زیبا و جوان!

1395/10/13

این نوشته بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده و نویسنده فقط وظیفه ی نگارش رو بر عهده گرفته است.

از توی آینه ی ماشین میدیدم که هر از چند دقیقه داره به پشت سرش نگاه میکنه.ماتیک و آینه م رو از توی کیفم در آوردم و شروع کردم درست کردن لبام.بدم نمیومد کمی اذیتش کنم.صبر کردم تا مسافرهاش رو پیاده کنه
–ببخشید آقا صندلی عقب گرمه! میتونم بیام جلو؟؟
-بفرمایید…
-اگه میشه دیگه مسافر سوار نکنید لطفا راحت نیستم…
مشغول مرتب کردن صورتم شدم.سنگینی نگاهش روی خودم رو احساس میکردم…
دستش رو خیلی آروم و با حوصله نزدیک پام آورد…
یه دفعه طوری که بترسونمش گفتم:
-آقا مواظب باش.جلوت رو نگاه کن میخوای به کشتنمون بدی؟؟؟
چشمای خودم رو توی آینه میدیدم که چه برقی میزنه و لبخند رضایت روی لبام بود…
این دفعه نوبت من بود.دستم رو سمتش بردم پشت دستش که روی دنده ی ماشین بود رو نوازش میکردم…
از چهره اش نگرانی و ترس میبارید.معلوم بود که داره آب دهنش رو قورت میده و نمیدونست داره چه اتفاقی می افته…
دستم رو جلوتر بردم و بر آمدگی جلوی شلوارش رو لمس کردم و با یه حالت شیطنت خاص توی چشماش نگاه کردم…
کمی عصبی به نظر میرسید.تحمل نکرد و ماشین رو توی یه کوچه ی خلوت پارک کرد و منتظر بود ببینه میخوام چیکار کنم…
خیلی یواش دکمه شلوارش رو باز کردم و به کمک خودش شلوار و شرتش رو تا زیر باسنش پایین کشیدم…
خیلی آهسته دستم رو روی کیر و بیضه هاش میکشیدم و دوست داشتم حسابی لذت ببره…
سرش رو بالا می آورد و خیلی آروم ناله میکرد…
دستم رو حلقه کردم دور کیرش و طوی که اذیت نشه بالا و پایین میکردم.کیر نسبتا بلندی داشت که تا حدود زیادی بلند شده بود…
وقتش بود که بریم مرحله ی بعد…
لبام رو به کیرش نزدیک کردم و با یه لیس کوچولو از سرش شروع کردم…
منطقه ی لیس زدنم رو بیشتر کردم و از تخم هاش تا سر کیرش رو با زبونم میکشیدم و خیلی آروم توی دهنم میبردم…
طاقتش تقریبا تموم شد و سرم رو توی دستاش گرفت و ازم میخواست که بیشتر و سریع تر بخورم…
کم کم داشت وادارم میکرد طوری که دوست داره براش بخورم…
بعد از چند بار مکیدن محکم بهم گفت که داره میاد…
منم کارم رو تند تر و تند تر کردم و همه ی آبش رو توی دهنم خالی کرد و تا آخرش رو خوردم…
حسابی تعجب کرده بود که چرا اینکار رو کردم.تقریبا خشکش زده بود.به خودش که اومد خواست دستش رو داخل شلوارم کنه که مانعِ شدم…
-دیگه کافیه نیازی نیست که ادامه بدی…
درسته باکره گیم رو از دست داده بودم اما هیچوقت سکس پر خطر نداشتم و انجامش نداده بودم…
صورتم رو که توی آیینه دیدم خنده ام گرفت.حسابی آرایشم خراب شده بود و موهام هم نا مرتب و شلخته…
آره درسته!دارید داستان زندگی یه فاحشه رو میخونید.اما به نظر خودم کسی بودم که از آزادی هاش استفاده میکنه.کسی که محدودیتی برا خودش قائل نیست…
خسته و مثل بیشتر وقت ها دیر به خونه رسیدم…
فقط همین رو کم داشتم که بابام جلوم سبز بشه…
-دختره ی سر به هوا دوباره که داری دیر میای خونه!نمیخوای دست از این بی ملاحظه گیت برداری؟؟؟
-بابا تو رو خدا گیر نده بهم خب کار داشتم دیگه!طول کشید.میگی چیکار کنم؟
آخه دختر مگه من چی واست کم گذاشتم که اینجوری شدی ها؟؟!
-چی واسم کم گذاشتی؟؟میخوای بدونی؟؟من تو این 17 سالی ‌که دارم تنها چیزی که نداشتم بابا بود!من بابا میخواستم که نداشتم.حالا فهمیدی؟!
-من که هر کاری کردم واسه تو کردم اینه جواب من؟!
-واسه من!من ازت خواستم هر سال ماشینت رو عوض کنی؟!من خواستم خونه مون بزرگ تر بشه؟!میخوای منو گول بزنی یا خودت رو؟؟؟اون کمد لباسی که پر از لباسای رنگارنگه رو من ازت خواستم؟!اینا حرص و طمع خودت بوده پس منو بهونه نکن…
سنگینی دست بابام رو روی صورت حساس و پوست لطیفم حس کردم…
اشکام مثل بارون بهاری پایین میومدن و بی اختیار روی گونه ام سرازسر میشدن…
-دویدم سمت اتاقم و در رو پشت سرم قفل کردم.بالشم که تنها مونس و همدمم بود رو بغل گرفتم و فکرم رفت سمت مادرم که اگه حالا پیشم بود چطوری بغلم میکرد…
شماره ش رو گرفتم تا لا اقل صداش رو بشنوم،اما حالا که بهش احتیاج دارم چرا باید جوابم رو نده؟؟
هنذفری رو توی گوشم گذاشتم تا حداقل با صدای موزیک بتونم چند دقیق از این دنیای لعنتی جدا بشم…
دلم تنگِ مثِ ابرایِ تیره…
تو یه حسی مثِ زندون اسیرِ…
تو از احساسِ من چیزی نمیدونی…
که داری بیخودی منو میرنجونی…
یه امشب جای من باش.جای اونی که چشماش به در خُش(ک) شد ولی عشقش نیومد…
یه امشب همسفر باش مثِ من در به در باش جای اون که به دنیا پشت پا زد…
.
.
.
توی کلاس نشسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ی پنجره و نمیدونم فکرم کجا میرفت و افکارم چه سمت و سویی داشت.اما مطمئن بودم که توی کلاس نیستم…
واسه چند لحظه رنگ توی صورتم نداشتم!بابام رو از دور دیدم که داره به سمت اتاق مدیرمون میره…
تا زنگ استراحت منتظر بودم و استرس داشتم که قراره چی بشه…
زنگ استراحت خانم (…)معلم پرورشی صدام زد که برم اتاقش کارم داره…
-راستش بابات ازم خواسته که باهات صحبت کنم.هر چند که خودمم همین قصد رو داشتم…
دخترم معلوم هست که داری با خودتت چیکار میکنی؟!
-میدونی هم کلاسی هات چه چیزایی راجع بهت گفتن میدونی خدا چی گفته و ازمون چی میخواد؟!
حرفش رو قطع کردم…
یعنی الان شماها نماینده ی خدا هستید؟!خب شمایی که نماینده ی خدا هستید میدونین توی مدرسه هاتون داره چه اتفاقی می افته؟؟؟
تفریح دخترای نوجوون چیه!؟پس چرا شما که نماینده ی خدا هستین توی مدرسه هاتون اینقدر محدودیت هست که همجنسگرایی داره تبدیل به یه فاجعه میشه؟؟میدونستین خود من تا حالا چقدر با پیشنهاد همجنس خودم مواجه شدم؟؟
به نظرتون چرا تفریح دخترا شده سیگاری و قرار یواشکی با پسرای ولگردی که معلوم نیست از کجا و به چه نیتی پیداشون میشه؟؟
حسابی داغ کرده بودم و کوتاه هم نمیومدم.غرورم بهم اجازه نمیداد قبول کنم دارم چه کاری میکنم…
-به هر حال من آزادی رو دوست دارم و نمیخوام که کسی خرابش کنه.حرفای دیگران که پشت سرم میزنن هم اصلا برام مهم نیست.چون تا اونجایی که به درسم مربوط میشه نمره هام خیلی عالین…
دستش رو با مهربونی روی سرم کشید بعد از مدت ها برای چند لحظه خلا جدایی مادر و پدرم و بی مادر بودن رو احساس نمیکردم…
-دخترم میدونی واسه آزادی باید تاوانشم بدی؟فکر میکنی بتونی از عهده اش بر بیای؟؟
الان که دارم مینویسم بارها و بارها و بارها این جمله توی ذهنم تداعی میشه.جمله ای که نمیدونستم میتونه چه معنی ای بده…
کنترل کردنای بابام بیشتر و بیشتر میشد اما من همچنان به کارای خودم و بی بند وباریهام ادامه میدادم…
دیپلمم رو با وجود فشارهای بابام گرفتم و توی رویاهام دانشگاه رفتن رو واسه خودم تجسم میکردم و از رویایی که داشتم لذت میبردم…
حدودای عصر یه روز مزخرف و سرد دیگه مثل بقیه ی روزا بود که اومدم خونه…
در کمال تعجب دیدم که بابا و مامانم دارن با هم صحبت میکنن…
پریدم بغل مامانم و حسابی با بوسه هام صورتش رو خیس کردم.اما غافل از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته…
دخترم لباسات رو عوض کن و بیا پیشمون بشین…
با کلی امید و آرزو و حس خوشحالی کنارشون نشستم…
خب مامان جون چی شده که اومدی پیشمون.
لبخند روی لباش نقش بست…
-میخواستم نظرت رو راجع یه یه موضوعی بپرسم…
-چه موضوعی؟خب بپرسید…
-دخترم نظرت راجع به ازدواج چیه؟؟؟
حسابی جا خورده بودم…
-ازدواج!!یعنی چی ازدواج!!چرا باید راجع به ازدواج فکر کرده باشم.!؟
-راستش دخترم با توجه به حرفای بابات منم موافقت خودمو اعلام کردم…
دهنم قفل شده بود و نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم…
-اما خب منم رویام اینه که برم دانشگاه و ادامه تحصیل بدم.اصلا به منم فکر میکنید که چی میخوام؟؟
-راجع به اینم حرف زدیم.فکر نکنم ازدواج منافاتی با ادامه تحصیلت داشته باشه…
با وجود مخالفت من اما همه چی خیلی زود پیش رفت و منم کم کم از شدت مخالفتم کم شده بود…
مثل خیلی از خانواده های دیگه مراسم خاستگاری انجام شد…
مهرداد پسر یکی از دوستای بابام بود که چند باری هم دیده بودمش…
یه پسر نسبتا جذاب و تحصیلکرده که بهونه ای هم واسه نه گفتن من نمیزاشت.انگار بابام بهترین گزینه رو برام انتخاب کرده بود…
بعد از حدود 6 ماه از شروع زندگی مشترکمون خودم هم داشتم احساس میکردم که دارم تغییر میکنم…
خوب یا بد نمیدونم!به هر حال تغییراتی در حال رخ دادن بود…
فصل شروع دانشگاه ها شد و چهره ی دخترونه ی منم حالا تبدیل شده بود به یه چهره ی زیبا و زنانه که با آرایش نسبتا ملایمی که داشتم جذابیتم رو چند برابر میکرد…نگاه های سنگین و معنا دار توی فضای مختلط دانشگاه رو تازه تجربه میکردم…
جوون هایی که بعد از محیط بسته و ممنوعه ی دوران مدرسه با عقده های درونی که از بچه گی روی هم انباشته شده حالا سر از یه محیط متفاوت در آوردن و حالا که شخصیتشون شکل گرفته تازه میخوان روابط صحیح بین جنس مخالف رو یاد بگیرن!خب معلومه که سر انجامش میخواد چی بشه!!..
بعد از یه روز پر کار و خسته کننده بالاخره به خونه میرسیدم…
در رو که باز کردم یه فضای جالب به خونه حکم فرما بود.میز عصرونه خیلی شیک و با سلیقه چیه شده بود جلوی پاهام وقتی راه میرفتم گلبرگ های قرمز رنگی ریخته شده بود که حتی دلم نمیومد پاهام رو روشون بزارم…
آهنگ ملایمی که پخش میشد زیبایی خونه رو بیشتر جلوه میداد…
خب حدس زدن اینکه کارِ کی میتونه باشه هم زیاد سخت نبود…
مهرداد از توی اتاق با شاخه گلی که توی دستاش بود و لبخند روی لباش که مختص به خودش بود بهم نزدیک میشد…
حسابی به خودش رسیده بود و معلوم بود از قبل واسش برنامه ریزی کرده…
-این شاخه گل زیبا تقدیم یه زیباتری همسر دنیا.
به نشانه ی تشکر لباش رو بوسیدم…
برق خوشحالی و سرور رو توی چشماش میدیدم…
درسته محبت و مهربونی مهرداد حتی گاهی وقت ها آزارم میداد اما خب بدجور هم بهش وابسته شده بودم…
صندلی رو برام آماده کرد و بعد از خوردن یه عصرونه ی فوق العاده بهم پیشنهاد داد که بریم و دوش بگیریم…
از قبل وان هم آماده شده بود تا همه چیز کامل باشه…
لباسامون رو توی رختکن حموم بیرون آوردیم و مهرداد تن ظریفم رو روی دستای مردونه اش گرفت و خیلی آروم من رو داخل وان گذاشت و خودشم همراهیم کرد…
به دیواره ی وان تکیه داده بود و منم خودم رو توی بغلش جا دادم و تنها چیزی بود که میتونست بهم آرامش بده…
با سینه هام بازی میکرد و بوسه های شهوت انگیزش از گردنم حسابی بهم لذت میداد.به طرفش برگشتم لبام رو روی لباش گذاشتم چیزی که واقعا میخواستم و بهش احتیاج داشتم…
برخورد تن لختمون به هم و شیطنت هامون صدای خندمون رو به آسمون میبرد…
یکی از بهترین سکس هایی که تا حالا داشتم رو تجربه میکردم.شایدم بهترین تجربه ام.نمیدونم…
شب شده بود و گذشت زمان رو با وجود آغوش گرم مهرداد همراه با نوازش های عاشقانه اش حس نمیکردم…
-خب حالا بگو ببینم دلیل این همه مهربون شدن امروزت چی بود؟؟؟
یعنی حتما باید دلیل داشته باشه؟؟؟مگه قبلا مهربون نبودم؟؟؟
-خب چرا.ولی احساسم میگه یه چیزی هست…
-خب آره هست.میخواستم یه چیزی بهت بگم…
-دیدی گفتم!خب بگو پس…
میخواستم راجع به اینکه دیگه وقتش شده به بچه دار شدن فکر کنیم باهات حرف بزنم…
اولش کمی خندیدم اما خنده ام هم از روی عصبانیت بود…
-بچه!!!چه جوری این فکر رو کردی؟؟؟
خب همه ی زن و شوهر ها باید یه روزی بچه دار بشن دیگه!چیز عیر عادیه هست مگه؟؟؟
چرخیدم پشتم رو بهش کردم و خوابیدم.دیگه دوست نداشتم راجع بهش حرف بزنم…
با این حرف مهرداد و لج بازی من فاصله مون بیشتر میشد و تقریبا متوجه نشده بودیم…
کم کم قرارهام با دوستام زیادتر میشدن و گاهی وقت ها هم کمی شیطنت میکردیم…
خب طبیعتا چند باری هم با تذکرهای مهرداد روبه رو شدم…
فکرای عجیبی سراغم میومدن.افکارم پریشون شده بود…
پس چی شد؟دختری که آزادیش رو با چیزی عوض نمیکرد حالا خانوم خونه شده و میخواد مادر بشه؟؟؟میخواد رویاش که ادامه تحصیل بود رو فدای یه نفر دیگه بکنه؟؟؟افکارم به سمت های عجیبی میرفت…
آره دقیقا درسته.هیچوقت به داشته هام فکر نمیکردم.هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه چی رو از دست بدم…
دیگه حتی مهرداد و ابراز عشق و علاقه ش به خودم رو نمیدیدم…
به خودم قبولونده بودم که زندگیم خسته کننده شده…
دقیقا حس کسی رو داشتم که اعتیادش رو ترک کرده و بعد از مدتی میبینه که بقیه دارن مصرف میکنن و چه لذتی میبرن…
دوستام رو میدیدم که چقدر راحت با هرکسی که میخوان رابطه برقرار میکنن و محدودیتی هم ندارن اما من!!!..
نتونستم به خودم پیروز بشم و بالاخره اون تصمیم رو گرفتم…
گوشی و سیم کارت قدیمیم رو روشن کردم…
اینقدر زنگ و پیام داشتم که نمیتونستم بخونمشون…
زندگی عاشقانه ی من حتی یک سال هم طول نکشید تا دوباره تبدیل بشم به یک: فاحشه!
مدام با خودم این جمله رو تکرار میکردم که این زندگی لایق تو نیست.تو حقت بیشتر از این حرفاست.تو باید آزاد باشی.تو هیچ وقت برای محدود شدن به وجود نیومدی…
آره درسته!معنای آزادی رو به لجن کشیده بودم…
به بهانه ی اردوی دانشگاه دو روز با دوستام رفتیم مسافرت…
با یه چمدون سنگین و کلی خستگی پله های ساختمون رو بالا میرفتم تا بالاخره رسیدم…
در رو باز کردم و داخل شدم.چمدون رو جلو در گذاشتم و نشستم رو کاناپه تا کمی خسته گیم رو در کنم.
برای چند لحظه نفسم توی سینه حبس شد…
اینا چیه روی میز؟؟؟اینا که عکس های منه!!!
کی این عکس ها رو گرفته؟؟؟خدای من!یعنی مهرداد اینا رو دیده؟؟؟
در اتاق خواب رو باز کردم…
مهرداد رو دیدم که مثل یه بچه ی معصوم روی تخت دراز کشیده و خوابیده…
با ترس و استرس زیاد نزدیک رفتم و تکونش دادم…
بیدار نشد.محکمتر تکونش دادم اما بازم…
با سیلی به صورتش میزدم سرش فریاد میزدم میبوسیدمش اما…
ورق کاغذی که توی دستاش بود رو برداشتم و خوندم…
-حتی نمیتونم تصور کنم یه ناخنت زخمی بشه…اما دیگه این زندگی رو هم نمیخوام…بزرگترین انتقام رو ازت میگیرم.

آره درسته.اشتباه فکر میکردم این منم که لایق این زندگی نبودم…

پایان.

چند نکته:

این ماجرا توی یکی از شهرستان های کوچیک اتفاق افتاد و تا مدتی هم نقل محافل بود.هدفم از این نوشته حداقل یه تلنگر بود به کسایی که داستان رو میخونن و طبیعتا چیزایی رو کم یا زیاد کردم برای زیباتر شدن داستان…

بنده نویسنده نیستم و تمام کم و کسری ها رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

اسم شخصیت اصلی داستان یا راوی به عمد برده نشده.

با لایک و دیس لایک هاتون نظر بدید ممنون میشم.

نوشته:j2c


👍 51
👎 16
35372 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

571669
2017-01-02 21:57:42 +0330 +0330

اون دختر و خیلی از دختر های جامعه ی ما طبیعیه که اینطوری باشن … جامعه ای که هیچیش درست نیست … پدر مادر ها هیچی از تربیت صحیح بچه ها نمیدونن هیچی از حریم شخصی توجه و محبت نمیدونن از همه مهمتر عشق … هیچکس ارزش و معنای واقعی عشق رو به فرزندش یاد نمیده … از دروغ که چیزی نگم بهتره … کتاب هم اصولا تو زندگی ها جایی نداره …

1 ❤️

571677
2017-01-02 22:06:38 +0330 +0330

باشد که رستگار شویم

0 ❤️

571679
2017-01-02 22:08:45 +0330 +0330
NA

دردی که باید بیشتر بهش پرداخته بشه

1 ❤️

571682
2017-01-02 22:11:57 +0330 +0330
NA

داداشی هر چند داستانت رو قبلا خونده بودم اما خواستم بگم دمت کرم.لایک ?

0 ❤️

571688
2017-01-02 22:23:16 +0330 +0330

قشنگ بود :(

0 ❤️

571695
2017-01-02 22:34:14 +0330 +0330

تشکر ویژه از ادمین محترم که زحمت کشیدن و داستان رو خارج از نوبت منتشر کردن.دوستان لطف کنید لایک یا دیسلایک کنید واقعا ممنون میشم برای ادامه ی کار.

0 ❤️

571698
2017-01-02 22:38:46 +0330 +0330

چخبره اينقدر زياد نوشتي. نخوندم

0 ❤️

571725
2017-01-02 23:51:00 +0330 +0330
NA

ممنونم
لايككككككككك

0 ❤️

571762
2017-01-03 05:22:12 +0330 +0330

طولانی بود و تا نصف خوندم، البته بعداً بقیه اش رو میخونم ولی اگر کشش لازم رو داشت، مجبورم میکرد تا ادامه بدم…

0 ❤️

571812
2017-01-03 12:11:04 +0330 +0330

سلام دوست عزیز، داستانت خوب ولی تلخو پر از درد بود.
خسته نباشی

0 ❤️

571826
2017-01-03 13:06:30 +0330 +0330
NA

مرسی عالی بود خسته نباشی

0 ❤️

571833
2017-01-03 13:50:24 +0330 +0330

ای کاش بجز دکمه ی لایک یه دیسلایکی هم باشه برا نظرات کاربران. بعضیا واقعا میان رو مخ نظر میدن یدفه ضد حال…
داستانی که بهش پرداختین بسیار خوب و اموزنده بود و دلیلشم واقعا همین سخت گیریاس و اینکه یه نوجوون تو دوره ای که باید بهترین حال و هول زندگیشو داشته باشه و ازاد از هر فکری راحت زندگی جنسی و روحیشو داشته باشه همش این حس رو داره که داخل یه زندانه و فقط خدا خدا میکنه که بره دانشگا و بعد هر غلطی دلش خواست میکنه و این میشه شرایط جامعه کنونی ما… نگارشتون بسیار عالی بود. لایک و موفق باشید

1 ❤️

571835
2017-01-03 14:01:00 +0330 +0330

سلام به دوستان شهوانی . نمیدونم ! میخوام بنویسم اما از بابت دو مورد نگرانم . یکی اینکه طولانی میشه و یکسری از دوستان محترم منو مورد تفقد قرار میدن با فحشهای آب کشیده و آب نکشیدشون و دوم اینکه میترسم جنبه نصیحت پیدا کُنه و دوستان که اکثریت قریب به اتفاقشون متولدین دهه های 60 و 70 هستند حوصله شون سر بره فقط برای دوستان دهه 50 ( که خودم هم یکیشون هستم ) میگم که واقعا" چرا ؟ پرا ما همه چیزمون برعکس شده ؟ چرا مفاهیم و ارزشهایی که نسل من بهشون معتقد بودند اینهمه زیرپا اُفتاده و له شده ؟ واقعا" از کُجا باید شروع کرد واسه خوب کردن اینهمه بدی ؟ چطوری باید به جوون ها چیزهایی رو گفت و یاد داد که دوست ندارن یاد بگیرن ولی لازمه که بدونن !
شاید باورتون نشه دوستان ولی من بخوبی به یاد دارم که همسرِ یکی از دوستانم رو ، که قبل از من ازدواج کرده بود و خیلی با هم صمیمی بودیم ، میبُردم سینما ، کافی شاپ ، گردش و با هم خرید های خونه شونو انجام میدادیم چون شوهرش یعنی همون دوست من خیلی درگیر کارش بود نمی تونست بیاد و من حتی یک بار هم به مُخیله ام خطور نکرد که با همسر دوستم رابطه ای خارج از عُرف داشته باشم که البته اگر بر فرض محال فکری هم به سَرَم میزد امکان نداشت که اون زن حتی بذاره من بهش دست بزنم ! ولی الآن توی داستانهای همین سایت که دوستان مینویسند پُر شده از این نوع خیانت ها و با افتخار ازش حرف میزنن و تو دورهمیاشون واسه هم تعریف میکنن و هِرهِر و کِرکِر !!!
یعنی ما اون موقع جوون نبودیم ؟ احساس شَهوَت نداشتیم ؟ پس چرا به مادر ، خواهر و دخترهای فامیل که خیلی هم پیش میومد شب خونه همدیگه بمونن نگاه چَپ هم نمیکردیم چه برسه به ایجاد همچین روابطی ! یعنی ماها عقیم بودیم ؟ چی به سرمون اومده بچه ها ؟ کسی میتونه به من بگه و یه جواب قانع کننده بده ؟
ببخشید که خیلی فَک زدم اما دلم خیلی خیلی پُره .

2 ❤️

571852
2017-01-03 14:42:49 +0330 +0330

دوست عزیز teneci taxido نمیدونم برمیگردی یا نه.اگه متن رو خونده باشی احتمالا جواب بیشتر سوالات رو میگیری.حالا من چند تا سوال ازت میپرسم.ببینم چند درصد از بچه های دهه ی پنجاه بچه های طلاق بودن؟چند درصدشون عقده ی تک فرزند بودن رو داشتن؟آیا کسانی به اسم دین برشون حکومت میکردن؟واما نکته ای که نباید فراموش بشه اینه که نسل جدید در تمام دنیا داره خواسته هاش عوض میشه.و همچنین عقب افتادگی فرهنگی نباید فراموش بشه.البته من کسی نیستم که ادعای خوب بودن داشته باشم.اینا فقط نظر شخصی هست

0 ❤️

571856
2017-01-03 14:50:42 +0330 +0330

ای کاش به اسم دین و مذهب با کارهامون لکه دارشون نمیکردیم.ای کاش اگه گناه یا اشتباهی هم میکنیم یا عقیده ای داریم پشت نقاب دین و مذهب پنهان نمیشدیم به سخره نمیگرفتیمشون

0 ❤️

571864
2017-01-03 15:54:03 +0330 +0330
NA

عجیبه یه داستان هست یکسال در حسرت زندایی هرکاری میکنم نمیتونم پست بذارم زیرش فکرکنم ادمین فهمیده مچشو گرفتم نمیذاره پست بذارم

0 ❤️

571868
2017-01-03 16:15:54 +0330 +0330

نميدونم چرا،اما حس بدي به اين داستان دارم چون بچه هاي خيانت و طلاق تشنه ي محبت هستن و با يه محبت ساده فوري شيفته و به شدت وابسته ميشن
نميتونستم با دختره كنار بيام،هرزگيش ربطي به اتفاقات زندگيش نداشت،تو خونش بوده:/

0 ❤️

571869
2017-01-03 16:22:08 +0330 +0330

Tensi_taxidoعزيز،من هم دهه هفتادي هستم،هم بچه ي طلاق هم تك فرزند
هيچ كدوم از اين افعالي كه شما براي دهه هفتاديا به كار بردين و ندارم.
اينجور چيزا وقتي اتفاق ميوفته كه افراد توي بستر اجتماعي بيمار رشد كرده باشن ربطي به نسل نداره،خانواده هاي بي بند و بار يا حتي ژنتيك خود افراد خيلي تاثير داره
اين رفتار و لفظايي كه براي دهه هفتاديا و بقيه به كار ميبرن واقعا نفرت انگيزه.
بهرحال اينجا يه سايت سكسي و بيشتر افرادي كه دنبال اين مسائلن راشون به اينجا باز نميشه شما نميتوني تو فاحشه خونه دنبال دختر باكره باشي اقاي عزيز
البته بجز بعضيا كه بخاطر بي حوصلگي ميان كه اونا هم از بيان و نوشتارشون مشخصه

2 ❤️

571880
2017-01-03 18:05:25 +0330 +0330

مسخره و چرندیات بود، اولاً… ثانیا اینجا جای این کسشعرا نیست… شعور داشته باش … اینجا فقط داستان سکسی و اروتیک؛ نصحیت و آمارگیری و لایک و دیسلایکت ررو ببر توی انجمنها و تاپیکهای مخصوص خودش… اینقدرم شعور نداری که بفهمی اینجا چیزی بنام دیسلایک نداره… کیر همون راننده تاکسیه که دراز بود تو کونت

0 ❤️

571886
2017-01-03 19:08:43 +0330 +0330

دوست نویسنده سلام
ضمن تشکر بابت زحمتی که کشیدی میخوام یه سری نکاتی رو باهات در میون بذارم سعی کردم خصوصی برات بفرستم که موفق نشدم هدفم ایرادگیری و دلسرد کردنت نیست بلکه دوست دارم پیشرفت کارتو ببینم واسه همین به این نکته ها دقت کن:
۱تو شهرستانهای کوچیک خیلی غیر طبیعیه که دختری هفده ساله برای یه راننده ناشناس ساک بزنه حتی اگر آزادی طلب باشه مسلما از بی آبرویی خوشش نمیاد
۲معمولا تو شهرستانهای کوچیک دختری که انقدر جنده بازی دربیاره طوری تابلو میشه که حتی پیرمردها هم عارشون میشه به خواستگاریش بیان چه برسه به یه جوان مقبول عاشق
۳دختری که انقدر عاصیه و نافرمانبردار،که تا دیر،وقت بیرون میمونه و اونجور تو روی پدر و معلم پرورشیش میایسته را نمیشه علیرغم میلش شوهر داد
۴فکر نمیکنم هیچ دختری جرات داشته باشه با معلم پرورشیش اینجوری حرف بزنه خصوصا تو محیط های کوچیک که دانش اموزان ترس فوق العاده ای رو نسبت به اولیا مدرسه تجربه میکنن انهم در موضوعی که به نجابتشون ارتباط،نداشته باشه
۵تو محیطشهرستانهای کوچیک اونقدری که شخصیت داستان ادعا کرد فساد و همجنس،بازی تو سطح مدارس رواج نداره خصوصابین دخترها
۶با وجود باکره نبودن دختر چرا اصلا برای ازدواج احساس ترس نکرد و مشکلی هم براش بوجود نیومد
اگر هم به گفته شما موضوع حقیقت داشته باشدمتاسفانه با نکاتی که فرمودی بهش اضافه کردی به کلی داستانتو معیوب کردی و مارا با داستانی،مواجه کردی که جمع نقیضین است

با همه اینها قلمت خوبه و جا برای پیشرفت داری ولی این داستان متاسفانه خیلی ضعیف بود
اگرچه بی ربط بنظر میرسه اما فکر میکنم روابط عمومی خوبی داشته باشی و …
موفق باشی

1 ❤️

571893
2017-01-03 19:53:52 +0330 +0330

دوست گرامی aber111 خدمت شما عرض کنم که لطفا بفرمایید که کجای قوانین سایت نوشته شده که داستان باید حتما اروتیک باشه و سکسی؟لطفا به بقیه هم حق انتخاب بده.و گزینه ی دیسلایک کنار همون لایک هست چه جوری شما ندیدین؟و اما رادیو اکتیو عزیز با نظرهاتون کاملا مخالفم که شهرستانهای کوچیک اینجوری نیست.وضعیت دهستانهای ما از این بدتر هست چه برسه به شهرستان.وهمچنین نظرتون برام کاملا محترم هست و حتما رعایت میکنم.

0 ❤️

571905
2017-01-03 20:48:57 +0330 +0330

داستانت از خیلی لحاظ ها جای نقد و بحث داره…ولی درکل خوب بود ممنون…یه لایک از طرف من بشما…

0 ❤️

572106
2017-01-04 13:48:39 +0330 +0330
NA

kheyli ham khob bod mersi . like

0 ❤️

572169
2017-01-04 20:52:05 +0330 +0330

Mani_blakrose
دوست عزیز عبارت زیبایی داشتید" نمیتونی تو فاحشه خونه دنبال دختر باکره باشی"

0 ❤️

572254
2017-01-05 01:08:30 +0330 +0330

والا مام دهه هفتادي هستيم تاحالا رنگ خوشي هم نديديم… خودمم بچه طلاقم
همه رو به يه چشم نگا نكنيد

0 ❤️

572312
2017-01-05 14:30:44 +0330 +0330

نه که لایق این زندگی نبوده باشه،ازدواج مناسبی نداشته،یا شاید هم نباید ازدواج میکرد،ولی اینجور آدم ها نباید فکر کنن که بی لیاقتن

0 ❤️

576251
2017-01-27 01:52:14 +0330 +0330

همش دروغ نوشتی و خیالیه

0 ❤️

830995
2021-09-08 20:44:05 +0430 +0430

بس که فضا بسته بوده همچیو تو کص دیدن

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها