ساعت چهار

1395/04/11

وقتی رسیدم ساعت از چهار گذشته بود. سیگارم رو روشن کردم و منتظر ایستادم تا اونم برسه. هوا مرطوب بود و خنک، فکر کنم وسطای پاییز بود. سیگارم به نیمه نرسیده بود که بارون شروع شد. با چند قدم عقب رفتن، به شیرونی یکی از مغازه ها رسیدم. اونور خیابون رو که نگاه کردم، دیدم خیلی آروم داره زیر بارون قدم می زنه و سمت من میاد. نگاهش به زمین و به احتمال زیاد هدفون تو گوشش بود. مطمئن نبودم منو دیده باشه. سرش رو بالا آورد با دست به من اشاره کرد که برم اون سمت خیابون. وقتی بهش رسیدم به جای دست دادن، دستم رو روی کمرش گذاشتم و با هم قدم شدیم. سرش رو اندکی روی بازوی من خم کرد.
هنوز هدفون توی گوشش بود و صداش هم اینقدر زیاد بود که برای من هم قابل تشخیص بود. یکی از گوشی ها رو در آورد و با لحن مهربونی پرسید که چی کار کنیم؟ گفتم فعلا قدم بزنیم. دوباره گوشی رو توی گوشش گذاشت. بارون هیچ کدوممون رو اذیت نمی کرد. هیچ مکالمه ای تو نیم ساعت بعدش بینمون رد و بدل نشد. فقط خیس و خیس تر شدیم. حس عجیبی پیدا کرده بودم. دلم می خواست که این مسیر رو تنها می رفتم و آهنگ گوش می دادم. بعض عجیبی گلوم رو گرفت. پاکت سیگار رو که در آوردم، با دست اشاره کرد که یه نخ هم واسه اون روشن کنم.
رسیدیم دم یه کافه. تمامش طرح چوب بود. داخلش کم نور بود و بوی قهوه سوخته و سیگارش رو می شد حس کرد. این بو منو یاد چند سال قبل انداخت. کافه ای که تو زمان دانشجوییم می رفتم هم همین بو را می داد. اون سال ها، کافه نشینی مثل الان باب نشده بود. تعداد کمی کافه در شهر بود و معمولا پاتوق جمعی جوون که بحث هاشون یا حول ارسطو و مارکس و هایدگر و فوکو بود یا سیاست و اصلاح طلبا و جنبش دانشجویی و دوم خرداد. ممکن بود عده ای هم دور جوانک گیتار به دستی جمع بشن و “اگه یه روزی نوم تو” رو باهاش زمزمه کنن. متفاوت بودن، اون موقع خیلی ساده تر از الان بود. لازم بود دانشجو باشی و موهات بلند باشه و چند تا “ایسم” و “ایست” رو پشت سر هم بلغور کنی و یا گیتار بزنی.
نیمکت های چوبی کافه، اصلا برای نشستن ساخته نشده بودن. سفت بودنشون باسن و کمر رو اذیت می کرد. صاحب کافه مرد میانسالی بود که تمام کارها کافه رو خودش انجام می داد. مشتری ای هم در کافه نبود. پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و دو نخ روشن کردم. سرش را پایین انداخته بود داشت آهنگ گوش می داد. آروم با پا ضربه ای به کفشش زدم تا سرش رو بالا بیاره. یکی از گوشی ها رو از گوشش در آورد و سیگار رو گرفت. بهش گفتم که “اون گه” رو از تو گوشش در بیاره. با آرامش تمام هدفون رو از زیر روسریش در آورد و گذاشت تو کیفش. در همین حین صاحب کافه اومد تا سفارش بگیره. مرد مودب و مهربونی بود.
بهش گفتم فکر کن اگه الان هر کدوم ده سال جوون تر بودیم چی کار می کردیم. با پررویی تمام گفت “واسه من که هیچ فرقی نمی کرد”. تو جوابش گفتم “الان احتمالا من شق کرده بودم و واسه اینکه تابلو نشه پام رو انداخته بودم روی پام!” باز هم با پررویی جواب داد “مگه الان شق نکردی؟!” نگاهی به پشت سرم کردم و با دست سینه اش رو گرفتم و دو بار فشار دادم. بعدش گفتم “حالا یه ذره تکون خورد!” می دونستم داریم بلند حرف می زنیم اما نه برای من و نه برای اون مهم نبود که صاحب کافه حرفهامونو بشنوه. دستشو از زیر میز رو پام کشید و با صدای زیر و مثلا حشری گفت “ولی من که خودمو خیس کردم!” یه ذره صبر کردم تا یه جواب به ذهنم برسه و گفتم “باز شاشیدی به خودت!” خندمون گرفت. یه دفعه گفت “اگه ده سال جوون تر بودم همین الان به دلیل بی عفتی باهات بهم می زدم!” باز هم کم نیاوردم گفتم “آره اگه ده سال پیش بود سینه هاتم سفت تر بودن!” دستمو گرفت و برد سمت دهنش، فکر کردم می خواد گازم بگیره، ولی یه ذره دستمو به صورتش مالید و گفت خیلی الاغی!
صاحب کافه چایی ها رو آورد و روی یکی از نیمکت ها نشست. بعدش برگشت و گفت که می خواسته واسه خودش قهوه دم کنه، واسه ما هم بیاره یا نه؟ تو جوابش گفتم به شرطی که بیاد سر میز ما و با ما همراه شه. انگار هدفش کلا همین بود و به سرعت پذیرفت. هر چند از این چرت و پرت گویی ها داشتیم لذت می بردیم، اما همیشه یه تازه وارد توی جمع همیشه واسه هر دومون لذت بخش بود.
قهوه خوش عطری هم دم کرده بود. این بوی قهوه رو مدت ها بود که حس نکرده بودم و برام خوش آیند بود. روی نیمکت ها ننشست، از پشت بار یه صندلی آورد و عمود به ما به صندلی تکیه داد. اسمش محمود بود. خودمون رو بهش معرفی کردم. پرسید که زن و شوهریم یا نه؟ این دفعه با پررویی گفتم “کارای زن و شوهرا رو می کنیم ولی زن و شوهر نیستیم” اونم کم نیاورد و گفت “البته ایشون زیاد تو امورات زناشویی تبحری ندارن”. محمود یه لحظه جا خورد ولی خودشو جم و جور کرد و گفت که چه زوج خوشرویی هستیم و مدت هاست کسی مثل ما رو ندیده. به محمود گفتم که کافه اش حس عجیبی به آدم می ده. یه غم و نوستالژی خاصی داره انگار آدم سال ها پیش با کسی توی این کافه آشنا شده که الان دیگه نیست و مرده. این حس هم خوشاینده مثل یادآوری بودن با اون آدم و هم خیلی دردناکه مثل غم از دست دادن اون آدم. ادامه دادم که اینجا انگار همون جاییه که زندگی توش متراکم شده. بغض کرده بودم. چند تا دختر و پسر جوان وارد کافه شدن و محمود از ما عذر خواست و صندلیشو برداشت و رفت. فهمید که بغض کردم، بلند شد و اومد کنار من نشست. دست راستم رو توی دو تا دستش نگه داشت.
بهم گفت “اگه ده سال جوون تر بود، شاید هیچی از بغض من نمی فهمید. از حس مرموز این کافه. از بوی این قهوه. از اونی که جایی مثل این جا باهاش آشنا شدیم و خیلی وقته دیگه نیست.”
بارون بند اومده بود و هوا هم تاریک شده بود.

نوشته: مرغ مقلد


👍 4
👎 1
18516 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

547097
2016-07-01 21:48:27 +0430 +0430

عالی بود .
با اینکه داستان گنگ بود و بیس و محور و موضوع اصلی و شرح حال کاراکترا نامشخص و ناقص بود اما انقدر خوب این صحنرو توصیف کردی که واقعا برای دو دقیقه حس کردم تو اون کافه ام و …
لایک داشتی

اسمت به شدت برام آشناس مرغ مقلد?

2 ❤️

547107
2016-07-01 22:07:11 +0430 +0430

عالی بود . برام یاد اور خاطرات گذشته بود

1 ❤️

547121
2016-07-01 22:40:56 +0430 +0430

آخه من نمیدونم داستان غیر سکسی ایجا چیکار میکنه

تازگیا مد شده که اول هم مینویسن این داستان سکسی نیست

خوب اگه سکسی نیست چرا اینجا میزارید
یه جای دیگه یه سایت دیگه

در ضمن اگه اول داستان های تخیلی بگید خیالیه توهین ها خیلی کمتر میشه

0 ❤️

547124
2016-07-01 22:46:22 +0430 +0430

یه وقتای از سایت شهوانی خسته میشم،ولی چنین داستاتهایی که میخونم میگم ارزششو داشت بخاطر این چنین داستانی یه عالمه داستان مزخرف هم خونده باشی.همیشه شاد باشی.

2 ❤️

547128
2016-07-01 23:07:39 +0430 +0430

اقا چی به چیه؟؟کسی فهمید به ما هم بگه 🙄

0 ❤️

547141
2016-07-02 00:54:32 +0430 +0430

من اونجا که محمود دستتونو گرفت فکر کردم گذاشت رو کیرش ولی اشتباه شد زیادی روشنفکری بود فقط زمانها از خاطرتون رفته دوم خرداد که خیلی دور نیست.و اون زمانم پر کافه بود تو همه جای تهران

0 ❤️

547151
2016-07-02 03:24:48 +0430 +0430

کاملا درک میکنم فضای نوستالوژیک داستانت رو… سکسی نبود ولی عالی بود

1 ❤️

547187
2016-07-02 08:55:57 +0430 +0430

عالی بود. ما رو با خودت بردی به همون کافه، بوی خوش سیگار و قهوه به مشاممون خورد و سفتی صندلی هاشم حس کردیم. حتی غمی که از در و دیوار کافه میباریدم قابل لمس بود. آفرین به قلمت

1 ❤️

547196
2016-07-02 10:49:47 +0430 +0430

awli bod (clap)
hame mnm khatere injori dashtam to kafe :(

1 ❤️

547227
2016-07-02 16:14:49 +0430 +0430

کس ساناز سابق تو دهنت

0 ❤️

547235
2016-07-02 16:54:38 +0430 +0430

خوب بود آفرین.
اولین پستم تو شهوانیییییییی! دست دست! :-D

0 ❤️

547359
2016-07-03 10:49:45 +0430 +0430

اروتيك واقعن؟!!!طبقه بندي هارو يه ذره روش فكر كنيم خب!ولي داستان قشنگ بود،مرسي!واسه ادماي خاطره باز هيچوقت زمان نميگذره

1 ❤️

547373
2016-07-03 12:48:47 +0430 +0430

حاجی خیلی قشنگ بود فقط…دهنت سرویس که بردی مارو تو فاز کسایی که بودنو الان نیستن… 😢

1 ❤️