زیر بازارچه

1388/09/05

کم کم سپیده صبح از پشت دکان ها ی پشت بازارچه و خانه های کهنه و آجری زیر گذر می آمد و شهر را با روشنی درخشنده ای آماده فعالیت و شروع روزی دیگر می کرد.رحیم ساعتی قبل از طلوع آفتاب با صدای خروس پیر مش رجب از خواب بیدار شده بود و بعد از آن دیگر فکر و خیال فرصت خواب را از او گرفته بود.
با بی حوصلگی غلتی دیگر زد و لحاف را تا زیر گلویش بالا کشید.از آن سوی حیاط صدای بهم خوردن در می آمد.اهالی خانه و همسایه ها یکی یکی از خواب بیدار می شدند...
دقایقی بعد خمیازه ای بلند کشید ؛ پتو را کنار زد و مشغول جمع کردن رختخواب شد.پتو و بالش و تشک وصله پینه شده اش را در گوشه اتاق گذاشت؛ کتری خالی را بر داشت و به حیاط رفت.کوکب زن جلال جیگرکی مشغول جمع کردن لباس ها وکهنه های بچه از روی بند رخت بود.زیر لب سلامی داد و سر حوض مشغول آب کردن کتری شد.و زیر چشمی گه گاه کوکب را بر انداز می کرد که چادری سر سری به سر داشت و با یک دست گوشه چادر را نگه داشته بود و با دست دیگر مشغول جمع کردن مابقی لباس ها بود.روی بند رخت کنار شلوار و کهنه بچه؛ سوتین کرم رنگ و رو رفته ای هم به چشم می خورد.کوکب با احتیاط لباس ها را درون سبد قرار می داد...رحیم زیر چشمی نگاهی به پستان های آویزان و درشت کوکب کرد که در زیر چادر و پیرهن گلبهی آزادش با حرکات او تکان می خوردند....مشت آبی به صورتش زد و با کتری پرآب به اتاقش برگشت.زیر گاز را روشن کرد و مشغول آماده کردن صبحانه مختصری شد.
سپس در آن سوی اتاق در مقابل آیینه شکسته آویزان به دیوار گچی ایستاد و با شانه جیبی اش شروع به مرتب کردن موهای ژولیده و درهمش شد.رحیم ۴۲ ساله بود گونه های برجسته و بدنی تنومند داشت.چند سالی می شد که برای کار به تهران آمده بود و جدا از عهد و عیال در یکی از مناطق جنوبی تهران اتاقی را در خانه ای قدیمی اجاره کرده بود.خانه نسبتا بزرگی بود با اتاق های متعدد که دور تا دور حیاط تعبیه کرده بودند.طبقه بالای منزل متعلق به سید کاظم آهنگر بود که به علت کهولت سن و از کار افتادگی خانه نشین شده بود.و برای اداره خرج زن و زندگی اتاق های خانه اش را اجاره داده بود.زن سید؛فرخنده خانم زن مسن و بی آزاری بود که رابطه خوب و منصفانه ای با مستاجران و اهل خانه برقرار کرده بود.زهره و زهرا دختر های دم بخت سید کاظم بودندکه در اتاق پشت حیاط زندگی می کردند و کمتر با بقیه اهالی منزل در ارتباط بودند.اتاق کناری رحیم را اوس رجب نقاش در اختیار داشت که معمولا صبح ها با سطل رنگ و بساط نقاشی خودش همراه نادر شاگرد جدیدش از خانه بیرون می زد و آخر شب هم به خانه باز می گشت.اتاق کناری دیگر را زنی بیوه به نام سودابه کرایه کرده بود.به گفته خود سودابه و فرخنده خانم شوهر او شوفر شهربانی بوده و سال ها قبل در حادثه رانندگی دچار مرگ مغزی شده بود.اهالی محل و خانه نظر خوبی نسبت به سودابه نداشتند وکسی نمی دانست که خرج و برج زندگی اش را از کجا در می آورد و حرف و حدیث های زیادی برای او ساخته بودند.گاها می شد که چند روز به خانه بر نمی گشت و در جواب کنجکاوی فرخنده خانم میگفت که به منزل مادرش و برای رسیدگی به حال او سر میکرده.که البته این جواب هایش هم کسی را قانع نمی کرد.سودابه زن خوش برو رویی بود.۳۶ یا ۳۷ ساله می نمود اما بیشتر از زن های دیگر محل به خودش می رسید و همین امر او را جوانتر و زیباتر نشان می داد.
رحیم و سودابه سال ها بود که هر از گاهی دور از چشم اهل خانه سر و سری باهم داشتند.و چون همسایه دیوار به دیوار بودند کسی بویی از این ماجرا نبرده بود.سودابه گاها نقش همسر را برای او بازی میکرد و به نظافت خانه و پخت و پز برای رحیم می پرداخت .
اوضاع کسب و کار هم در آن سال ها بد نبود. پیشه اصلی رحیم بند کشی بود و همچون دیگر کارگرها فصلی از سال را مشغول کار می شد با در آمد حاصله فصول بیکاری را سر میکرد و ماهیانه اندکی هم برای امرار و معاش زن و بچه اش می فرستاد...مدتی بود که رحیم تا شروع کار جدید بیکار بود و از اندک پس اندازش امورات زندگی را می گذراند.
کم کم صدای کتری و قل قل آب بلند می شد.استکانی چای و اندکی پنیر صبحانه مختصری بود که هر روز تکرار می شد و تا نزدیک ظهر با آن سر می کرد.میانه های روز یکی یکی مرد ها بدنبال کسب و کار می رفتند و بچه ها بدنبال هم در حیاط مشغول بازی می شدند و تا غروب که دوباره اهل خانه در اتاق هایشان جمع می شدند فریاد های شادی شان فضای خانه را پر میکرد.
دم دمای شب بود که رحیم از قهوه خانه سرگذر به خانه بر می گشت و بعد از خوردن شام آماده استراحت می شد.کوکب با صدای بلند بدنبال بچه ها می دوید و با فحش و فریاد آن ها را در اتاق می کشاند و خانه کم کم ساکت و آرام می شد.
زهره در تراس بالا مشغول چرخاندن زغال قلیان سید کاظم بود. دو گربه روی هره دیوار زوزه کنان می گذشتند.رحیم پکی دیگر به سیگارش زد و در خیال روستا و اهل و عیالش بود که با صدای در جوبی اتاق به خودش امد.از نحوه در زدن فهمید که کیست. دو ضرب آرام و سه ضرب متوالی و بلند تر.با احتیاط در را گشود. سودابه آرام به درون اتاق جهید و کفش های زیر بغل گرفته اش را در گوشه اتاق جفت کرد.رحیم با احتیاط نگاهی به اطراف و حیاط انداخت.در تاریکی جز صدای گربه ها چیزی به گوش نمی رسید.در را بست.
سودابه در گوشه اتاق؛پشت به دیوار داد و چادر آبی اش به آرامی بروی شانه هایش لغزید.رحیم لبخندی زد و دندان های زرد و کرم خورده اش از لابلای سبیل های پرپشتش نمایان شد.پس از سلام و احوال پرسی در کنار سودابه چهار زانو نشست.
رحیم: خوب چه خبر؟ چند وقتی هست که سراغی از ما نمی گیری نکنه با از ما بهترون می پلکی؟
سودابه: نه بابا؛ ناخوش احوالم.مدتیه استخون سینم درد میکنه...خرج دوا درمونم که ندارم؛کجدار مریض باهاش کنار میم.
سودابه انگشتانش را به زیر پستان هایش قرار داد و سینه های برجسته اش با فشار به بالا لغزید.آه بلندی کشید و ادامه داد...
س: مدتیه نادره خانم یکی از همساده های مادرم من و به یه پیرمرد پولدار معرفی کرده که کارای خونش و انجام بدم.سر هفته اول چنون خودم و تو دلش جا کردم که این النگو رو برام خریده...نیگا...اصله ها یه وقت فکر نکی از این بدلی آشغالاست.
و بعد دست ها و مچ سفیدش را در مقابل چشمان رحیم گرفت و به آرامی با تکان دادن مچ دستش مشغول رقص مضحکانه ای شد...رحیم لبخند زنان به النگوی سودابه چشم دوخته بود...
ر: خوبه والا...مث اینکه حسابی دلت و برده...
س: نه بابا پیر سگ یه پاش لب گوره...زن و بچش چند سالیه فرنگن...خودشم تیمساره بازنشستس.اما خوش دارم تو همی مدت کم بارم و حسابی ببندم.گرچه دهنم و سرویس کرده...وقت و بی وقت اون کیر چروکیدش و که فرق سرش بخوره رو تا دسته تو حلق ما میکنه...نیم ساعت تموم باید برا آقا سق بزنم تا راست شه...اما منم تلافیش و سرش در میارم.کورخونده که فکر کرده جوونی و زیبایم و واسه چندرقاز میدم دستش.....
رحیم استکان چای را تا آخر سر کشید و زیر لب گفت :
ر: چمیدونم والا...ماکه از کارای تو سر در نمیاریم.
سودابه با شیطنت خاص خودش دوباره تکرار کرد:
س:عزیزم من مال توام؛برای همیشه...دلم می خواد زیر این بازوهای تو له له بزنم....نکنه بهم شک داری...آره؟...آره؟...
ر: نه...بحث این حرفا نیس...اما خوبیت نداره هرچندوقت یه بار با یکی بپلکلی...
سودابه اجازه ادامه حرف را به رحیم نداد؛چادرش رو دور پهلوش کشید و سرش را روی پاهای رحیم گذاشت.وبا دست از روی شلوار گشاد و پتو پهن رحیم شروع به مالش کیرش کرد.
رحیم با حالتی عادی و چهره ای ثابت و بی تغییر شلوارش را تا نیمه بروی زانو کشید و کیر درشتش را با دست جلوی دهان سودابه گرفت.سودابه با حرص و ولع تمام سطح کیر رحیم را در دهان می گذاشت و سرش را میان پاهای رحیم بالا و پایین میکشید و مدام قربان صدقه کیر برجسته رحیم می رفت.تخم های درشت و پرموی رحیم را یکی یکی در دهان می گذاشت و می مکید.رحیم هم باسن پر و هیکل سودابه را با دست های درشت و زمختش جستجو می کرد.
چند دقیقه ای گذشت و سودابه در وسط اتاق ایستاد و با پاهای باز چادرش را به گوشه ای پرتاب کرد؛باسن و سینه اش را در مقابل رحیم مرتب تکان می داد و با چشم های خمار کیر رحیم را بر انداز می کرد.کمی بعد دامن مشکی و بلندش را به آرامی پایین کشید.دامن به روی زمین افتاد.رحیم همانطور نشسته ساق های سفید و رونهای گوشت آلوی سودابه را با دست نوازش میکرد.
سرش را بروی ساق پای سودابه گذاشت و با بوسه های پی در پی ناله های سودابه پیوسته بلند تر می شد.
سودابه پیراهنش را هم در آورده بود و با سوتین مشکی و شورت سفید رنگ و رو رفته ای در مقابل رحیم ایستاده بود.اندام توپر و نسباتا فربه ای داشت.پوست سفید و موهای مشکی بلندش گیرایی خاصی به او می بخشید.سودابه همانطور ایستاده شروع به رقصیدن کرد.ناشیانه دستانش را به هوا میبرد و بروی ساق های پر و سفید خود می چرخید.در سکوت اتاق صدای صوت کتری و برخورد النگوهای براق سودابه به گوش می رسید.بدنش زیر نور لامپ کوچک اتاق می درخشید.گاهی به حالت دولا باسنش را در مقابل رحیم می گرفت و با دست از او می خواست تا گوش های اطراف باسنش را به کنار بزند؛خودش را در زیر دستان رحیم مرتب تکان می داد.
برای رحیم عشوه های شبانگاه و آغوش های وقت و بی وقت سودابه ضیافتی بود که اتاق کوچک و حقیر اورا ساعت ها تبدیل به پرشکوه ترین قصر های اعیان نشین می نمود.لذتی که با حضور زن در عمق وجود او رخنه می کرد....
دقایقی بعد رحیم سودابه را از پشت بغل کرد و هر دو با هم بروی زمین غلتیدند.سودابه بروی زمین به حالت دولا قرار گرفت و رحیم با خشونت یک روستایی سرسخت شرت سودابه را به همراه پستان بندش در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد.ناحیه داخلی ران های سودابه و اطراف کسش کمی تیره تر از پوست سفیدش بودند.کس گوشتی و پف آلودی داشت که خیسی لبهای بیرونی اش در زیر نور اندک اتاق برق دلفریبی به چشم می نمود.موهای اطراف کسش را با دقت و وسواس تراشیده بود و این همان چیزی بود که رحیم را بیشتر و بیشتر تحریک می کرد.دستانش را بروی کس سودابه می کشید و با کف دست محکم به باسن سودابه می زد.
س: جون... کونم خاطرت و می خواد رحیم....ببین برات پروار کردم...همونطور که همیشه می گفتی مث دمبه ی گوسفند میلرزه...آخ رحیم...کونم کن...رحیممم...
ر: باشه...بزار طعم کوس خیست اول بره زیر دهن کیرم تا بد نوبت کونت...صدات و بیار پایین تر ....
(سودابه با حالت التماس)- : آخ چن وقته زیرت نبودم...پارم کن....اون پیری نمیتونه حالی به حالیم کنه...هیشکی مث تو نمیتونه....من فقط تورو می خوام...رحیم...
رحیم انگشتش را با کمی تف خیس کرد محکم به درون کون سودابه فشار داد.سودابه ناله کنان با حرکات رحیم باسنش را به عقب و جلو هدایت می کرد.
س: بیشتر می خوام ...می خوام... می خوام...
رحیم دوباره گوشت های باسن سودابه را به کناری زد و با دو انگشت درون باسن او را باز تر می کرد.کمی بعد از پشت کیرش را بی مقدمه تا انتهای مجرای داغ سودابه می کرد و کسش را می گایید.پستان های برجسته و گردش را با دست های پینه بسته و ستبرش محکم فشار می داد و اورا بیشتر در آغوش خود می کشید.و با فشار بازوهایش را یه دور بازوهای سودابه حلقه می کرد؛ سودابه نفس نفس زنان خودش را به عقب و جلو می کشید و با ناخن های بلندش بازو های رحیم را می فشرد.
چند دقیقه گذشت تا رحیم کیرش را بیرون کشید و اینبار مماس با سوراخ سودابه قرار داد و با فشار آن را به درون هل داد.سودابه با دهان بسته زوزه خفیفی کشید و با هیجان و شدت باسنش را به کیر رحیم می کوبید.کمی بعد رحیم کیرش را در مقابل دهان سودابه گذاشت و با فشار آن را به درون دهان او داخل کرد.سودابه کیر سیاه و کلفت رحیم را مرتب و با فشار می مکید و در لای پستان هایش می گذاشت.
س: عزیزم کیرت داره خفم می کنه...بزارش تو کسم...دارم می میرم...کیر می خوام...کیر می خوام...
رحیم سودابه را بیخ دیوار کشیدو به حالت ایستاده یک پای او را بالا داد و کیرش را از زیر وارد حفره تنگ معقد او کرد.با دست بروی کپل چاق و گوشتی سودابه ضربه می زد. سودابه مثل جنون زده ها لب هایش را گاز می گرفت و خودش را به رحیم می کوبید.دقایقی بعد رحیم کیرش را به سرعت خارج کرد؛سر سودابه را بزیر تخم هایش گذاشت ؛ آب غلیظ اش را بروی گونه های سرخ و صورت افروخته سودابه پاشید.و بی حال به گوشه ای افتاد.
سودابه در وسط اتاق با صورتی خیس؛ نفس نفس زنان آب رحیم را به اطراف دهان خودش کشید و به پشت بروی زمین دراز کشیدو با دست مشغول مالش کس خیسش شد.ناله کنان زیر لب تکرار می کرد:
س: هیشکی مث تو من و جر نمی ده...رحیم عاشقتم...رحیمم...رحیمممم...عاشق کیرتم.....
و همینطور دستانش را بین رانهای مرطوب اش بالا و پایین می برد وحشیانه نفس میزد....
صبح قبل از اینکه آفتاب بزند دوباره با صدای خروس مش رجب رحیم از خواب بیدار شد.به چشم های باز سودابه نگاه کرد که به رحیم خیره مانده بود...پتو را بدور او کشید و دستانش را بروی باسن سودابه گذاشت ...نفس های سودابه بزیر گلوی رحیم می خورد...شب خوب و پرجنب و جوش گذشته به پاییان رسید و افتاب با طلوع دوباره رطوبت گرم رابطه ها را بخار می نمود...سودابه لباس هایش را تن کرد و کفش به بغل با احتیاط از در اتاق رحیم خارج شد....


دم دمای ظهر بود که رحیم لباس پوشید و برای خوردن نهار آماده خروج از خانه میشد.از سر صبح با سر و صدای بچه های کوکب خانم و مرغ و خروس های همیشه آواره مش رجب بد خواب شده بود.از آنور حیاط کوکب بود که باز گرم گفت و گو شده بود.رحیم گوشه اتاق کز کزده و مشغول وصله کردن جوراب اش بود که ناگهان با صدای جیغ بلند کوکب از جا پرید.چفت در و با ز کرد و وارد حیاط شد.کوکب و زهره با نگرانی و التماس بدو بدو به سمت رحیم آمدند. مش رجب بساط تریاکش را رها کرده بود و ب پله با چشم های نیمه باز به حوض پر آب زل زده بود.چند مگس سمج مدام دور سرش چرخ می زدند.مرغ و خروس ها هم حالا دیگه با احتیاط و پاورچین پاورچین دور باغچه کوچک اطراف حوض بزیر بوته گل سرخ رنگ پریده ای جمع شده بودند.کوکب با جیغ و شیون در حالیکه چنگ به صورت می کشید فریاد زد:
کوکب: رحیم آقا دسم به دامنت...بچم.....بچم....
رحیم نگاهی به حوض و تقلای کودک ۳ساله کوکب در میان حوض انداخت.و با عجله دمپایی و پیرهنش را کند و به میان حوض پرید. زن ها دور حوض شیون کنان به رحیم که سعی می کرد بچه را از میان آبهای لجن حوض بالا بکشی خیره شده بودند.زهرا دختر بزگ سد کاظم از شدت نگرانی زبانش بند آمده بود.عمق حوض تا میانه های کمر رحیم می رسید.چند دقیقه بعد رحیم بالاخره توانست بچه را بالا بکشد.. برای آرام کردن مادرش آن را بروی دست بلند کرد.بچه از شدت ترس و گریه کبود شده بود و در دستان رحیم دست و پا می زد.
دقایقی بعد همه جا آرام و ساکت شده بود.زهرا و زهره و کوکب خانم بهمراه ماه منیر خانم زن اتاق بغلی اوس رجب گوشه حیاط بروی پله ها نشسته بودند.و هر کدام نسخه ای برای بچه می پیچیدند.
کوکب: خدا خیرت بده رحیم آقا....بابای بچه ها سر کار بود و جز شما کسی به داد ما نمی رسید.از ترس دست و پام قفل شده بودند وگرنه خودم می رفتم تو حوض و یه خاکی به سرم می کردم.خدا زن و بچت و برات نیگه داره....
رحیم: خواهش می کنم کوکب خانم ...وظیفه بود....کاری نکردیم که...ما یه عمری تو این خونه نون و نمک هم و می خوریم....اما باس بیشتر مواظب بچه ها باشی...راسش منم داشتم می رفتم واسه نهار اگه دیر رسیده بودم کی بدادت می رسید؟...
کوکب: آره والا خودم زبونم مو برداشت....صد بار به این ذلیل مرده ها گفتم سر حوض نرین....
زهره: خوب بچن دیگه ....
زهرا:چند بار به آقا جونم گفتم آب این حوض و بکش اما هر بار امروز و فردا می کنه.این دفه به خیر گذشت. اما اگه از سفر برگرده حما وادارش می کنم آب این حوض و تمیز کنه یا بکل آبش و بکشه....
رحیم: سد کاظم سفره؟ کجا به سلامتی؟
زهره: سلامت باشین رحیم آقا؛ یه سفر رفتن پابوس امام رضا دوهفته ای بر میگردن.خونه رو سپردن دس شما سفارش کردن بگم هوای همسایه ها رو داشته باشین این دوهفته.
رحیم: خیر باشه...روچشمم...شما و زهرا خانم اگه کاری چیزی داشتین دریغ نکنین ما در خدمتیم.خوب دیگه من میرم واسه نهار بیرون...خدافظ همه گی....
کوکب: ا....رحیم آقا صبر کنین ترو خدا...راسش سر صبح یکم دمپختک گذاشتم یه بشقابم واستون می کشم....دیگه الان دیر وقته بیون مغازه ها تعطیلن...
رحیم: دست شما درد نکه...چشم....مرحمت عالی زیاد.
نزدیکای غروب بود .رحیم سیگاری آتش زد و برای شستن ظرف های نهار سر حوض رفت.با تاریک شدن هوا دوباره کم کم سکوت و آرامش بر فضای خانه حکم فرما میشد.شیر آب را باز کرد.مشتی آب به صورت خود پاشید و شروع به شستن ظرف ها کرد.احساس کرد که نگاهی بر او سنگینی می کند.برگشت و به پشت سر نگاهی انداخت.زهره بود که در ایوان طبقه بالا با احتیاط اورا می پایید.انگار با رفتن سید کاظم و فرخنده خانم آزادی عمل بیشتری پیدا کرده بود از صبح در حیاط و حالا هم توی بالکن. وقتی فرخنده خانم خانه بود دختر ها هرکدام در اتاق خود مشغول درس و کار خودشان بودند...رحیم سلام کرد...زهره دست پاچه جواب سلامی داد و انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد بی مقدمه گفت:
زهره:...ا...ب..ببخشید آقا رحیم ...شیر ظرفشویی آشپزخونمون هرز شده و مدام آب ازش می ره...زهرا...زهرا می خواست بره دم دوکون اکبرآقا که من گفت..گفتم شاید شما بتونین یه کاریش کنین....
رحیم: چشم...ظرفا رو که شستم یه سر میام یه نگاهی میندازم...حتما
زهره گوشه چادر سفید . گلدارش را گرفت و با عجله وارد خانه شد.رحیم ظرف ها را که شست به اتاقش رفت و پیراهنی پروی زیر پوش سفید و رنگ و رو رفته اش تن کرد.در آینه دستی به موهای خود کشید و سپس از اتاق خارج شد.
از پله ها بالا رفت.سمت راست ایوان چند قدم جلوتر جلوی درب خانه سید کاظم ایستاد ...چند ضربه به در زد.چند ثانیه بعد زهره در را باز کرد.همان چادر سفید با گل های ریز سرخ به سر کرده بود از زیر چادر به زحمت میشد پیراهن صورتی رنگ اش را تشخیص داد .دست و بازوهای برهنه اش را مدام درون چادر می پوشاند.سید کاظم و فرخنده خانم زیاد مایل به رفت و آمد دختر ها با همسایه ها و مستاجر هاشان نبودند.وکمتر زهره یا زهرا را کسی از همسایه ها می دید.اتاق آنها پشت ساختمان قدیمی تعبیه شده بود.
زهره: بفرمایید رحیم آقا...مزاحم شما هم شدیم...
رحیم: اختیار دارن خانم...سد کاظم به گردن ما زیاد حق دارن.اگه کاری باشه بتونم انجام بدم خوشحال می شم.
از حال گذشتند و به آشپزخانه رسیدند.زهرا در آشپزخانه مشغول خواندن روزنامه بود.او چند سالی از زهره بزگتر بود و به قول فرخنده خانم دیگه وقت ازدواجش رسیده بود.بعد از سلام و احوال پرسی با رحیم از آشپزخانه خارج شد و به اتاق خود رفت.زهره ۱۹ساله و لاغر اندام بود .موهای پرپشت مشکی و چشمان کشیده و آهویی داشت.پوست سفید و آفتای مهتاب ندیده اش را هرگز نگاه کسی بر خود ندیده بود روی هم رفته دختر سربزیر و نجیبی بود و همیشه حالت معصومانه در چهره اش پنهان بود.اهالی محل از تربیت خوب بچه ها توسط فرخنده خانم و سخت گیری های بیش از اندازه سید کاظم تعریف می کردند.رحیم هم از چشم همسایه ها و اهالی محل و صاحب خانه شان مرد معتمدی می نمود و در عرض این چند سالی که در این محل ساکن بودنه کسی چیزی از او دیده بود و نه حرفی پشت او میزد. کمابیش به جوان مردی و صداقت معروف بود.به قول قدیمی تر ها نان بازوی خودش را می خورد تا انجا هم که می توانست دست دیگران را می گرفت.بارها به سودابه یا دیگر اهالی محل مبلغی قرض می داد که اصل پول راهم دریافت نمی کرد.
رحیم: خوب همشیره که چکه می کنه؟
زهره: بله رحیم آقا.از ظهر تاحالا که ظرفارو شستم بیشترم شده.
رحیم با آچار و چکش مشغول ور رفتن و تعمیر شیر شد.دقایقی گذشت و او همچنان مشغول کار بود.
زهره: آقا رحیم خسته شدین...ببخشید تروخدا ...اذیتتون کردم...بیان حالا یه استکان چای بخورین بعد دوباره کار کنین.
ر: دست شما درد نکنه.واشرش هرز نشده بود.فقط پیچش شل شده بود که سفتش کردم.عوضش یه سرویس کلی هم کردمش ؛گلوییش آشغال جمع شده بود...چایی و بخورم گلوییشم می بندم..دیگه درست میشه.
ز: خیلی ممنون؛ خجالتمون دادید.
ر: این حرفا چیه....
زهره استکان چای را روی میز آشپزخانه گذاشت ...خودش هم روبروی رحیم نشست.اینبار چادرش را رها کرده بود.رحیم نیم نگاهی به گلوی سفید و گردن بند ریز نقره ای با نگین آبی اش انداخت.حالا براحتی می توانست پیراهن نازک صورتی رنگی که به تن کرده بود را تماشا کند.حتا برجستگی کوچک سینه هایش هم از زیر پیراهن که به حالت شق و رق و سر بالا استاده بود با کمی دقت مشخص بود.رحیم سرش را بروی میز انداخت قندی به دهان گذاشت و استکان چای را تا نیمه سرکشید.
ز: آقا رحیم...مامان فرخنده می گفت که شما زن دارن...بچه هم دارین؟
ر: بله...دوتا بچه...
ز: دختر یا پسر؟
ر: یه دختر ...یه پسر.
ز: آخی...خدا بهتون ببخشدشون...
رحیم ته استککان را هم سرکشید و به سراغ شیر ظرف شویی رفت.زهره هم کنار او ایستاده بود.رحیم همانطور که دولا مشغول برداشتن اچار بود نگاهش به انگشتان کشیده و ظریف پای زهره افتاد که درون دمپایی سفید آشپزخانه با زیبایی و متانت بروی زمین قرار گرفته بود.زیر لب چیزی گفت و دوباره مشغول انجام کار شد.حدود پنج دقیقه بعد گفت:
ر: دیگه تموم شد...اینم شیر شما...فقط یه بار بازو بسته کنین ببینم درست شده.
زهره به آرامی شیر را باز و بسته کرد و سپس ادامه داد:
ز: آقا رحیم بزارین منم یه نگاهی از زیر بهش بندازم.
بعد مقابل رحیم بحالت دولا مشغول بررسی شیر شد.رحیم خودش را عقب کشید تا مانع برخورد باسن او با خودش بشود اما باز باسن زهره به دست رحیم کشیده شد.اینبار به کنارتر رفت.ما زهره این کار را دوبار تکرار کرد.رحیم گیج و منگ آرام گفت:
ر: خ...خوب دیگه من برم
هر دو دستپاچه شده بودند.
ز:ا...کجا آقا رحیم..ب بزاریین یه چایی دیگه بریزم ترو خدا...خسته شدین....
ر: نه دیگه ممنون...داره شب می شه...باس برم یه فکری برا شام کنم.
زهره در مقابل رحیم ایستاده بود و دوباره با شرم و حیا چادرش را بروی سرش نگه داشته بود.رحیم مشغول خارج شدن از آشپرخانه بود که یک دفعه مچ دست رحیم را گرفت...ربع ثانیه ای بعد خودش را در آغوش رحیم انداخت .چادر سفیدش به طور کامل بروی زمین افتاده بود و با ناشیگری دهان نیمه باز و گرمش را به لب های رحیم می مالید و صورت و ریش سبیبل رحیم را خیس کرد.
ر:ا...ز..زهره خانم این چه کاریه؟ اگه یکی...یکی بیاد چی؟زهره خ ا...
زهره خودش را از آغوش رحیم کنار کشید
ز: ببخشید آقا رحیم..نم ..نمیدونم دلم یه م..مرد می خواد ...آقا رحیم...من..م ..ن ...دوستون دارم
دختر سرش را به زمین انداخته بود.موهای سیاه و بلند مجعدش بروی شانه اش می ریخت؛ رحیم گیج و منگ مثل کسی که برق گرفته باشدش وسط آشپزخانه ایستاده بود.چند ثانیه گذشت تا به خودش آمد
ر:آخه زهره خانم شما جای دختر منی...در ثانی سد کاظم به گردن من کلی حق داره میدونید اگه چیزی بفهمه چه آبرو ریزی میشه؟ من شما رو مث دخترم دوست داشتم تا حالا هم نیگاه چپ به شما نکردم...نه آخه...کردم؟
ز: تروخدا آقا رحیم ....نمیدونین چه شبا تنهایی تو اتاقم وقتی همه خوابن لحاف و میکشم رو صورتم و هق هق اشک میریزم .اکثر شبا دسم و میکشم رو.. رو تنم و همه جام و دسمالی میکنم تا آروم می شم اما بدش دوباره می زنم زیر گریه...دلم می خواد دسای یه مرد تنم و نوازش بده.امروز وقتی پیرنتون و در آوردین و رفتین تو حوض واسه بچه کوکب خانم تو اون گیر و ویر وقتی تن برهنه و قویتون و دیدم داغ دلم تازه شد.دلم می خواست همونجا بیام ...تو تنتون فشارم بدین...آقا رحیم....آ
ر: دخترم از قدیم گفتن دخترم مث پسر تا یه سنی جایز نیست تو خونه پدرش بمونه...اگه نیازی داری یا شبها هوس میکنی چرا ازدواج نمی کنی؟شنیدم خواستگارم که زیاد داری...شکر خدا همه چیت مناسب و مقبوله...آخه چی چیت کمه؟
ز: نه واسه ازدواج زودمه...نه
آقا رحیم من الان می خوام...الان دلم می خواد که شما
ر: د....بازم میگه...آخه دختر جون اگه منم بخوام الان نمیشه که....اگه همسایه ها بفهمن چی میشه؟اصلا زهرا ببینه چی؟چادرت و سر کن....بیا...
رحیم چادر زهره را بروی سرش می کشد.نگاهی به صورت عاجز و بر افروخته دختر می اندازد...زهره سرخ و عرق کرده با حالت التماس به چشم های رحیم نگاهی می اندازد و دوباره سرش را به زیر می گیرد.و ادامه می دهد:
ز: آقا رحیم...چند دقیقه دیگه هوا تاریک می شه...من و اینجوری نزارین و برین...زهرا هم قراره بره خونه عمه فریده. میگم من نمیام باهات تو تنها برو...اصلا میگم واسه فردا دانشگاه امتحان داریم ...مجبوره بره آخه عمم مریض احوال کسی و نداره بنده خدا...
ر: باشه حالا بزا تا بعد فکرش و می کنم.
ز: آقا رحیم ترو خدا...میای؟ میای؟
زهره دست های کوچک اش را با احتیاط از روی شلوار بروی کیر رحیم می گذارد و آن را فشار می دهد و وقتی ممانعت رحیم را نمی بیند به آرامی دستش را داخل زیر شلواری و شرت رحیم می کند و کیر خوابیده رحیم را با دست می گیرد.
ز: آقا رحیم... میای؟...میای؟ قول می دم کاری نکنیم فقط بیا...من می خوام فقط تو من و لمس کنی...فقط همین.... و بعد ناشیانه دست رحیم را بروی بدنش می کشد.
از آنسوی خانه صدای بهم خوردن در و بعد صدای زهرا که زهره را صدا می زند می آید.رحیم خودش را عقب می کشد و دست زهره از درون شلوار رحیم بیرون می ماند.زهره دست پاچه گوشه چادرش را با دست چنگ می زند.
رحیم: خوب زهرا خانم اینم شیر ظرف شویی...دیگه چکه نمیکنه.
زهرا: دست شما درد نکنه...من به زهره گفته بودم که یه وقت مزاحم شما نشه ها...فردا لوله کش خبر میکنم؛اما گوش نکرد.مارو هم شرمنده شما کرد.
رحیم: اختیار دارین ...وظیفست چیز خاصی هم که نبود.دیگه ما رفع زحمت میکنیم...امری دیگه ندارید زهره خانم ؟
(این جمله را با طعنه بیان کرد) زهره دست پاچه و گنگ به زمین خیره مانده بود.
زهرا: حالا پس بمونین یه چایی براتون بریزم ؛ خسته شدین...
زهرا: اوا زهره...تو چت شده دیگه ؟ چرا سرخ شدی ؟ این عرقا چیه؟...حالت بده؟
زهره: ها؟...نه...نه...گمونم باز فشارم بالا پایین شده...چیزی نیست...
رحیم خداحافظی کنان از خانه سید کاظم خارج می شود.به پایین پله ها که رسید؛ لب حوض میرود و مشتی آب خنک به صورت خود می پاشد.از اتفاقی که افتاده بود هنوز گیج و منگ بود.در سرش مو های سیاه و سینه های کوچک زهره که از زیر پیراهن صورتی به حالت برجسته و سفت خود نمایی میکردند و دست های سفید و ظریف او که ناشیانه دست های رحیم را بروی سینه های خود فشار می داد چرخ میزد.چند وقتی بود که سودابه هم نبود وگه گاه میل و هوس کمی به سراغش می آمد اما زهره فرق داشت .سودابه زن مسن و جا افتاده ای بود اما زهره هنوز کوچک بود و اورا جز به چشم دختر خود نمی توانست نگاه کند.از همه اینها گذشته سید کاظم و فرخنده خانم حق زیادی به گردن او داشتند و همه اورا به چشم امین و لوطی تمام عیار می دیدند...

 


رحیم همانطور سر حوض مانده بود تا اینکه مشتی دیگر آب سرد حالش را جا آورد؛ زیر لب دعایی خواند و وارد اتاقش شد.دلشوره عجیبی آمیخته با حس کنجکاوی به سرش نفوذ می کیرد.مطابق همیشه کوکب بچه هایش را قبل از اذان عشاء به اتاقشان می برد و جز مرغ و خروس ها و جوجه های چند روزه ای که بدنبال مرغ مادر تلو تلو خوران در باغچه کوچک میان حیاط می پلکیدند و گربه های تنبلی که بروی هره ی دیوار با نگاه های مرموزانه بدنبال جوجه ها و غافلگیری آنها اغلب ناکام به انباری پشت ساختمان پناه می بردند کسی در حیاط دیده نمیشد.سیگاری آتش زد و از پنجره کوچک اتاق نکاهی به بیرون انداخت.دقایقی بعد در اتاق مجاور کوکب باز شد و مش رجب با زیر شلواری رنگ و رو رفته و آویزان چهار خانه ی سبز رنگش بیرون آمد؛منقل خود را روی پله دوم کنار اتاق گذاشت؛سپس طبق عادت همیشگی اش با تکه چوب گردوی گوشه حیاط بدنبال مرغ و خروس ها و جوجه ها کیش کیش و جاجا کنان دور حیاط را میگشتتا دست آخر تمام آنها را وارد لانه مرغی گوشه اتاقش کند و بعد با خیال راحت به اتاق خود برگردد و چرت زنان شب را به مقصد بیفروغ صبحی دیگر بکشاند.آن سالها زندگی همیشه با تکرار کسل کننده ای در جریان بود؛ وقایعی که هر روز به نحوی تکرار میشد و زمانی که به جلو پیش میرفت.تنها معدود اتفاقات نه چندان هیجان اوری گوشه ای از ذهن رحیم و اهالی منزل را به خود مشغول میداشت.مثل افتادن بچه کوکب در حوض یا ربوده شدن جوجه یک هفته ای مش رجب یا آتش گرفتن بخاری نفتی یا شله زرد نظری فرخنده خانم برای قبول شدن زهره در دانشگاه اما آنشب آن حادثه تمام فکر و ذهن رحیم را به خود مشغول کرده بود.
رحیم سیگارش را درون زیر سیگاری لعابی لب پریده خاموش کرد و برای بار چندم در خیال خود زهره را در آغوش فشرد.چشمانش را بست و در خیال بدنبال راهی برای فرار از این حال و هوا می گشت.یعنی با رفتن زهرا چه اتفاقی خواهد افتاد؟سعی کرد دیگر به این فکر و خیالات تن ندهد. در سکوت صدای جیغ های نیمه کشیده کتری از روی شعله گاز کوچک او را به خودش آورد. استکانی چای ریخت و هنوز قند را در دهان نگذاشته بود که صدای خداحافظی زهرا از طبقه بالا و بعد عبور قدم های پرشتاب او و سپس بسته شدن در اصلی خانه دوباره اورا در خود فرو برد.
استکان چای را سرکشید و در خیال سعی می کرد که به خود اطمینان دهد که احتمالا دختر از پیشنهاد خود دچار پشیمانی شده است و تمایلات او تنها احساسات کودکانه و مقطعی بیش نبوده است.سیگاری دیگر روشن کرد و در گوشه دیگر اتاق خزید و سعی کرد خود را با فکر حساب و کتاب هایش سرگرم کند...۲۳۷۰تومان بدهی به ساندویچی نبش میدون؛۸۵۰تومن بدهی به سلمونی که مقرر کرده بود آخر هر ماه با او حساب و کتابش را صاف کند:۸۰۰۰ تومان طلب از صاحب کار قبلی...که دو ضربه متوالی به در او را به خودش آورد.با احتیاط در را باز کرد؛ زهره بود که با نگرانی حیاط را می پایید و به محض باز شدن در خودش را به داخل انداخت.
ز: س...سلام آقا رحیم.... زهرا رفت پس چرا نیومدین؟....منتظرتون موندم دیدم خبری نشد گفتم خودم بیام شاید ...
ر: گفتم که نمیشه....فکر کردم از سرت رفته اون فکر و خیالا.
ز: آقا رحیم من که چیزی نخواستم... خونه تنهایی می ترسیدم گفتم بیام اینجا...
ر: پس چرا با زهرا نرفتی خونه عمت؟
ز (با شیطنت و دست پاچگی) : آخه فردا امتحان دارم.
رحیم لب خند ملایمی زد و بعد ادامه داد:
ر: بفرمایید...به کلبه حقیر ما خوش اومدین...بشین تا من یه چایی برات بریزم.
زهره به آرامی کنج اتاق نشست و در حالیکه دست هایش را بروی زانو هایش حلقه کرده بود و با نگاه اتاق را برانداز میکرد و دست آخر نگاهش را به موکت قهوه ای سوخته و وصله پینه شده اتاق رحیم دوخت و به آرامی چادر سفید و گلدارش را از روی سرش برداشت.
رحیم زیر چشمی نگاهی به دختر انداخت.استکان چای را مقابل او گذاشت و به شوخی ادامه داد:
ر: پس که خونه می ترسیدی...به به ... چه موهای قشنگی...
زهره دست پاچه شده بود و سرش را همانطور زمین انداخته بود.موهای سیاه و بلندش بروی پیراهن نازک صورتی رنگی که به تن داشت ریخته بود.جوراب مشکی نازکی به پا کرده بود که از زیر شلوار مشکی اش مشخص بود.انگشت های دست و پایش را با لاک سرخ تدی آرایش کرده بود...رحیم متوجه لاک پا و دست او شد و فهمید که در همی چند دقیقه قبل این کار را کرده است.
رژ لب سرخ و ملایمی در کنار خط چشم مشکی چشمان درشت او را درشت تر نشان می داد و به چهره او زیبایی و جذابیتی دوچندان می بخشید.همچنان که سرش را به زیر انداخته بود همانند غروبی سرخ و عرق کرده می نمود؛ انگار که در حرارتی از شرم و نیاز از درون می سوخت.رحیم حالا بی پرواتر از همیشه مشغول تماشای زیبایی های ظریف درخترانه زهره بود زیرا هرگز ظرف این چند سال اورا با پوششی بجز چادر یا فرم مدرسه و بعد ها دانشگاه ندیده بود.با خودش اندیشید که اگر فرخنده خانم یا سید کاظم هم اکنون به اتاق او وارد می شدند و آنها را در این وضع می دیدند چه اتفاقات و عواقبی برایش پیش خواهد آمد....بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:
ر: کسی که ندیدت؟قبل از اومدن اینجا همه جارو خوب دیدی؟کوکب یا بچه هاش تو حیاط نبودند؟اوس...
زهره میان حرف اورا گرفت و برای اینکه به او اطمینان ببخشد گفت:
ز: خیالت راحت باشه آقا رحیم ...حتی یکی ا چراغای خونه رو روشن گذاشتم که همسایه ها فکر کنن من خونم یا دارم مث بعضی شبا درس و میخونم....
رحیم نفس عمیقی کشید و بعد هر دو ساکت شدند.رحیم مانده بود که چه باید بکند.زهره هم مضطرب و محجوب سر به زمین انداخته بود.و در اتاق رحیم اندک جراتی که سر شب از خود نشان داده بود را پاک باخته بود.از طرفی رحیم هم هرگز دلش نمی خواست با او رفتاری مانند سودابه یا دیگر زن ها داشته باشد.ظرافت بیش از حد زهره در نظر او شکننده و پاک می نمود.این امر تصمیم گیری را برایش مشکل می نمود.در برخورد با سودابه در بیشتر مواقع خود سودابه بود که پیش قدم میشد.سر بروی پاهای رحیم می گذاشت و آنچه را که باید انجام می داد و یا رحیم در میان اتاق دامن اورا پایین می کشید و براحتی آلت سیاه و برجسته اش را میان پاهای او فرو می برد و سودابه مانند یک زن رسیده و کامل وجود رحیم را به اعماق وجود خود می بلعید...لذتی که هر دو از آن سرشار میشدند؛ به زمین می غلتیدند؛ در سکوت نعره می زدند و در خشونت به آرامش می رسیدند اما او هرگز نمیتوانست و یا نمی خواست نظیر آن رفتار را با زهره انجام دهد.او دختری بود که بیش ار هرچیز نیاز به مهربانی و نوازش داشت.دختری که برای بار اول تسلیم آغوش یک مرد خواهد شد. پس می بایست اندک اندک و با مهربانی شایسته ای اورا آماده پذیرش رابطه می کرد.چند دقیق گذشته بود و رحیم برای شسکتن سکوت سرد اتاق گفت:
ر: زهره خانم ...حالا نمیخوای بیای پیش ما بشینی ؟ اگه دوست داری بیا نزدیک تر...
زهره بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد ؛ چادر سفید بطور کامل از سرش افتاد.اکنون او با پیراهن و شلوار در مقابل رحیم ایستاده بود.فاصله آنسوی اتاق تا رحیم به چند قدم هم نمی رسید.سپس ناشیانه بروی پاهای رحیم نشست و دوباره نگاهش را به زمین دوخت.رحیم او را بلند کرد و به کنار خود نشاند.این کار او دختر را بیشتر دست پاچه کرد و کاملا از شرم سرخ شد.رحیم برای این که فضای سرد اطراف را بشکند دستش را بروی پهلوی دختر گذاشت و اورا در آغوش خود بصورت نشسته کشید.زهره بی هیچ مقاومتی در آغوش رحیم قرار گرفت.حالا همه چیز در اختیار رحیم بود میتوانست بلافاصله پیراهن زهره را از تن در آورد و یا اورا برهنه در زیر لامپ کوچک اتاق بایستاند و اورا مثل عروسک خیمه شب بازی در هر جهت دلخواه بگرداند و از این بازی به منتها درجه لذت برسد.با گذشت و مهربانی این بار انگشتانش را بروی موهای پرپشت و سیاه دختر کشید و این کار را دقایقی تکرار کرد.چشمان نیمه باز زهره کم کم خمار میگشت و گه گاه به جای زمین به صورت رحیم خیره میشد و انگار با التماس از او می خواست که حرکات دستهایش را متوقف نسازد.رحیم به آرامی تکمه های پیراهن دختر را باز میکرد و کم کم برجستگی های سینه او بدن پوشش خاصی از کنار پیراهن به چشم می خورد.پستان های سفت و دخترانه اش با هاله صورتی و نوک اندک برجسته ای که با زاویه ای اندک به سمت بالا ایستاده بود.رحیم به آرامی دستانش را بروی یکی از سینه های زهره گذاشت و سپس تمام حجم پستانش را درون دستان خود فشرد.زهره از برخورد دستان درشت و سرد رحیم با پستان های پرحرارت اش لرز خفیفی کرد و سرش را میان زیر پیراهنی رحیم مخفی کرد انگار که سعی داشت حرکات لبها و ناله خفیف خود را در آغوش رحیم خفه سازد.رحیم سر دختر را به آرامی به سمت خود چرخاند؛زهره با چشمان بسته و خمار و لپ های گل انداخته بطور کامل در اختیار او بود.لبهایش را به لب های نیمه باز و ظریف دختر نزدیک کرد و به آرامی انها را بروی لبهای اوگذاشت.این اولین بوسه آنها شیرینی و حرارت خاصی داشت.دقایقی به همان حالت ماندند و سپس رحیم لبهای داغ زهره را به آرامی به درون دهان خود کشید و با حرص و فشار زیاد آن ها را می مکید.زهره ناله های خفیفیش را با آزادی بیشتر درون دهان رحیم سر میداد و رحیم حرکات دستش را بروی سینه های او تند تر میکرد.
رحیم خودش را جابجا کرد؛پاهایش را بروی زمین دراز کرده و در حالیکه تکیه اش را به دیوار گچی اتاق می داد زهره را به آرامی میان پاهای خود کشید و پشت اورا به سینه خود چسباند.زهره خودش را در آغوش رحیم رها کرد و در حالیکه موهای سیاهش بروی سینه رحیم پخش شده بودند سرش را بروی شانه رحیم گذاشت.رحیم با یک دست به آرامی پستان های دختر را می فشرد و با دست دیگر از روی شلوار چسبان ران های دختر را نوازش میکرد و دستانش را با حرکات آهسته به درون رانهای او فرو میبرد.هر بار که دستان رحیم به درون رانهای او می لغزید؛ زهره بی اختیار پاهای خود را باز میکرد اما رحیم دوباره دستانش را به نواحی بیرونی رانهای او میکشید. و با اینکار اورا همچون مومی در دست میفشرد.دقایق زیادی از این لذت بی انتها میگذشت.تا اینکه رحیم دستانش را از روی شلوار به روی نقطه میانی پاهای دختر قرار داد و با اینکار آه بلندی از اعماق وجود زهره به هوا برخواست.رحیم دستانش را بروی نقطه حساس او فشار داد و سپس به آرامی لبه های برجسته آن را بزیر دستانش گرفت و کم کم آن را نوازش میکرد.در دستانش حرارت زیادی از میان پاهای زهره احساس میکرد و متعاقب آن رطوبت اندکی که حکایت از سر درون او داشت...زهره همچون دختری مطیع و مودب به کوچکترین حرکات رحیم پاسخ مثبت میداد و این تسلیم رحیم را در انجام آنچه که میباید آزاد تر میگذاشت.
دقایقی بعد زهره به حالت ایستاده؛پشت به رحیم قرار گرفته بود و با فرمان رحیم دستش را بروی لبه شلوار مشکی اش گذاشت و آن را به آرامی پایین کشید.با سن سفید و برجسته او و رانهای توپر و خوش فرم زهره چشمان رحیم را خیره میکرد .رطوبت میان کسش حتی به لای باسنش نیز رسیده بود .زهره در حالیکه شلوارش را کمی دیگر پایین کشید و سعی در بیرون آوردن آن داشت که رحیم دستان اورا گرفت .دختر همانطور به حالت دولا میان پاهای رحیم ایستده بود و با باسنی که از خیسی و نمناکی در زیر نور چراغ ؛ گرد و براق مینمود باشلواری بروی زانو و پایین تنه ای نیمه برهنه کم کم معدب و دست پاچه میشد. که رحیم سرش را لای باسن او گذاشت و به آرامی شکاف عمیق باسن اورا با دست از هم گشود.هاله اندک تیره دور معقد زهره را بازبان خود می لیسید و با انگشت بروی سوراخ آن ضربه میزد.کمی موی لطیف مشکی از اطراف معقد زهره تا لای پایش کشیده شده بود اما برجستگی های بیرونی باسنش صاف و شفاف بود.
رحیم خیسی زیادی را در لای پای او احساس میکرد و متعاقب آن بوی ملایمی که از انجا مشام رحیم را پر میکرد.اندکی بعد دوباره دختر را بروی پای خود نشاند و با دست لب های خارجی کس اورا نوازش کرد.زهره با پاهایی از هم گشوده و چهره ای سرخ نفس هایش تند و پیوسته میشد.دستان رحیم میان پای اورا می کاوید و با هر حرکت آه عمیقی به همراه لرزش خفیفی سرتا سر بدن اورا می پیمود.مایع لزج و بیرنگی که مدام از میان پای او ترشح میشد دستان رحیم را پرکرده بود.
ر: ترشحاتت زیاده...همیشه اینطوریه؟
ز: ن...نه....بعضی وقتا که میمالم زیاد میاد...مخصوصا شبا...اما اینقد نبوده تا حالا....کمی روتخت و لای پام می ریخت ..بعد...آ....ه.....همی..ن....
ر: حالا یه جرئه ازین شربتت به ما میدی خوشگل خانم؟
ز:....آ..ه......آی..آرره....آقارحیم ...میخوام...من و بکنین...دارم میشم...آ...اا...ه ه ه...
رحیم همانطور که با یک دست کس زهره را میمالید احساس کرد که زهره در شرف ارضا شدنه برای همین حرکاتش را آرام تر کرد.نمیخواست این لذت را زود به انتها برساند....در اختیار داشتن دختری جوان و زیبا آنهم در این حال امری نبود که براحتی و هر زمان دست بدهد.دستانش را زیر کس زهره به شیار گوشت آلوی لای باسنش گذاشت...آنجا هم از ترشحات کس او خیس و لزج شده بود...با دست دیگر کیر کلفت و سیاهش را از زیر شلوار گشادش بیرون انداخت.
زهره چشمان نیمه بازش را گرد تر کرد و با کنجکاوی دستانش را به آرامی یروی بدنه عضلانی کیر رحیم گذاشت.آلت رحیم گرم بود اما نه به اندازه داغی و مرطوبی آلت خودش.رحیم میدانست که او برای اولین بار است که در مقابل یک کیر انهم به بزرگی مال خودش قرار گرفته است.دستان اورا گرفت و آن رابروی کیر خود بالا و پایین کشید...
ر:اینجوری....ببین بالا...حالا پایین...یاد بگیر...
ز: خیلی بزرگه اقا رحیم...چرا عصری که دسش زدم ..کوچیک بود؟
ر: خوب دیگه اینارو کم کم خودت میفهمی...
ز: من یه بار مال بچه کوکب خانم و دیدم وقتی از حموم اومده بود...اندازه یه بند انگش کوچیکم بود...(و بعد به آرامی خندید)
زهره همانطورکه با یک دست کیر رحیم را گرفته بود و به آرامی نوازش می کرددست کوچک و سفید دیگرش را بروی خایه های رحیم گذاشت.همانطور که دست هایشان میان پاهای یکدیگر راجستجو میکرد رحیم لبهایش را بروی لبهای زهره گذاشت و دوباره مشغول لیسیدن آنها شد.زهره ناشیانه کیر رحیم را دست می کشی و بی اختیار پاهایش را با حرکات دست رحیم باز و بسته می نمودو رفته رفته ناله هایش بلند تر و کشیده تر میگشت.
ر:فشارش بده...آها...آها....نترس...بگیر سرشو...آها
ز:آ..آی...آخ ...می خوام...
ر:چرا اینقدر میلرزی دختر؟سردته؟ حالت بده؟
ز:آ....ه ه ه...نه...نه...دسه خودم نی....آی
ر: میخوای بس کنیم؟...ها؟ ...میگم کافیه دیگه....شلوارت و بکش بالا.
ز (با التماس):نه....نه....تروخدا...دساتون و ورندارین....بزارین....
دختر با ناله و التماس دست های رحیم را دوباره میان پاهای خود گذاشت و ران هایش را بروی دستان رحیم بست.
ر: دوس داری بازم از کست بخورم.؟
ز:آ..آره...آره....می خوام.....روم نمیشد بگم...خواهش میکنم....آ
رحیم دختر را به دیوار تکیه داد و دوزانو میان پاهای از هم باز او نشست.از این زاویه بهتر می توانست به کس او دید داشته باشد.اندک موهای روی کس او بکلی خیس شده بود و در روشنایی اندک اتاق میدرخشید...زیر پایش به شعاع باسنش مرطوب و خیس شده بود و کفپوش تیره اتاق را تیره تر کرده شود.رحیم سرش را میان پاهای زهره فروبرد و با دست رانهای اورا از هم باز و سطح زیرین او را لیس میکشید.کم کم نفس های زهره شدت می گرفت و ناله هایش را که سعی میکرد در گلو خفه سازد گهگاه به هوا بلند میشد.رحیم احساس کرد که دختر در حال ارضا شدن است اما اینبار همچنان به کار خود ادامه داد...
ز: آ..آ...آ...ه...ه...آه....آقا ...رحیم....آه...آه دارم میام....وای نسین....آ...ک..کسم...بخور...بخورین....آه...
دقایقی بعد رحیم احساس کرد که کشاله های ران زهره مرتب منقبض میشود و ترشحاتش پیوسته تر و بیشتر میشد.رحیم خروج مایع گرم و لزج را از کس زهره بروی زبان خود احساس میکرد....با شدید شدن این حالت کمی دهانش را عقب تر کشید.
ز: آ..آقا رحیم...بخورین....دارم میام...بازم.....بازم....آی تند تر...خواهش میکنم....
رحیم دوباره زبانش را از شکاف کس او بالا کشیدو با دست بالای کس اورا فشار داد که ناگهان زهره رانهایش را بروی صورت رحیم فشرد و برای اینکه صدای ناله هایش بیرون نرود مچ دستش را گاز گرفت.رحیم از لرزش های پیاپی بدن او که لحظه به لحظه با ریتم زبان او اوج میگرفت فهمید که در حال ارضا شدن است.زهره باسنش بکلی از زمین بلند شده بود و با لرز نفس نفس میزد...چند ثانیه بعد مایع بیرنگی بافشار زیاد از درون کس اوبه صورت رحیم پاشیده شد.....رحیم بلافاصله خود را عقب کشیدو مایع پس از چند جهش دیگر که هریک کوتاهتر از قبلی بودندمتوقف شد....از کناره صورت و پشت لبها و سبیل رحیم چند قطره آب بیرنگ میچکید.رحیم مات و گیج مانده بود.پیش بینی هر اتفاقی را به جز این میکرد.زهره دستانش را از روی لبهای کسش برداشت.از سطح داخلی رانهایش چند قطره در حال چکیدن بود.رحیم از طاقچه دیوار مقابل کنار ساعت کوکی خواب مانده اش پارچه چهارخانه روشنی آورد و ابتدا صورت خود را و سپس داخل رانها و لبه های کس و لای باسن زهره را پاک کرد....چند دقیقه بعد زهره کاملا به حالت عادی باز گشت و کم کم متوجه وضع پیرامون خود شد.سرش را به زیر انداخته بود و هردو ساکت بودند.زهره شرتش را از گوشه اتاق برداشت و قبل از اینکه آن را پایش کندناگهان بغضش ترکید و هق هق کنان سرش را میان دستانش مخفی کرد.
ر:ا...چرا گریه میکنی؟...اتفاقی نیفتاده که....
ز(بابغض) : چرا....من...من خودم و خیس کردم...
ر: اولا که این خیس کردن نیست...بعدشم که مهم نیست....گاهی اینطور میشه
ز:نه...نباید اصلن امشب میومدم...حالا شما چی فکر میکنین؟...حتما میگین من از اون دخترام...آقا..رحیم به خدا...
ر: نه عزیزم...من فکری نمی کنم...توهم حق داری که بتونی خودت رو اونطور که دلت میخواد ارضا کنی...مگه بد بود؟
ز:...اما من خودم و خیس کردم...به خدا دس خودم نبودنتونسم خودم و نیگه دارم...ارضا شدنم خیلی شدید بود....رحیم دستانش را دور کمر او حلقه کرد و در حالیکه اورا در آغوش میکشیدهردو بروی زمین دراز کشیدند.
ر: دیگه گریه نکن...بزار اشکات و پاک کنم....
هردو برهنه بروی زمی خوابیده بودند.رحیم در زیر و دختر بروی او...رحیم گونه های اورا بوسید.زهره سرش را بروی سینه رحیم گذاشته بود و کم کم با حرف ها و حرکات رحیم دوباره به آرامش میرسید.دستان رحیم باسن و پهلو اورا نوازش میکرد.آلت متورمش را که همچنان سفت و آماده بود بروی رانها و کس او فشار میداد.
ز: آقا رحیم شما هم ارضا شدین؟
ر: آره عزیزم.
زهره مثل دختر بچه ای که پس از گرفتن یک ظرف بستنی میوه ای از پدرش شگفت زده و راضی شده است گونه های رحیم را بوسید و با خیال راحت پاهایش را بروی کیر رحیم بست.
ز: آقا رحیم..قول میدین که ناراحت نیستین؟آخه ترشحاتم زیاد بود...دس خودم نبود....اتاقتونم کثیف کردم...
ر: باز میگه....بابا ولش کن فدای سرت...گاهی اینطوری میشه...عوضش کرایه این ماه و به بابات کم تر میدم(بعد آرام خندید)
ز: تاحالا زنتون اینطوری کرده بود؟یهو بپاشه بیرون؟آخه من زیاد خیس میکنم....یه بار مامان فرخنده دید جام خیس شده...گفتم...شب امتحان دانشگامون بود...گفتم استرس درس بوده....(و بعد با شیطنت خندید)
ر: آره ...زنمم گاهی میشه....البته این یعنی من کارم و خوب بلدم....(و بعد هردو خندیدند)
ز: آقا رحیم بازم میزارین بیام اینجا....دیگه مث امروز غروب من و سر کار نمیزارین...آقا رحیم؟
رحیم از پشت دستش را بروی کس زهره کشید و با کف دست ضربه ای بروی باسن اوزد.
ر: این شازده خانوم هر وقت هوس کردن میتونن بیان اتاق ما
زهره دوباره پاهایش را بروی کیر رحیم فشار داد و برای تشکر مثل شاهزاده ای که لبان سرخش را برای ابراز عشق به معشوقه با لیاقت خود غنچه میکند؛لب هایش را به حالت بسته در مقابل لبان رحیم گذاشت و رحیم بلافاصله لبان داغ اورا بوسید....
پاسی از نیمه های شب می گذشت....زهره و رحیم با بدن های برهنه در تاریکی شب فرو میرفتند و لحظه به لحظه در دریای آتش و نیاز می پیچیدند.نیازی که به سادگی شکل می گیرد و به دور از حد و مرز های مشروع اجتماع بسته پیرامون میان دو آغوش تشنه به سادگی به تکامل خواهد رسید..به همین سادگی!!!

حوالی ظهر بود.رحیم روی پله کوچک کنار اتاقش نشسته بود؛حیاط خلوت شده بود.حتی بچه های کوکب که از صبح حیاط را روی سرشان گذاشته بودند مثل دیگر اهالی خانه مشغول خواب بعد از ظهر بودند.رحیم همانطور نشسته سیگاری آتش زد؛ چند وقتی میشد که سودابه نبود و احساس تنهایی و بی حوصلگی میکرد.همانطور که پک های عمیقی به سیگارش می زد؛ در باز شد و عبدل وارد حیاط شد.عبدل جوان عقب مانده بود که چند سالی میشد که در آن محل زندگی میکرد.صبح ها از خانه بیرون می آمد و تا شب در خیابان ها پلاس بود.با حال و روزی که داشت حتی خانواده اش از نگهداری او شرم داشتند.البته خطری برای کسی نداشت؛ تنها وقتی که سر گذر یا زیر بازارچه بچه ها اورا دوره میکردند و سر بسرش میگذاشتند عصبانی میشد و یک لنگه دمپایی زرد کهنه اش را در دست میگرفت و دنبال کسی میکرد.گه گاه هم مغازه دار های سر بازارچه سربسرش میگذاشتند و خلاصه اسباب تفریح و مضحکه محل شده بود.گاهی در خانه ها کار میکرد و از این راه اندک پولی برای خانواده اش میبرد.معمولا هفته ای دوبار به خانه سید کاظم می آمد و در نظافت خانه به فرخنده خانم کمک میکرد.اغلب بخاطر ظاهر کثیف و درهمش کمتر زنی حاضر میشد که به او کاری دهد و برای همین فرخنده خانم در نزد اهالی محل زنی خیر و نیکو مینمود.آن روز هم طبق معمول برای کمک به او به خانه آمده بود.ابتدا در حیاط بسر حوض رفت و بعد به رحیم خیره شد:
ع: سیگار....سیگار میخوام ... یه نخ بده...
رحیم از بسته سیگارش یک نخ سیگار به او داد.
ر: اون قوطی چیه عبدول گردنت انداختی؟
ع: قوطی مگسامه...به پاشون نخ میبندم...ول میکنم هوا....(وبعد با دهان نیمه باز خندید)
همیشه باریکه ای آب از گوشه لبش آویزان بود و یا مقداری تف خشک شده زیر لب پایینش بچشم میخورد...موهایش درهم و آلوده بود.اندک ریش های در آمده اش به چهره اش حالت کریهی بیشتری میداد.دکمه های پیراهن چرک و روغنی اش را یکی در میان بسته بود.و در حالی که قوطی مگس هایش درون گردنش تکام میخورد از پله ها به سمت خانه سید کاظم رفت.دقایقی گذشت و رحیم مشت آب خنکی از حوض به صورت خود پاشید تا سستی و کرختی بعد از ظهر از تنش بیرون آید.در سکوت حیاط ناگهان صدای فرخنده خانم که بلند بلند به او فحش میداد به گوش اش رسید.تعجب کرده بود زیرا همیشه اورا مهربان و با وقار دیده بود. و حتی در رفتارش با عبدل نیز وقار خود را حفظ مینمود.بعد در خیال تصور کرد که شاید عبدول سطل آب وکف تمیز کردن شیشه ها را ریخته؛شاید هم ظرفی شکسته و یا اورا بشدت ناراحت کرده است.دقایقی بعد رحیم طبقه بالا پشت در خانه سید کاظم بود.بی آنکه بداند آنچه که اورا آنجا کشانده است حس کنجکاوی یا احساس خطر برای فرخنده خانم بوده است.کم کم دوباره صدای فرخنده خانم پایین آمد.اما هر از گاهی بر سر عبدل فریاد میزد یا مرتب به او میگفت که اینطور نه...در میان فحش های او برخی کلمات رکیک هم به گوش میرسید.کلماتی که نظیر آن برای یک مرد هم زشت و زننده بود چه برسد به زن میانه سالی مانند او که تقریبا مورد احترام همه بود.به نظر رحیم او زنی مهربان و دلسوز بودکه در خانواده ای اصیل رورش یافته بود.فرزندان او(زهرا و زهره)هم دختر های نجیب و بسیار با ادبی بودند.فرخنده خانم ظاهری سنگین و با وقار داشت.اندامی نسبتا فربه و صورتی گرد اما زیبا که در مواجه با مردان کاملا پوشیده و محجب بود.اما آنچه که اورا اینگونه عصبانی کرده بود میباسیت بسیار مهم باشد و برای همین رحیم آنجا بود.کم کم سکوت بر خانه حکم فرما میشد.و رحیم نیز دست از کنجکاوی بیجایش میکشید.که دوباره صدای فرخنده خانم او را پشت در خانه رساند.
ف: دیوونه عوضی...مگه نگفتم اینطوری نه...تو پدر من و در آوردی....
رحیم مطمءن بود که مشکلی پیش آمده..ضربه ای به در زد و چند ثانیه منتظر ماند اما خبری نشد.احساس کرد که عبدل مزاحم او شده است.و می دانست که در خانه کسی جز آنها نیست. سید کاظم صبح ها به بازار میرفت تا خرده کار های باقی مانده اش را راست و ریس کند و تا غروب به خانه باز نمیگشت.بچه ها هرکدام مشغول درس و دانشگاه بودند.و مردی در خانه نبود.غیرت مردانه او به او نهیب میزد تا درخانه را بازکند و به آرامی داخل شود؛نگاهی بیاندازد و در صورت نبودن مشکل خاصی همانطور آرام برگردد و در صورت لزوم نیز به او کمک کند.چند قدم جلوتر رفت. بعد از راهرو کوتاهی که در ورودی را از خانه جدا میکرد؛ سمت راست آشپزخانه و سمت چپ میهمانخانه بود.پی به آرامی نگاهی به درون میهمانخانه انداخت...چند ثانیه گذشت تا چیزی را که می دید هضم کرد...چشمان رحیم گرد و میخکوب به فضای میهمانخانه و آن دو شده بود.
همانطور که اسیتاده بود؛ نفس حبس شده در سینه اش را آهسته رها کرد.آنچه را که می دید اصلا باور نمیکرد یا نمیخواست باور کند.عبدل وسط اتاق با همان قیافه کریه اسیتاده بود و فرخنده خانم در حالت نشسته زیر پای او جسم سیاه و گوشتی که ظاهرا کیر عبدل بود را در دهان گذاشته بود! شلوار عبدل که بروی زانو افتاده بود و منظره کریهی را بوجود می آورد.تا کنون فرخنده خانم را بدون چادر و روسری ندیده بود.اما اکنون و در آن وضع با پیراهنی آزاد که تا زیر رانهایش جمع شده بود ؛ بدون شلوار یا دامن نشسته بود. پشت باسنش که تنها نیمی از آن را میتوانست بینند بیرون مانده بود.و قسمتی از برجستگی سفید کفل و رانهایش چشمان رحیم را میخکوب کرده بود.مطمئن بود که عبدل به زور اورا وادار به اینکار کرده است اما حالت چهره فرخنده خانم که همانطور نشسته و نیم رخ مقابل رحیم قرار داشت و همچنین نحوه خوردن و لیسیدن آن کیر بد فرم و سیاه حکایت از چیز دیگری میداد.همانطور که ایستاده بود و حرفهای آنها را میشنید؛ کم کم متوجه شد که حدسش اشتباه و کاملا برعکس بوده است....این فرخنده خانم بود که با زور و رفتاری غیر انسانی به عبدل تجاوز میکرد.
ف:پدر سگ...اینطوری نه....د صاف وایسا یه دقه...دیوونه عوضی..
عبدل همانطور ایستاده میخندید و انگار از لذتی وصف نشدنی سرشار میگشت.دستانش را بهم فشار میداد و همانطور که با پاهای باز بالا سر فرخنده خانم ایستاده بود؛ باریکه آبی از گوشه دهانش آویزان شد بود.فرخنده خانم با ولع و هیجان کیر نسبتا درشت اما بد فرم عبدل را در دستانش میگرفت.انگار چیز عزیزی را در دستانش لمس میکند و بلافاصله آن را در دهان می گذاشت و چنان می مکید که تمام حواس رحیم به حالت لبهای او معطوف شده بود.خون در رگهایش میجوشید و حرارتش کم کم بالا میرفت.ابتدا خواست آن صحنه را ترک کند اما نیرویی اورا ثابت نگه داشته بود.با خودش فکر کرد که اگر اورا در آن وضع ببیند حتما برای حفظ آبرو اورا از خانه اش بیرون میکند و مستاجر دیگری را جایش قرار میدهد.اما ناگهان بیاد زهره و آن رفتار دختر فرخنده خانم افتاد.دوباره پاهایش قوت گرفت و اینبار کمی دیگر سرش را بسمت جلو خم کرد.اینبار فرخنده خانم سرش را بطور کامل بزیر خایه های رحیم گذاشته بود و تمام سطح زیر آن را بشدت میلیسید و زیر لب به او فحش میداد.زیرا عبدل از شدت هیجان مرتب میلرزید و یا در حال تکان خوردن بود.هر بار که فرخنده خانم دهانش را باز میکرد و تمام کیر عبدل را در دهان می مکید؛ عبدل ناخوداگاه به عقب می جهید و بلند قهقه سر میداد.فرخنده خانم دوباره این کار را تکرار کرد؛این بار کیر عبدل را غافلگیرانه در دهان گرفت و مکید؛عبدل به عقب جهید و با تمام تلاش فرخنده خانم؛کیر او از دهانش بیرون افتاد.از گوشه دهان فرخنده خانم تف غلیظی که متصل بهکیر عبدل بود آویزان شده بود.قوطی مگس های آویزان بر گزدنش هم با هر حرکتش در هوا میچرخید.عبدل که از این بازی در منتها درجه لذت بود؛دوباره کیرش را جلو دهان او گذاشت و هربار که کیرش محکم میکده میشد؛مرتب مثل ماری بخودش می پیچید.
ف: د صاف وایسا آشغال...دهنم و گاییدی صاف وایسا دیوونه...وگرنه پدرت و در میارم..
رحیم از دیدن این صحنه ها تعجب کرده بود.هنوز نمیتوانست باور کند که فرخنده خانم همان زن نجیب و محترم که تمامی اهالی محل اورا محرم اسرارشان میدانستند؛آنچنان با مهارت و اشتیاق تکه گوشت میان پاهای عبدل را می مکید که کمتر زنی میتوانست.این بار فرخنده خانم با دست باسن عبدل را چنگ زد؛ با کف دست محکم به باسن او ضربه زد و اورا از عقب به طرف صورت خود هل داد.هم زبان دهانش را باز کرد و کیر سیاه عبدل را که در انبوه موهای تیره اطراف آلتش قرار داشت به دهان گذاشت.کیر نیمه ایستاده عبدل به بزرگی مال رحیم نمی رسید اما دراز و کج بود.سرش با انحنای زشتی به پایین خم شده بود و عبدل مرتب کج و ماوج میشد و فرخنده خانم اورا با دست به درون دهان خود میکشید.رحیم متعجب از آن بود که فرخنده خانم چطور تمام حجم کیر عبدل را بلعیده است و برای چند دقیقه آن را در دهان خود می فشارد بدن آنکه نفسش بند بیاید.اینبار عبدل خودش را عقب کشید؛در حالیکه از سر کیرش مایعی بیرنگ همراه با تف فرخنده خانم در حال چکیدن بود؛از اعماق وجودش صدایی بیرون می آمد که همراه با خنده های کریهش در فضا می پیچید.
ف: چه مرگته....داره آبت در میاد؟...خبر مرگت....نمی تونی مث آدم وایسی؟...نه؟
این بار فرخنده خانم دستان سفید و ظریفش را بروی کیر عبدل گذاشت و آن را در دست گرفت و شروع به مالیدن کرد.صدای مالیده شدن کیر خیس و لزج عبدل در فضا می پیچید.فرخنده خانم همانطور که با دست کیر عبدل را می مالید؛ دهانش را زیر تخم هایش که کاملا پوشیده از موی سیاه و کثیف بودند قرار داد و شروع به بلعیدن آنهاکرد.
عبدل ناله کنان خودش را در اختیار فرخنده خانم قرار داده بود؛فرخنده خانم با مهارت یک استاد حرفه ای کیر عبدل را می مالید .
ف: دیوونه ی آشغال...چه مرگته انقد عر می زنی...آرومتر تن لش می خوایی همسایه ها بریزن اینجا ؟..... یه وقت دوباره نشاشی رو من مادر قحبه..داش آبت در میومد صدات در اد بگو...وگرنه میگم سد کاظم مث سگ بزنتت...
فرخنده خانم دوباره سرش را لای تخم های رحیم گذاشت و با ولع یک گرسنه آنها را در دهان مکید و کیر عبدل را نیز همچنان می مالید.اینبار فرخنده خانم کمی بروی زانوانش بلند شده بود و رحیم از پهلو نیمی از رانهای برجسته اورا که حالتی شهوانی و تحریک کننده داشت؛ نگاه میکرد.پیراهن بلند او باسنش را پوشانده بود ؛از سر کیر عبدل مایع بیرنگی مدام میچکید ؛چیزی شبیه ادرار .فرخنده خانم همچنان او را می مالید.رحیم در حرارت شهوت میسوخت اما نه توان برگشتن و نه جرات جلو رفتن داشت.تنها آرزو میکرد که بتواند گوشه ای از باسن فرخنده خانم را تماشا کند.چزی را که تا آن روز در زیر چادر دیده بود؛هیکل موقرانه و با حجابی که حیاط را طی میکرد.اما میدانست که فرخنده خانم هیچ وقت این کار را نخواهد کرد و تنها عبدل را به سعادت خوردن و لیسیدن کیر کریه و بی قواره اش میهمان میکند.این بار فرخنده خانم عبدل را سفت گرفته بود.سر و صدای عبدل مرتب بیشتر میشد که ناگهان همانطور که فرخنده خانم بزیر پاهای او تخم هایش را میلیسیدو کیرش را در بالای سر سفت نوازش میکرد؛ مایع بیرنگی از کیر عبدل بیرون جهیدو بروی فرش ریخت.مایعی سفید و کم رنگ و پشت بند آن چیزی شبیه ادرار آرام آرام از کیر او جاری شد.فرخنده خانم همانطور که زیر خایه های او نشسته بود تمام سرش خیس شد.قسمتی از آب عبدل روی گونه ها و چشمان او ریخته بود و آن مایع ادرار گونه قسمت زیادی از صورت و پیراهناش را کثیف کرده بود.
ف: مادر سگ تخم حروم...مگه بت نگفتم نشاش ؟همه چیت عوضیه...دیوونه زندگیم و باز بگند کشیدی؛فرش و خونه زندگیم و همه جارو نجس کردی...
عبدل بیحال گوشه اتاق افتاد .رحیم احساس کرد که باید ناخود آگاه آنجارا ترک کند.احتمالا فرخنده خانم اکنون صورتش را میشست و بعد از اینکه عبدل را مجبور به تمیز کردن خانه میکرد اورا بیرون می انداخت...رحیم با خودش به رفتار فرخنده خانم فکر میکرد و اینکه چطور او کار خانه را بهانه قرار داده بود و هفته ای دوروز این دیوانه علیل را اجیر خواسته های خودش میکرد.بیچاره سید کاظم؛ حالا که سن و سالی ازش گذشته بود؛ زن جوانش اینطور خودش را تخلیه میکند....رحیم خواست که کم کم از خانه بیرون برود که دید فرخنده خانم به جای تمیز کردن دست و صورتش همانطور کنار عبدل خوابید.هر دو درست روبروی رحیم دراز کشیده بودند.فرخنده خانم با پاهایی عریان و بالاتنه ای که تا پایین رانهایش پوشیده بود همانطور با صورت خیس دراز کشیده بود.رحیم میدانست که او هنوز ارضا نشده است و برای یک زن به سن و سال و حرارت او خوردن یک کیر تنها پیش غذایی اندک محسوب میشد.و برای همین دوباره خودش را پشت دیوار راهرو مخفی کرد تا بتواند ادامه کار را بهتر تماشا کند.رانهای توپر سفید و گوشت آلوی او روبروی رحیم چسبیده بهم قرار داشتند .کمی بعد پیراهنش را هم بالا زد.آن را بروی شکمش جمع کرد؛سپس دستانش را به آرامی داخل شرت سیاه توری اش فروبرد.کمی رانهایش را از هم گشود و با دست مشغول ارضا کردن خود شد...رحیم در دل آرزوی تماشا کردن بخشی از باسن اورا داشت زیرا از روبرو منظره رانهای گشوده و میان پاهایش کاملا واضح نبود.اما با این حال مشاهده رانهای نیمه گشوده و فربه یک زن؛ آنهم زنی محجب و همیشه پوشیده هر مردی را از پا در می آورد.فرخنده خانم کم کم پاهایش را کاملا باز کرد؛دستانش زیر شورت مرتب تکان میخورد و با حالتی تحریک آمیز نفس میکشید...صدای نفس های کشیده و شهوت انگیزش که در صحن خانه می پیچید؛حرارت رحیم را بالا می برد.دست آزاد دیگرش را بروی کیر سیاه عبدل که در کنارش خوابیده بود و با چشم های باز و کنجکاو اندام نیمه برهنه اورا نگاه میکرد گذاشت وآن را محکم فشار داد.عبدل همانطور خوابیده؛بالبهای از هم گشوده و دندان نمایش میخندید وکم کم کیرش در دستان سفید فرخنده خانم دوباره سفت و راست میشد.فرخنده خانم با شدت دستانش را بروی کس خودش و کیر عبدل میکشید.رانهایش با سرعت باز و بسته میشد...لحظه ای بعد پاهایش را کاملا باز کرد و بالا برد.تنها سطح زیرین باسنش بروی زمین قرار داشت.رانهای از هم گشوده اش باز باز در هوا مانده بود و دستش را همچنان با شتاب بروی کسش میکشید.ناله های خفیفی سر میداد که نشانه ارضا شدن شدیدش بود.
کیر عبدل هم محکم راست شده بود.ناگهان فرخنده خانم پاهایش را پایین آورد و از جا بلند شد؛با پاهای از هم گشوده و دستی که هنوز داخل شرتش مانده بودمیان اتاق ایستاد ؛مکثی کرد و یعد پیراهن سبز رنگش را از تن بیرون کشید.رحیم از تماشای این صحنه بر جا میخکوب شده بود.دهانش خشک و چشمانش به شدت گرد شده بودند.پستانهای درشت فرخنده خانم که تقریبا سه برابر سینه های زهره(دخترش)بودند؛بدون سوتین و پوشش خارجی بحالت آویزان از پهلو مقابل دیدگان رحیم قرار داشت.همانطور ایستاده شرت مشکی توری اش را از پا بیرون آورد و گوشه اتاق پرتابش کرد.اضطراب شدیدی آمیخته با شهوت رحیم را در بر میگرفت.هیچ چیز را نمی توانست پیش بینی کند.همانطور که ابتدا صحنه خوردن کیر عبدل را نتوانست و سپس وقایع بعد از آن را.با بهت چسبیده بود به دیوار و با احتیاط مقابل را نگاه میکرد.این بار فرخنده خانم کاملا برهنه ایستاده بود.عبدل همانطور بیحال گوشه میهمانخانه افتاده بود.فرخنده خانم بالای سر او قرار گرفت و چند ثانیه بعد کامل بروی سینه عبدل نشست.از فکر تماس سینه عبدل با کس داغ او تن رحیم را لرزشی فرا گرفت.
ف: خوب گوش بده...اینبار میخوام بخوریش ...حالیته؟ بخور وگرنه کتکت میزنم...
فرخنده خانم خودش را جلوتر کشید تا کسش کاملا جلو دهان عبدل قرار بگیرد.سر عبدل را چنگی زد و سپس کسش را بروی لبهای او قرار داد.رحیم اینبار از پشت باسن برجسته و شهوت انگیز فرخنده خانم را میدید.چیزی را که آروزی دیدنش را در سر داشت .اما کس او مقابل صورت عبدل بود و او تنها پشت فرخنده خانم را میتوانست تماشا کند.اما از حرکات و حرفهای آنها متوجه جزئیات کار میشد.عبدل از خوردن کس او امتناع میکرد و سرش را مدام به سمتی دیگر میچرخاندو با ناراحتی ناله میکرد.
ف:میگم بخورش...باریکلا....حرف گوش کن عبدل ...ببین پسرم فقط یه لیسش بزن..همین یه لیس فقط... بعد زودی پا میشم...
عبدل با احتیاط سرش را بالا گرفت و زبانش را بروی کس او کشید...ناله فرخنده خانم بلند شد...
ف: خوبه...باریکلا عبدل....دوباره...یکی دیگه....
عبدل دوباره این کار را تکرار کرد....این بار فرخنده خانم خودش را بالا سر او قرار داد و باسن فربه اش را بروی صورت عبدل گذاشت.دوباره عبدل امتناع میکرد.این بار فرخنده خانم با فریاد تکرار کرد:
ف: د بخور دیگه لامصب...مردم از دس تو...بخورش دوباره....آها....یالا آشغال...
عبدل هر از گاهی لیسی به کس او میزد و بعد با نیش باز میخندید..
ع: نمیخوام....بومیده....نمی خوام....بو...خیسه....خیسه....
اینبار فرخنده خانم سیلی محکمی بر گوش عبدل نواخت.
ف: د لامصب بت میگم بخور...لیسش بزن مادر سگ...یه ساعت تموم کیر لجنت و توی حلقم چپوندم...بلیسش میگم....محکم....محکم...
و سر عبدل را محکم گرفتو اینبار خودش را بروی صورت او بیشتر فشار داد و مرتب کسش را روی دهان عبدل میکشید.سیلی دیگری به صورت او زد.عبدل به ناچار سرش را میان رانهای او گذاشت و دوباره مشغول لیسیدن شد.رحیم در دل آرزو میکرد که میتوانست به میان انها برود ؛عبدل را رها کند و آن کس داغی که هنوز نتوانسته بود واضح تماشا کند را در دهان خود قرار دهد.با این وجود دلش بحال عبدل میسوخت.این تجاوزی وحشیانه بود.آنهم به یک دیوانه بی دفاع.اما شهوت و ترس اورا همانطور پشت دیوار چسبانده بود.تقریبا ده دقیقه شد که عبدل میان پای فرخنده خانم را میلیسید که دوباره فرخنده خانم از جا بلند شد.
عبدل باکنجکاوی بروی باسن سفید و بزرگ فرخنده خانم دست میکشید و مرتب تکرار میکرد:
ع:کون....ک...کون...کون...ک..و..
فرخنده خانم میان اتاق ایستاد.رحیم اینبار از جلو اورا کامل بر انداز میکرد.کس داغی که میان رانهای پر او قرار داشت؛ باسنی چاق و شهوت انگیز که با هر حرکت به آرامی تکان میخورد و ناحیه زیر شکمش را که اندکی موی مشکی پوشانده بود.رطوبت اندکی از کناره های رانهای بهم فشرده اش بچشم میخورد . همانطور ایستاده دستش را بروی کسش کشید و سپس وسط اتاق زانو زد و با سنش را بسمت عبدل بالا گرفت:
ف: بیا تن لش...همونی که میخواستی...بزار توش...یالا آشغال ...بجم غروب شد...
و دوباره با سنش را بالاتر گرفت.عبدل نیمه ایستاده پشت او قرار گرفت و خودش را به باسن او چسباند و با شدت مشغول تکان خوردن شد.در حالیکه خودش را بسمت عقب و جلو میکشید ؛ کیرش را نیز لای باسن و کس فرخنده خانم میمالید...
ف: یواش...هی حروم زاده....اینطوری آروم بکن توش....کی میخوای یاد بگیری دیوونه..
فرخنده خانم با دست کیر رحیم را مقابل کس اش گرفت.پاهایش را کمی باز کرد و آن را به درون فشار داد.دوباره حرکات تند و نامنظم عبدل باعث شد که کیرش از کس فرخنده خانم بیرون بیاید.بیشتر حرکات عبدل مثل حرکات حیوان نری بود که از روی غریضه با جنس ماده خود جفت گیری میکند و نمیتواند بطور کامل بر اوضاع مسلط باشد.همانطور که خودش را عقب و جلو میکشید؛ آب دهانش دوبهره شروع به چکیدن کرد و چند قطره هم تا روی کمر فرخنده خانم افتاد.قوطی مگس هایش با حرکاتش تکان میخورد و بروی کمر فرخنده خانم کشیده میشد.از زاویه ای که رحیم ایستاده بود اینبار فقط باسن سیاه و پشمالوی عبدل بود که مقابل رویش بود.اما صدای نفس های فرخنده خانم و حرفهایش او را دیوانه وار به دیوار چسبانده بود.فرخنده خانم از زیر با دست کس خیس و تپلش را میمالید.گاهی با کف دست محکم به کس خودش ضربه میزد و گاهی با فریاد بر سر عبدل مرتب به او فحش میداد.
ف: مرده شور برده....یه کیر و درست نمیتونی بزاری اونتو؟...مث سگ له له میزنی خودت و میمالی به کونم...پدر سگ بکن توش....بکن تو....
عبدل نفس نفس زنان ؛با هیجان خودش را به باسن فرخنه خانم می زد.فرخنده خانم هم از غقب باسنش را محکم به کیر او میکوبید.و همچنان با دست مشغول ارضا کردن خودش بود.
ع:کون....کون........ک....و.....
ف: آره....بزار....بزار....عبدل بزار توش...فشارش بده....
چند دقیقه بعد عبدل خودش را به باسن فرخنده خانم چسباند.فرخنده خانم اورا آزاد گذاشته بود....انگار عادات اورا میدانست.عبدل از پشت خودش را با لرز به او چسباند.از زیر فرخنده خانم محل تلاقی آلت عبدل با باسن او دوباره همان مایع شروع به چکیدن کرد.اینبار با شدت بیشتر و مانند باریکه آبی از کنار باسن فرخنده خانم جاری شد.فرخنده خانم خودش را عقب کشید و زیر لب فحشی به عبدل داد.و در حالیکه همانطور دولا مانده بود دوباره شروع به مالیدن کسش کرد.آب عبدل از زیر باسنش چکه میکرد.کم کم ناله هایش بلند تر میشد.با دست محکم به کس خیس خودش میزد و با اینکار صدایی شهوت انگیز ایجاد میکرد.دقایقی بعد حرکت دستانش تند تر شد...سرش را بروی زمین گذاشت و باسنش را با حرکات دستانش تکان داد؛ناله عمیقی که کشید رحیم فهمید که ارضا شده است.هردو بروی زمیت افتاده بودند تا اینکه چند ثانیه بعد فرخنده خانم بلند شدتا لباسش را به تن کند.رحیم دلش نمی خواست این چند ثانیه آخر را هم از دست بدهد.بخصوص که فرخنده خانم برای پوشیدن لباس؛برهنه در میان میهمان خانه ایستاده بود.شرت مشکی اش را بر داشت و به آرامی میان پاهایش کشید.انگار با شورت میخواست خودش را تمیز کند.پشت باسنش را هم پاک کرد و با قیمانده آب عبدل را از کناره های گردن و صورت خود زدود.بعد دامن سورمه ای اش را از گوشه اتاق برداشت و آن را بدون شرت پوشید و پس از آن همان پیراهن سبز رنگش را.کم کم دوباره به همان فرخنده خانم نجیب گذشته بدل میشد...به آرامی لباس های عبدل را آورد و به او دادواین بار بسیار ملایم تر و مثل سابق مهربان شده بود.برای او آب آورد و خواست که اورا به دستشویی ببرد تا تمیز اش کند.رحیم بلافاصله از خانه خارج شد و به حیاط برگشت.چیزهایی را که دیده بود در سرش چرخ میزدند.برایش مثل کابوسی شهوت انگیز بود.با این حال سعی کردآن را صحنه به صحنه در مغز اش متمرکز کند.شهوت لحظه به لحظه در خونش میدوید آرزو میکرد که کاش سودابه در اتاقش بود تا با او را بطه برقرار میکرد اما اوهم نبود.حالا دیگر می دانست که فرخنده خانم از عبدل سوءاستفاده میکند.روزهایی که سید کاظم به بازار میرفت؛اورا به خانه میکشاند و با خیال راحت ساعت ها با او خودش را سرگرم و ارضا میکرد.زیرا که هیچ کس به عبدل شک نمیکند.حتی اگر حرفی هم میزد؛دیگران به خاطر حرفهایش و توهین به فرخنده خانم که زن محترم محل بود در دهانش میزدند.
شب هنگام قبل از خواب رحیم در ذهن خود آنچه را که دیده بود مرور میکرد.کیر سیاه عبدل را که در دهان فرخنده خانم مکیده میشد...صدای مالش کس خیسی که در فضای خلوت خانه پیچیده بود و رانهای شهوت انگیز فرخنده خانم...برای بار دوم دستانش را بدور کیرش حلقه کرد و شروع به جلق زدن کرد...ناگهان نقشه ای بسرش زد..میدانست که عبدل چه روزهایی به خانه آنها می آید.در خیال قصد غافل گیر کردن آنها را داشت.این بار که تمام جوانب را مرور میکرد به این نتیجه رسیده بود که میتواند براحتی از وجود فرخنده خانم آنطور که دلش میخواهد کام بگیرد...با این فکر ها کم کم چشمانش گرم خواب شد....

پاییز کم کم از راه می رسید و هوا گرفته و نیمه ابری بود.چند ساعتی میشد که رحیم از خواب بیدار شده بود و حالا کنار تنها پنجره کوچک اتاق حیاط را نگاه می کرد.دو درخت چنار ییر گوشه حیاط؛ سمت چپ؛ روبروی او قرار داشتند که از آن زاویه ای که رحیم ایستاده بود تنها تا میانه های آنها دیده میشد.تعدادی برگ زرد کنار باغچه حکایت از پایان فصل تابستان داشت.سودابه آرام در کنار او ایستاده بود و هردو به نقطه ای نا معلوم خیره شده بودند.
ر: دلم برا شهر خودم تنگ شده...واسه زنم...بچه هام ...اگه بشه آخر هفته میخوام برگردم.
س: برا همیشه؟
ر: نمی دونم....شاید آره...شایدم نه.
س: بی چاره زنت...بی شوهری چی میکشه.( و بعد آرام خندید و دستانش را داخل شلوار رحیم کرد.)
ر: امروز حوصلش رو ندارم.
س: اگرم داشتی نمیشد....چون نزدیک عادت ماهانمه....(سودابه کیر خوابیده و گرم رحیم را در دستانش گرفت و شروع به مالیدن آن کرد.)
ر: ازین تکرار خسته شدم....همش یه جوره...صبح پاش و اگه کار بود مث سگ کار کن...اگه نبود با خودت ور برو تا شب بشه و دوباره خودت و بکشونی تا یه روز دیگه.
س: ما که هر چن وقت یه بار باهم رابطه داریم...این خودش تنوعه!
ر: درسته اما ار رابطه هم خسته شدم.
س: خوب با یکی دیگه این کار و بکن....سکس به زندگی انگیزه میده.واسه تخلیه انرژی درونت خوبه.
ر: باریکلا...دکترم که شدی!
س: نه جدی میگم....زندگی یعنی همین.امروز و اونطور که دلت میخوادزندگی کن...کنار اون کسی که میخوای بخواب...چیزی رو که میخوای بخور یا بکش...زندگی کن برای زندگی.
ر: اگه بشه خوبه....تو خودت اینطوری؟
س: اوایل نبودم اما دارم تلاش می کنم....ما گاهی مجبوریم اونطور زندگی کنیم که شرایط وادارمون می کنه....اجبار!
ر: اجبار؟
س: آره...همش اجباره...اوایل تو خانوادمون به جز من چنتا بچه دیگه هم بودن.خرجمون به زور در میومد...یه روز که هوا مث امروز گرفته و ابری بود مادرم برا کار رفت تو یکی از خونه های بالا شهر...همونا که حسابی دسشون به دهنشون می رسه.منم برا اینکه مزاحم کارش نشم گوشه حیاط آروم نشسته بودم؛ بعد پسر صاحب خونه که ازون بچه پولدارای بالا شهری بود(همونا که خرج یه دور گشت زدن با ماشینای مدل بالاشون تو همین شهر می ارزه به یه ماه خرج زندگی من و تو)دسم و گرفت و به بهانه یه بسته شکلات برد تو اتاقش.
ر: خوب ؟ بدش؟
س: بدش و نمی دونی؟خوب بزار برات میگم...بعد خیلی راحت شلوارم و کشید پایین. از ترس گریم گرفته بود. واسه اینکه آرومم کنه یه بسته شکلات خارجی داد دسم.ازونا که تو خوابم نیمدیدم.تا بخودم جنبیدم دیدم یه چیز گرم و درد آور رفت تو وجودم...بعد شورتم و تخت اون خونی شد.از درد نمی تونستن سرپام وایسم.شرتم و در آورد و شلوارم و کشید بالا و خودش و پاک کرد.با دهن شکلاتی و چشمای گریون با مادرم برگشتم خونه.ازون به بعد حالم از هرچی شکلاته بهم میخوره...زندگی یعنی همین..یعنی اجبار برای...
ر: می فهمم اما...
س: اما نداره...ازون به بعد قانون زندگی یادم داد که باید امروزم و اونطور که باید بگزرونم.بعدا یاد گرفتم که از تنم پول در بیارم.البته بازم همون قانون اجبار بود اما اینبار فهمیدم که میشه از وضع موجود هم راضی بود.برا همین وقتی طرف کیرش و تا دسته توم فرو میکرد؛ سعی کردم بجای اینکه بغض خفم کنه از اینکه دارم به زور برا خوردن یه لقمه غذا درد تجاوز و تحمل میکنم؛ بجاش منم ناله کنم و بخوام بیشتر بده تا لذت ببرم...اجبار یعنی این...
س: یه مدت دیگه با یه دکتر آشنا شدم.بهم میگفت تو میتونی بعنوان منشی بیای مطبم.اما هر روز بعد از ساعت کار مجبوری با من اونطور که من میخوام رابطه داشته باشی چون پول خوبی میداد قبول کردم...چون گرسنه بودم هر روز در ازای پولی که میگرفتم وقیح ترین کارارو انجام میدادم.مث دلقکا لباس تنم میکرد و وادارم می کرد جلوش برقصم.بعد من و میخوابوند روی زمین و با وقاحت تموم روی بدنم ادرار میکرد تا همزمان ارضا میشد...هرچی جلو دسش بود وارد عقب و جلوم میکرد...کتکم میزد و اصرار میکرد آبش و قورت بدم...گریم و در میاورد فقط برا اینکه مجبور بودم و هروقت اعتراضی میکردم میگفت: پولت رو بجاش میگیری.یه روز برادرم مریض شد. ازش خواهش کردم اگه کسی و میشناسه از همکاراش برا مداوا معرفی کنه چون مریضیش در تخصص اون نبود.می دونی چی جواب داد؟
ر: چی؟
س: گفت: اینجا بنگا خیریه نیس.منم در حد خودم بهت کمک کردم...در ازای کارایی که میکنی پول میگیری...اگه ازین بیشتر میخوای باید فلان کارارو برام بکنی...کارایی که حتی از تکرارش خجالت میکشم...بعد ازون جا رفتم چون دیگه نمیتونستم.بازم برات بگم؟همه اینا اجباره...اجبار یعنی برا گرسنگی خودت و بفروشی به یه آدم شکم گنده ای مث اون دکتر و بعد بدونی که مسئولای کشورت(همون برادرای دینی)که بیست و چهار ساعته تو رادیو تلوزیون و بوق و کرنا دم از خدا و پیغمبر و اخلاص و خوبی میزنندو ماهانه میلیارد میلیار بودجه کشورت و برا کمک به فلسطسن و کربلا و هزار کوفت دیگه میریزن .اما تو مملکت خودت خیلیا به نون شبشون محتاجن و تازه رابراه بنگاهای خیریه(جشن رمضان و نیکوکاری و کاسه گدایی) علم میکنن و از طرف دیگه کلی زن و دخترو تو امارتای شیخ نشین واسه همین مسلمونای شکم گنده و حاجی ها حراج میکنن....بازم بگم؟
ر: نه....بسه دیگه....
سودابه در حالیکه کیر رحیم را فشار میدادگفت:
س: اما خوب زندگی و امروز اونطور که دوست دارم میگزرونم.....منم با همه این اوصاف واسه دل خودم کسی مث تورو دارم که برا خودم کنارم میخوابه....گه گاه باهم حرف میزنیم....کسای دیگه ای هم هستند؛مرد یا زن که به انتخاب خودم کنارمن.اینا آدم و آروم میکنه.
ر: تو زن ایده عالی هستی...چون خیلی چیزا میفهمی...مشکلت بدبختیه...مثل من..
اما خوب همیشه میشه روت حساب کرد.
کیر رحیم کاملا صاف ایستاده بود.کلفت و برجسته و سودابه دستانش را درون شرت او بشدت تکان میداد.رحیم از عقب دستانش را درون دامن او کرد و باسن نرمش را به آرامی فشار داد....و با دست دو طرف گوشتهای گرم و شل باسن سودابه را از هم گشود ...هردو همانطور ایستاده کنار پنجره کوچک بیرون را تماشا میکردند.
ر: امروز کجایی؟...میخوام باهم ناهار بخوریم....اگه بخوای تو یکی ازین رستورانای همین حوالی قرار میزاریم.
س: خوبه...میام.
حالا دیگه سر سودابه بروی شانه ی رحیم افتاده بود.و نفس های گرمش گلوی رحیم را داغ میکرد.
س: داره میاد؟
ر: آره... آره...
سودابه دستانش را بروی تخم های رحیم گذاشت و با ناخن آنها را نوازش کرد.رحیم دستانش را از لای باسن سودابه به میان پاهای او رساند.اینبار از جلو گوشه شرت او را کنار زدو کس داغ اورا در دست گفت.
س: گفتم که نزدیک عادت ماهانمه...دستت کثیف میشه ها...
ر: اشکال نداره...اینطوری بهتره.
سودابه آرام همانطور که ایستاده بودپاهایش را از هم بازکرد.دستان رحیم کاملا حجم کس اورا لمس کرد...موهای تراشیده شده اطراف آلت سودابه کمی بلند شده بود.رحیم انگشتانش را لای کس او میکشید.کم کم حرارت خاصی همراه با مایعی گرم و لزج دستان اورا پر میکرد...نفس های سودابه بروی گلوی رحیم شدت میگرفت و همزمان با حرکات دست رحیم پاهایش را مرتب باز و بسته میکرد و با دست کیر رحیم را از داخل شرت می مالید.لحظاتی بعد سودابه با هیجان ولرز ارضا شد.رحیم دستانش را از داخل شورت او بیرون آورد.کف دستش را مایعی بیرنگ همراه با مقدار کمی خون آبه داغ پرکرده بود.سودابه اینبار بزیر پاهای رحیم دوزانو نشست.رحیم دستانش را به دیوار زد و کمرش را کمی عقب داد.سودابه شلوار و شرت رحیم را پایین کشید و کیر سیاه و کلفت رحیم را در دهان گذاشت.جای کف یک دست رحیم بروی دیوار ؛سرخ و مرطوب مانده بود.
ر:آه...داره میاد....داره میاد....درش بیار...
سودابه دوباره تمام حجمک یر رحیم را در دهان گذاشت و با شدت مکیدو با دست زیر تخم های اورا نوازش کرد.چند دقیقه ای نگذشت تا سودابه تمام آب رحیم را در دهانش خالی کردو سپس به آرامی کیر رحیم را لیسید و مثل مادری دلسوز شلوار رحیم را بالا کشید.و اورا گوشه ای از اتاق نشاند.از کنار گاز دو استکان برداشت و آن ها را از چای پرکرد و در کنار او بروی زمین نشست.
ر: گفتم که داره میاد....چرا درش نیاوردی از دهنت؟....اواخرش دس خودم نبود..شرمنده....
س: در نیاوردم چون دلم میخواست.....اینم اون بخش از زندگییه که آدم دوس داره خودش تصمیم بگیره...همه ی اون حرفا رو زدم و هدفم دقیقا همین بود....
رحیم دستانش را لای موهای سودابه کشید و اورا نشسته در آغوش گرفت....نزدیک ظهر بود...رحیم در دل غربت کمتری نسبت به قبل احساس میکرد.در خیال به یاد زهره افتاد و کاری که با آن دختر کرده بود برای لحظه ای اورا غمگین ساخت اما بیاد حرفهای سودابه افتاد....زندگی برای زندگی!. این زن با آن ظاهر ساده و چشمهای مشکی و گیرایش و با وجود فقر و زجری که کشیده بود خیلی وقتها بیشتر از هر کسی اورا میفهمید....
س(با شیطنت) : نقاشیتم که خوبه...امارو دوار جای نقاشی نیست.
-میشه پنجره رو ببندی؟
در کوچه باد پاییز آرام آرام هوارا پر میکرد...برگها کم کم با رقص آهنگینشان بزیر قدمهای عابران می نشستند...عابرانی که زندگی میکردند؛ بی آنکه گوشه ای از زندگی را درک کرده باشند...میخرند...می فروشند و همیشه با لبخندی بروی لب خود را خوشبخت نشان خواهند داد...بی آنکه شاید هرگز به رقص برگها در آستانه ی فصلی زرد نگاه کرده باشند...زندگی برای زندگی


👍 2
👎 1
56185 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

263130
2010-06-09 14:28:04 +0430 +0430
NA

عکس سکس زیر بازارچه
www.itpack.ir

12 ❤️

263131
2010-09-13 09:21:09 +0430 +0430
NA

vaghean ali bood
kheyli vaghtamoo gereft vali miarzid
rasti yadet raft benevisi ke rhaim agha ba farkhonde khanoome mohajjabe chikar kard
balakhare kard ya na

7 ❤️

263133
2011-02-28 04:53:44 +0330 +0330
NA

واقعا محشر بود.
خیلی عالی توضیح داده بودی، به نظرم یکی از بهترین داستاهای این سایت بود.
یک داستان ساده که مثل بقیه کلیشه ای نبود.

0 ❤️

263134
2014-06-08 09:05:52 +0430 +0430
NA

ممنون خیلی زیبا نوشتی

0 ❤️

263136
2015-05-04 20:49:33 +0430 +0430
NA

زندگی برای زندگی . . . ‏‎ (20) ‎

0 ❤️