با گریه صدا میزد؛ مامان ، مامان دستامو بگیر.
دختر بچه ی معصوم رو تختخواب كهنه ی زهره داشت تو تب شدید میسوخت.
ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میرفت، باید یه طوری جلوی فریادشو میگرفتم،اگه افسانه خانم بو میبرد كه بچه اینجاست دودمان همه مون به باد میرفت.
دستای كوچیك و داغشو تو دستم گرفتم، توی گوشش آروم گفتم؛ من اینجام عزیزم راحت بخواب.
دخترك به خیال اینكه زهره برگشته بعد از كمی تقلا خوابش برد.
ساعت حول و حوش ٦ صبح بود،آفتاب كم كم از لابه لای پرده ی چروكیده و رنگ و رو رفته ی اتاق راهشو باز میكرد.
تمام تنم درد میكرد،تمام دیشبو كنار بچه به حالت نشسته خوابم برده بود.
به زور تن و بدنمو جمع كردم و از روی زمین بلند شدم. رختخوابم هنوز وسط اتاق پهن بود، فورا جمع و جورش كردم و با استرس منتظر زهره شدم.
از صدای در اتاق نفسم بند اومد.مهوش مثل هر روز بربری داغ گرفته بود و اومده بود كه صدام كنه برای صبحانه ،از رنگ پریده ی من فهمید اوضاع دوباره از چه قراره!
با صدای لرزون صبح به خیر گفتم.
جوابمو با مهربونی داد و نزدیك بچه شد، دستای گوشتالودشو روی پیشونیش گذاشت و گفت؛وای الهی مادرت برات بمیره، داره مثل یه گوله اتیش میسوزه بچه.
بعد نگاه نگرانشو به من دوخت و پرسید؛زهره هنوز برنگشته؟؟ تا افسانه خانوم نیومده باید بیاد این بچه رو ببره مهد وگرنه قیامتی به پا میشه.
به نشونه ی تایید سر تكون دادم.
توی اون خونه اومدن بچه،دوست، كس و كار، و هر كسی جز ما پنج نفر ممنوع بود.
اون موقع درست یك هفته بود كه افسانه خانوم منو اونجا قبول كرده بود.جز خودم چهار تا هم خونه داشتم.
یه خونه قدیمی سه خوابه با یه سالن خیلی كوچیك و یه آشپزخونه درب و داغون، كه واسه دسشویی رفتن باید میرفتیم گوشه حیاط و یه حموم سه در چهار نمور هم داشتیم.جاش طرفای امین حضور بود.رفت و آمدامون جوری بود كه به همسایه برخورد نمیكردیم. شب و نصف شب میرفتیم و صبح علی الطلوع برمیگشتیم.تو محل اگر تردد میكردیم فقط با چادر و روی كاملا گرفته امكان داشت.
خوب میدونستیم كه اگر خونه لو بره همه مون نابود میشیم و با اینكه كارمون قانونی بود،عرف باعث میشد از اون خونه فراری بشیم.
افسانه واسه هممون صیغه نامه ساعتی جورمیكرد كه اگه گیر افتاد نجات پیدا كنه.ولی نه همیشه، گاهی هم میگفت وقت كمه ،مشكل دارین خودتون صیغه بخونین،مهریه هركدومم مایه همون جندگی بود.
ما در واقع جنده های شرعی بودیم.
ولی اگه سكس گروهی میخواستن، طرف صیغه مون میكرد و از حقش به دوستاشم میسپردمون.یكی از هم خونه های من مهوش بود كه گویا خیلی وقت بود هفته ای یه بارم مشتری به تورش نمیخورد.یعنی هیچكس نمیخواست با مهوش بخوابه، سنش نزدیك چهل بود ولی خیلی بیشتر نشون میداد. بدبختی و بی كسی و این شغل لعنتی آدمو ده سالی ،بیست سال پیر میكنه.
صورت بانمك و چشم ابروی مشكی داشت، ولی قد كوتاه و هیكل چاقش دل مشتری رو میزد.مهوش بیشتر كارای خونه رو انجام میداد و خریدا رو میكرد.
وقتاییم كه ما باید میرفتیم سر كار، آرایشمون میكرد و بندمون مینداخت و گاهی بدنمونو با مومك تمیز میكرد.
یه جورایی همه فن حریف بود و همدم درد و دل دخترای دیگه.گاهیم افسانه براش مشتری نصف قیمت جور میكرد و همه جوره باید بهشون سرویس میداد. از عقب و جلو و گاهیم باید دو یا سه نفرو جواب میداد.
زهره هم اتاقی من بود.یه دختر باریك و خوش اندام با موهای مشكی فرفری و صورت جذاب، كه هم روی گونه ش دو تا چال خوشگل داشت و هم خماری چشماش دل همه رو میبرد.
دو سال بود از شوهرش جدا شده بود و یه دختر سه ساله داشت.
افسانه به خاطر بچه قبولش نمیكرد ولی وقتی فهمیده بود خوب مالیه و چقد از زهره به جیب میزنه قبول كرده بود كه بچه رو بزاره خونه مادرش و خودش بیاد اینجا كار كنه.
زهره هم به مادر پیرش گفته بود تو یه بیمارستان كار میكنه و شبا مجبوره تا صبح وایسه اونجا و بچه رو بزاره پیش مادرش. صبح تا ظهرم ناچارا میفرستادش یه مهدی نزدیك خونه خودمون.
نفر بعدی هنگامه بود.یه دختر مغرور و نسبتا زیبا، كه خیلی بور و بلوری بود با كك مك های كم روی بینیش و چشمای عسلی .از روز اولی كه پامو گذاشتم اونجا باهام سر ناسازگار داشت. مخصوصا از شبی كه مشتری ثابتش كه یه مهندس پولدار بود جای هنگامه منو خواسته بود.برعكس هم اتاقی هنگامه از خوزستان اومده بود، گرم و صمیمی و زلال، دیدنشم برام ارام بخش بود، عقیق به هوای كار بی اجازه از خونه فرار كرده بود و مثل خیلی دخترا فكر میكرد بهشت از ورودی تهران شروع میشه.
نه كاری پیدا كرده بود و نه میتونست برگرده. میگفت غیرت عرب قبول نمیكرد برگردم، برگشتم با مرگم یكی بود.سبزه با نمك با دماغ استخونی و لبای درشت،خیلی خواستنی بود.
نیم ساعتی كه گذشت زهره با حال پریشون رسید، معلوم بود دیشب طرف حسابی دلی از عزا دراورده. حتی نای راه رفتنم نداشت. بدون اینكه یه لقمه صبحانه بخوره بچه رو تو خواب بغل كرد و باعجله از خونه زد بیرون.
دیشب حال مادرش خوب نبود و نمیتونست از بچه ی مریض نگهداری كنه، ناچار بچه رو دست من و مهوش سپرده بود.
اون شب بعد از یك هفته اولین شبی بود كه قرار بود با مشتری بخوابم.
افسانه روز قبلش یه صیغه نامه اورد و گفت امشب تا صبح صیغه ی آقای مرادی هستی.حواستو خوب جمع كن خوب بهش سرویس میدی، اگه همیشه بخوادت یه ماهه كلی پول به جیب میزنی.
واسه ی اون شب سه میلیون مهریه م كرده بود.چون باكره بودم و قرار بود حسابی حال كنه.
از اون پول فقط پونصد تومن به من میرسید.
بقیه ش مال افسانه بود.
عكس رو كاغذ صیغه نامه رو نگاه كردم.قیافه ش بد نبود، حدود چهل سالو داشت.خیلی میترسیدم اما چاره ای نداشتم.هیچكسو تو این دنیا نداشتم نه پدر نه مادر، نه حتی یه خواهر یا برادر.
حتی نمیدونستم چه شكلی هستن.از بچه گی بهم گفتن پدر مادرت مردن، از ظلم عمو و زن عموم اینقد به ستوه اومدم كه یه شب از خونه فرار كردم.
تو اون خونه هم كلفت بودم هم پرستار بچه هاشون ،هم تو سری خور عموم.
زنش هم سر هر اشتباه كوچیك كتكم میزد و هرچی فحش ركیك بود به خودم و پدر مادرم میداد.
از چهار سالگی پیش اونا بزرگ شدم، سیزده سال تحملشون كردم و تو هفده سالگی از خونه فرار كردم.
برعكس تو فیلما افسانه منو تو پارك ندید كه دلش برام بسوزه و كم كم گولم بزنه.
خودم رفتم سراغش. یه دوست توی محلمون داشتم كه پیشنهاد داد برم پیش افسانه و گفت كه از كسی شنیده كارش صیغه كردنه. اونم از طریق این سایتای همسریابی این موضوعو فهمیده بود.
افسانه وقتی فهمید بابام مرده و راحت میتونه بدون اجازه واسه این و اون جورم كنه رو هوا منو قاپید.
شب اول استرس عجیبی داشتم، مهوش لختم كرد و تمام بدنمو موم انداخت، وقتی موهاس كسمو میكند دستمو روی دهنم فشار میدادم و جیغ میزدم.
مهوش بهم میگفت تحمل داشته باش دختر، درد امشبو چطوری میخوای تحمل كنی.
با اضطراب ازش درباره ی درد پرده زدن میپرسیدم اونم خاطرات شب اولی كه شوهرش باهاش خوابید برام میگفت.از اینكه شوهر پیرش چطوری به زور پرده شو زده بود.
مهوش به سرعت تیكه بعدی پارچه رو از رو كسم كشید، با جیغ بلندی گفتم مهوش تو رو خدا تعریف نكن حالم بدتر میشه.
طرف غروب بیگودی موهامو باز كرد و اندازه عروس ارایشم كرد.یه لباس زیر سفید بهم دادن كه كلش گیپور بود و یه تاپ و شلوار مشكی از روش پوشیدم.مانتو و روسری خیلی شیك حریری بهم دادن، كه كلا قرض بود.
چادرمو سر كردم و تا سر میدون رفتم ، طبق قرار مرادی با یه ماشین سفید شاسی بلند كه اسمشم بلد نبودم وایساده بود.
سوار ماشین شدم. بوی ادكلنش كل فضا رو گرفته بود. از عكسش خیلی خوش تیپ تر بود.
بعد ها فهمیدم این همون مهندسه كه هنگامه به خاطرش ازم متنفر بود.
یه پیرهن سفید و یه شلوار جین كمرنگ تنش بود.موهاشو ژل زده بود و حالت داده بود. چشم ابروی مشكی و جذابی داشت. فكر كنم پول لباساش خدا تومن بود.
با مهربونی بهم نگاه كرد و پرسید؛ اسمت چیه دختر خوشگل؟
با استرس و من من كنان گفتم؛ بهار.
لبخند زد و راه افتاد.
-چه اسم قشنگی. چند سالته؟
نوشته مانیا
یاد فیلم زیر پوست شهر رخشان بنی اعتماد افتادم…
خعلی خوب بود مانیا خانوم هم خوب و هم دردناک. از اینجور داستانها که پوسته ی واقعی شهرو نشون میدن واقعا استقبال میکنم حتمن ادامش بده ?
کارت درسته لایییک
امشب بر خلاف شب های گذشته داستان ها عالی شدن
مانیا جان واقعا حرف نداشت عالی بود
زندگی بالا و پایین زیاد داره ولی همیشه اونجور ک ما فکر میکنیم پیش نمیره
خیلیا هستن ک داستان زندگیشون شبیه دست نوشته ی شماس
maniyaa
حتما ببین! فیلم بدی نی! ارزش یبار دیدنو داره ;)
جالب بود. هر چند حکایت بدبختیها و بدبختهای جامعه هست. ولی ایکاش از همین بدبختیها هم بشه درس گرفت.امیدوارم خوب جمعش کنی. موفق باشی رفیق. 11
من از مهرداد داستانت بدم اومد!
خیلی بیرحم و خودخواه بود!
یک دخترو برای اولین بار هرچند با پول بخواهند باکره ایش رو بگیرند انقدر بیرحمانه نباید باشه!
بدم میاد از فقر … بدم میاد از آدمیت!
بدم میاد از هرچی پول و شهوت یکطرفه!
شهوت محار نشده چقدر کثیفه!
مانیای عزیز منتظر قسمت بعدش هستم. قشنگ می نویسی
داستان خیلی سیاه نمایی بود خیلی از خانمها واسه پول باکره ای شونو نمیدهند
درخشنده و زیبا بود مثل خودت،
آرزوی خوشبختی برای همه انسانها خارج از تبعیضات نژادی وپوستی.
دیدی یا شنیدی یا که احساس کردی نسیم ملایمی که باعث رقص گلها میشه،عطر اونا را م پخش میکنه! تو هم همون کارو باکلمات کردی .
مهم درک کردن وگرفته منظور وهدف پشت کلماته.
موفق
باشی
گل.
مانیای عزیز اینجوری نگو لطفا. اگر مینویسی که خودت و دیگران لذت ببرن پس به کارت ادامه بده. اما اگر واسه لایک گرفتن مینویسی پس کلا بیخیال شو تا ما هم بدونیم که دیگه اسمتو ببینیم چه جور رفتار کنیم. البته با عرض معذرت از رک گویی
نه كادار دا اايچتن يازيلميش بير يازي…
حاياتين تام ايچيندن،
آجي گرچكلري اينسانين يوزونه ووران ، سو گيبي آكيپ گيدن بير يازي…
چوك بينديم ?
امروز اولین بار از داستان میخونم، زیبا و جذاب می نویسی، چالشی که خود دولتمردان نامرد بانی و باعث ش هستن آفرین 37 ? ?
قلمت همش زیباس ولی موضوع دوست نداشتم واقعا حقیقته جامعه ما تلخه ادم حاضر نیست باور کنه خیلی سخته تمام وجودتو به حراج گذاشتن برای یه دختر سخته
حیف از ملت نجیب ایران که اسیر در دستان فراماسون جهانی شده و زنازاده های از پدر و مادر حرام زاده که بدستور اربابشان دارند انتقام جنگ جهانی دوم را بوسیله بیشرفهای یک شبه به پول رسیده ها شرف این ملت را به حراج گذاشتن . سوالی دارم فکر میکنید نوبت شما نمیرسه یقین کنید نوبت شما هم میرسه دنیا رو اصل هرچی بکاری همون را درو میکنی بنا شده فقط ایرادش اینه که صبرش خیلی زیاده موقعی باید درو کنی که وسط زمستان شده و تا سالها وارثان نسلش جواب میدن و درد میکشند مثل قاجار که هنوز هرجا یادشون بشه شازده ها را کونی حساب میکنن و ملیجک را چوچول باز زنان قاجار در حرمسرای شاهی . پاینده ملت و کشور ایران
یک درد از بطن جامعه
مرسی مانیای عزیز که با یادآوری این دردها باعث میشی
بفهمیم و بدونیم که جامعه ما …
لایک ناقابلم تقدیمت عزیز دل