سبز ترين نگاه تو (١)

1395/08/19

اروم كليد و توي در چرخوندم و وارد شدم
همون خونه ي قشنگي كه يه زماني ارزوم بود.
دقيقا توي سن ١٧،١٨سالگي ،هيچي نميخواستم بجز همچين خونه اي كه حالا ازش متنفر بودم.خونه اي كه شبيه مسلخ بود و يه رواني خون اشام هر لحظه از هر جاييش بهم نگاه ميكرد.كفشام و در اوردم و دامن ساتن بادمجوني لباسمو بلند كردم،سردي تن مر مر هاي كف خونه پوست تنمو مور مور ميكرد.پله هارو با نوك انگشتاي كوچيك پاهام لمس كردم ،از بچگي عادت داشتم پله هارو با نوك انگشت بالا برم و هميشه زمين ميخوردم… به سمت اتاقم ميرفتم كه يهو صداش قلبمو از سينه كند
_به!كجا بودن هانيه خانوم؟
با وحشت به طرفش برگشتم،دود غليظ از توي اتاق كارش بيرون ميومد و يقه پيرهنش تا روي سينش باز بود،موهاي بورش بر خلاف هميشه بهم ريخته و خون از چشماي سبزش كه از رنگ زشتش متنفر بودم ميباريد،سبز…سبز…هميشه از اين رنگ وحشت داشتم…
بي رحم ترين رنگي كه هيچوقت كشفش نكردم
چند قدم با ترس عقب رفتم و گفتم
_ت…ت…تولد ستاره بودم!
_همممم،تولد ستاره!خوبه تو تولد ستاره كيا بودن؟
اروم بهم نزديك ميشد و منم هي عقب ميرفتم،همه ي احساسات منفي توام با ترس توي وجودم ميجوشيد لرزش خفيفي روي شونه هام افتاد همون حسي كه وقته دعواي مامان و بابا تجربه ميكردم ،يزدان عصباني تر از اون بود كه بشه باهاش بحث كرد،نميدونم چند ثانيه گذشت كه بهم رسيد و من بين سينه و در اتاقش پرس شدم،هميشه از تنگنا ميترسيدم…
و اون بزرگترين تنگناي زندگيم بود…
نفساش بوي تلخ مشروب ميداد،دستشو روي دستگيره فشار داد و من افتادم توي اتاقش،درو بست و قفلش كرد
صداي چيريك قفل قلبمو به هم فشار داد
اونجا بود كه فهميدم كارم تمومه،با گريه و التماس به دست و پاش افتادم كه ولم كنه و بذاره برم اما انگار كر شده بود،اون چشم هارو هرگز يادم نميره.اون رگايي كه هر لحظه روي گردنش بيشتر ورم ميكرد
و لباش از شدت خشم و شايدم شهوت ميلرزيد
بلند شدم و دويدم سمت كنج اتاق ،دامن ساتنم و كشيد از دستش ليز خورد،در رفتم و توي سه كنج اتاق نشستم و با گريه گفتم:
_تو…تو گفته بودي من فقط باهات همخونه باشم تا شهاب قرضشو صاف كنه و ضرر كردتو از كارخونه بده،قرارمون اين بود تو بهم دست نزني!
_اره من همچين قراري داشتم به شرط اينكه عقدت نكنم اما تو خواستي عقد من باشي،زن من باشي
اونموقع كه نجابتت برات مهم بود فكر اينجاشو ميكردي كه رسما و قانونا به من حق همه چيو ميدي خانوم مهندس!
به اينجا كه رسيد بالاي سرم بود بازومو محكم كشيد ، توي بغلش افتادم،بهم خيره شد و ادامه داد
_تو الان زن مني و فكر نميكنم تصميم داشته باشم طلاقت بدم…
ته قلبم هري ريخت
_اما تو قول دادي حالا داري ميزني زيرش؟
_من روي زنا هيچ قولي نميدم مخصوصا اگه تو باشي
احساس عجز ميكردم ،احساس بدبختي مثل همون لحظه اي كه مامان تشنج كرده بود و ميخواستم ارومش كنم…اما نميشد…نميشد…
اونجا نهايت عجزم بود مثل همين الان…
الان كه جنازه ي ايندم توي دست يزدان بود و من هيچ كاري نميتونستم بكنم.
صورتم جمع شد و حجم زياد از اشك بي اختيار هر ثانيه بيشتر گونه هامو خيس ميكرد و لوازم ارايش توي چشمم ميريخت و به طرز نفرت انگيزي چشمام ميسوخت…
يزدان دستشو محكم دور كمرم حلقه كرد و سرشو زير گردنم برد و مشغول خوردن گردنم شد،هيچ لذتي حس نميكردم فقط اينو ميدونستم كه قراره باقي عمرمو با يه رواني تعصبي زندگي كنم،كيرش از روي شلوارش برجسته شده بود و محكم به من ميماليدش باسنمو محكم توي دستش فشار ميداد،هولم داد و روي تخت ،ميدونستم تقلا بي فايدس و اون منو بيشتر اذيت ميكنه. اون ريس وحشي امشب قسم خورده همه چيزمو ازم بگيره مثل يه كفتار…بهش خيره بودم كه اروم دكمه سر دست هاشو باز ميكرد،بعد دكمه هاي لباسش،شلوارش…
خيره بودم و اشك از چشمام ميريخت و هيچ چيزي توي ذهنم پردازش نميشد حتي متوجه نشدم كيرش چقده، بخاطر حلقه هاي عميق اشك همه جا جلوي چشمام شكننده بود،سنگيني بدنشو حس كردم و ميون حصار پهن شونه هاش اسير شدم.مثل يه جنازه افتاده بودم و لب هام داشت ميون مكش لباي يزدان كنده ميشد،حتي چشمامو نبسته بودم عين مرده اي بودم كه منتظره يه دسته تا پلكاشو رو هم بياره. به سقف كه پشت موهاي بور يزدان توي نور اباژورِ قرمز رنگ ،خوني بود
خيره شده بودم ،لباسم از تنم سر خورد هيچي تنم نبود،لخت مادر زادم كرد.
روي تخت اشرافي يزدان افتاده بودم كه نميدونم تا اون ثانيه چندتا دختر روش ارضا شده بود.چند نفر روي اون به اميد ازدواج با يزدان باش خوابيده بودن
و حالا مني كه زنشم
نميخوام باهاش بخوابم
چشماش روي سينه هاي خيلي كوچيك دخترونم كه حالا لخت جلوش بود متمركز بود،متوجه شدم و با طعنه ميون همون صداي خش دار و بغض الود ناليدم
_ديدي؟همچين تحفه اي نيستم؟!
با چشماي خمار شدش بهم نگاه كرد گفت:
_چيش خوب نيست؟بدن كاله يه دختر كم سن كه خودم ميخوام زنونش كنم؟خوب يا بدش به من مربوطه،من عاشق چيزاييم كه خودم ميسازم وگرنه يزدانه پاشايي نميشدم…
با اتمام جملش گوشمو توي دندوناش گزيد و من ملافه رو چنگ زدم.
دستش روي سينه هام ميلغزيد و سر يكيشو كرده بود توي دهنشو مك ميزد،هيچ لذتي حس نميكردم،هيچي،فقط درد درد درد،و اشكايي كه روي صورتم خشك ميشد
دستاي زبر و مردونش روي بدنم ليز خورد و به زور رونامو باز كرد،زبريشو لاي پام حس كردم كه اروم با چوچولم بازي ميكرد،اونقدر اروم و حرفه اي اينكارو ميكرد كه يه لحظه لبمو گزيدم و كمرمو بالا دادم
مثل اينكه علامت تاييد بهش داده باشم با لذت بهم نگاه كرد،مردمك چشماي سبزش گشاد تر شده بود
پيشونيشو به پيشونيم چسبوند و گفت:خوشت اومد؟
رومو برگردوندم، نقطه ضعف منو پيدا كرده بود مرتب دستشو ميماليد بهم و من دهنمو محكم روي هم فشار ميدادم كه صدام در نيادو يه وقت ناله كنم
اونم مشخص بود عصباني شده از اين موضوع .محكم لبمو گاز گرفت كه جيغ مقطعي كشيدم،گفت:
_ديگه تا اخر عمرت بايد با من بخوابي بايد عادت كني!شنيدي يا نه!
دوباره بغضم تركيد،و بي صدا اشك ريختم اما اون مشغول كار خودش بود،كه يهو حس كردم يه چيز كلفت تر از انگشتش لاي كسمه فهميدم قراره به زودي اسير هميشگيش بشم
لمس ميكردم كيرش چقدر كلفته و يهو همه حرفايي كه مامانم راجع به شب اول ازدواجش زده بود جلوي چشمم اومد
درد شديد
خون زيادي كه ازش رفته
و و و يهو جيغ كشيدم و گفتم
_يزدان خواهش ميكنم پردم نه!
با عصبانيت بهم نگاه كرد با همون چشماي سبزي كه ازش متنفرم.
گفت:
_چرا؟تو زن مني.پرده تو بذارم برا جاكشا؟هان؟يا انتظار داري شهاب جونت زنت كنه؟
و خواست كيرشو فشار بده كه شروع كردم به تند تند التماس كردن و گفتن اين كه خيلي پرده دردناكي دارم، چند ثانيه مكث كرد.
سرشو اورد توي گوشم و گفت
_چون خيلي عاشقتم بهت اجازه ميدم همراهيم كني تا دردش كمتر بشه برات و الا حقته جرت بدم.و مطمعن باش(مچمو محكم فشار داد)و مطمعن باش باز بخواي راه نياي بدترين بلارو سرت ميارم…
ملتسمانه نگاش كردم و توي چشماي مست شهوتش ،خوندم كه اون بيخيال نميشه پس بايد حداقل سعي كنم با درد كمتري بدبخت شم
پاهامو بيشتر باز كردم .اين موضوع كه بايد همراهيش ميكردم ديوونم ميكرد اما من هميشه دختر بدبختي بودم كه بايد تن به همه چي ميدادم،يه دختر ترسو و ضعيف كه همه عمرش توي كمد اتاقش قايم شده بود،محكم بغلم كرد و كيرشو شروع كرد به بالا و پايين كردن و حرفاي عاشقانه توي گوشم زدن كه بوي خشونت از هر كلمه ش ميومد:
_از همون روز كه كنار شهاب بي لياقت ديدمت فهميدم مال خودمي
بدنت روحت جسمت مال منه،گفتم اين خانوم مهندس خوشگل و جوون سهم منه نه اين پسره علاف كثافت كه به صدقه سر باباش رسيده اينجا
تو اين لحظه دست چپم كه حلقش توش بود و به لباش نزديك كرد و شروع كرد به بوسيدنش
اما تو وفادار تر از اون بودي كه به شهاب خيانت كني شايد احمق بودي…با وجود همه خيانتاي شهاب،برا همين به زور تورو گرفتم من هرچيو بخوام به دست ميارم هانيه و هرچيو كه بخوام
اما باز انقدر عاشقت بودم كه نخواستم به زور باهات بخوابم،تا امشب،امشب توي اون لباس محشر بي نظير بودي و ميدونم چقد دلبري كردي و اين روانيم ميكنه لعنتي
من نميذارم تو سهم كس ديگه اي بشي همين امشب مال خودم ميشي همين الان.و بهتره بدوني اون شهاب بي ناموس حتي بهت فكرم نميكنه و اگه هم بكنه
بايد قبرشو بكنه
با گفتن اين جمله همه بدنم بي جون شد و غرورم شكست،مثل همه ي سالايي كه از صداي فحش هاي هرزه بابام خرد ميشدم
حس كردم كسم باز ميشه،درد شديدي توي لگنم پيچيد
اما درد حرفاي يزدان زياد تر بود،خيلي زياد تر اونقدي كه حس ميكردم الان از فشار اين همه شكنجه روحي و جسمي ميميرم ،بي اختيار محكم يزدان بغل كردم و شونشو گاز گرفتم زمزمه كرد:
_جونم!جونم!اروم باش الان خوب ميشه
داشتم ميتركيدم يه چيز خيلي پهن و دراز حس كردم و اونجا تازه فهميدم چقد كيرش بزرگه.
وقتي همشو جا كرد يه اه كشيد ،مايع گرمي از وسط پام به اندازه خيلي زيادي ميرفت،اونم فهميد ،اونقد درد داشتم و اذيت ميشدم كه حس ميكردم پايين تنم از بدنم جدا شده،دو بار كيرشو عقب جلو كرد و بعد كشيدش بيرون
فقط اين بيت از ترانه شاهين يك سره
توي مغزم راه ميرفت
((با گريه با خون با صداي شوهرت در تخت
كز ميكند كنج خودت اين سايه ي بدبخت))
گفت:
نميخوام اذيتت كنم،برا امشب بسه
صداش غمگين بود
و من دليلشو نميدونستم
بي جون روي تخت افتاده بودم،با يه دستمال اروم تميزم كرد حتي همون موقع هم ميسوختم لباس راحتي تنم كرد،كنارم دراز كشيد و منو توي بغلش گرفت هنوز نميتونستم خودمو به دستش بسپارم اما من ديگه زنش بودم:)
تقصير خودم بود اگه ازش نميخواستم عقدم كنه
اگه قبول نميكردم بخاطر شهاب ضمانت نامه زنده بشم
اگه دستشو ميخوندم
واي…من هميشه يه دختر احمق بودم…

ادامه…

نوشته: Lady_haneh


👍 8
👎 3
10176 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

563992
2016-11-09 22:30:14 +0330 +0330

وااای چخوب

0 ❤️

563998
2016-11-10 00:14:43 +0330 +0330

خو چرا انقدر خری
مگه میشه همچین چیزی
ادم انقدر ساده؟ شاید فقط تو داستانا باشه
قشنگ مینویسی
ادامه بده

0 ❤️

563999
2016-11-10 00:17:23 +0330 +0330

zahrakostala
چی چی وای چه خوب
اصلا خوندی داستانا؟
یا زرتی اومدی نظر بدی

0 ❤️

564044
2016-11-10 17:00:29 +0330 +0330

.من حال ندارم فش بدم یدست برای دست گرمی خودتو انگشت کن

0 ❤️

564166
2016-11-11 22:09:04 +0330 +0330

زهر تلخی تو نوشته هات بود…من کلا با این جور داستانها حال نمیکنم که هیچ حالمم گرفته میشه…ولی در کل بد نبود…باقیشو آپ کن ببینیم چند چندیم با شما…

0 ❤️

564216
2016-11-12 09:59:36 +0330 +0330

عالیه ادامه بده منتظر قسمت های بعدیشم

0 ❤️