. دوست داشت وقتی تابلو رو برای سال نو به کیانا میده، عکس العملشو ببینه.
    -کیانا؟ به چی فکر میکنی؟
    -به… می خوای بیای خونه با هم شام بخوریم؟
    -ایرادی نداره؟
  • اتفاقاً خیلی دوست دارم امشبو با هم بگذرونیم… امیدوارم منظورمو بد نفهمیده باشی اولاو. منظورم فقط شام و حرف زدن بود.
    -نگران نباش بچه جون… من منظورتو خوب میفهمم…
    وقتی رسیدن به اتاق کوچیک و جمع و جور کیانا اولاو از سادگی اش تعجب کرد. سمت راست ورودی یه آشپزخونه خیلی جمع و جور بود با دوتا کابینت که با یه ردیف گل تو هم پیچیده و قشنگ تزیین شده بود و یه ظرف شویی. کف هال یه گلیم کوچیک و گرد و تمیز خودنمایی میکرد. یه گوشه هم یه مبل دو نفره که اولاو حدس زد احتمالا تخت هم میشه. یه گوشه هم یه میز کوچیک که لپ تاپ روش بود و داشت یه موسیقی ملایم پخش میکرد.
    -لپ تاپت روشن مونده بود؟
    -همیشه روشنه. موزیک بک گراند بهم آرامش میده وقتی میام خونه. بشین. من میرم غذا رو گرم کنم.
    اولاو دور خونه یه چرخ زد و نشست رو مبل.
    -کمک میخوای؟
    -نه. الان تموم میشه. تا تو دست و صورتتو بشوری آماده اس.
    چقدر از اینکه با دخترکش زیر یه سقف بود داشت لذت میبرد. همونطور که نشسته بود چشم دوخت به حرکتهای تن و بدنش. کیانا با بقیهٔ زنها فرق داشت. انگار نمیدونست چقدر زیبا و جذابه و حرکاتش اصلاً لوندی و دلبری توشون نبود.همین عدم آگاهی و سادگیش،خیلی سکسی اش میکرد. وقتی با اون لهجهٔ ناز و بامزه اش سر کلاس سوال میپرسید، اولاو فقط به گذاشتن دستش روی شونهٔ کیانا اکتفا میکرد. اما واقعا دلش میخواست محکم دخترکو به خودش بچسبونه و اون لبای شیرینو بخوره و بمکه. اون چشمای سیاه و گیجش که با سردرگمی به چشمای اولاو خیره میشدن اونقدر سکسی به نظر میرسیدن که اولاو دلش میخواست همون لحظه جفتشونو ببوسه. چقدر دلش میخواست الان کیانا لخت بود. چقدر دلش میخواست الان پاهای کشیده و قشنگشو از هم باز کنه و از اون بهشت جادویی،که احتمال میداد تیره رنگ و خوردنی باشه، تا سر حد مرگ بوسه بگیره و لیسش بزنه. راستی کیانا چیکار میکرد اگه سکس دلش میخواست؟این شاپرک ظریف و کوچولو که داشت تو این خونه این ور و اون ور می رفت، مال اولاو بود. اولاو بلند شد و بی اختیار به سمت کیانا رفت. یه لحظه از خودش بی خود شد. داشت میرفت به سمت پرنده ای که منتظر یه حرکت غلط بود تا بپره …
    آروم دستشو گذاشت رو شونهٔ ظریف کیانا و برش گردوند سمت خودش. چشمای ترس خورده و وحشی دخترکش، اولاو رو یاد یه بچه آهو مینداخت که درنهایت بیچارگی منتظر خورده شدن بود. دلش برای کیانا سوخت. نه! نمیتونست دخترکشو بترسونه و اذییت کنه.با ملایمت لبخندی زد و گفت:
    -دستشویی کجاست؟
    و ناگهان ٬در نهایت ناباوری کیانا بغلش کرد خودشو بالا کشید طوریکه سرش رو شونهٔ قوی و مردونهٔ اولاو قرار گرفت. حالا دیگه اولاو رو رسماً به منطقهٔ ممنوعه ای که زندگی خصوص اش بود٬ راه پیدا کرده بود. پس کیانا دوستش داشت! چه عالی! اولاو کیانا رو محکم بغل کرد و بالا کشید. کیانا دختر قد بلندی بود اما اولاو یه سر و گردن ازش بالاتر بود و خیلی قوی. اولاو پر از شهوت و هوس بود اما نمیتونست بی گدار به آب بزنه. صبر کرد تا ببینه کیانا چه نقشه ای براش کشیده. اولاو آروم زمزمه کرد:
    -من برای تو چی هستم؟
    -نمیدونم… اما میخوام یه چیزی برام باشی… بهت احتیاج دارم… خیلی…می تونی باشی تو زندگیم؟
    -آره… می تونم کوچولوی عزیزم…
    -ممنونم که بهم آرامش میدی…
    اولاو کیانا رو گذاشت زمین و اینبار خوشحال از اینکه بالاخره رابطه اش ٬هر چند ضعیف و غیر عادی٬ داره با دخترک شکل میگیره لبخند زد. کیانا هم داشت لبخند میزد. اولاو با احتیاط پرسید:
    -میتونم ببوسمت؟
    -نمیدونم…بلد نیستم…یعنی… منظورم… خوب آخه…
    -نترس بچه جون…آخرین بار کِی کِسی رو بوسیدی؟
    کیانا قرمز شد و سرشو انداخت پایین.
    -عیبی نداره عزیزم… از هرچی دوست داری حرف بزنیم…
    -میتونی بهم بوسیدنو یاد بدی؟
    اولاو آروم با زبونش یه لیسِ خیس ونرم کشید رو لبای کیانا. منظورش فقط بازی بود. اما کیانا خیلی جدی و مثل یه محقق, با زبون خودش کشید رو لباش،جایی که اولاو لیس زده بود.پس دخترک جدی بود. اولاو قصد داشت به دخترکش لذتی رو بده که به این راحتی ها نتونه فراموشش کنه. صورت ظریفشو گرفت تو دو تا دستای بزرگش و ذره ذرهٔ صورتشو مثل تشنه ها بوسید و لیس زد. وقتی کارش تموم شد، نوبت لبای خوشمزه اش رسیده بود که مثل یه غنچهٔ نیمه باز منتظر بارون محبت اولاو بودن. زبونشو هل داد تو دهن نیمه بازدختر و شروع کرد با زبونش بازی کردن.سرعت یادگیری دخترک خیلی بالا بود. اما نه به سرعت حرکات اولاو، که حالا رسیده بود به گردن و گلوش. اولاو قصد داشت قبل از اینکه کیانا پشیمون بشه، طوری از خود بی خودش کنه که دیگه با مغزش نتونه فکر کنه…
    کیانا تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. با اولاو احساس امنیت میکرد و میخواست بدونه استادش چه چیزای دیگه ای برای تدریس براش در نظر گرفته.تا حالا هیچ مردی اینطوری باهاش رفتار نکرده بود. اینقدر نرم ولطیف و با محبت. تشنهٔ محبت بود و حالا داشت محبت رو نه تنها میچشید بلکه یاد میگرفت.حس قشنگی همهٔ وجودشو دربر گرفته بود و بین پاهاش خیس شده بود. نوازشهای اولاو حالا دیگه رو سینه های کیانا متمرکز شده بودن و کشیده شدن گاه به گاه نوک سینه هاش عجیب دیوونه اش کرده بود. اولاو برگشته بود به سمت لباش دوباره. یه نگاه برای اولاو کافی بود که بفهمه کیانای دلبندش حاضره و خیس و منتظر.سریع دستشو رسوند به دکمهٔ شلوار کیانا و بازش کرد. شلوارشو اما درنیاورد. دستشو کرد تو شرتش و برای اولین بار رویای لمس زن رویاهاش به حقیقت پیوست. همونجور که داشت کیانا رو میبوسید،از زیر با انگشت وسطش شروع به مالیدن واژنش کرد.کیانا بی اختیار سرشو با سرعت گذاشت رو سینهٔ اولاو و با نفسهای غیر عادی تو بغل اولاو وول میزد. اولاو با اینکه هنوز عطش لبهای کیانا رو داشت٬ گذاشت دخترک رو ارگاسمی که احتمالاً تا حالا تجربه نکرده بود تمرکز کنه. با دست چپش محکم کیانا رو گرفته بود و با دست راستش داشت میمالیدش. انقدر اومدن کیانا واسه اش مهم بود که به خستگی دستش توجهی نداشت و بی وقفه ادامه داد. دخترک از شدت هیجان تو بغل اولاو میلرزید. آروم تو گوشش گفت:
    -بِدِش بهم… بیا تو دستم…
    و شنیدن صدای اولاو٬ کیانا رو آزاد کرده بود. حسی که تا به حال تجربه نکرده بود تو تمام بدنش رها شده بود. و بیحال تو بغل اولاو شروع به گریه کرده بود…

ادامه…

نوشته:‌ ایول


👍 1
👎 0
17514 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466126
2015-07-19 16:27:52 +0430 +0430
NA

خيلى خوب بود بى نظير بود واقعا مرسى شاهكار بود.

0 ❤️

466130
2015-07-20 01:35:06 +0430 +0430

خیلی دوس داشتم
خسته نباشی dirol

3 ❤️

466131
2015-07-20 08:28:45 +0430 +0430
NA

این داستانایی که عنوان های دراماتیک داره و اینقدر زیبا و شاعرانه نوشته میشه تابلوئه کس شعره … ادم وقتی واقعا یه کس میبره میکنه هیچ اتفاق فانتزی نمیافته بعدش موقع تعریف کردن با لهن شاعرانه بگی هوا برفی بود… آه … نسیمی میوزید و… یا اینکه به این فکر کنی زنی از جنس عشق بود یا از جنس گوشت!

0 ❤️

466133
2015-07-20 11:06:30 +0430 +0430
NA

عزیزم اگه منظورت تیکه انداختن به من بود که باید بگم اولا شخصیت ادم با کامنتش نشون داده میشه و دوما من گوشت و عشق رو مثال زدم که یه عده که گیرایی پایین دارن حالی کنم داستان کس شعر بود

0 ❤️

466137
2015-07-20 16:27:52 +0430 +0430
NA

الان این همه تایپ کردی که به من بگی اصولی ایراد بگیرم؟؟؟ پس اون همه دلیل واسه کی بود؟ واسه عمه من کخ نبود واسه شما بازدیدکنندگان گرامی بود من نمیدونم شما چندوقته اینجا میایی یا کلا زدی تو کار داستان اما من ۵ ساله اینجا بودم داستان میخوندم با این عضو نبودم اما تمام کاربرای قدیمی از جمله خاله میترا رو غیره رو میشناسم و شما هم اگه تجربه داشتی خوب تشخیص میدادی کی راست میگه و کی توهم دراماتیک میزنه و اینم بگم منم از هیچ نظری ناراحت نمیشم نه بخاطر اینکه بگم چیزی میخوام یاد بگیرم خیر ناراحت نمیشم چون این شرط عقل و فرهنگه

0 ❤️

466139
2015-07-22 21:33:51 +0430 +0430
NA

عالی بود…حال کردم

0 ❤️

466140
2015-07-30 19:49:35 +0430 +0430

آفرین,بسیار لطیف و زیبا بود,مرسی

0 ❤️

466141
2015-08-08 08:40:07 +0430 +0430
NA

من امدم اینجا داستان بخونم نه خاطره. و اون داستانی بمن حال میده که درام و سکس رو با هم داشته باشه دیگه دروغ راستش بمن ربطی نداره. دست نویسنده هم درد نکنه خوب بود

0 ❤️