سارا در کوهستان

1396/07/21

دیماه 1381

خوابگاه ما روی یک کوهپایه قرار دارد. چهارشنبه صبح طبق روال هر هفته با بچه های دانشگاه قرار کوهنوردی داشتیم چون روز تعطیل برای ما بچه های کارشناسی ارشد ادبیات بود و در عین حال غیرتعطیل برای دیگران یعنی کوهستان خلوت و آرام. بچه های خوابگاهی از آن طرف که به نام تپه ی خوابگاه خوانده می شد بالا می آمدند و من و بهمن هم که اینور شهر خانه ای اجاره کرده بودیم قرار بود از تپه ی کنار خانه ی خودمان بالا برویم و به آنها برسیم. بهمن آن روز حوصله نداشت و نیامد ولی من که اهل ورزش و سرگروه کوهنوردی بودم تنها راه افتادم و رفتم.

ساعت 8 در اواسط راه تا محل قرار بودم. هر هفته از یک راه می رفتم و تا ظهر خود را به چشمه ی پشت آن کوه می رساندیم. این بار چون فصل بهار بود از مسیر نسبتاً پرتی می رفتم تا انجیر کوهی پیدا کنم. در اواسط راه، هنگامی که برای خودم زیر لب ترانه ای می خواندم و جلو می رفتم، صدای نازک دختری را شنیدم که من را از دور دیده بود. به نظر می رسید از جایی به زمین افتاده و کمک می خواهد.

با شتاب به سمتش رفتم. تقریباً دختربچه به نظر می رسید. چهره اش 18-19 ساله، ولی قدش از سنش کوتاهتر بود. با ، صورتی سرخ و سفید و مانتوی کرم رنگی که زیر آن شلوار استرچ به پا داشت. از این که روسری سرش نبود تعجب نکردم چون در این جای خلوت چندین بار گروه های دختران را دیده ام که برای خودشان راحت و خوش هستند. کفش های سفید ورزشی خود را در آورده، مچ پای ورم کرده اش را ماساژ می داد.

دستان ظریف، انگشتان کوتاه و تپلی داشت. پرسیدم: از کجا افتادید؟ گفت: از بالای آن سنگ. گفتم: همراهانتان کجا هستند؟ پاسخ داد: قرار بود سر دوراهی چشمه به آنها برسم ولی اینجا زمین خوردم و نتوانستم بلند شوم. یک ساعتی می شود که اینجا نشسته ام. شما را خدا رساند. من نمی توانم راه بروم.

پرسیدم: دانشجو هستید؟، گفت: بله، ترم اول گیاه پزشکی! دستم را روی مچ پایش گذاشتم تا معاینه کنم. گفتم: کجایش درد می کند؟. گفت: زانو و کف پایم. اطراف کشکک و کف پا را دست کشیدم. پوست لطیفش مثل ساتن نرم بود ساق پایش را در دست گرفتم و فشردم. و گفتم: درد ندارید؟ گفت: چرا، این قسمت و زانویم درد می کند. پاچه اش را کمی بالا زد و زخمی را روی ساق پایش به من نشان داد. . یک بسته ی کوچک لوازم زخم بندی داشتم. آوردم تا زخم ساق و زانوی او را ضد عفونی کنم. پاچه اش را تا زانو بالا زد.عجب ساق دخترانه و زیبایی داشت. مثل ساق آهو می ماند نرم و گوشتالو!زانویش را معاینه کردم. ظاهراً به جز کمی کوفتگی مشکل دیگری نداشت. مچ پایش هم در نرفته بود ولی استخوان کف پا کوفتگی یا ضرب دیدگی شدیدی داشت . چون همین که کف پایش را زمین می گذاشت دادش بلند می شد

بعد از ضدعفونی و زدن چسب زخم روی زخم ها بازوی نرمش را گرفتم و کمک کردم تا بلند شود. اما پایش را نمی توانست زمین بگذارد. یک چوب دستی برای او آوردم ولی با یک پا و یک چوبدستی قادر به راه رفتن نبود. گفتم: اجازه می دهید به شما کمک کنم؟. گفت: بله، خواهش می کنم. زیر بغلش را گرفتم تا در راه رفتن کمکش نمایم ولی باز هم نمی شد. تا پایش به زمین می رسید، آهی از درد می کشید و می گفت: نه، نمی توانم راه بروم… وقتی آن پا روی زمین نبود مشکلی نداشت و همین خیالم را قدری راحت می کرد که آسیب جدی نیست.

موبایلم را درآوردم تا به همراهان خودم و او اطلاع بدهم ولی به من یادآوری کرد: اینجا آنتن ندارد. راست هم می گفت. طبق معمول در اینجا آنتن نمی داد. گفتم: فقط دو راه می ماند. یا باید همینجا بنشینید تا بروم کمک بیاورم یا پشت من سوار شوید تا شما را پایین ببرم. کمی تردید کرد و نمی دانست چه بگوید؟ بعد گفت: خواهش می کنم من را اینجا تنها نگذارید. موهای خرمایی رنگش بلند بود و تا پشت کمر می رسید. چشمان درشت آبی و مژه های بلندش من را یاد چشم ماده غزال می انداخت. خوشبختانه او کوتاه قد ولی من درشت اندام و بلندقد بودم واگرنه از عهده ی بلند کردنش بر نمی آمدم.

پشتم را مودبانه خم کردم و دستانش را نزدیک شانه هایم آورد تا دور آنها بیندازد ولی باز هم شک داشت. معلوم بود تا به حال بدنش اینطور به بدن پسری نخورده!من چهره ی دختران جوان را از زن های جوان خیلی خوب تشخیص می دهم. او قیافه ی دست نخورده و چهره ی صاف، بی چین و چروک و کاملاً دخترانه ای داشت. بالاخره تردید را کنار گذاشت و دست را دور شانه هایم انداخت. سینه های نرم و هلو مانندش به کمرم چسبید. با دو دست، زیر دو ران پاهای پنبه ای و فربه او را گرفتم و مثل شیری که بره ای را به دندان بگیرد ، با یک حرکت از زمین بلندش کردم. خودم هم قدری مبهوت بودم. تا به حال هیچ دختری اینطور به من نچسبیده بود. به هر حال چاره ای نداشتیم.

در جاده ی باریک و به اصطلاح مالروی کوهستانی همچنان به راه خود ادامه می دادیم. سعی در رعایت ادب داشتم ولی تمام بدنمان به هم مالیده می شد و با هر مالشی ضربان قلب من تندتر می زد. صدای نفس هایش را می شنیدم. وقتی می نشستیم، سرش را از خجالت به زیر می انداخت و صورتش سرخ شده بود ولی لبخند کمرنگی گوشه ی لبش داشت که ناشی از خجالت به نظر نمی رسید بلکه از رضایت بود. وقتی پشتم بود به شوخی می پرسیدم: جایت راحت است؟. به من خنده ی کوچکی می کرد و هر از گاهی لبش را از شرم می گزید… هر از چند دقیقه به بهانه ی استراحت او را گوشه ای می نشاندم تا بهتر براندازش کنم.وقتی چشم هایمان به هم دوخته می شد، فوراً هر دو نگاهمان را می دزدیدیم.در پشت صورت گرد و چهره ی معصومانه اش، گاهی برق شیطنت را نیز در چشم هایش می دیدم…پر انرژی و چالاک به نظر می رسید.

آن زمان دانشجو بودم و 26 سال داشتم. هوا بهاری و کوهستان اول اردیبهشت سرسبز بود. هیچ کس ما را از اطراف نمی دید. همین خلوتی محیط، هوای تازه، سکوت کوهستان، بدن های گرمی که به هم چسبیده بود و نفس خوش عطر او که به مشامم می خورد جریان خون مرا تند کرده بود. هر بار که می نشستیم خودش را باد می زد اما می دانستم این گرما مربوط به دمای هوا نیست ، چون هوا آنقدر هم گرم نبود.اوایل زیاد با هم صحبت نمی کردیم ولی کم کم سر صحبت باز شد و از درس و دانشگاه گفتیم. من دانشجوی قدیمی بودم و او تازه وارد. برایش از ماجراهایی که در دانشگاه برایم پیش آمده بود تعریف می کردم و او با ملاحت می خندید… کم کم او هم قدری صمیمی شد و از خاطرات همین مدت کوتاهی که اینجا آمده بود گفت و من را خنداند. وقتی حرف می زد، دندان های سفید و منظمش مثل مروارید می درخشید.

یک جا گفت: باید دستشویی بروم. او را پشت سنگی بردم و بعد از چند دقیقه دوباره دنبالش رفتم. پشتم سوارش کردم و راه افتادم. ده دقیقه جلوتر به آب باریکه ای رسیدیم که از بین چند سنگ بیرون می آمد و در گودی حوضچه مانندی می ریخت. همانجا نشستیم و میوه خوردیم. به بهانه ی شستشوی زخم ها دوباره پاچه ی او را تا زانو بالا زدم، چسب ها را برداشتم و وقتی خواستم پایش را داخل حوضچه بگذارم، چند دکمه ی پایین مانتویش را باز کرد تا مانتو را بالا بگیرد و خیس نشود. بعد پای خود را در حوضچه گذاشت و . گفت: چقدر خنک است. بگذار چند دقیقه پایم در آب بماند. بعد خودش پاچه ی دیگرش را هم بالا زد و در آب زلال گذاشت. تازه می فهمیدم وقتی حافظ از یار سیمین ساق حرف می زند چه مقصودی دارد.به من گفت: شما نمی خواهی پایت را داخل آب بگذاری؟. گفتم: نمی دانم. گفت: آب خنکی است. خستگی را در می کند. من هم پاچه را قدری بالا زدم و پایم را داخل آب گذاشتم. درون حوضچه پایمان را تکان می دادیم و با هم حرف می زدیم. کم کم صحبت ها دوستانه تر شد و موقعی که پای سالمش را در آب تکان می داد گاهی به پای من می خورد.آن دخترک خجالتی کمی خجالتش ریخته بود وقتی آبی به سر و صورتش زد. به معنای واقعی، مقصود حافظ را از زیبایی قطره های عرق روی گونه ی محبوبش فهمیدم.

این بار که بلند شدو خواست بر پشتم بنشیند، دیگر اثری از کم رویی نمی دیدم. در راه، همینطور که پشتم بود به تدریج بقیه ی دکمه های جلوی مانتو را نیز برای خنک شدن باز نمود. هر بار که به هم دست می زدیم انگار چخماقی به چخماق دیگر بخورد. گویی آتشی داشت درونمان از زیر خاکستر بیرون می آمد. در سرخی شرابگون صورت مثل ماهش انعکاسی از حرارت آن آتش را می دیدم یا شاید فقط تصور می کردم که می دیدم.

از او پرسیدم: اهل کجا هستید؟ گفت: اهل فلان شهرستان. فهمیدم از یکی از شهرستان های کوچک اطراف تازه به شهر آمده و تقریباً دهاتی است. چهره اش هم مثل یک دختر دهاتی، زیبا و ساده ولی در عین حال درس خوانده و شهردیده بود. جثه اش مثل کبکی کوچک و تپل و کلامش پر احساس به نظر می رسید. هر بار که کاری برایش می کردم با شور و هیجان قدردانی می نمود.با من دوستانه و صمیمی حرف می زد انگار که مدتها یکدیگر را می شناخته ایم. دیگر نگاهش را از نگاهم نمی دزدید.دیگر با صدای خجالتی حرف نمی زد انگار یک کبوتر بچه که در پناه شاخه ی درختی ، احساس امنیت پیدا کرده بود. وقتی می خواست چیزی را تعریف کند، تند و بی وقفه حرف می زد من هم با حوصله گوش می دادم.اگر شوخی کوچکی با او می کردم قاه قاه می خندید و من از خنده اش خوشم می آمد ولی سعی نمی کردم زیاد به او نزدیک شوم چون ممکن بود مثل گنجشکی که سایه ای به سمتش می رود ، بترسد و از من دور شود.

پرسیدم: می توانم اسمتان را بدانم؟ پاسخ داد: سارا هستم،گفتم: من هم کامرانم.
خودش را پشت من تکانی داد تا جایش را درست کند. پستان هایش مثل لیموشیرین به پشتم فشرده شد. این بار دیگر نرم نبود، بلکه سفت بود و آبدار. پوست سینه ام لرزید. انگار برق خوشایندی از بدنم عبور کرد. گاهی کف دستش به سینه یا شکمم مالیده می شد. ظاهراً تصادفی بود ولی بیشتر به نوازش شباهت داشت تا تصادف. همینطور که دستش دور گردنم حلقه شده بود، گاهی خودش را محکم تر به من می فشرد تا ظاهراً نیفتد ولی احساس می کردم از این کار خوشش می آید.،. عین بچه خرگوشی که از روی کنجکاوی می خواهد از سر و کول شیری بالا برود.

با این که هوا چندان گرم نبود داشت عرق می ریخت و گهگاه نفس عمیقی برای خنک شدن می کشید… . گفتم: اگر گرمتان است مانتو را در بیاورید. گفت: بلهخیلی گرمم شده! یک جا صبر کن تا مانتو را در بیاورم. ایستادم و در حالی که روی یک پا ایستاده بود، کف دستش را به دستم داد و کمکش کردم تا مانتوی کرم رنگش را در بیاورد.تی شرت صورتی آستین کوتاه و چسبانی با سه دکمه ی گل مانند در جلوی یقه وو و همچنین شلوار استرچ سیاه رنگش تمام برجستگی های بدن او را بیرون می انداخت. بدنی تقریباً تپل، گردن سفید و باسن و پستان های بزرگی که از زیر لباس برآمده بود. شاید هم آنقدر برآمده نبود ولی در چشم من اینطور به نظر می رسید.

من شلوار کتانی سفید و تنگی به پا داشتم که جلویش چیزی مثل سیب زمینی داشت قلمبه می شد ولی وقتی شلوار استرچ او را دیدم که جلویش مثل جلوی پای عروسک ها صاف و پهن بود و هیچ برآمدگی نداشت به خودم لرزیدم.

گفتم: سارا خانم مانتوی خود را داخل کوله پشتی من بگذارید. گفت: لازم نیست اینقدر من را رسمی صدا کنی. شما مثل برادرم می مانی.سارا هم بگویی خوب است. گفتم: پس شما هم من را کامران صدا کن. مانتوی خود را داخل این کوله پشتی بگذار. کوله پشتی را روی سنگی در کنارش قرار دادم. گفت: متشکرم کامران. دو النگوی باریکی که به دست داشت جیلینگ و جلینگ صدا می کرد.

دست هایش مثل بال مرغ دریایی سفید بود. وقتی دستش را به سنگ گرفت و پشتش را به من کرد تا مانتو را داخل کوله پشتی بچپاند چشمان تیز و ریزبین من دو خط مورب کمرنگ را از روی شلوار استرچ او تشخیص داد که از بالای باسنتا پایین می آمدند و معلوم بود شرت اسلیپ به پا دارد.

صدای جوجه کلاغ ها از روی درخت انجیر کوهی شنیده می شد. چند انجیر چیدم و . به او تعارف کردم.بعد کوله پشتی را پشتش گذاشت و من هم دوباره او را کول کردم. در حین کول کردن، دستم تصادفاً به باسن نرمش خورد. باز هم بدنش را به پشتم محکم کرد و راه افتادیم. احساس سنگینی می کردم ولی نه از وزن سارا بلکه از برق سه فازی که از کله ام می پرید و از شور و هیجانی پنهان که داشت پهلوهایم را مورمور می کرد. . هر بار که می خواستم برای استراحت او را پایین بگذارم یا دوباره سوار کنم این کار را با کمی مالش و سایش انجام می دادم. خودش را مثل مومی به من سپرده بود و هیچ عکس العمل و مقاومتی در برابر تماس بدنم به بدنش نشان نمی داد. من هر بار موقع زمین گذاشتن و بلند کردنش دستم از عمد یا غیر عمد به باسنش می خورد ولی انگار که نفهمیده باشد، هیچ مقاومتی نمی کرد…خیلی دلم می خواست دستم را قشنگ به پشتش بمالم و خط شرتش را زیر دستم لمس کنم ولی جراتش را نداشتم…

در حین حرکت، از جلوی پایمان مار کوچکی لای سنگ ها خزید و فرار کرد. آسمان شهر غبار داشت ولی از همیشه صاف تر به نظر می رسید. با دست اشاره ای به قسمتی از منظره ی رو به رو کرد و گفت: خانه ی ما آنجاست. گفتم: پدر و مادرت هم اینجا هستند؟. گفت: نه، با چند تا از بچه ها یک خانه گرفته ایم. سرش را تکانی داد و کمی از موهای بلندش روی شانه ی من ریخت. وقتی می خواست با من حرف بزند صدایش بالا و پایین می شد. گاهی با شور و هیجان و زمانی سرش را نزدیک می آورد و آهسته سخن می گفت.

تشنه بود. قدری آب از قمقمه ام به او دادم.صمیمانه گفت: کامران جان ببخشید که امروز اینقدر برایت زحمت درست کردم. از شنیدن کلمه ی جان در دلم قند آب شد. گفتم: عیبی ندارد ساراجان! آشنایی با تو برایم باعث افتخار بود. نگران بودم. دلم می خواست هرگز به پایین کوه نرسیم تا مجبور نباشیم از هم جدا شویم. سر یک دوراهی رسیدیم. مسیرم را عمداً از آن طرفی انداختم که می دانستم طولانی تر و خلوت تر است و پستی و بلندی های بیشتری هم دارد که باعث افزایش اصطکاک بین بدن هایمان می شود. خوشبختانه آن روز غیر تعطیل، آن مسیر پرت کاملاً خالی بود. دستم را دور کمرش گرفتم تا کمکش کنم روی سنگی بنشیند. با خنده پرسید: اگر من و تو را در این حالت ببینند چه فکری می کنند؟ تبسمی کردم و گفتم: تو هم مثل خواهرم می مانی؟. در حالی که دستم را از پشت کمرش بر می داشتم باز همدستم تصادفاً روی باسنش کشیده شد… سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت: به اینجای خواهرت هم همینطوری دست می زنی؟. گفتم: ببخشید، دستم خورد. گفت: بله، می دانم. . کمی دورتر را به من نشان داد و گفت آن غار چه نام دارد؟ گفتم: آنجا غار شیخ عباس است. در گذشته یک مرتاض در آن زندگی می کرده! بعد میوه تعارفش کردم و خوردیم و بلند شدیم. ایندفعه موقعی که می خواست کولم شود دستش تصادفاً چند لحظه روی کونم ماند. وقتی دستش را برداشت، گرمای آن را تا چند دقیقه در آن قسمت احساس می کردم. وقتی راه افتادیم به او گفتم: سارا، تو به چشم خواهری، خیلی زیبا هستی. گفت: متشکرم. تو هم خیلی مهربانی. کم کم کف دستش را روی سینه و شکم من کشید سرش را نزدیک گونه ام آورد و با احساس گفت: کامران! تو چقدر خوبی.بوسه ای از گونه اش گرفتم. لبخندی شیطنت آمیز زد و او هم بوسه ای لطیف حواله ی گونه ام کرد. بعد هم تکانی به خودش داد و پستان هایش به پشتم مالیده شد.

بعضی جاها بایست از سکوی بلندی پایین می رفتیم. در چنین قسمت هایی به جای آن که کولش کنم، ابتدا خودم پایین می رفتم و بعد او را بغل می کردم و پایین می گذاشتم. یک بار که این کار را انجام دادم در حال پایین گذاشتن، پستان هایش به صورتم مالیده شد. ، خنده ی شهوت آمیزی کرد و گفت: وای. من هم که دیدم انگار بدش نیامده، وقتی خواستم زمینش بگذارم، ظاهراً تعادلم به هم خورد. طوری زمینخوردم که او روی من افتاد.این بار واقعاً او را از جلو در بغل گرفتم. جیغ کوچکی توام با خنده کشید و سعی کرد بلند شود ولی چون یک پایش آسیب دیده بود نمی توانست! مثل مورچه ای که در ظرف عسل افتاده باشد قدری دست و پا زد و بالاخره توانست بلند شود. در حال بلند شدن، دستش تصادفاً بین دو پایم خورد و یک لحظه تمام بدنم را لرزاند.به چشمش خیره شدم پر از شور و حرارت بود. نمی توانست از جایش بلند شود. پایش را دراز کرده بود. کمی خودش را باد زد و به بهانه ی این که هوا گرم است دکمهها ی یقه ی تی شرتش را باز کرد. بالای پستان هایش از داخل یقه ی تی شرت پیدا شد. چه سینه ی سفید و چه چاک پستانی! انگار داخل قلبم توپی تالاپ از بالا به پایین افتاد و بعد دوباره به بالا برگشت.آب دهانم را قورت دادم.

وقتی کولم شد من را محکم در آغوش فشرد و پستان هایش را به پشتم مالید. به او گفتم: عجب بدن نرم و لطیفی داری. اگر قلبت هم به لطافت سینه هایت باشد هر مردی دوست دارد زنش بشوی. پاسخ داد: تو هم بدن محکم و قدرتمندی داری. بعد در گوشم گفت: اگر آنجایت هم به سفتی بازوهایت باشد هر دختری دوست دارد که شوهرش بشوی.

ناگهان سر یک پیچ، صدایی از آن سوی پیچ شنیدیم. گفت. : صبر کن! صدا می آید. من را این پشت قایم کن. نباید این شکلی دیده شوم. هر دو پشت چند سنگ و بوته قایم شدیم. دو مرد جوان آمدند و از جلوی ما گذشتند. صبر کردیم تا خوب دور شوند. همانطور که پشت خارها به سنگی تکیه داده بودیم به هم خیره شدیم. نمی توانستیم نگاهمان را از هم برداریم.: آهی از سر شوق کشیدم و گفتم: تو چقدر زیبایی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم! می خواهم برای همیشه در کنارم بمانی!. پاسخ را با بوسه ای که از لبم گرفت داد. صورتش را غرق بوسه کردم.
او هم همه ی سر و صورتم را بوسید. کمی به تن و بدن یکدیگر دست کشیدیم ولی وقتی می خواست دستش را به طرف لای پاهایم ببرد یک لحظه تردید کرد و از حرکت ایستاد. خودش را از من جدا کرد و در فکر فرو رفت. انگار از عاقبت کارش می ترسید. گفتم:چی شد؟. گفت: این کار ما گناه است. گفتم: مگر تو گیاهپزشک نیستی؟ گفت: چرا. گفتم: پس عیبی ندارد، پزشک محرم همه است. او مثل بچه گربه ای که می خواهد تکه غذایی از دست کسی بگیرد، شک داشت که جلو بیاید یا نه، کم کم دستش را روی رانم مالید و به آن قسمت رساند. از روی شلوار، دستی به قسمت های مختلفش کشید.انگار کنجکاو شده بود که چرا پایینش نرم است و بالایش سفت.

گفتم: پایینش مثل آدامس می ماند، بالایش مثل آبنبات! هر کدام طعم خودش را دارد. در همین حین، به خودم جرات دادم و دستم را اطراف ران هایش مالیدم و آهسته به کسش رساندم و با انگشتان قدری با آن بازی کردم. خوشش آمد و کمی آه و اوه کرد. پستان هایش را در دست گرفتم. از قبل هم سفت تر شده بود.

بعد در حالی که به کسش دست می کشیدم گفتم: گفتم: مثل بستنی چوبی می ماند! نرم و صاف و شیرین و خوشمزه فقط یک چوب کم دارد. یواش گفت:: تو تا حالا از این بستنی چوبی ها خورده ای؟ گفتم: نه! شهر ما کافه ندارد، .تو چطور؟ از این مارک آبنبات خورده ای؟ گفت: نه!. گفتم: دیده ای؟ گفت: بچگانه اش را بله، ولی بزرگسالش را نه!. گفتم: پس معلوم است هر دوی ما پاستوریزه ایم. هر دو خندیدیم. گفتم: می آیی سر این شیرهای پاستوریزه را یک لحظه باز کنیم ببینیم داخلش چیست؟. تکانی به خودش داد و به سنگی تکیه کرد. یعنی من آماده ام.بهه او کمک کردم تا پاهایش را دراز کند و روی زمین دراز بکشد. بعد برای اولین بار در عمرم دختری را سفت و محکم بغل کردم.لب و گونه های همدیگر را بوسیدیم.

قلبمان چنان تند می زد که صدای قلب همدیگر را می شنیدیم. با دکمه های پیراهنم ور رفت و آنها را باز نمود. پیراهنم را از تنم در آورد. من هم تی شرت صورتی و تنگش را خیلی مودبانه و آهسته از تنش بیرون کشیدم. بدن سفیدش مثل مرواریدی زیر نور خورشید می درخشید. عجب صحنه ای بود. حتی در فیلم های سکسی هم چنین صحنه ای ندیده بودم. کرست سیاه کوچکی، پستان های بزرگش را جذاب تر می کرد. باز هم همدیگر را در بغل گرفتیم و محکم بوسیدیم. بوسیدن که چه عرض کنم داشتیم پوست و لب همدیگر را می مکیدیم.

یک لحظه از اطراف صدایی شنیدم. هر دو جا خوردیم. آهسته از پشت سنگ ها به اینور و آنور سرک کشیدم ولی چیزی ندیدم. دوباره به سراغ این بالشت سفید برگشتم که مثل پر قو نرم بود. تا حالا حتی مادرم را هم با نیم تنه ی برهنه ندیده بودم، چه رسد به چنین فرشته ی دریایی که هیچ نسبتی با هم نداشتیم!

کم کم دست به طرف شلوار همدیگر بردیم و بیرون کشیدیم. من شرت پاچه دار داشتم با لوله ای که از زور سفتی داشت شرتم را پاره می کرد ولی او شرت بدون پاچه ی سیاهی که بین آن پاهای شیری رنگ حال من را منقلب می کرد. داشتم می لرزیدم. صورت سارا هم سرخ شده بود.با همه ی شیطنت دخترانه ای که از چشمانش می بارید، صورتش از شرم سرخ شده بود. کرست هایش را درآوردم و چشمم به نوک پستان هایی خورد که مثل تاج انار درشت و مثل نگین انگشتر سفت بود. دور نوک هایش حلقه ای قهوه ای داشت. پستان های قرصش مثل لیمو ترش دهان را آب می انداخت.

دلم می خواست این لحظه هرگز به پایان نرسد و همینطور تماشایش کنم. به او گفتم: سارا جان! به چشم خواهری، عجب پستان هایی داری! دستش را دراز کرد و کیرم را از روی شرت در دست گرفت و مثل دنده ی ماشین اینور و آنور داد. بعد هم زیرش را مثل بوق دوچرخه فشر و از نرمی تخم هایم خوشش آمد.هر دستی که روی تخم ها می کشید از سر تا پای من را برق می گرفت.

نوک انگشتانم را روی نوک پستان هایش گذاشتم و لمس کردم. بعد هم خود پستان هایش را در دست گرفتم وو به بازی با آنها مشغول شدم. پستان که نبود، تنگ بلور بود. شفاف و خوشگوار! مثل ژله زیر دستم می لرزید. دوباره همدیگر را در بغل گرفتیم و محکم فشردیم. پاهایم را دور کمرش حلقه کردم و همانطور که شرت بپا داشتیم کیر و کس را روی هم فشردیم و غرق لذت شدیم. نفس نفس می زد و می گفت: تو چقدر خوشگلی! چه بدن زیبایی داری. قبل از این که شرت ها را پایین بکشیم برای لحظه ای او را مثل کتلت اینور و آنور کردم تا پشتش را ببینم. من عاشق دیدن حباب های برآمده ی باسن دخترها هستم که از دو طرف شرت های سکسیشان بیرون زده، مخصوصاً اگر آن شرت، مشکی باشد. البته تا به حال فقط در چند فیلم و عکس چنین چیزی را دیده بودم ولی مال سارا از همه ی عکس ها و فیلم ها زیباتر بود. واقعاً زیبا بود. دو گوی درخشان می دیدم.

نهایتاً دست را داخل شرت همدیگر بردیم و ابتدا باسن و بعد هم قسمت جلو را نوازش دادیم. چه کیفی داشت. به تدریج شرت ها را پایین کشیدیم. عجب صحنه ای دیدم! زیباتر از این نمی شد. غنچه ی گل سرخی که از شدت سرخی به رنگ برگ ارغوان درآمده بود بین دو پایی که مثل نسترن سفید و لطیف می نمود و جلوه ای عجیب و زیبا به وجود می آورد که مو بر تن من سیخ می کرد.زیر لب مصرعی از حافظ را زمزمه کردم:
می نماید عکس می در رنگ روی مهوشت/ همچو برگ ارغوان بر صفحه ی نسرین غریب

آنجایش را با دستم نوازش دادم و او هم به همه جایم انگشتان نرم و لطیفش را می رساند ولی از نرمی تخمم بیشتر از سفتی کیرم خوشش می آمد. مرتب به آنجا دست می کشید و من از شدت لذت دیوانه می شدم. او هم سرخوش و مست بود. انگار صد کاسه شراب خورده باشد. مرتب خودش را به من می پیچید و می مالید و آه و ناله های خوشایندی می کرد.

نهایتاً خواستم کسش را روی کیرم بگذارم و وارد کنم ولی ناگهان ترسید و گفت: نه!. گفتم: چی شده؟. گفت: نه! این کار نه!. گفتم: پس چی؟. گفت: هر کاری می کنی از بیرون بکن، داخل نه. گفتم: چرا نه؟ خیلی کیف دارد. گفت: نمی خواهم از دختری بیفتم. گفتم: ملوسکم نمی افتی! قول می دهم اول و آخرش مال خودم هستی… ولی امتناع کرد! خلاصه اجازه نداد. انگار می خواست فقط از عطر بدنش من را دیوانه کند و بعد درب وصال را به رویم ببندد و بگذارد تا حد مرگ تشنه بمانم.
تا عاشقان به بوی وصالش دهند جان/ بگشود نافه ای و در آرزو ببست.
!

در عوض آنقدر آنجایش را مالیدم و اینقدر از لذت آه و ناله کرد که حسابی خیس شد و به ارضا رسید. من تا به حال ارگاسم یک دختر را ندیده بودم. خیس شد ولی چیزی بیرون نپرید.

بعد نوبت او رسید. من را به کمر روی زمین خواباند طوری که سر خر رو به بالا باشد. خودش جلویم روی دو پایم نشست. پای آسیب دیده اش را دراز کرد و پای دیگر را چمباتمه زد به گونه ای که هم پاهای دخترانه و زیبایش را می دیدم، هم حباب های سفید باسنش را، هم کس سرخ مودارش، هم ناف و شکم حریری، هم پستان های لیمویی، هم گردن زیبا، هم چشم های شهوانی و هم موهای خرماییش را که الآن نیمی پشتش ریخته بود و نیمی اطراف شانه و پستان هایش پریشان! عجب مخلوق زیبایی را می دیدم. چه صحنه ی به یاد ماندنی و شیرینی!

کیرم را بین کف دو دستش گرفت. عین چوبی که می خواهند روی تخته ای اینور و آنور کنند تا زیرش آتش بگیرد، کیرم را بین دو دستش می غلتاند و به اینور و آنور می چرخاند. واقعاً با هر حرکتش از لذت آتشم می زد به خصوص که دور کلاهک دست گذاشته بود. خط دور کلاهک، حساس ترین و شهوانی ترین نقطه ی آلت است… گاهی هم با دستش حرکت بالا به پایین می داد یا به تخم هایم دست می مالید… خلاصه اینقدر من را مدهوش و محو لذت کرد تا تمام بدنم سفت و نفسم حسابی تند شد ضربان قلبم را می توانست از بیرون بشنود. همینطور که می مالید آب سفیدی بیرون پرید. آنچنان پرید که بعضی قطره هایش به صورتم پاشید. او که تا به حال چنین چیزی ندیده بود گفت: این چیست؟. گفتم: مال پسرها می پرد مال دخترها نمی پرد. کمی بو کرد و اخ و پیف کنان انگشتش را به سنگی مالید تا تمیز شود.

بعد باز هم قدری همدیگر را در آغوش گرفتیم و نهایتاً خودمان را با چند دستمال و قدری خاک تمیز کردیم. من لباس او را به تنش کردم و لباس خود راهم پوشیدم! به او گفتم: بیا یک قول به همدیگر بدهیم. گفت: چه قولی؟. گفتم: که باز هم همدیگر را ببینیم، و گل لذت بچینیم. گفت: امروز عجب کار احمقانه ای کردم! خیلی باورنکردنی بود گفتم: ولی عجب کیفی داشت. گفت: همینطور است که می گویی. . کمی فکر کرد و گفت: شماره و آدرسم را به تو می دهم ولی تماس نگیر! شاید خودم تماس بگیرم. گفتم: بسیار خوب. دوباره کولش کردم و از کوه به پایین بردم. کنار خیابان خلوتی که رسیدیم او را روی سکویی نشاندم و خودم رفتم و برایش ماشین گرفتم تا به درمانگاه و بعد هم خوابگاه برود. همه ی پولم را هم همراهش کردم. خواستم همراهیش کنم ولی ترسید کسی ما را با هم ببیند و نگذاشت بروم. من را به خانه برگرداند. در راه برگشت تمام مدت به او فکر می کردم و داشتم از عشقش دیوانه می شدم. این اولین تجربه ی هم آغوشی من با یک دختر بود

نوشته: سینا


👍 9
👎 3
11066 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

657927
2017-10-13 20:42:02 +0330 +0330

خیلی زیاد بود اما نوشته ات یه طوری بود چرا اینجوری نوشتی درصورتی اگه خودمونی تر مینوشتی لازم به این همه کتابی حرف زدن نبود وبه دل مینشست ولی عجب شانسی اوردی رفتی انجیر بخوری ازاسمون…افتاد تو بغلت واما اینم شنیدی میگن مرغی انجیر میخوره نوکش کجه گرفتی که

0 ❤️

657932
2017-10-13 20:49:49 +0330 +0330

اولش نوشتی دیماه بعدش وسطش نوشتی هوای بهاری اردیبهشت معلومه باخودت چند چندی

1 ❤️

657937
2017-10-13 21:09:18 +0330 +0330

ملجوقات ادبی ندیده بودیم که به لطف شما اونم دیدیم (dash)

0 ❤️

657947
2017-10-13 21:30:54 +0330 +0330

نوشتت ادبی بود حس دیوان حافظ به آدم میده ولی در کل بد نبود دوستش داشتم

0 ❤️

657951
2017-10-13 21:42:51 +0330 +0330

اون تیکه هاش که هی میگفتی به چشم خواهری …خیلی رومخ بود.جدی مگه آدم به سینه خواهرش چشم داره؟!؟!؟
بهتر هم بود اینقد ادبی نمینوشتی!

0 ❤️

657958
2017-10-13 22:30:32 +0330 +0330

سعدیا روی آور که جقی پیدا شد
از وصف ک*ص شعر پدرش پیدا شد
با ادبیات دگر کص نگو ای ظالم
که کناره خواهرت کاندوم خیس پیدا شد
ما که فازه تورو درک نکردیم اما
خرسندیم که یه جقی با ادب پیدا شد

0 ❤️

657967
2017-10-13 23:38:25 +0330 +0330

اسکندر جان…از کی تا حالا اسمن من شده بهمن؟

یعنی فتح الفتوح کردی با این داستان نوشتنت…فقط خواجه حافض شیرازی تو رو نشناخت با این ادبیات فاخرت.

0 ❤️

657986
2017-10-14 04:42:15 +0330 +0330

شیخ عباس مرتاض به شما دخول فرماید (dash) 🙄 داستانت بد نبود!کثافطططط ?

2 ❤️

657994
2017-10-14 06:57:05 +0330 +0330

ما از لحن مسخره نوشتنتان خوشمان نیامد
تو روح پر فتوحتان با این ادبیات مسخرتان
دیسلایک 😢

0 ❤️

658009
2017-10-14 09:22:14 +0330 +0330

داش هم مارو یه سر بردی باغ وحش هم میوه فروشی هم گل فروشی یهو بگو دختره شبیه اهوعه با چشمانی پرتغالی و لبی به سرخی رز
خدایی ننویسین اینطوری

0 ❤️

658011
2017-10-14 09:32:00 +0330 +0330

کیرم تو انشا و ادبیاتت… خب کسکش این چه طرز خاطره تعریف کردنه؟ مگه در حضور قبله عالم داری گزارش میدی؟؟ البته حدس من اینه که یه پیر و پاتال گوزو هستی و مثل خر سن داری و تازه دستت خورده به کامپیوتر و موبایل… درهرحال من همون پاراگراف اول از این انشاء کیریت حوصلم سررفت و بقیه شو نخوندم… کیر همون قبله عالم هم تو کونت

0 ❤️

658018
2017-10-14 10:29:21 +0330 +0330

از کی تا حالا دانشجوی گیاه پزشکی هم مثل پزشک محرم میشه

0 ❤️

658022
2017-10-14 11:18:07 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم ، اگه دروغ نبوده باشه

0 ❤️

658023
2017-10-14 11:40:25 +0330 +0330

به گمان حقیر چنین برداشتی نمیتواند غیر از مساعی ذهنی جَلَق الجالقین باشد. پس بدینسان حضرتقالی غیر از نگاشتن داستانی سراسر کذب عنوان مذکور را نیز کسب نموده و به عنوان یگانه مجلوق حائز فوق احصاء می گردید. به بیان عام کیر مان در داستانتان خواه وهم خواه واقعیت بوده باشد.

0 ❤️

658029
2017-10-14 13:25:52 +0330 +0330

خیییلی زیاد بود ولی زیبا و ادبیات جالب منو یاد صادق هدایت انداخت

0 ❤️

658040
2017-10-14 19:33:04 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشتی داستانو با این که مشخصه تخیل ذهنت هست ولی خب قشنگ بود

0 ❤️

658042
2017-10-14 19:44:05 +0330 +0330

قشنگ بود
دیماه نوشتی یا اتفاق افتاده ؟؟
هوای دی ماه بهاریه ؟؟ جنوبم که باشی بازم بهاری نیست سرده

0 ❤️

658066
2017-10-14 21:24:05 +0330 +0330

قوانین رامطالعه کردم لطفا"
بفرمائیدکدام واژه نامناسب انتخاب کرده بودم تامتوجه اشتباهم بشم متشکرم

0 ❤️

658268
2017-10-16 10:02:05 +0330 +0330

خاککک توسرت پلش باین داستان شخمیت

0 ❤️

658290
2017-10-16 12:47:07 +0330 +0330

عالی بود ولی باید خودمونی تر بنویسی دادا ایول داری واقعا

0 ❤️

658317
2017-10-16 19:35:30 +0330 +0330

باهال بود . این شراطی در ماندگی و کمک خواستن چیز جالبیه. کلیشه ای نیست

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها