زیر نور ماه (1)

1391/09/01

دوستان عزیز این اولین داستانیه که می ذارم امیدوارم خوشتون بیاد البته باید بگم که این داستان یه داستان معمولی عاشقانه و رمانتیکه که یه سری توصیفات اروتیک توش هست نه یه نگارش سکسی واروتیک محض…اگه خوشتون اومد ادامه اش رو هم می ذارم واگر که نه از خوندنتون متشکرم …

صدای نفسهاش گوشم رو پر کرده بود هنوز هم نمی دونستم واقعا خوابم یا بیدار یه نیم نگاه به کنارم ویه لبخند کوچیک. مثل فرشته ها خوابیده بود بدون هیچ لباسی بدن سفید و خوش فرمش زیر نور شب خواب چقدر دوست داشتنی بود. یاد حرفای دیشبش افتادم خنده ام گرفت از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون تا یه لیوان آب بخورم چشمم به تقویم روی دیوار افتاد 13 اسفند . یاد اولین روزی افتادم که ترانه اومد تو این خونه یکسال گذشته بود یه لیوان آب ریختم و خوردم ویه لبخند به همه چی به خودم به ترانه به همه کس و همه چیزو به اینکه چه روز عجیبی بود 13 اسفند 88:
4 سال از راه اندازی شرکت کوچیکمون می گذشت روزای اول من سروش پریسا احمد علی و پیام وسارا همکلاسی های دوران دانشگاه بودیم هرکدوم یه خرده پول گذاشتیم و یه شرکت ساخت و ساز و پیمانکاری کوچیک راه انداختیم و الان اولین پروژه بزرگمون داشت افتتاح می شد.شرکت ما از یه دفتر 70 متری الان یه ساختمون سه طبقه شده بود .تو این مدت وهمه به جز من ازدواج کرده بودند البته من هم با مریم بودم یکی از مهندس های شرکت که دوسالی بود باهامون کار می کرد اون روز روز مهمی بود وبه مناسبت اتمام کار پروژه به این بزرگی سروش توی رستوران قرار گذاشته بود تا هفت نفری باهم شام بخوریم و ای دریغا که اداپتور لپتاپم تو شرکت جامونده بود پیش خودم قرار گذاشتم تا قبل از ساعت هفت که بچه ها ی شرکت برن برم و اداپتورم رو بردارم در شرکت که رسیدم دیدم موتور غلام ابدارچی و آچار فرانسه شرکت تو پارکینگه خوشحال شدم ولی بعد که دیدم هیچ ماشینی تومحوطه نیست به جز ماشین مریم تعجب کردم هزار تا فکر تو ذهنم اومد و رفت تا دیدم طبقه سومم .غلام سابقه تیکه انداختن و اذیت کردن زنهای شرکت رو داشت… نکنه این بار مشکلی برای مریم بوجود اورده بود؟ خیلی آروم در رو باز کردم و آروم تر رفتم داخل صدایی نمیومد. در اتاق مریم باز بود ولی من دید نداشتم احساس کردم کسی هست ولی …خیلی آروم رفتم جلوتر دیگه اتاق مریم رو کاملا می دیدم وباور کردنش سخت بود خیلی سخت…مریم با چشمای بسته به دیوار چسبیده بود شالش افتاده بود زمین و دکمه هاش باز بود یه تاپ قرمز رنگ روی شلوار لی .گردن و خط سینه سفیدش مشخص بود و ووحشتناکتراینکه غلام که پشتش به من بود بهش چسبیده ولب های مریم رو با حرص می خورد دست کثیفش کون مریم رو با ولع خاصی نوازش می کرد و دست دیگه اش دیوانه وار بین مو های قهوه ای مریم حرکت می کرد ومریم هم سرش رو با دودست گرفته بود انتظار هرچیزی جز اینو داشتم . داشتم اتیش می گرفتم تنم داغ شده بود گر گرفته بودم نمی تونستم وایسم به دیوار تکیه دادم… مریم .!!..توی آغوش اون هرزه؟؟ …نفس کشیدن برام سخت شده بود ولی نه …خودم رو جمع و جور کردم یه قدم برداشتم حالا تو چارچوب در بودم گفتم مزاحم که نیستم چشمای مریم باز شد غلام یه دفعه از ش فاصله گرفت مریم نمی دونست چه جوری دکمه هاشو ببنده و خودش رو جمع و جور کنه صدام بلند شد بی اختیار فریاد می کشیدم : مگه من نگفتم هر نوع ارتباط بیرون این خراب شده ؟؟؟؟؟… دیگه داشتم از عصبانیت می مردم رفتم جلو و یقه غلام رو گرفتم پرتش کردم سمت دیوار :
-کثافت عوضی …کراک تا الان پودرت کرده بود اگه نیاورده بودمت اینجا مثل اون پدر پدر سگت عین کثافت تو آشغالدونی می مردی
تمام خشم و عصبانیتم رو با یه مشت تو صورتش خالی کردم سرش خورد تو در چوبی اتاق و افتاد زمین گفتم سوییچ سوییچو که بهم داد با یه لگد بدرقه اش کردم وگفتم: دیگه نبینم بیای تو این خراب شده ازجاش بلند شد و وقتی با اکراه می رفت بیرون زل زده بود تو چشمای مریم که گوشه ی دیوار فقط گریه می کرد .برگشتم سمتش وگفتم :اما تو هرزه ی عوضی …خاک برسرت مریم …با این … با یه آبدارچی که تا دوم راهنمایی هم درس نخونده ؟…این قدر بی ارزشی ؟… به من خیانت کنی بیای اینجا با این کثافت لاس بزنی …چند دقیقه که گذشت دیگه آرومتر شده بودم تکیه دادم به دیوار و خیلی آروم سر خوردم و نشستم مریم هم دیگه گریه نمی کرد. گفتم: چرا ؟گفت: نمی دونم گفنم : برو بیرون تا هفته آینده تکلیفت روشن کنم چند قدمی که به سمت در برداشت گفت: ولی پارسا…من که باشنیدن کلمه نمی دونم دوباره عصبی شده بودم از جام بلند شدم و محکمترین سیلی عمرم رو زدم تو گوشش جای دستام روی پوست سفید و لطیفش مونده بود وبا چشمای قهوه ای و معصومش به چشمام زل زده بود هم تنفر داشتم ازش هم توی دلم خودم رو سرزنش می کردم که زدمش بغض داشت خفه ام می کرد دوستش داشتم عاشقش بودم.ولی اون… با صدایی که می لرزید گفتم :برو… فقط برو رفت …رفت وقتی صدای در رو شنیدم دیگه قابل کنترل نبودم عین بچه ها گریه می کردم عاشقش بودم خرد شده بودم .حس می کردم نابود شدم .کیفم رو برداشتم و زدم بیرون بی مقصد تو خیابون رانندگی می کردم هیچی نمی فهمیدم به جز اینکه گاهی موبایلم زنگ می خورد یه بوق ممتد کل ذهنم رو پر کرده بود تا اومدم به خودم بجنبم دیدم دم در رستورانی ام که قرار بود باشم اما دیگه ساعت10 بود نه 9سروش که از رستوارن اومد بیرون بهش زنگ زدم
-الو پسر گفتم مردی که نیومدی
-سلام
-سلام کجایی
-یه نگاه اینور خیابون بنداز
گوشی رو قطع کرد اومد سمتم ونشست تو ماشین گفت:چیزی شده؟
-آره اتفاق بدی افتاده …
ماجرا رو که شنید کلی حرف زدیم اینکه من یکم زیادی سرم تو کتابه هنوز یادم میاد می گفت تو محبت می کنه به طرفت عشق میدی ولی پارسا… عزیزم…برادرم …کمه بعد از یه مدت طرفت بیشتر می خواد الان دیگه کسی به نجابت و سر به زیری وبچه مثبتی اعتنا نمی کنه باید پررو باشی… با هرنگاهت طرفو قورت بدی… ولی تو چی با این کارهات مثل اینه که یه ساختمون بسازی ولی آب و برق نداشته باشه و… هنوز هم از یاد آوری مثال مزخرفش خنده ام می گیره بعد از اینکه از ماشین پیاده شد به سمت خونه راه افتادم هوا ابری بود دلم نمی خواست برم خونه یه نیم نگاه به گوشی ام انداختم پیغامگیر یه پیام ضبط کرده بود اونم از طرف مریم پیغامش رو که شنیدم تصمیمی گرفتم که به طرز مضحکی احمقانه بود …

نوشته:‌ پارسا


👍 0
👎 0
11041 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

344677
2012-11-22 00:37:44 +0330 +0330
NA

kheyli khob bod.hatman edame bede.sex kamtar dastan behtar.

0 ❤️

344678
2012-11-22 01:09:04 +0330 +0330

اگه بخوام مثل وارطان حرف بزنم باید بگم که خوب بود، من خوشم اومد، مثل یه داستان نوشته بودی و تا اونجا هم که ممکن بود سعی کردی خواننده رو با خودت همراه کنی. اما دو نکته: اول اینکه سعی کن با خواننده حرف نزنی. چیکار داری که خوشش میاد یا نه؟! تو کار خودت رو انجام بده اگه خواننده خوشش بیاد نظرش رو اعلام میکنه. اینکارو توی بعضی قسمتهای داستان هم انجام دادی. نکته دوم اینکه داستانت خیلی کوتاه بود. برای سریالی نوشتن باید انگیزه ی خاصی داشت. اینکه کل داستان اینقدر طولانی باشه که حوصله ی خواننده رو سر ببره و اینکه اون کنجکاوی رو داشته باشه که ببینه اخرش چی میشه. به نظر من این قسمت رو میتونستی بلندتر بنویسی…

0 ❤️

344679
2012-11-22 01:30:46 +0330 +0330
NA

Khob neveshti vali omidvaram to ghesmate bad behtar bashe

0 ❤️

344680
2012-11-22 02:42:52 +0330 +0330

خوب این الان چی چی بود…مثلا پیش در امد بود یا پیشگفتار داستان تو بود…الان باید نظر بدیم…تنبل بیشتر مینوشتی…بازم بنویس…

0 ❤️

344681
2012-11-22 02:46:06 +0330 +0330
NA

ای بمیری با این داستانت.
چند خط خوندم دیدم جالبه رفتم چایی درست کردم و زیر کونم بالش گذاشتم و پتو را دور خودم پیچیدم که راحت بخونم دیدم داستانت زرتی تموم شد…تو روحت

0 ❤️

344683
2012-11-22 03:06:05 +0330 +0330
NA

خیلی کوتاه بود
سعی کن بهتر بنویسی.

0 ❤️

344684
2012-11-22 07:47:52 +0330 +0330
NA

ا بازم سریالی. . .ذهن آدمو مشغول میکنه
اما قشنگ نوشتی خیلی خوشم اومد.

0 ❤️

344685
2012-11-22 10:13:19 +0330 +0330
NA

آقا پارسا,واقعا زیبا بود.طبق نظر اکثر بچه ها,بزرگترین ایرادش,شاید در کوتاه بودن بیش از اندازه اش خلاصه بشه.
در هر صورت,مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی هستم.

0 ❤️

344686
2012-11-22 10:46:10 +0330 +0330

Benevis duste man merci

0 ❤️

344687
2012-11-22 13:58:21 +0330 +0330
NA

جناب “پارسا”؛ از داستان ِ متأسفانه خیلی کوتاه ِ شما رایحه ی خوش هنرمندی به مشام می رسه، استارت کار که خیلی خوب به نظر می آد.
ضمنن با وجود اینکه تعیین تکلیف کردن برای خواننده -که شما هیچ تخمینی از نظر احتمالی اونها ندارید -کار خیلی مناسب و خوبی نیست ؛ همون جور که نظر دوست فاضلم جناب"سیلور فاک" گرامی هم همین بود. ولی نمی دونم شاید حسّ من اینطوریه که نوع کلام شما حتّا برای همون کاری که سطور بالا تر عرض کردم خوب نیست (یعنی تعیین تکلیف) خیلی ناراحت کننده نیست و من شخصن از خوندن اون سطور اولیه داستان شما خیلی هم احساس خوبی داشتم. پیروز باشید دوست من و منتظر ادامه ی آثار شما هستیم که امیدوارم کمی طولانی تر باشند .

0 ❤️

344688
2012-11-22 17:20:09 +0330 +0330
NA

ادامه بده
تو میتونی…
نوشته ت برام آشناس

0 ❤️