سایه ها

1396/11/19

…نامه هنوز لای انگشتانم
می چرخد…دو سه ورق از یک دفتر کوچک وخطی که برای من بسیار آشناست…
یک نفر صدایم می زند…اسم مرا با سر خوشی و شیطنت …با صدایی ظریف وگوش نواز می کشد: …((محممممممممود ))بیا……

جواب نمی دهم .همان طور ایستاده ام .بین قفسه کتاب ها ورویم به سمت پنجره است.او آنجاست .در حیاط…کنار گلدان های شمعدانی ایستاده… با آن مانتوی خاکستری وآن روسری سپید که خال های مشکی پرش کرده…مثل همیشه خوشگل است …چقدر دوستش دارم…اورا با آن چشم ها…آن لب های گوشتی…وآن چانه ی گرد خوش تراش…آن طرز ایستادن .…آن سرخوشی و نشاطی که همیشه د در صدایش موج می زند…انگار قصد دارد دوباره مرا صدا کند…اما این بار کمی بی تاب به نظر
می رسد:…محمود بیا دیگه…ااااااااااااه…
وپاشنه ی کفشش را محکم به زمین می کوبد.مثل بچه ها .چقدر دوستش دارم!!دلم برایش ضعف می رود.نامه را تا می زنم ومی گذارم توی جیب پیراهنم…و می روم داخل حیاط…مقابل او کنار شمعدانی ها ونگاهش می کنم…قبل از من لب می گشاید…صدایش حالت اعتراض دارد: هنوز که حاضر نیستی !پس کی بریم ؟؟؟!؟
می گویم:توبرو …من نمیام…
-چرا ؟؟این پیشنهاد خودت بود…که پنجشنبه آخر هر سال…
می گویم:بله…یادم هست عزیزم…اما کاری برام پیش آمد…یکی از دوستانم زنگ زد…باید بروم پیش او…
کمی مکث می کند …صدایش می لرزد :
_حتما باز یک روان پریش دیگه…یک افسردگی حاد…یک اسکیزو فرنی ……
می گویم::…عزیزم.تو برو …دفعه بعد با هم
می رویم…باشه
می گوید:باششششششه…
.ومی رود…
دیگر در صدایش نشاط موج
نمی زد…تنهاجایی رفتن را دوست ندارد…حالا باید تنها می رفت…واین همان چیزی بود که دوست نداشت!

برمی گردم داخل اتاق…بین قفسه های کتاب…ومی نشینم روی زمین…چهار زانو…ونامه رامیگذارم جلویم…باز هم خونسردم…باز هم نمی لرزم…عرق هم
نکرده ام…

نامه با این جمله شروع شده بود…
دوست من محمود…سلام
محمود اصلا حالم خوب نیست…از همه بدم می آید…شاید…شاید…حتی از عشقم …خسته شده ام ازهمه …از دست خودم …چرا آدم نمی شوم؟چقدر بیایم پیش تو تا روان درمانی ام کنی؟پیش تو که دوست دوران کودکی ام هستی …بچه همسایه دیوار به دیوار…حالا برای خودت کسی شده ای!و من مثل همیشه پیش تو کم می آورم.الان ترکیب دستهایت جلوی چشمم است…زیبا وبی نقص…مثل دست زن ها …بعد دستهای خودم را نگاه می کنم.زمخت وبی قواره اس …مثل دست کارگرها…چرا تو از راه مخت نان بخوری ؟اما من توی خاک اره غلت بزنم؟ها چرا؟چرا؟
هی می گویند:اوستا…اوستا…تو می گویی…بابا وضعت خوب است …کارگاه چوب بری در آمد ش حسابیه…اما من نمی خواهم …چه فایده دارد؟؟پول زیاد را می گویم…من که دیوانه ام…همه الکی می گویند…چیزیت نیست…کمی افسردگی داری خوب میشوی…
می آیم پیش تو…در آن اتاق تاریک…زیر آن نور مستقیم…هی از گذشته ها می پرسی…من از عشقم می گویم …از زنم…تو میگویی از او نگو…خودم می شناسمش…من می گویم :ای کلک چون دختر همسایه مان بود …آخخخخ که چقدر خوب بود …چقدر
می خواستمش…اما حالا دارد بد میشود…!اذیتم می کند…باهام نمی سازد…کوتاه نمی آید …مدام ساز ناجور می زند…مثل اینکه دلش را زد ه ام…خسته شده…اما خودش می گوید"نه"همش می گوید…مجید تو همه اینها را فکر می کنی…من مثل قبلم…مثل قبل ترها…مثل دیدارهای دزدکی روی پشت بام!
فکر می کنم راست می گوید…او همان است…من دیوانه شد ه ام…
محمود
توخیلی خوبی… خیلی برام عزیزی…رفیق بامرام من …همیشه به من می گفتی …که تو زنت را آزار می دهی…فقط تو تنها کسی بودی که هی الکی نمی گفتی" خوب میشوی"…همیشه می گفتی رهایش کن…آزادش کن…بگذار برود سراغ زندگیش…اگر زمانی خوب شدی دوباره میروی سراغش…فقط تو می فهمیدی که او دارد از بین می رود…برای تو می گفتم که مادر و خواهر هایم می گویند زن خوب باید پای همه چیز شوهرش بایستد…روز ناداری…روز مریضی…تو می خندیدی می گفتی: حرف های خاله زنک…میگفتی مجید جان ولش کن…تو خیالات نمی کنی که او با تو نمی سازد…در حقیقت او با تو می سوزد.می گفتی …تمامش کن مجید…تمامش کن…
بعد مرا از زیر آن نور سرد وبی روح خلاص می کردی …عجیب است که هر وقت از تو جدا می شدم و به خانه می رفتم رابطه ام با او بد تر می شد…بیشتر عذابش
می داد م بیشتر دیوانه
می شدم…
محمود جان …
به خدا نمی توانستم آن جور که تو می گویی تمامش کنم .طلاقش نمی دهم …نه ندادم… خوب می خواهمش مثل دیوانه ها می خواهمش .نمی گذارم تا زنده ام اسمش در شناسنامه ام خط بخورد .خودم را تمام کنم …چطور

است؟آره خودم را … تمام … می کنم. اینجوری هم با او هستم…هم نیستم… اما او رها می شود (به قول تو)می خواهم "سحر "خودم را تمام کنم.همه این ها را امشب نوشتم…باز دست هایم خودشان را به رخم می کشند…باز هم می بینم که زشتند…حلقه نامزدی مان روی انگشتم چسبیده مثل یک وصله !!بعد از من آیا …ازدواج می کند؟؟ نمی دانم…مرا بهشت زهراخاک نکنید…ببرید ابن بابویه…نمی دانم خوب می شوم ؟ و این نامه را پاره می کنم وبه خودم می خندم…یا همه اینها الکی می گویند :خوب می شوی…
محمود فقط تو به فکر من بودی …همیشه… برای همین اینها را برای تو نوشتم… به یاد دوران کودکی مان …به یاد تمام آن سالهای همسایگی…به یاد سرهای تراشیده هر دوی مان …وآن تیله های رنگی که لای انگشت های چرب وچیلی مان می چرخید…وهر روز که می گذشت تو برای خودت کسی می شدی ومن هی بیشتر عاشق دختر همسایه …اما هیچوقت رویم نمی شد پیش تو از عشقم حرف بزنم …نمی دانم …شاید برای اینکه همیشه رویت را بر می گرداندی…
این نامه را کی پیدا می کنی ؟ ؟؟؟معلوم نیست شاید وقتی این نامه را لای کتابت که دست من بود ببینی …یادت بیاید که من در ابن بابویه منتظرت هستم… شاید هم رفیق خوبم قبل از دیدن این نامه هم قصد کرده باشی سری به من بزنی…شاید هم ازدواج کرده باشی وبا زنت پیش من بیایی …نمی دانم الان سحر نزدیک است… باید بروم… خداحافظ… “مجید”

حالا که نامه را کامل خوانده ام فکر می کنم زیاد هم نامرد نیستم …برای همین به خودم مسلطم…به من ارتباطی ندارد که مجید درس نخواند و از سربازی که بر گشتیم درسش را ادامه نداد …می خواست به حرف های من که هی تشویقش می کردم برود سراغ کار آزاد گوش نکند… …به من چه دخلی دارد که او بعد از رسیدن به عشق افسانه اییش اعتدال روانی اش را از دست داد…و…هر روز از روز قبل خود آزارتر می شد…اصلا به من چه که دوست دوران کودکی ام خودش را کشت ؟
من فقط این را می دانم که همیشه می خواستم از او جلو بزنم… از او یک سر وگردن بالاتر باشم که "مرجان " من را هم ببیند …که نشد … تا مجید بود نشد…تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که آنقدر با ذهن مجید بازی کنم تا به او به با ورانم که مریض است…
احمق بود .نمی فهمید که چیزیش نیست. که سالم است نمی فهمید مرجان همه جوره می خواهد ش .وقتی می گفتم تو عذابش میدهی …باور می کرد.
من فقط این را می دانم که هرگز طاقت نداشتم او از عشقش پیش من حرف بزند …می ترسیدم بالاخره یک بار رگ غیرتم بجنبد وخرخره اش را بجوم…برای همین همیشه رویم را بر می گرداندم …و او ساکت می شد…
من این را هم خوب می دانم که تنها قصدم این بود که کاری کنم مجید مرجان را طلاق بدهد …که از هم بیزار بشوند… فقط همین!!!
…اصلا نیتم این نبود که او خودش را حلق آویز کند…می خواست نکند…می خواست بماند ومرجان را برای خودش حفظ بکند!!!
خداییش را بخواهی مجید واقعیت را نوشته بود من خیلی با مرام بودم …باکمال مروت و مردانگی سایه سر زنش شدم…اورا از تنهایی و هزار حرف بی جا که پشت سر یک زن بیوه جوان و خوشگل می زدند …نجات دادم…
چند ساعت گذشته بود …همین طور چار زانو نشسته بودم وفکر می کردم…؟امروز پنجشنبه آخر سال بود …از صبح قصد کرده بودم با هم برویم " بهشت زهرا "مثل بارها وبارهای قبلی…
حالا حتما مرجان آنجاست… کنار قبر مجید چهار زانو نشسته …حتما دارد از ته دل برایش گریه می کند مثل همیشه … حتما باز هم از آن نگاههای عاشقانه اش که توی این دو سه سال هیچوقت به من نکرده به سنگ قبر عاشق دلخسته اش نثار می کند…مثل آن وقت ها که من می دیدم وحرص می خوردم …وکاری نمی توانستم بکنم …اما حالا چی ؟حالا که می توانستم…
الان می روم …خودم را به آنجا می رسانم. زیر بازوهایش را می گیرم وبلندش می کنم به بهانه اینکه "بس است …خودت را داغون کردی… "دیگر نمی گذارم آنجا بماند…
محکم در آغوش خودم جا می دهمش …عطر بدنش …رایحه موهایش را می بلعم… چشم هایم را روی هم می گذارم …وبه خودم تلقین می کنم دارد برای من گریه می کند…برای عشقی که به من دارد …اما بروز نمی دهد…
بعد در لاله گوشش همان جمله همیشگی را تکرار می کنم:
-عشق من…نذار سایه مجید روی زندگیمون سنگینی کنه …
وگرنه سایه ات رو از زندگی من دریغ کردی …
میدونی که من بی تو سایه ای بیشتر نیستم…
و او حتما می خندد…میان گریه هایش …
و مثل همیشه می گوید :

سایه…سایه…سایه…چقدر سایه ! می ترسم از این سایه ها…از این …سایه ها…

نوشته :آبی


👍 42
👎 7
10637 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

672835
2018-02-08 22:32:29 +0330 +0330

اول،،،گنگ بودزیادمفهوم نبودازنظرمن،،،،،،،

1 ❤️

672836
2018-02-08 22:35:55 +0330 +0330

.
جسم را از چنگ پيراهن گرفتي… خوب شد
روح تنهاي مرا از تن گرفتي… خوب شد
.
داشتم نابود مي كردم وجود خويش را
مهربانانه مرا از من گرفتي… خوب شد
.
مرغ عشقي بس بلاتكليف بودم تا مرا
با يكي دو دانه ي ارزن گرفتي… خوب شد
.
بي قراري هاي من پيش همه محكوم بود
جرم تشويش مرا گردن گرفتي… خوب شد
.
جسم من مثل غباري گم شده بيمار بود
تا سرم را گرم بر دامن گرفتي خوب شد .

تا به استعمار زاهد درنيايد قلب من
عشق من را زود از قلبم گرفتي خوب شد

4 ❤️

672847
2018-02-08 22:53:29 +0330 +0330

جالب بود …،آدم به کی میتونه اعتماد کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

672867
2018-02-09 01:44:41 +0330 +0330

عاشق عزیز :ممنونم که اشکالات کارمو باهام درمیون میذاری امیدوارم نوشته های بعدیمو بیشتر بپسندی ?

ساشکای عزیز :ممنونم که خوندی و خوشحالم که پسندیدی
گمونم آدم فقط میتونه به خودش اعتماد کنه و لاغیر ?

helga عزیز :ممنونم دوست خوبم ،پسندت باعث افتخاره عزیز ?

مادیان عزیز : ممنونم بابت حضور و خوانشت دوست
گرامی ام ?

2 ❤️

672870
2018-02-09 03:38:11 +0330 +0330

عالی بود ابی جان قلمتو دوس دارم این روزا که سایت پر شده از داستانای مزخرف و بی سروته نوشته های شما و چندتا از نویسنده های خوب دیکه باعث دلگرمیه

1 ❤️

672883
2018-02-09 05:41:02 +0330 +0330

دیگه هم قلمتو میشناسم هم از سوژه هایی که دست میگیری میفهمم آبی تشریف داری
واااایییی پسر
باورت میشه بگم شکه شدم
سخته بشه توی یه داستان کوتاه کاراکتر مثبت عاشق خانواده ای رو منفور و خائن کنی اونم تو این حجم کم
احتمالا دیگه چشت عادت کرده به تعریف تمجیدام زیر داستانت
پی نوشت :فکر میکنم دختر باشی بالای ۲۸ سال

1 ❤️

672884
2018-02-09 05:52:47 +0330 +0330

یک داستان عاشقانه ادبی ؛ شاعرانه با فضای ناب ایرانی که در کمند تکرار و یکنواختی اسیر نمیشه …
یک قصه با سه فدایی عشق؛ یک زن و دو مرد !
خوب مینویسی جناب " آبی " و منتظر کارهای خوبت توی ژانرهای دیگه هستم !
خوبه که هستی …و باش
لایک

1 ❤️

672894
2018-02-09 07:20:33 +0330 +0330

کریزی جان عالی حضور متعالی شماس دوست عزیز _خوشحالم ک پسندیدی ?

متین جان باعث افتخار بنده اس که خوش قلمی مث شما کارامو میخونه چه رسد به تعریف ،حضورو خوانش دوستان خوب و آگاهی مثل شما قوت قلبه ?
اتفاقا مجازی همینش خوبه که ادما رو هر جور خواستی میتونی تصور کنی

تکمرد عزیز :ممنونم از کامنت دلگرم کننده ات دوست خوبم
خودمم دوست دارم قلمم رو در داستانهایی با درونمایه های متفاوت بیازمایم و اتفاقا بارها هم اینکارو انجام دادم (نمونش داستان ایست که با محتوای طنز تقدیم شد)اما لزوم تبعیت از قوانین سایت اجازه انتشار هر کاری رو بهم نمیده ?

2 ❤️

672904
2018-02-09 11:28:55 +0330 +0330

آفای جاعل! تاپیک داستان کوتاه لگن چی شد پس یهو؟! :) باز شما دزدی آثار ادبی کردی و به محض اینکه لو رفتی و رسوا شدی تاپیک رو حذف کردی؟
خجالت بکش واقعا . یا مرد باش بیا عذرخواهی کن بگو اشتباه کردی یا دیگه الکی ادای آدمهای ادیب رو درنیار که حال آدم رو بهم میزنی 🤮 متاسفم برات

1 ❤️

672905
2018-02-09 11:29:53 +0330 +0330

معلوم نیست این یکی داستان مال کدوم بدبختی بوده که به نام خودت گذاشتیش!

0 ❤️

672910
2018-02-09 12:41:20 +0330 +0330

آفرین جالب بود

1 ❤️

672916
2018-02-09 13:22:24 +0330 +0330
NA

چرا داستانت همیشه اینقدر ریتم تندی برای نتیجه گیری داره با خوبی محض شروع به تندی به سراشیبی سقوط میرسه انگار یه سنگ رو بخوای از کوه هل بدی پایین و لحظه به لحظه برای نابودشدنش و خرد شدنش سرعتش زیاد میشه

1 ❤️

672919
2018-02-09 13:51:00 +0330 +0330

دبا ۶۹:
نمیدونم چرا فکر کردین من ادعای نوشتن اون داستان کوتاهو دارم این داستان نوشته من نیست که اگر نوشته من بود با توجه به اینکه خیلی هم کوتاه نیود ترجیحا اونو تو قسمت داستانها اپ میکردم نه تو قسمت داستانهای ارشیوی
ازونجایی که فضای صمیمی اون داستان رو خیلی دوس داشتم خواستم با عزیزانی که نخوندنش به اشتراک بذارم و به همین خاطر اونو در قسمت داستانهای آرشیوی که مربوط به داستانهای قشنگیه که هر کس ممکنه تو ارشیوش داشته باشه قرار دادم و علت به اشتراک گذاردن داستان تو اون قسمت این بود که شائبه ی ادعای مالکیت من واسه کسی پیش نیاد اما اگه میگی چرا اسم نویسنده شو ذکر نکردم دلیلش واضحه اینجا یه سایت ممنوعه اس که وجهه خوبی در اجتماع نداره طبیعیه که به خودم اجازه ندم با اوردن اسم نویسنده شائبه ٔهرگونه همکاری ایشونو با شهوانی در اذهان رواج بدم
ممکنه این سوال براتون پیش اومده باشه که چرا ترجیح دادم بجای پاسخ دادن به سوالات تاپیکو حذف کتم
یکی دو سال پیش اتفاق ناگواری با مضمونی تقریبا مشابه تو همین سایت رخ داد
و بروز یک سوتفاهم باعث نازاحتی های فراوانی شد
اقدام تازه نویسنده ایکه با تکیه به اطلاعات ناکافی اش میخواست به قول خودش مچ یکی از نویسندگان این سایت رو‌بگیره و در همین راستا چند بار نام و نام خانوادگی حقیقی ایشونو تو قسمت نظرات داستان اورد و به این شکل مشکلات فراوانی را برای اون نویسنده وشرمندگی بی حدی رو برای خودش به ارمغان اورد
و این در حالی بود که او اصلا تقلب نکرده بود و اینو ثابت کردو اون کاربر تازه نویسنده از شرمندگیش دیگه با اون کاربری تو شهوانی ظاهر نشد
اما مگر ابروی رفته باز میگردد؟
خیلی خوبه که خواستین به شکهاتون پاسخ داده بشه و از اون هم بهتر حساسیتیه که روی احقاق حقوق مولف از خودتون نشان میدین بسیار اخلاقی و قابل احترام
تنها علتی که باعث شد اقدام به حذف تاپیک کنم اشاره به اسم نویسنده در کامنت های زیر داستان بود اگر اسم نویسنده را در کامنتها قید نشده بود اخلاقاً مجبور به حذف تاپیک نمی شدم
از وقتی قضیه اون نویسنده پیش اومده خیلی احتیاط میکنم واسه خودم با دیگری مشکلی بواسطه اشتباه من پیش نیاد
در انتها امیدوارم پاسخ سوالاتونو گرفته باشین

4 ❤️

672923
2018-02-09 14:29:08 +0330 +0330

من نه منم عزیز :_ممنونم دوست خوبم خوشحالم که پسندیدی ?

من مهدی کیلر عزیز :ممنونم بابت تایمی که به خوندن داستانم اختصاص دادی نقدتون رو به دل و جان خریدارم بزرگوار …نکته مهمیه حتما بررسیش میکنم ممنونم‌که گفتی ?

1 ❤️

672930
2018-02-09 17:48:31 +0330 +0330

پشمام حاجی تو داستان سکسی نویسی ایرانو متحول می کنی اصلا توصیفات وااییی

0 ❤️

672967
2018-02-09 21:50:16 +0330 +0330

تقابل خوبی و بدی ،زشتی و زیبایی همیشه جزو عناوین جذاب برای نوشتن بوده اینبار نویسنده این داستان این تقابل را ازکلید خوردن میان دو کاراکتر به
درونیات یک نفر کشانده روانشناسی که با نیمی از وجودش عشق میورزد و زیبا زندگی میکند و با نیم دیگر در تنهایی اش رزالتهایش را مرور میکند و درصدد یافتن راهی است جهت تبرئه خود و نجات یافتن از عذاب الیمی که گرفتارش شده

بروز عشق که نهایت لطافت است در وجود روانشناسی که نهایت دنائت است

زیبا و فکورانه قلم زدی عزیز نویسنده

1 ❤️

673000
2018-02-09 23:10:34 +0330 +0330

هپی سکس عزیز :بابت تعریفت ممنونم همینطور بابت نقد داستان… امیدوارم تو کارهای آتی ام دیگر اثری ازین نثر گنگ و نامفهوم این داستان دیده نشه ?

یو ۲۰۰۰عزیز :دوست خوبم با چک کردن برچسب داستانها میتونید داستانهای اروتیک مورد نظرتونو راحت تر پیدا کنید

میس سکرت عزیز :ممنونم از تعریفتون دوست خوبم خوشحالم که داستانو‌دوست داشتی متاسفانه این روزها این دو واژه رو کنار همدیگه زیاد میشنویم ?

اس تقوی عزیز : احساس انزجارتونو درک میکنم ولی افرادی نظیر محمود بیشتر از اونکه لایق نفرین و لعنت باشند مستحق دلسوزین اینا بیمارانی هستن که بخاطر مهارتهای شغلی و تحصیلیشون تا مدتها بیماریشون مخفی میمونه و در نتیجه کشف نشده و مورد درمان قرار نمیگیرند اینا بیش از انسانهایی که دارای بیماریهای روحی اشکارند مستحق توجه و دلسوزی اند

راوی عزیز : بخوبی نقش رفتارهای متضاد را در ادبیات داستانی واکاوی نمودید و این بعد از نام کاربریتان بعنوان دومین نشانه اهل قلم بودنتان مشهود است
لطافت در عین دنائت و دنائت در عین لطافت
ممنونم از حضور و بروزت عزیز نقاد ?

1 ❤️

673077
2018-02-10 13:46:07 +0330 +0330

آقای محترم اگه قصدتون واقعا به اشتراک گذاشتن داستان یه شخص دیگه بود میتونستید اولش توضیح بدین که از این داستان خوشتون اومده و میذارین بقیه هم استفاده ببرن نه اینکه داستان رو بذارید و آخر داستان هم نام کاربری خودتون رو درج کنین! درست همینطور که اینجا نامتون آخر داستانها درج میشه.
توجیهاتتون به درد خودتون میخوره.

1 ❤️

673089
2018-02-10 15:24:03 +0330 +0330

دِبا ۶۹ :دوست عزیز حداقل اثر بخشی این بقول شما توجیهات من این بوده که صفات جاعل و دزد که به بنده نسبت داده بودین جایشان را به آقای محترم (چرا فکر میکنید جنسیتی مذکر دارم ؟)داده اند پس توضیحاتم نمیتواندانقدرها هم‌بی فایده باشد
دوست عزیز همانطور که قبلا اشاره کردم تاپیکی که شما در ان داستان را خواندید مربوط به داستان های آرشیوی بود و همانطور که از اسمش پیداست داستان های آرشیوی داستانهای هستند که در آرشیو من و شما وجود دارند داستانهایی که چون دوستشان داشته ایم آنها را ذخیره کردیم و طبیعتا در جایی که داستانهای ارشیوی به اشتراک گذاشته میشن انچه بصورت پیش فرض پذیرفته است آرشیوی بودن داستان است و این یعنی نویسنده ان شخص دیگری است همانطور که وقتی یک نانوایی را تجسم میکنید میدانید که کاربری پیش فرض انجا فروش نان است و این دیگر نیاز اثبات ندارد قسمت داستانهای ارشیوی هم بصورت پیش فرض محل درج داستانهای ازشیوی است و اگر کسی بخواند به فرض داستان خود را در انجا به اشتراک بگذارد باید قبلا انرا توضیح دهد نه کسی که داستان ارشیوی گذاشته
#در کامنتتون فرمودید که اسمم را درست مثل اینجا زیر ان داستان ارشیوی هم گذاشته ام در صورتیکه این موضوع صحت ندارد من در اینجا مقابل کلمه ی نوشته ی :
نام کاربریم را قید میکنم در صورتیکه اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شدین که در تاپیک زیر داستان فقط نوشته شده بود «آبی» و قبل از ان کلمه ی (نوشته ی )وجود نداشت و ان ابی هم که نوشته بود علتش معرفی کاربری بود که اون تاپبک را گذاشته است

2 ❤️

673092
2018-02-10 16:27:11 +0330 +0330

آبی جان خیلی خوب بود

دو تا رفیق یکی اونقد پاک دل و مهربون که حرف رفیقشو حجت میدونه

یکی اونقد رذل که برای تصاحب همسر رفیقش اونو بسمت بیماری و نیستی سوق میده

فرزندان ادم میتونن از هر درنده ی وحشی ای که فکرشو کنید بیرحم تر باشن

1 ❤️

673118
2018-02-10 21:16:53 +0330 +0330

عالی بود نویسنده ی هنرمند
نقطه اوج داستانت بنظرم اونجاس که محمود سعی میکنه خودشو در مورد مردانگی خودش مطمئن کنه:
خداییش را بخواهید مجید واقعیت را نوشته بود من خیلی با مرام بودم در کمال مروت و مردانگی سایه سر زنش شدم

1 ❤️

673192
2018-02-11 08:55:46 +0330 +0330

انگار خوب موقعی اومدم شهوانی داستانهای خوبی اپ شده
لایک
خوب، خیلی خوب، عالی و حتی فرا تر از ان
واقعا ادم چقدر آزرده خاطر میشه از دیدن اینهمه نامردی
آبی جان عالی نوشتی
آخ اگه دستم به این محمووووووود میرسید …‌‌‌

1 ❤️

673333
2018-02-12 09:30:33 +0330 +0330

شیدایی عزیز:ممنونم که داستانمو خوندی حق با شماس دوست خوبم در این رابطه شاعر میگه : ?
گفت دانایی که گرگ خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
وانکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یک دگر را میدرند
گرگ هاشان رهنما و رهبراند
وان ستمکاران که با هم محرمند
گرگ هاشان آشنایان همند
گرگها هم راه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟؟

سپتونای عزیز :ممنونم بابت مهر مدامت خوش اومدی بزرگوار
بهر حال باید یه جوری زندگی کرد و محمود برای ادامه راه زندگیش به این اعتماد به نفس (هر چند دروغین )نیاز داره ?

من عزیز :ممنونم از حضور ،خوانش و درج نظرت دوست خوبم
تا دنیا دنیاست حکایت این نامردمیها برپاست
تا بوده چنین بوده تا هست چنینست

هورنی گرل عزیز :ممنونم از حضورو خوانشت دوست خوبم
شیطنت نقطه ها را به خوبی خودت ببخش
منظورم از بکار بردنشون نشون دادن گذر زمان و مکثه …هر چند کوتاه
در مورد بهشت زهرا : این دو نفر قرار گذاشتن که یه روز از سال رو کنار ارامگاه مجید بگذرونن فک میکردم غیر طبیعی و عجیب نباشه اگه مرجان هم با توجه به اینکه فکر میکنه واسه محمود کار فورسی پیش اومده به این جدا جدا رفتنشون رضایت بده اما اگه میگی غیر طبیعیه حتما همینطوره (مایه شرمندگی )
دوس داشتم واضحتر میگفتی در کجای نامه اینو حس کردی ؟…‌البته دادن اطلاعات به مخاطب توسط اوردن تو متن نامه که قطعا و یقینا وجود داره چرا که کل داستان حکایت همین نامه اس اما خب نباید این اطلاعات بصورت مصنوعی بقول معروف زور چپون شده باشه تو نامه که باعث بشه به ریتم نامه اسیب برسه …
فکر میکنم حق داری اونو بیشتر دوس داشته باشی بهر حال هم احساسی تر بود و هم زنونه تر …
اتفاقا منم صورتی دوس ولی قبول کن…آبی یه چیز دیگه س 🙄

2 ❤️

673510
2018-02-13 10:06:08 +0330 +0330

نعععععع این یکی را .نپسندیدم دیسلایک7

0 ❤️

734081
2018-12-06 08:51:49 +0330 +0330

برگااام :(
عالی بود باو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها