سلام…اسمم علیه…خاطره ای که میخوام بگم مربوطه به این چهارسال آخری که گذروندم…
ببینید…
اوله داستان میگم…
نه من قیافم شبیه محمدرضا گلزاره…
نه پوستم سفیده و دوستای مادرم پشت سرم پچ پچ میکننو میگن خوشگلم…نه
هیکلمم بخدا آرنولدی نیست…
کیرمم اندازه ای که باید باشه در حد خودم هس…چیزی نیست که درآرم طرفم وحشت کنه…
قرار نیس پدرم تاجر باشه و ماهی یه بار بیاد خونه
مادرمم پزشک نیست که خونه خالی باشه همیشه
دوس دخترمم نه قدش 175 نه وزنش 58 و نه سایز سینه هاش 85 …تنها دختر خوشگل شهرم نیست…
فقط یه ویژگی دارم که خیلی خوبه…درسخونم…معدلم بالاست همیشه…خب…میریم سراغ خاطره ام…
اول از همه میگم…این خاطرات برام از یه نظر ارزش دارن از یه نظر عذابم میدن. تقریبا داستان عاشقونه ست…تیریپ لاو و دوس داشتن…چون زندگیه من همین بوده…سکسی نبوده…ولی باور کنید که همش عین حقیقته… جدی میگم واقعا…واقعا خاطراتم ارزش خوندن داره…داره…درضمن…قست سکسیشو اینا زیاد نیس…
خب…اسمم علیه…20 سالمه دانشجوام تو قزوین…4 سال پیش که سال دوم دبیرستان بودم خیلی اهل این کارا بودم.ینی رفاقت با دختر…نمیگم قیافم پاک تعطیل بودا…با خیلی دخترا رفیق میشدم ولی خب حقیقته بچه بودم…نه قد داشتم نه هیکل نه چشم ابروی پخته و جاافتاده…از توچتو اینترنت با خیلی دخترا تو این شهرو اون شهر رفیق شدم ولی هیچوق جرئت نداشتم تو قزوین رفیق شم…میترسیدم چمیدونم برم سره قرارو دختره ببینه و بگه زشته یا بچه ست یا فلانه یا هر چی…
ولی…از یروزی به بعد زندگیم عوض شد…تو راه دبیرستان همیشه ظهرا میبینید که خط واحدا شلوغ میشه منم با خط واحد میومدم …یه پنج شیش تا ایستگاه که میگذشت میرسید به یه ایستگاه که ته اون کوچه یه مدرسه دخترونه بود…دبیرستان…بخاطر همین همیشه تا وقتی ما باخط واحد میومدیم بالا اونا هم از ته کوچه رسیده بودن سره ایستگاهو بیاو ببین موقع سوار شدن دیگه چی میشد…شلوووغ…ما اون موقع ها محله کوثر قزوین مینشستیم تو اون محله دو سه تا تکو توک دخترایی هم بودن که تو محله ما و اونور تر مینشست…اونموقع ها یه رفیق بیشتر نداشتم که بچه محلمم بود…همسایه ی یکی از اون دخترا بود که اسمش زهرا بود…ولی مشکل اینجاست با اون رفیقمم قهر بودم…یه روز که به ایستگاه رسیدیم دیدیم زهرا باچن تا از رفیقاش وایسادن تا جا خالی شه بیان بالا.از بینشون یه دختره رو دیدم…یه لحظه یجوری شدم…نمیگم آنجلینا بودا…ولی واسه من خوشگل بود…خیلی ناز…البته باز میگم برای من…خیلی دوسش داشتم…دیگه شبا به یادش میخوابیدم اصلا پاچیده بودم…هر روز میدیدمش …چن باری رفتم جلو شماره بدم ولی…گفتم که…خجالت میکشیدم با رفیقاش بگن بچه ست…نبودم اونقدرام ولی خودم اینطوری حس میکردم…خلاصه گذشتو من چهارماه بود دیگه اینو هرروز میدیدمو شده بود برام آرزو…یروز بالخره دست به خایه میلاد رفیقم شدمو هر جور شد باش آشتی کردم…بش گفتم تو رابطتون با زهرا اینا چجوریه گف بد نیست مادرش با مادرم رفیقه و فلان…قضیه رو براش گفتمو گفت ای بابا همون که مثلا شال گردن فلان میندازه؟گفتم اره.گفت دیدمش ولی حقیقت اسمشو نمیدونم ولی دیدم با زهرا میچرخه…گفتم میلاد مرگه من امارشو برام درارو هر جور هست به زهرا یجور قضیه رو بگو تو که میتونی باش یجور حرف بزنی…بگو رفیقم میخوادشو فان اسم دختره رو بپرس بگو از من براش بگه و اینا…گف باشه اقا گذشتو یه هفته بعد هی من دهن این میلادو سرویس کرده بودم که اخرش گف حرف زده اسمش ساراستو زهرا بش گفته خیلی دوسش داری کلی ازت تعریف کرده و مخشو زده شمارتو داده اجازه گرفته شمارشم بده بت…گفتم واقعا؟وای…کلی خلاصه تو کونم عروسی بود…ولی باز جرئت نمیکردم زنگ بزنم…اگه میگفت تو کدوم پسره ای چی بگم؟ولم نکنه؟هر جور شد شماره رو گرفتمو بگذریم که بعد ها سره اینکه میلاد شماره سارارو برام اورد خودشم تو گوشیش دیوث سیو کرده بود که یه دورانی بش زنگ میزده کس شر میگفته…
دلو زدم به دریا و بش بعد دوروز اس دادم…دستام میلرزید اس دادمو گفتم من فلانیم همون که زهرا گفتو گف اها بله شناختم…هر جور شد انصافا هر چی توانایی مخ زدن داشتم تو اون چن روز ریختم رو کیبورد گوشیو هی گریه که من دوست دارمو هر کاری بگی میکنمو چن ماهه دنبالتم مخشو زدم…موندیم باهم ولی اون هیچوقت نمیتونست بیاد بیرون…یه هفته که باش موندم مادرشینا شک کردنو دیگه تا دوسه ماه پدرش همش میومد از مدرسه میبردشو من نمیدیدمش…جرئت قرارم نداشتم…دوس داشتم ولی جرئتشو نداشتم…تو اون سه چهار ماه حسابی دلشو بدست اوردم…واقعا میگم خیلی باهاش خوب بودم کاری کردم وابستم شه…منم شدم…شیش ماه باهم بودیمو تا یروز گف امروز میام کتابخونه اگه میتونی بیا یه لحظه ببینمت…شاید باورتون نشه ولی اون از اول تا شیش ماه حتی منو درست ندیده بود…گفتم باشه…هرجور شد اونروز رفتمو دیدو ولی حس کردم چون هم سن خودشمو هیکلم زیاد درشت تر از خودش نیست سرد شده…روزا گذشتو من هر روز بیشتر تلاش میکردم…دوباره باهام خوب شد…واقعا خوب شد ولی بعد یه مدت…براش حرف درآوردن تو محله و گفتن اره با چن نفر رفیقه و اینا…اره دوس پسرش بش موبایل داده و قایم کرده تو سوتینش خلاصه چون رفتاراشم مشکوک بود بهم زدم…در صورتی که اون میگف بخدا همش دروغه…دیگه از سنگ شده بودم برام مهم نبود دختریه که یروزی ارزوشو داشتم…سنگ شدم هی مغرور تر میشدم تا اینکه شیش ماه هی مدام منتمو میکشید…یهو دیدم خبری ازش نیس…
گفتم چیکنم به تخمم…تا اینکه سه چهار ماه گذشت از اینکه دیگه زنگ نمیزدو یهو ازش برام یه اس اومد…تروخدا از خونمون بت زنگ زدن جواب نده تروخدا التماست میکنم…دوزاریم افتاد…راسش فهمیدم رفته با یکی دیگه یه امار بگایی داشته…کونم سوخت…واقعا میگم منی که اونقد مغرور شده بودم دوباره احساس کردم عاشقش شدم…چون خیانت دیدم…به خودم اومدم،بش گفتم خوبه شما با عشق جدیدتی سوتی میدی ما باید جمع کنیم.دیدم شکلک ناراحت فرستاد،مطمئن شدم دیگه…یخورده فشو اینا بش دادم جواب نداد…فرداش زنگ زدم گفتم باشه…مبارکه کیه اسمش چیه و اینا گفتم شمارشو بده گف میگم خودش زنگ بزنه…گفتم شمارشو بده گفت میگمممممم خودش زنگ میزنه…کونم داشت واقعا میسوخت دیگه منو دوس نداشت…سوختم…پسره خلاصه زنگ زدو یکم فش داد گف فلانت میکنم مادرته خواهرتو گاییدمو اینا منم چن تا فش دادم بعد قرار گذاشتیم همو ببینیم…پسره فک کرد من ریدم گف نه بیا میخوام ببینمت بات حرف دارم نه دعوا…کم کم یه ذره خوب شدیمو گفتم باشه دادا من اونقد غیرت دارم به ناموس مردم دیگه زنگ نزنم قرارم هر جا بگی میام…پس فرداش یه قرار گذاشتیم…ولی…با سارا اومد…کوووونم میسوخت…سارایی که نمیتونست تو یه سال بیشتر از یکی دوبار بیاد پیشم با این اونوق به این راحتی اومد…اومدو گف سارا باز بت زنگ زده؟گف اره…راسش اره زده بودم…گف قبول…من اینجا توام اینجا این اقا پسرم اینجا منو میخوای یا اینو گف تورو…اشک تو چشام جمع شد…پسره گف پس دیگه خودت میفهمی…رفتن باهم…شبا و هفته ها به این فقط فک میکردم که اونروز ینی کجا رفتن پسره کجا بردش…ای خدا…دیگه بعد یه مدتم سارا کلا خطشو خاموش کرد…شیش ماه تنهاییو درد داشتم میکشیدم دیگه …خیلی تنها شده بودم ولی خوبیش این بود از لج سارا رو اورده بودم به باشگاه و کارکردنو اینا تا یروز منو دید حسرتمو بخوره…گواهینامه رو گرفتم تو اون شیش ماه …یکم باشگاه رفتم هیکلم درست شد…رو اورده بودم دوباره به چتو اینا که یروز یه نفر زنگ زد ولی حرف نزد…قطع کردم…دوباره زنگ زد برداشتم حرف نزد…اس داد خوبی؟زنگ زدم برداشت حرف نمیزد که یهو داداش کوچیکش که اون موقع ها تازه به دنیا اومده بود گریه کرد…فهمیدم خودشه… ساراست…تیریپ لاتی برداشتم براش…گفتم چی شد بت گفته بود تا تهش باهاته…تهش بالاکشیدن زیپ شلوارش بود؟هیچی نمیگف…گفتم شمارو به خیرو مارو بسلامت ولی نمیدونید از خدام بود که برگشته…شب یهو اس داد گف همیشه دوست داشتمو دارم ولی تو نفهمیدی…گفتم باشه…هر چی میخوای بگو…اینبار حرفاتو باور میکنم…گفتو دوباره باهم دوس شدیم ولی حس میکردم بد ضربه ای خورده…هر بار از اون پسره میپرسیدم هیچی نمیگف…بحثو عوض میکردو اینا…ولی خوبیش این بود اینبار با پای خودش برگشته بودو قدرمو میدونست…چن ماه گذشتو دیگه رفتیم تو سه سالو قرارامونم بیشتر میشد.ولی هیچچچچچچچچچی توش نبود…هیچی فقط دست…نمیدونم شاید خجالت میکشیدیم از هم…منم حقیقتش ماشین پدرم اونموقع ها دستم بودو بش گفته بودم تو این مدت کار کردم با کمک پدرم خریدم…دیگه یجوری شده بودم نمیخواست اینبار از دستم بده که اقا فاز ازدواج انداخت که نه تو منو نمیخوایو اگه میخوای بیاو…از این حرفا که گفتم راسش دارم پولامو جمع میکنم یه خونه بگیرم…گفتم اینجوری شاید تا چن ماه بحث ازدواجو بیخیال شه…این قسمتو خیییییییییلی دیگه ازخودم بدم میاد وقتی راجبش فک میکنم… از لحاظ فکری خیلی دختر ساده ای بود…راستی تو این سه سال ما اومده بودیم خیابان نوروزیان قزوین…گذشتو یه بار گف بریم خونتونو ببینیم گفتم باشه…با ماشین تا چن تا خونه عقب تر پارک کردم…ولی چون خونمون زیاد باکلاس نبود خونه روبروییشو نشون دادم…گفتم خونمون اینه…گف اها…روشن کردمو رفتیم…بعد یکی دوماه زد به سرم فکری که نباید میزد زد…
خیلی بد دروغ گفتم…ولی تمیز درش میاوردم حرفامو…
گفتم یه خونه بالخره خریدیم واسه من…گف ا؟کجا؟گفتم تو همون کوچه خودمون خونه روبروییه خونه خودمون …ینی در واقع گفتم خونه ای که توش میشینیم واسه من خریدیمو الان خالیه ولی خونه ی خودمون که مثلا روبرویی بود تو اون میشینیم خودمون…خیلی بهم اعتماد داشت…کی پیدا میشه که تو سه سالو نیم حتی طرفشو یه بغل نکنه…من…ولی از روی خجالت بود…همیشه دوس داشتم بغلش کنم بوسش کنم ولی سکس نه…نمیتونستم دیگه اینو خداییش…تا اینکه همین رفیقام میلاد اینا انقد تو گوشم خوندن که اره کسخول دخترو باید از کون بکنی تا وابستت شه و نمیدونم دختر بعد سکس عاشقت میشه و اینا منو شیر کردن گفتن اونم که دوست داره چی میشه مگه باهم اینکارو کنید…خلاصه گفتم میخوای راستی خونه ای که وقتی ازدواج کنیم میخوایم بریم توش زندگی کنیمو ببنی؟گفت حالا یروز میریم…که من هی همینجور بحثشو مینداختم بالخره گف باشه دفعه ی بعد میریم که من ریدم به خودم…گفتم ای وای کسخول تو بش گفتی این خونه خالبیه در صورتی که خودتون توش زندگی میکنید حالا چه گهی بخورم بیاد اینجا وسیله هارو ببینه…اقا گذشت تا یه ماه بعدش یهو بهونه اوردم گفتم داریم یه مدت با پدرمینا از آپارتمان روبرویی میایم خونه ی من…بابامینا میخوان خونه رو رنگ اینا بزنن تغیرات انجام بدنو وسیله هاشونو اوردن خونه ی ما یه یکی دوماهی بمونن…گف ا؟باشه…ما که فعلا نمیخوایم اون خونه رو…گفتم اره…خلاصه دیگه همه چی جور شده بود که بیاد یه روز خونمونو من بش بگم این خونه ی منه اگرم گف چرا وسیله توشه بگم وسیله های مادرمیناست دیگه دوماه اینجا زندگی میکنیم…بالخره اونروز رسید…پدرم که کارمنده صبحا ساعت هشت تا چهار اداره ست…مادرمم خونه داره…اااای گه گداری میرفت یه سر به مادربزرگم میزد…بالخره یه روز یه بهونه ی تپل جور کردم گفتم مامان میلاد امرزو تولدشه میخواد ساندویچ اینا بگیرن با بچه ها بیان اینجا بخوریم…امروزه رو میشه بری خونه مادربزرگ گف باشه اتفاقا میخواستم برم…ساعت دوازده مادرم رفتو قرارم باهاش ساعت دوازدهو نیم…اومدو زنگو زد سارا و اومد بالا…یکم نگا کرد گف اووووم قشنگه…گفتم بشین برات یچی بیارم همینجور میچرخید تو خونه…یه لیوان شربت اوردم خوردو نشست…روبروش وایسادم…گفتم اینجا فقط برای منو توا عشقم…گف میسی…دوست دارم…رفتم جلو یواش گونه شو بوسیدم ولی جفتمون قرمز شدیم…سریع اونروز رفتیم بیرونو ناهار یه ساندویچ خوردیمو اونم رفت…گفتم اینجوری نمیشه باید از هفته بعد یکاری کنم…یه برنامه راه انداختم توپ…گفتم بابا من میخوام تدریس خصوصی کنم…ریاضی…تو خونه…گفتن باشه و رفتم یه سریم کارت واس خودم چاپ کردم که بفهمن قضیه جدیه…فقط گفتم مامان پس از این به بعد فقط یکشنبه ها من ساعت دوازده تا دو شاگرد میارم تو خونه رو واس من خالی کن که گفت باشه پسرمو اینا…بم اعتماد داشتن فقط از صدقه سره این که درسمو خب خونده بودمو دانشگاه دولتی قبول شده بودم…سارارم یجوری راضی کردم که گفتم اره عزیزم بیرون نمیتونیم زیاد بریم یه وق اشنایی پلیسی چیز ی هس بد میشه…که اونم گف باشه پس هر وق خواستیم باهم حرف بزنیم یجای سرپوشیده مث خونه که گفتی حرف میزنیم…تمام این کارایی که کردم بخاطر این نبود که میخواستم باهاش سکس کنم…نه واقعا عاشقش بودم فقط میخواستم یه بارم که شده با خیال راحت بغلش بکنم…بعد سه سالو نیم حقم بود…هفته ی اول دوازده تا دو اومد…هفته ی دومم همینطور فقط تو خونه دست همو میگرفتیمو مینشستیمو حرف میزدیم حتی جلوم با مانتو بود فقط روسریشو در میاورد…هفته ی سوم یکم بش نزدیک شدم سرمو میزاشتم رو شونش…هفته ی چهارم بوسه هام زیادتر شد…دیگه از هفته های بعدش شروع شد…خودش دیگه خوشش اومده بود…یه روز گفتم چه رژ خوش رنگی گف اره 24 ساعتست گفتم هه…نه بابا پاک میشه با یه اب…گف نخیرم…گفتم پاکش میکنما گف نیتونی…گفتم کردم چی گف جایزه داری گفتم چیه گفت حالا…رکنارم نشسته بود که لبامو گذاشتم رو لباش فقط یه بوسه اروم کردم …اونم با بدبختی…لب بود خب…اونم اولین بار…دوباره بوسش کردم ولی اون هیچ کاری نمیکرد…گفتم پاک نشد…گف نوچ…رو کاناپه بودیم گفتم سرتو بزار روپام گذاشت…گفتم پاک نمیشه گف نوچ…گفتم بخورمش چی؟گف بازم نمیتونی دیگه لبامو گذاشتم رو لباش…فقط من میخوردم تا چن ثانیه که یهو دیدم اونم لباشو تکون داد رو لبامو شروع کرد…پنج دیقه همینجور لبای همو خوردیمو هی دوباره میچسبیدیم بهم…کم کم موهاشو ناز میکردم چنگ میزدمو صورتشو با دستام میگرفتم اونم دستشو رو بازم بالا پایین میکرد…دیگه از هفته بعد فقط میگفتم رژ 24 ساعته رو زدی؟همین میگف اوهوم میچسبیدیم بهم که این دفه بش گفتم میخوام نازت کنم گف باشه گفتم زیر چی پوشیدی گف یه تی شرت قرمز…گفتم میخوام ببینم بت میاد یانه…گف باشه…ارومو با خجالت دکمه های مانتوشو باز کرد دراورد…دیگه رو تخت دراز میکشدیم کنار هم بغلش میکردمو نازش میکردم…حین لب گرفتن باخجالت دستمو ارومه اروم بردم زیر تی شرتش کمرشو ناز کردم اومدم رو سینه هاش…دیدم هیچ عکس العملی نداره همونجور داره لبامو میخوره دستمو بردم زیر سوتینشو سینه هاشو ناز کردم اروم…کم کم اوردم بیرون دستمو تی شرتو ایناشو صاف کردمو بلند شدیم…دفعه ی بعد بیشتر پیش رفتم…گوششو میخوردم یجوری میشد…گردنشو میک میزدم یهو سرمو میگرفت چنگ میزد…این دفعه بش گفتم قلبت کجاس؟با دس نشون داد گفتم بوسش کنم گف سرتکون داد…گفتم از رو یا از زیر.یکم فک کرد…گف از رو…یکم ناراحت شدم یهو گف از زیر اصلا هر جاتو دوس داری…این دفعه یه تونیک زیر پوشیده بود…یقشه م خیلی باز بود…اروم یقشو کشیدم پایین سینه ی چپش افتاد بیرون…وای خدایا همیشه با چشم بسته نازش میکردم حالا داشتم میدیدمش.اروم لبمو گذاشتم نوکش بوسیدمش…اومدم بالا…دوباره سرم بردم پایین یکم گذاشتمش دهنم پنج ثانیه نشد اومدم رو لبش دوباره دیگه داشتم دیوونه میشدم…برای دفعه ی بعد گفتم اینجوری نمیشه باید باش حرف بزنم…سره بحثو خلاصه باز کردم گف تو دوس داری این رابطمون تا کجا پیش بره؟گفتم برای من فرقی نمیکنه…در صورتی که میکرد چرا فرق میکرد من میخواستم حداقل یبار سکس کنیم تا دیگه ولم نکنه…اونم گف من از پایین تنه خوشم نمیاد…ولی موضوع ناراحتی من بود…چن بار دیگم راجبش حرف زدیم که گف خب خجالت میکشم…میترسمو اینا گفتم چه ترسی عزیزم مگه منو تو تا اخرش مال هم نیستیم؟قبل ازدواج باید بدونیم چه نیازایی داریم هر کدوممون…گف اوهوم…اینو گف دفعه ی بعد که اومد پیشم بلافاصله بعد ناز کردنو مالیدن بدنش خواستم برم پایین ولی باز…خجالت کشیدم…گفتم عزیزم میخوای کل بدنتو ناز کنم…گف نمیدونم…یه لحظه ناراحت شدم…گف نمیدونم نه…گفتم چرا گف جون من…نه دیگه…گفتم باشه…خودمو کشیدم عقب فهمید ناراحت شدم…گف عزیزم امروز خب نه امادگیشو ندارم…خجالت میکشمو اینا…گفتم چه خجالتی روز اولیم که بوسم میخواستی بکنی خجالت میکشیدی دیگه ولی دیگه الان نگا بگم بوسم کن میکنی نمیکنی؟اومد یه دونه لبمو بوسید گف امروز نه…گفتم باشه دوباره لباشو چسبوند به لبمو شروع کرد…وسط لب گرفتن گف بالاتنم مال تو…هر کار میخوای باش بکن ولی پایین نه…یهو خیلی ناراحت شدم حس کردم منو نمیخواد…ینی داره میگه هر لذتی میبریم ببریم ولی من خودمو بخاطرت تو خطر نمیندازم ارزش خطر نداری…حس کردم ینی گف من بالخره مال یکی دیگمو مال تو نیستم پس بالا تنه که بی خطره مال تو…دوس داشتم یجوری کسشو لیس بزنم تو بغلم ارضا شه که هیچوق ولم نکنه…حتی حاظر بودم نکنمش ولی کاری کنم تو بغلم ارضا شه…یهو خودمو کشیدم عشقبو دیگه این دفه بلند شدو حاظر شدو رف…شبش جفتمون از هم ناراحت بودیم اون بخاطر این که یجورایی حد خودمو ندوستم منم بخاطر حرفش…ولی ناراحتیه اون بجا بود…نه من…یکم بحث کردیمو گف تو دیگه داری شورشو در میاری…من نامزداشم ندیدم این کارارو بکنن…الان باید هر چیزی در حد خودمون باشه…پایین تنه واسه بعد ازدواج گف پس حیام کجا رفته نمیتونم خجالت میکشم شرم میکنم…منم دیگه قاطی اینا کردمو گفتم اون موقع رفتیو جلو چشمام دستای یکی دیگه رو گرفتی حیا نکردی؟حالا جلوی من که سه سالو نیمه باهاتم میگی حیا…
دیگه از اون روز تموم کردیم باهم…ولی این تموم کردن فقطو فقط به ضرر من که پسر بودم تموم شد…چون واقعا دوسش داشتم دیگه نتونستم هرکاری کردم جلو شو بگیرم ولی رفت…واقعا دوسش داشتم الان که بش فکر میکنم میگم خریت کردم من اگه میخواستم میتونستم با همون لبو سینه هم ارضاش کنم…وابستش کنم…ولی اینجوری انگ هوس بازی خورد تو پیشونیمو بم گف تو هوس بازیو رفت…نمیدونم شایدم راس میگفت…ولی من بودم که باختم…این داستانو امشب اومدم اینجا نوشتم چون سه ماه از اون ماجرا میگذره و فردا هم نامزدیشه…همون زهرا بم گفت…هه…من باختم میدونید چرا؟چون همچون دختری رو از دست دادم…خیلی وقتا به خودم میگم منو نمیخواست…اگه میخواست تشنه ی سکس باهام بود…ولی نه وقتی از بعد وجدانو عقل میبینم…میگم منو میخواست…اگه نمیخواست هیچوق باهام و بخاطرم تو این خونه ی لعنتی رو همین تخت نمیومدو بم اعتماد نمیکرد…اون اومد تا دوس داشتنشو ثابت کنه به من…
حرف آخر:اگه میخواید با کسی که دوسش دارید سکس کنید…داداشم خواهرم…مطمئن باش که اونم میخواد…وگرنه هم خودتو جلوش خراب میکنی…هم دوس داشتنایی که گفتی رو فک میکنه دروغ میگفتی…هم همه چی تموم میشه…و شما میمونیدو یه آرزو توی سینه…
نوشته: علی
احسان هات با نگاهی حاکی از بی تفاوتی می فرماید:
راستش خیلی طولانی بود. این “علیه” هم تو ذوق میزد. حس خوندنش نبود. صبر میکنم برای نظرات دوستان. اگه خوب باشه، سعی میکنم ادامه بدم :D
ادیت کامنت: با توجه به نطرات دیگر دوستان، همون بهتر که ادامه ندادم
داستانت خوب بود،اشتباه کردی بااین کارات بهش فهموندی واسه سکس باهاشی نه عشق و دوس داشتن.
خیلی جالب بود برام. قشنگ همه چیو توضیح دادی. نظر منو بخای تو زیادی براش خالی بستی درمورد خونه و ازدواج؛ ولی درنهایت اون تورو باخته، برعکس چیزی که خودت فک میکنی.
در یک واژه “تخمی!”