زنی از جنس عشق (5 و پایانی)

1394/05/08

…قسمت قبل

برف خیس و سنگین در حال باریدن بود. صدای زوزه و پارس یه سگ تنها صدایی بود که سکوت منطقهٔ صنعتی رو میشکست. آلِهاندرا از دیشب تو هوای سرد ایستاده بود و خیره مونده بود به جایی که مرد دیشبی کیانا رو آورده بود. تا حالا چندبار تصمیم گرفته بود که به پلیس زنگ بزنه اما ترس نذاشته بود. زن٬ ۲۵ ساله واهل مکزیک بود. و به این سرما عادت نداشت. پاهاش داشتن یخ میزدن و نمیتونست انگشتهای پاشو احساس کنه. مثل یه عقاب زوم کرده بود روی هدفش که یه ساختمون صنعتی بزرگ و شبیه سوله بود.تا وقتی که بچه بود تو یه شهر کوچیک مرزی نزدیک آمریکا زندگی میکردن و زیر خط فقر. پدرش تو کار قاچاق آدم بود و پول بخور و نمیری می آورد خونه. یه شب وقتی داشت یه گروه مکزیکی رو از جمله خوانوادهٔ خودش رو از مرز رد میکرد٬ پلیس مرزی با تیر زده بودتش. آلهاندرا بی حرکت ایستاده بود و داشت خونی رو که از گلوی پدرش می جهید نگاه میکرد. هنوز که هنوزه نتونسته بود مرگ پدرش رو باور کنه. خوزه سانتاکروز! مهربونترین مرد دنیا. هر وقت به پدرش فکر میکرد آروم میشد و میتونست تصمیمات درست بگیره. انگار پدرش نشسته بود تو قلبش و از همونجا داشت دختر کوچولو و تنهاشو راهنمایی میکرد.صحنهٔ مرگ پدرش اینقدر غیر واقعی و سریع اتفاق افتاد که هنوز که هنوزه نمیتونست بفهمتش. هنوز نتونسته بود از شوک دربیاد. بالاخره بعد از چند بار تلاش مادرش تونسته بود از اون شهر مرزی فراریشون بده و بیاردشون آمریکا. زندگی غیر قانونی تو سان دیگو٬ ترس و وحشت از اینکه هر لحظه پلیس پیداشون کنه و برشون گردونه.شبهای گرسنه خوابیدن. ترس از گَنگهای خیابونی. همهٔ اون ترسها هنوز تو وجودش بودن. گاهی وقتها فکر میکرد که خدا فراموشش کرده. وقتی جلوی مجسمهٔ مادر مقدس و بچه زانو میزد تا دعا کنه، زندگی سگیش می اومد جلوی چشمش و چیزی از عبادتش نمی فهمید.یه شب که مادرش تازه از کلفتی برگشته بود و خسته و کوفته داشت تو آشپزخونهٔ کوچیکشون غذا درست میکرد، صدای شلیک و رگبار اسلحه بلند شد. آلِهاندرا همونطور که مادرش بارها بهش گفته بود سریع خودشو گوشهٔ دیوار قایم کرد. مادرش اما نتونسته بود.خواهرش اون لحظه جلوی پنجره بود و داشت به سگ قشنگی که همسایهٔ روبرویی خریده بود نگاه میکرد. مادرش تا اومده بود دختر کوچیکش رو از جلوی پنجره بکشه کنار، یه گلوله مادر و دختر رو به هم دوخته بود…زندگی بازیهای عجیبی برای آلهاندرا در نظر گرفته بود. تا اینکه اوباما رییس جمهور شده بود و بر مبنای قانون جدید، به یه سری از مکزیکی ها اجازهٔ کار و اقامت قانونی داده شده بود. آلِهاندرا اولین کاری که کرده بود گرفتن پاسپورت و فرار از خاطرات آمریکاییش بود. میخواست شانسش رو تو اروپا امتحان کنه. اومده بود دانمارک اما دیگه بر نگشته بود. خاطرهٔ کشته شدن خوانواده اش نمیذاشت. حتی نتونسته بود بهشون بگه دوستشون داره قبل از رفتنشون.دورهٔ قانونی اقامتش به عنوان توریست،نزدیک ۶ ماهی میشد که تموم شده بود. زنگ زدن به پلیس همانا و گیر افتادنش همان. اما از کیانا نمیتونست بگذره. کیانا خیلی شبیه خواهرش بود. وقتی برای اولین بار دیده بودش فکر کرده بود خواب میبینه. خواهرش از دنیای مرده ها برگشته بود تا از تنهایی درش بیاره. آلهاندرا عادت داشت هر شب وقتی از خودفروشی بر میگشت،جلوی پنجره بشینه و با خواهرش درد دل کنه. برای خواهرش از حقارتهایی که مشتریهاش بهش میدادن میگفت. از کتکهایی که از مشتری اش خورده بود. بعد هم تو خیالش تو بغل خواهر مهربونش آروم میشد. یه خواهر نصفه نیمه از هیچ چی بهتر بود.دیشب اما اتفاق عجیبی افتاده بود. یه مرد نصفه شب و دزدکی رفته بود خونهٔ کیانا.هیچ کس حق نداشت خواهر آلهاندرا رو دوباره ازش بگیره. اول فکر کرده بود دوست پسری چیزیه اما وقتی مرد با کیانا روی دوشش برگشته بود، آلهاندرا دیوانه شده بود. دزدیدن یکی از ماشینها که تو خیابون پارک شده بودو دنبال کردن ماشینِ مرد، حداقل کاری بود که یه نفر میتونست برای خواهرش انجام بده.مخصوصاً که الان یه مرد دیگه هم وارد ساختمون شده بود. پدر؟ چیکار کنم؟ کمکم کن تصمیم درست بگیرم. و لحظاتی بعد آلهاندرا داشت با پلیس حرف میزد.اونقدر تنهایی کشیده بود که نخواد یه خواهر نصفه نیمه رو از دست بده…

حمید زیر بغل کیانا رو با دوتا دست گرفت و تکیه اش داد به دیوار.با پشت دست کشید به صورت سردش و نوازشش کرد. خودش هم خوب میدونست که داره دروغ میگه. شاید میخواست خودشو دلگرم کنه.نگاهی انداخت به گوشهٔ سوله٬ که به ارتفاع یک متر کنده شده بود. چند روز بود که حمید اول با چکش حفاری بعد هم بیل و کلنگ داشت زمین رو میکند. کار روی زمین سفت و یخزدهٔ زمستونی اصلاً کار راحتی نبود. اما به ازای ۵۰ هزار دلاری که برای پیدا کردن کیانا گرفته بود مجبور بود خرده فرمایشات صاحب کارشو انجام بده. پدر کیانا ازش خواسته بود که یه قبر بکنه. حمید نمیخواست خودشو قاطی کنه بین پدر و دختر. صلاح کار خویش خسروان دانند. اما باز هم وقتی شنیده بود پدر کیانا واقعاً میخواد دخترشو زنده زنده دفن کنه٬ چندشش شده بود. خودش تمام ۴۵ سال عمرشو خوش گذرونده بود و بچه نداشت. اما چطور یکی میتونست بچه اش رو زنده زنده خاک کنه؟ هیچ کس حتی نمیتونست جنازهٔ بچه اش رو خاک کنه چه برسه به زنده اش. حتماً فقط میخواست دخترشو بترسونه. حتماً همین بود.پیدا کردن یه چیز بود کشتن یه چیز. ای کاش صبر کرده بود که کبودیهای گردنش خوب بشن. اما تو تاریکی دیشب تشخیص کبودی ها غیر ممکن بود براش. وقتی اومده بودن تو سوله تازه دیده بودشون. اینا قرار بود اون شیر زخم خورده رو روانی کنه.نباید ریسک میکرد.مخصوصاً که اثر دارو داشت کم کم از بین میرفت و اگه کیانا جواب غلطی به پدرش میداد٬ ممکن بود براش گرون تموم بشه. باید کاری میکرد که کیانا موقع رسیدن صادق بیهوش باشه. برای همین هم از همون داروی دیشبی بازم بهش زد.
-فقط خداکنه زیادیت نکنه…
دختره بین خواب و بیداری بود و به نظر میرسید حالش اونقدرها که حمید دعا میکرد خوب باشه٬ خوب نیست و با صدای باز شدن در سوله و ورود صادق که یه بیل دستش گرفته بود٬ موهای کمر حمید از شدت هیجان سیخ شد…
حمید دستای کیانا رو گرفت و بلندش کرد. تن کیانا بی حال و سنگین تحت تاثیر دارویی بود که حمید بهش تزریق کرده بود. صادق، پدر کیانا، بدون هیچ احساسی داشت به زنی که یه روز دخترش بود نگاه میکرد.
-این چه مرگشه؟
-پاشو دختر خوب… پدرت اینجاست… اومده برت گردونه سر خونه زندگیت… پاشو دیگه…
-اینو؟ زِکّی! اومدم خاکش کنم برگردم… دیشب معلوم نیست زیر کدوم کس کشی بوده جنده! واسه من سند افتخار رو گردنش نگه داشته! وقاحت تا کجا؟ فاسقشو نیاوردی پس؟ غیرتت کجاست پس بلا نسبت مرد؟
-اون از غذای مسموم چیزی نخورده رفت… فقط کیانا ازش خورده بود…
صادق با حرص و خشم یه سیلی طوری زد تو صورت کیانا که خون دماغ شد. شدت ضربه تا حدودی کیانا رو بیدار کرد. اما بیحال تر و مریض تراز اون بود که بخواد عکس العملی نشون بده.صادق چونهٔ کیانا رو گرفت و با نفرت تمام تف انداخت تو صورتش. بیشتر از همه نمیدونست چی حرصشو در آورده؟ اینکه کیانا تونسته بود بدون کمک از پس خودش بربیاد؟ یا اینکه رو حرفش حرف آورده بود و جلوی خوانوادهٔ کوروش سرشکسته اش کرده بود؟نه! بیشتر از همه این اذییتش میکرد که کیانا ازشون به این راحتی گذشته بود و حالا از دیدن پدرش نمیترسید.
-یعنی جندگی اینقدر ارزش داشت که بخوای از خوانواده ات بگذری؟ ها! دیوث نخواب! جواب منو بده! چی واسه ات کم گذاشته بودم مگه؟ چی میخواستی که نداشتی؟ چرا سرشکسته امون کردی جلوی در و همسایه؟ یعنی زیر این کس کش و اون کس کش خوابیدن اینقدر واجب بود؟… چرا حرف نمیزنی آخه!!! بیدارش کن دیگه حمید خان!
حمید آروم کیانا رو گذاشت رو زمین. و رفت و یه سطل آبی رو که قبلاً آماده گذاشته بود آورد. با دستمال خیس و سرد کشید روی صورتش و سعی کرد خون دماغشو پاک کنه.
-پاشو… دیگه…
کیانا اما داشت یه خواب خوب میدید. خواب مهربونی های اولاو.اولاو بغلش کرده بود و داشت با صدای قشنگ و جادوییش تو گوشش لالایی میخوند. حالا دیگه هیچکس نمیتونست اذییتش کنه. حالا دیگه میتونست بخوابه…
حمید با ناباوری به صادق نگاه کرد.
-نفس نمی کشه…
-بهتر! بذار بمیره! کار منو برای یه بارم که شده راحت کرد… خدا به آدم مرگ بده دختر نده… مایهٔ ننگ! تف تو اون روی هرزه ات بیاد زن!
حمید عصبی شده بود. میترسید صادق بفهمه که کیانا زنده اس. هرچه سریعتر دختره رو خاک میکردن همونقدر سریعتر میتونست برگرده و کیانا رو در بیاره.
-بسه دیگه آقا صادق! ماشالله چقدر مثل این زنها نفرین میکنی! بجنب تا کسی نیومده!
حمید زیر بغل کیانا رو گرفت و پدرش انگار نجاست گرفته باشه پاهاشو با انزجار گرفت و بدن نیمه جون کیانا رو به سمت قبر بردن. حمید از شنیدن صدایی که سر کیانا موقع برخورد به زمین ایجاد کرد دیگه مطمئن بود که کیانا با این ضربه حتماً مرده. هرچه سریعتر شروع به ریختن خاک روی جنازه کرد. وقتی قبر کاملاً پر شد روشو با یه مقدار چوب و خرت و پرت پوشوندن. و هر دو مرد خیلی سریع سوله رو ترک کردن. اونقدر سریع که متوجه حضور زنی که مراقبشون بود نشدن…
آلهاندرا حالا دیگه میتونست بره تو. با سرعت دوید توساختمون. کسی اونجا نبود. سریع شروع به گشتن محوطه کرد.خدایا! اونجا یه قبر مانند بود. با عجله بیل رو برداشت و شروع کرد به کندن. خدا! خواهرمو بازم ازم نگیر.نمیدونست اون مردا کی بودن یا خواهرش چیکار کرده که مستوجب همچین عقوبتیه. هیچکس حق نداشت خواهرشو ازش بگیره. زورش به پلیس مرزی آمریکا نمیرسید.زورش به گنگهای خیابونی سان دیگو نمیرسید. زورش به کندن این قبر که میرسید. چشماش از تقلا و گریه و عرق میسوخت. صدای آژیر ماشین پلیس رو میشنید که داشت نزدیک میشد.
-تکون نخور! دستاتو طوری نگه دار که بتونم ببینم…
-کمکش کنین! به خواهرم کمک کنین! ملیندا رو بهم برگردونین! دو مامور پلیس وقتی به آلهاندرا دستبند زدن شروع کردن به کندن زمین.آلهاندرا یه لحظه چکیدن قطرهٔ خونی رو که از لب پایینش افتاد حس کرد. اونقدر تو خودش بود که نفهمیده بود لبشو گاز گرفته و با چشمای ترس خورده و مضطرب داشت حرکت پلیسها رو دنبال میکرد. یالله! یالله! زود باشین دیگه! و لحظاتی بعد بدن کیانا که تقریباً نبضی نداشت معلوم شد.

اولاو تمام روزو سر کلاس با دلهره گذرونده بود. نکنه دیشب زیاده روی کرده باشه و کیانا ازش عصبانیه؟ تو زنگ ناهار هم که به موبایل کیانا زنگ زده بود، جوابی نگرفته بود. دلش خیلی شور میزد.تا ساعت ۳ که تدریسش تموم میشد چه طوری باید صبر میکرد؟در اتاق کنفرانس باز شد و اریک بهش اشاره کرد که بیاد بیرون. اولاو اونقدر خوب اریکو میشناخت که بدونه ناراحته.
-تا شما یه نگاهی به صفحهٔ ۲۰۵ بندازید برمیگردم… چیزی شده اریک؟
-الان دارم از بیمارستان میام…
-همسرت طوریش شده؟
-نه… کیانا تو کماس…من سر و ته بقیهٔ کلاستو یه جوری هم میارم اولاو. تو بهتره بری بیمارستان کشوری. فقط خودتو کنترل کن. چون تو فقط استادش بودی نه بیشتر… میفهمی؟
-بودم؟… دیگه نیستم؟
-برو دیگه!
اولاو مسافت بین دانشگاه تا بیمارستانو تو خواب و بیداری طی کرد. وقتی رسید به اتاقی که عشقش رو بستری کرده بودن٬ دکتر تازه جواب آزمایشات کیانا رو گرفته بود و داشت بررسیش میکرد. پشت شیشه کیانای قشنگ و دوستداشتنی و عزیزش بی صدا و آروم خوابیده بود. انگار نه انگار همون دختر شیطون دیشبیه. اولاو انگار داشت خواب میدید. اگه کیانا رو از دست میداد٬ مطمین بود که خودکشی میکنه. تازه میفهمید که عزت نفس و غرورش در مقابل عشق این زن کوچکترین ارزشی نداره. دیشب اشتباه کرده بود. بزرگترین اشتباه زندگیش.
-خدای بزرگ!
یه مأمور پلیس جلوی در اتاق ایستاده بود و نذاشت اولاو تو بره.
-شما؟
-من …من… من یکی از استادای کیانا هستم… چش شده؟
-نمیتونم وارد جزییات بشم. آخرین بار کی دیدیش؟
-دیروز. بعد از دانشگاه چون خیلی برف می اومد… من رسوندمش… خونه اش… اوه خدای من!
-با من بیا… (مامور شروع کرد به حرف زدن با بی سیم)کریستوفر… میتونی پست منو تحویل بگیری؟
چند لحظه بیشتر طول نکشید که یه مامور مرد هیکلی و بزرگ از راه رسید.
-تو با من بیا…
-نمیتونم اول کیانا رو ببینم؟
-فعلا نه… خونش پر از Rapifen یا یه چیز مشابه شده و باید تحت مراقبتهای ویژه باشه…
-اون دیگه چیه؟
-نمیدونم دقیقاً ولی انگار یه جور مسکن یا داروی بیهوشیه و بیش از حد وارد بدنش شده… هنوز دارن تحقیق میکنن. ولی انگار خیلی خوش شانس بوده.
-چطور؟
-چون هنوز زنده اس…
مامور پلیس اولاو رو راهنمایی کرد تو یکی ازاتاقهای بیمارستان. یه دختر اسپانیایی یا همچین چیزی که رنگ پریده روی یه صندلی نشسته بود٬توجه اولاو رو به خودش جلب کرد.پاهای دختر توی یه ظرف آب ولرم بودن و خودش هم تو چند لایه پتو پیچیده شده بود. لب پایینش ورم زیادی داشت. انگار سرمازده شده باشه.
-فعلاً اینجا منتظر باشین…
ده دقیقهٔ بعد اولاو آلهاندرا رو محکم بغل کرده بود و گریه میکرد…

اولاو هر روز بعد از کارش میرفت بیمارستان و تا دیر وقت پیش کیانا می موند. آلهاندرا از صبح تا شب پیش خواهری مینشست که حتی از وجودش خبر نداشت. دکتر بهش گفته بود که ضربه ای که به سر کیانا خورده بود و مدت زیادی که بدون هوا مونده، روی مغزش تاثیرات مخربی داشته.اما نمیتونستن درصد صدمه رو تا قبل از بیدار شدن کیانا کامل تخمین بزنن. باید منتظر میشدن تا روزی که شاید کیانا چشماشو باز میکرد. پلیس نتونسته بود هنوز هم افرادی رو که این بلا رو سر کیانا آوردن پیدا کنه.برای همین هم اولاوکه احتمال میداد اون لعنتی ها دوباره برگردن، یه اسلحه خرید و تو خونه اش نگه داشت. نمی خواست رحم کنه به حیوونهایی که به عشقش رحم نکرده بودن.
کیانا بعد از ۶ ماه چشماشو باز کرد. اولین چیزی که دید اولاو بود که همراه یه دختر غریبه بالای سرش ایستاده بود. لباش خشک بودن. اولاو انگار از دیشب خیلی پیرتر شده بود. چیز زیادی یادش نمی اومد. خواست چیزی بگه اما نتونست. انگار روی همهٔ کلمه ها با لایه ای از خاک پوشونده شده بودن. نمیتونست پیداشون کنه.
-بالاخره بیدار شدی عزیز دلم؟
کیانا قابلیت حرف زدن رو از دست داده بود. باید دوباره همه چیزو از اول یاد میگرفت.کیانا فقط نگاهش کرد و لبخند زد. هرچند کلمات هیچوقت برنگشتن، بازم اولاو خوشحال بود. مهم این بود که کیانا تو زندگیشون بود. عشق حتی بدون صدا هم عشق بود…وقتی اولاو از سرنوشت آلهاندرا مطلع شد تنها کاری که برای تشکر و کمک از دستش بر می اومد این بود که باهاش ازدواج کنه تا آلهاندرا بتونه قانونی تو دانمارک پیش خواهرش بمونه… این کمترین کاری بود که از دستش بر می اومد برای دختری که عشق زندگیشو نجات داده بود.حالا که اولاو با آلهاندرا ازدواج کرده بود، راحت تر میتونست کیانا رو پیش خودش نگه داره… کی دلش می اومد دو تا خواهر رو از هم جدا کنه؟ برای سه تا آدم که تو زندگی همدیگه بودن…چه فرقی میکرد چرا و چطوری؟ مهم بودنه…
پایان.

نوشته:‌ ایول


👍 3
👎 1
23068 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466869
2015-07-30 14:28:19 +0430 +0430
NA

مرسى عالى بود، پايان متفاوتشو دوس داشتم .موفق باشى.

0 ❤️

466872
2015-07-30 17:23:05 +0430 +0430

این الان فیلم هندی بود دیگه؟
aggressive یعنی من ریدم به قبر نویسنده
pleasantry این 4 تا انگشت رو باهم بکن تو کونت نویسنده جون
اخ که چقد من کون میخوام ولی کون سفید!!! lol لامصب توی بازار کم گیر میاد ولی توی سایت همش هست ROFL

0 ❤️

466873
2015-07-30 18:44:31 +0430 +0430

Wow
چه پایانه متنوعی داشت biggrin
میدونی یکم ادم احساس میکرد غیره واقعی شده اخرش.

ولی فرمه داستانو نگارش و قالبش و موضوعش عالی بووود ممنووون برا زحمتت give_rose

1 ❤️

466875
2015-07-31 03:34:28 +0430 +0430

بعضی از دوستان چه نظرات کس شری میدن . خواهشا یا اصلا نظر ندید یا عین ادم نظر بدید .
مثلا همون بالاییه که مثل خر میگه “ممنون برا زحمتت”
عزیزم داری کس شر میگی دیگه biggrin

0 ❤️

466877
2015-07-31 04:31:49 +0430 +0430
NA

بچه ها من داستان نوشتم کسی میدونه چقدر طول میکشه تایید بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

466878
2015-07-31 05:52:40 +0430 +0430

آفرین.خوب بود “حتی اگر ترجمه/کپی/بازنویسی یا … بوده باشه.متاسفانه ما فقط به اصل بودن یا نبودن داستانا توجه داریم نه به متن!!! که متن به این لطیفی و زیبایی برامون لایق فحش و فضاحته!!!؟؟؟…که باعث تاسفه” ایول عزیز اینجاست که میگم اییییییییییول داری عزیز برادر
برای بچه هایی که خوششون نیومد یه بطری شراب ناب میزارم که به سلامتی شهوانی بخورن و حالشو ببرن و اینقدر سخت نگیرن :) " ادمین جان نگران نباش کپی رایت نداره چون کار خودمه "

1 ❤️

466881
2015-07-31 15:48:03 +0430 +0430
NA

اهل عمل کيرم همراه با انگشتاي پام تو کونت ، بچه پررو تو اگه خوشت نيومده مختاري اما پشگل خيس خورده نوش جون ميکني و تو کار بقيه دخالت که چي ؟

1 ❤️

466883
2015-07-31 16:43:44 +0430 +0430
NA

كاشكى مى شد اون پايان غير اخلاقى هم مى خونديم. give_rose

0 ❤️

466887
2015-08-01 17:07:11 +0430 +0430

Ali morshed
کس نگو ننه کس کش . کی با تو بود بچه کونی

0 ❤️

466888
2015-08-02 04:26:07 +0430 +0430
NA

متن داستان و احساسات موجود خوب بود اما ایینکه سعی داشتی فضای ایران رو اینقدر خفقان و خوف ناک جلوه بدی خیلی نامردیه

0 ❤️

466890
2015-08-02 10:43:05 +0430 +0430
NA

مرسی عزیز
آره متاسفانه همیشه وحشی همه جا هست
البته مذهبی های زیادی رو میشناسم که متمدن و با شعورن

0 ❤️

466891
2015-08-14 20:42:05 +0430 +0430
NA

دوست عزیز من داستانتونو خوندم واقعا قشنگ بود،بنظر من اینجور داستانا خیلی قشنگ تر از بعضی از داستان هاییه ک اینجا میذارن اینکه عشق و هوس باهم تلفیق شده، مشتاقانه منتظر نسخه پایانی اصلی هستم clapping

0 ❤️

466892
2015-08-14 20:42:43 +0430 +0430
NA

اگه داستان دگ ای هم گفتی لطفا اسمشو بگو

0 ❤️

466893
2015-10-17 16:21:48 +0330 +0330
NA

یعنیا کف کردم
متفاوت از چیزایی بود که خونده بودم

0 ❤️

544316
2016-06-10 02:59:16 +0430 +0430

چرا قسمت های قبلیش در دسترس نیست؟

0 ❤️