ساحل چشمات

1397/04/09

تم داستان گی طوره،خواستم در جریان باشید
خستگی همیشه جلوتر از من حركت میكنه
یه وقتایی حتی نمیدونم چرا خستم،چرا نای هیچ كاریو ندارم یا چرا اینقدر تنم كرخته
بعضی وقتا اینقدر میخوابم كه خوابم ازم خسته میشه حتی خودمم از خودم خسته میشه و شاید همه دنیا از بی حالیم خسته میشن
بعضی وقتا دلم مرگ چیزی كه هستمو میخواد،یه تولد دوباره یا شاید یه زندگی بدون استرسو دردو دور از همه این انسان نماهایی كه دورم جمع شدنو میخواد
دلم مرگ میخواد،برا دومین بار میگم چون خیلی وقته بزرگترین ارزومه و شاید خیلی سال طول بكشه كه برسم بهش
مرگ كلمه غریب و ترسناكیه كه هرشب تا عمیق ترین و سیاه ترین گودالش منو با خودش میبره و دوباره سر جای اول برم میگردونه
انگار بازیچه دستشم،انگار داره مسخرم میكنه و بهم میخنده،یا شاید دلش نمیاد منو با خودش ببره
از بچگی همه هوش زیادمو تحسین میكردن،میگفتن با این درجه از هوش حتما یه جای دنیارو میگیرم،واسه همین انتظارا همیشه بالا بود ازم
ولی حقیقت این بود كه من باهوش نبودم،ضریب هوشیه من فقط یه عدد بود
یا شایدم واقعا بودمو میخواستم از اینم مثل بقیه چیزای زندگیم تا میتونستم فرار كنم،میخواستم تا جایی كه میتونستم بدومو برسم به جایی كه نه باهوش باشم نه مسئولیت پذیر نه اقا،فقط بخوابم،تا ابد بخوابم،واسه همین میگم شاید مرگم حیفش میاد كه ببرتم
شاید حرفای دیگران رو اونم تاثیر گذاشته و میترسه با گرفتن روحم ضربه مهلكی به دنیا بزنه،كاش میشد بشینم قانعش كنمو بهش بگم از من هیچ بخاری بلند نمیشه و تو با خیال راحت روح خستمو از تنم بیرون بكش،ولی دستم بهش نمیرسه،مثل خیلی چیزای دیگه كه دستای كوتاه من به بلندی قامتشون نمیرسه
شبا بعد از كار لش رو تخت،حتی بدون عوض كردن لباسام شام خورده و نخورده شروع میكنم به تكمیل كارای فردامو و سعی میكنم تا جایی كه میتونم زودتر كارارو جمع و جور كنم تا ساعت ده كه بتونم زودتر بخوابم
كه خواب تورو ببینم،كه حال خودمو به امید دیدارت توی خواب بهتر كنم
ولی تو هیچ وقت نمیای به خوابم،تو هیچ وقت نمیای لعنتی
حتی وقتاییم كه بودی تو زندگیم سر قرارا دیر میكردی،پس الانم ازت انتظار ندارم یه شب تا صبح باشی تو خوابم ولی توقع دارم به حرمت اون چند سالی كه مال هم بودیم یه شب تو رویا ببینمت
ایرادی نداره اگه با معشوقت توی پارك در حال قدم زدن باشی و دستات تو دستاش باشه یا در حال بوسیدنش باشی،من نگات میكنمو بدون اینكه حرفی بزنم یا نزدیك شم بهت رامو میكشم و میرم
ایرادی نداره اگه دیگه نمیخوای منو،اگه خنده هاتو بغضات برا كس دیگس الان،من فقط میخوام ببینمت كه روحمو ارضا كنم
روح خسته من از وقتی رفتی خسته تر شده،داغونه داغون
یادته میگفتم من داغونم با یه ادم افسرده میخوای چیكار كنی؟
میگفتی میخوام عاشقش باشم
یادته اولین بوسمونو زیر بارون؟یادته مشتیو كه دو تا عوضی گذاشتن پای چشمتو من اونشب واسه اولین بار از خواب شبم به خاطر نگه داری ازت زدم؟
یادته بغلم میكردی رو هوا میچرخوندیم مثل بچه ها؟من فقط سه سالی كه با تو بودمو زندگی كردم،قبل از تو میدونستم زندمو محكومم به زندگی كردن ولی بعد از تو فكر كنم همونم یادم رفته،بعضی وقتا یادم میره دارم نفس میكشم
خودمو زندگیمو لبخندمو گریه هامو همرو یادم میره،راه میرم و زندگی ماشینیمو دور از خانواده و مملكت و مهم تر از اونا،بدون تو میگذرونم
هرشب پروفایل تلگرام و پستای اینستاگرامتو چك میكنم، مردای جدیدی كه ماهی یه بار میان تو زندگیتو میرن و میبینم
مردای بور با چشمای ابی
چشمای من رنگی نبود قهوه ای تیره،مثل چشمای خیلی از مردا و زنای دیگه ولی همیشه میگفتی چشمام رنگ دریاس
وقتی میخندیدیم بهتو كور بودن چشماتو به رخت میكشیدم با لبخند میگفتی رنگ دریا نیست ولی رنگ شنای ساحل وقتی كه خورشید داره غروب میكنه كه هست،من ارامش اون زمانو روی اون شنا به تمام دریاهای دنیا ترجیح میدم،الان كه فكر میكنم میبینم فقط لبو دهن بودی لعنتی
چند ماهی میشه كه نیستی و من اندازه تمام این چند ماه برات شعرو دلنوشته دارم
حتی اهنگم مینویسم برات و تنظیمش میكنم و موقع گوش دادن بهش بغض میكنم ولی حرف پدرم یادم میاد كه میگفت مرد توی هر شرایطی حتی مرگ مادرشم گریه نمیكنه،گریه مرد علامت شكستشه،پس سیگار میكشم ولی دیگه سیگارم جواب نمیده باید كوك بزنم یا مشروب بخورم
ولی اونشب هیچ كدومو نمیخواستم پس راه افتادم سمت یه بار وسط شهر ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت خونه
بارون شروع كرد به باریدن،یقه پالتومو دادم بالا و سیگارمو روشن كردم
جلوی موهام خیس شده بودو مدام میومد رو صورتم،عینكمم بخار كرده بودولی چون دلم نمیخواست دستمو از جیبم در بیارم تا تمیزش كنم به سختی میتونستم جلو پامو ببینم
بی پروا و ازاد با قدمای تند حركت میكردم و میخواستم زودتر خودمو برسونم به تختو بخوابم كه یهو با یكی خیلی سخت برخورد كردم،عینكم از چشمم افتادو وقتی دولا شدم كه برش دارم نگاه خیره طرف توجهمو جلب كرد
اره اریا بود،یه مرد غریبم باهاش بودو طرف اومد كه كمكم كنه و مدام ازم عذرخواهی میكرد
دعاهام براورده شده بودو بعد چند ماه دیدمش،ولی اون لحظه نمیتونستم زیاد نگاهش كنم
تا اون شب كلی تصور برگشتنشو كرده بودمو رویا بافته بودم ولی الان…
عینكمو از مرد غریبه گرفتمو راه افتادم و واسه اولین بار بعد از چندین سال بغضم شكست
اشكام با قطره های بارون یكی شده بودو سخت میشد تشخیصش داد
برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم،دیدم با چشماش رد منو گرفته و زل زده بهم،اون غریبم هاج و واج مارو نگاه میكنه و بازوی اریارو میكشه كه با خودش ببرتش
صورتمو ازش برگردوندمو شروع كردم دویدن
میخواستم از این شهر فرار كنم،میخواستم عشقشو چشماشو خاطراتشو پشت سر بذارمو برم ولی نمیشد،همه اونا عضو جدایی ناپذیر از زندگی من بودن
رسیدم خونه و رفتم تو وان حموم،پاهامو كشیدم توی شكم نداشتمو سرمو گذاشتم روی زانوهام،خاطراتش جلوم رژه میرفت
انگار همین شش ماه پیش بود كه تو همین وان عشقبازی كرده بودیمو دو روز بعدش از هم جدا شده بودیم
تنم داغ بودو تمنای اونو داشت،ولی وقتی یاد اون پسری افتادم كه كنارش بود تنم شروع كرد لرزیدن
یعنی امشب با اون میخوابه؟وقتی تو بغلشه منو تو ذهش مرور میكنه؟نكنه اونو بیشتر از من دوست داشته باشه…
چی میگم،اگه دوسم داشت كه رهام نمیكرد
دوباره تنم لرزید،اب گرمو روی تن استخوانیم باز كردمو رد سوزششو روی كمرم حس میكردم،ولی فقط پوستم میسوخت،هنوز از درون سرد بودمو میلرزیدم
یه صدایی از بیرون میومد،انگار صدای در بود،كدوم مسخره ای این موقع شب كار داشت باهام،یه هوله پیچیدم دورمو رفتم درو باز كردم
اریا جلوم وایساده بودو نگام میكرد،بدون اون پسر یا هر غریبه دیگه ای
وقتی خواستم درو رو صورتش ببندم،با دست مانع شدو خودشو انداخت تو خونه،گفتم گمشو از خونه من بیرون و هلش دادم سمت در،دست پیش گرفته بودم كه پس نیوفتم
دوتامون میدونستیم زورم بهش نمیرسه،ولی با این حال خودشو لش كرده بودو كاری نمیكرد
گریم گرفته بود و اونم زل زده بود به زمین
نمیدونستم چی میخواد،سرشو اورد بالا و نگام كرد،یه نگاه معنی دار و طولانی
اشكام سرازیر شد و سرمو انداختم پایینو ازش دور شدم،رفتم تو اتاقو درو بستم و لباسامو عوض كردم و اومدم تو حال
هنوز چشم دوخته بود به زمین
گفتم چیكارم داری؟دوباره اومدی چیو ازم بگیری؟من داشتم زندگی كردنو یاد میگرفتم،داشتم لبخند زدنو یاد میگرفتم،بعد از بیستو پنج سال تازه مزه ی خوشبختی زیر دندونم اومده بود،با من و خودت چیكار كردی؟
سرش پایین بود،تكیه داد به دیوارو اروم گفت تو بگو با من و خودت چیكار كردی؟
یهو اعصابای سرم كشیده شد
یاد اون روز افتادم،اون روزی كه قرار بود بره مسافرت و تا دو سه روز نیاد ولی شبش برگشت خونه چون پروازه لعنتیش كنسل شده بود
یاد اون روزی كه همكارم قرار بود بیاد تا با هم یه سری كارارو تكمیل كنیم و وقتی اومد فهمیدم چشماش جای اینكه رو پروژه باشه سمت منه
یاد اون سكس بی روحو خالی از احساسو دردناك،هربار یاد اون روز و اون سكس میوفتادم درد همه تنمو میگرفت
وقتی یاد تن لختم میوفتادم كه روی پاهای اون بالا پایین میرفت و تُن صدای حیوانگونه اون مرد گوشمو به خراش مینداخت بیشتر از خودم متنفر میشدمو بیشتر میخواستم به زندگیم خاتمه بدم
ولی بیشتر از همه اینا یه چیزی منو خیلی اذیت میكرد
اونم نگاهای اریا بود وقتی در اتاق خوابو باز كردو تن بی حال منو كنار اون دید
اولش گیج بود ولی بعد پرید رو تختو یقشو گرفتو انداختش از تخت پایین و شروع كرد به زدن،اینقدر زد كه استخوانای مشتش له شدو خون افتاد
وقتی از رو صورت یارو كشیدمش كنار دستشو برا منم مشت كرد ولی دلش نیومد بزنه یه تف انداخت رو صورت یارو و كتشو برداشتو رفت
رفت كه واسه همیشه بره،رفت كه فراموشم كنه،رفت كه تنبیهم كنه،كاش تنبیه این دفعشم مثل دفعه های قبل بود
میشست رو صندلی اوپنو شلوارمو از پام در میوردو از رو شكم منو میخوابوند رو پاهاشو سپنك میزد
اینقدر میزد كه جای دستش بمونه و بی حس بشه،اینقدر كه هیچ وقت یادم نره فقط واسه اونم
ولی اون رفت
گفتم منو ببخش،نمیخواستم اذیتت كنم
سرشو اورد بالاو با خشم نگام كرد
اومد جلو من با هر قدمش یه قدم به عقب بر میداشتم،رسیدم به دیوارو اونم رسیده بود به من،چونمو سفت بین دستش گرفتو گفت چیو ببخشم؟خیانتتو؟نامردیتو؟لاشی بودنتو؟چیو ببخشم؟
نمیتونستم چیزی بگم،نگاش كردمو به زحمت فقط یه جمله از ته لالوهای ذهن خستم بیرون كشیدم،یه جمله دو كلمه ای كه شش ماه بود صاحب اصلیشو گم كرده بود:دوست دارم
چونمو ول كردو سرشو گذاشت به دیوار،جوری كه با اون قد بلندش گرمای نفساشو روی گردنم حس میكردم
با دوتا دستم صورتشو گرفتمو گفتم باور كن اونجوری كه تو فكر میكنی نیست،اون كسی نیست كه من بخوامش نه اون من هیچكسو تو زندگیم غیر تو نمیخوام،سرشو گذاشت روشونمو كمرمو كشید سمت خودش
در گوشم گفت اومدم كه بمونم،بدون تو سخته،عذابه
من بدون ساحل چشمات چجوری زنده باشم لعنتی؟
چشماشو دوخت به چشمامو گفت میخوام یه فرصت دیگه به عشقمون بدم،قول بده تركم نمیكنی
گفتم اگه یه روز دیرتر میومدی باید سرخاكم این حرفارو میزدی،اولو اخرو تمام انگیزه ی زندگیم تویی
هم مبتدا هم منتها…

نوشته: فواد


👍 12
👎 3
7048 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

698474
2018-06-30 20:44:53 +0430 +0430

از وسطش نخوندم منم خسته م میفهمی؟از داستان سکسی.از جقی بی سلیقه من هیلی خسته م از هر روز جق زدن مچ دستم خسته س شاید کلا دنیا هم خسته س ادمین سایتم خسته س همه ی ما خسته هستیم پس ننویس نوشتی زیاد ننویس زیاد نوشتی خوب بنویس ولی کص ننویس

1 ❤️

698860
2018-07-01 22:24:27 +0430 +0430

اه گلایل… چشم های تو آخر مرا در خودم مچاله کرد…
برام جالب بود… بیشتر بنویس…

0 ❤️

698920
2018-07-02 06:12:59 +0430 +0430

خوب بود فواد فقط یخرده اولای متن از این که راوی همش ناله میکرد و نمیگفت چی شده، خسته شدم، تا اینکه اخرای متن معلوم شد سر چی از هم جدا شدن. شاید اولاش میشد صحنه هاو تصویرای بیشتری بدی بجای این که راوی فقط درددل کنه.
اون قسمت بخارروی عینک خیلی ملموس بود برام خخخخ و صحنه برخورد کردن با اریا جذاب بود.
راستی فک کنم منظورت «لولا» بود نه «لالو» خخخ.
بازم بنویس که خوب می نویسی.

0 ❤️

733987
2018-12-05 20:13:15 +0330 +0330

بقیش؟

0 ❤️