ستایش (3)

1393/05/09

… قسمت قبل

یه هفته ای بود ک از اون پیشنهاد غیرمنتظره ی صدیقی میگذشت…به لطف همین آقای صدیقی رفته بودم مطب دکترآریا و حالا به عنوان منشی اونجا مشغول به کار بودم…واقعا کارخوبی بود هم حقوقش خوب بود هم چون دکترآریا دوست دکتر صدیقی بود بابت دانشگاهم مشکلی نداشتم و میتونستم ب کلاسام برسم.موضوع خواستگاری صدیقی رو به ستاره گفته بودم چون واقعا دوست خوبی بود و توهمین مدت کوتاهم خیلی باهاش احساس صمیمیت میکردم.اونم تعجب کرده بود و گفته بود مگه صدیقی زن نداره ک منم جریانو براش تعریف کرده بودم.اما سفارش کرده بودم فعلا که هنوز هیچی معلوم نیس ب کسی چیزی نگه.یلدا و فاطمه هم همیشه نگاه های تمسخرآمیزو مشکوکشونو نثارم میکردن ولی برام مهم نبود.
.تو این یه هفته اینقد فکر کرده بودم کلافه شده بودم…بعضی اوقات اینقد مطمئن میشدم ک جوابم منفیه ک مخواستم همون موقع بهش زنگ بزنم و جواب بدم ولی فورا یاد کارها و محبتایی که بهم کرده بود،یاد صداقت و سادگی نگاه و حرفاش وقتی بهم پیشنهاد ازدواج داده بود می افتادم و منصرف میشدم…تو یه دوراهی گیرکرده بودم…من تاقبل پیشنهادش هیچوقت ب این چشم بهش نگاه نکرده بودم!صدیقی مرد خیلی خوبی بود،ازهر لحاظم ایده آل بود…چ ازنظر تحصیلات و وضع مالی چه تیپ و قیافه…منم براش احترام زیادی قائل بودم ینی یه جوری رفتارکرده بود که جزاینم نمی تونستم دربارش فکرکنم!جدای از اختلاف سنی 19سالمون چیزی که آزارم میداد این بود که من حسی بهش نداشتم…نه اون حسی که برای ازدواج لازمه…همیشه دوست داشتم با عشق رویایی ک تو همه رمان ها هست ازدواج کنم اما حالا…ینی باید به خاطر اینکه مدیونش بودم تن به این ازدواج میدادم؟!اما اون خودش گفته بود ک ب این چیزا فکرنکنم…با شناختی ک ازش داشتم مطمئن بودم حتی اگه بهش جواب رد بدم بازم کمکم میکنه اما خودم چی؟؟دگه چجوری میتونستم تو روش نگاه کنم؟؟ازاون طرف ستاره هم هی دم گوشم وزوز میکرد که “دیوونه مردم ازخداشونه همنچین شوهری گیرشون بیاد!اونوقت تو اینقد دس دس کن تا از دستت بپره!عشق و عاشقی مال تو فیلما و رماناس خره!من ک میگم قبول کن!”
شایدم حق با ستاره بود…عشق و عاشقی فقط برا فیلما بود!زندگی واقعی اینیه ک الان دارم توش دست وپا میزنم…زندگی ای ک توش واسه یه شب سرپناه مجبورشدم تن ب خواسته آدم کثیفی مثل علی بدم…شاید صدیقی میتونس یه حامی خوب برام باشه…کسی ک بتونه جای خالی همه ی اون کسایی ک تا الان نداشتمو برام پرکنه…خدارو چه دیدی شاید بعد ازدواج عاشقشم شدم!بازم مثل بعضی رمانا!
دقیقا 10روز ازاون روز گذشته بود که خودش زنگ زد.ایندفه دیگه خدارو شکر کسی تو اتاق نبود!استرس داشتم ولی جواب دادم.
-الو؟
-سلام ستایش خانم.شناختید که؟
-بله آقای صدیقی…خوب هستین؟
-ممنون شما چطورین؟
-خوبم مرسی.
-ازدکتر شنیدم ک رفتید سرکار.تبریک میگم!ایشالا ک موفق باشید.
-ممنون…بازم بابت اینک این کارو برام پیداکردین ممنونم.خیلی کارخوبیه.
-خداروشکر ک راضی هستین…
ضمنا ببخشید که این مدت دگه بهتون زنگ نزدم…مخواستم برای فکر کردن به پیشنهادم بهتون وقت داده باشم…فکر میکنم تو این 10روز فکراتونو کردین درسته؟
-بله همینطوره…راستش…
-میشه خواهش کنم بیام دنبالتونو حضوری باهم حرف بزنیم؟حتی اگه جوابتون منفیه نمیخوام پشت تلفن بشنوم!
-بله اتفاقا اینجوری بهتره…
اینو ک گفتم انگار یهو بادش خالی شد…صداش غمگین شد و گفت:پس …یعنی واقعا جوابت منفیه؟؟
آخییی…دلم براش سوخت …
-فکرکنم خودتون گفتید میخواین همدیگرو ببینیم…شاید اصلا تو این ملاقات نظرشما درمورد من عوض شد!
-منظورت چیه؟
-میشه بپرسم کجا میتونیم همدیگرو ببینیم؟؟
-فرقی نمیکنه هرجا تو بگی.
آدرس کافی شاپ نزدیک خوابگاه رو که یه بارم با ستاره اینا رفته بودیم و بهش دادم…ضمنا به اینم دقت کردم ک دگه ازفعل جمع استفاده نمیکنه!
-باشه من تا یه ساعت دیگه اونجام…مخوای بیام دنبالت؟
-نه ممنون راهی نیس خودم میام.
-باشه پس فعلا .
-خداحافظ


توی کافی شاپ پشت میز روبه روی هم نشسته بودیم و قهومون رو هم سفارش داده بودیم.هیچکدوم حرفی نمیزدیم و مشغول خوردن قهو هامون بودیم…صدیقی واقعا امروز سنگ تموم گذاشته بود!یه کت و شلوارطوسی خوشرنگ پوشیده بود بایه پراهن آبی آسمانی که دوتا دکمه اولش رو هم باز گذاشته بود و سینه ی ستبرشو ب نمایش میزاشت…موهاشم به حالت قشنگی کج شونه کرده بود و خیلی جذاب ترش کرده بود…تو دانشگاه هیچوقت اینجوری ندیده بودمش!یه عطری هم زده بود ک همون اول ک پشت میز نشستم بوش تو بینیم پیچیده بود و خیلی به دلم نشست…اما من با همون تیپ همیشگی و معمولیم اومده بودم!چون زیاد برام مهم نبود ک ب چشمش بیام حتی مخواستم اگه میشه خودش پشیمون بشه!
-خب من منتظرم جوابتو بشنوم ستایش…باورکن دیگه طاقت ندارم!
-خب راستش…قبل ازاینکه جواب بدم باید یه چیزایی رو براتون روشن کنم…
-بگو میشنوم!
-مطمئنا شما براتون خونواده و گذشته کسی ک مخواین باهاش ازدواج کنید براتون مهمه،اینطورنیس؟؟
-خب…بله…همینطوره…من میخواستم بعدازاینکه بعدازاینکه خیالم از بابت تو راحت شد برم نور و با خونوادت صحبت کنم.باورکن…
-میدونم…مشکل منم دقیقا همینجاست آقای صدیقی…اینکه من خونواده ای ندارم!
با این حرفم فکر کنم بیچاره کپ کرد!متعجب گفت:منظورتون چیه؟؟
و منم شروع کردم به گفتن…از پدری گفتم که تو 10سالگیم مرده بود…ازمادری که ترکم کرد…خونواده ای که منو نخواستن…حتی از علی هم بهش گفتم…اینکه شوهرخواهرم بهم چشم داشته و مزاحمم میشده و اینکه به اجبار باهام رابطه برقرارکرده بود و تونسته بودم از دستش دربرم…نمیخواستم هیچ چیز زندگیمو ازش مخفی کنم تا بعدا پیش وجدانم ناراحت باشم…ازطرفی میدونستم که صدیقی آدم با ایمان و معتقدیه و تقریبا مطمئن بودم که باشنیدن اینکه من قبلا هم باکسی رابطه داشتم هرچند ناخواسته،خودش از تصمیمش منصرف میشه.منم یجورایی دنبال همین بودم…ک بهش ثابت کنم عشقش دروغیه و با چند تاحرف نظرش درموردم عوض شده.
وقتی صحبتام تموم دهنم خشک شده بود…یه قهوه دیگه سفارش دادم و زل زدم به صدیقی…از قیافش معلوم بود که خیلی تو فکره و حتی یکم مردد شده!این حالت و ک تو صورتش دیدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با لبخند پیروزمندانه ای که رو لبم بود ازجام بلند شدم.
-خب دیگه با اجازتون من میرم.
اون ک انگارتازه از بهت حرفام دراومده بود آروم گفت:کجا؟؟
-فکرنکنم دیگه حرفی مونده باشه!
-معلوم هست چی میگی؟؟بگیر بشین باهم حرف بزنیم.
-ببینید آقای صدیقی…من کاملا درکتون میکنم.طبیعیه ک شما بخواین بعد صحبتای من پیشنهاد ازدواجتون و پس بگیرین…بنابراین اصلا از دستتون ناراحت یا چیزدیگه نیستم…شما حق دارین…
یه دفعه انگار کنترلشو از دست داد و دادزد:ستایش میگم بگیر بشین حرف بزنیم!
با اون دادی ک زد چندنفری برگشتنو مارو نگاه کردن و منم از ترس و ناچاری نشستم روی صندلی…چندتانفس عمیق کشید و گفت:ببخشید داد زدم…دست خودم نبود…ولی تو با کارات واقعا…
وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:آخه دختر خوب کی گفته من باشنیدن حرفات از تصمیمم منصرف شدم؟!خب بهم حق بده…تو یه دفعه اومدی چیزایی رو برام تعریف کردی که روحمم ازشون خبرنداشت و انتظار شنیدنشون روهم نداشتم!اونوقت توقع داری تعجب نکنم و نرم تو فکر؟!
با خودم فکرکردم دیدم خب راست میگه واقعا …
-حتی با این کارت الان برام عزیزترشدی …چون اینقدر صداقت داشتی که همه چیزو برام تعریف کردی…ببین درمورد خونوادت…من 16سال پیشم یبار باخونوادت سروکار داشتم و میدونم چجورآدمایی هستن.بنابراین چیزایی که درموردشون گفتی رو کاملا باور میکنم…اما به هرحال اونا خونوادتن حتی اگ تورو نخوان به خاطر همین من یه بارم ک شده میرم باهاشون صحبت میکنم تا نگن که بدون اجازه اونا ازدواج کردی…اما درمورد اون رابطه ای که گفتی…نمیگم جانخوردم یا ناراحت نشدم…اصلا انتظارشنیدن همچین چیزی نداشتم…ولی نمی تونم به خاطر این مسئله ک اونم ب گفته خودت ناخواسته بوده ازت بگذرم ستایش!فقط میخوام اگه مخوای بامن ازدواج کنی اون خاطره رو از ذهنت پاک کنی و تنها مرد توی ذهن و قلبت من باشم…حالا بازم ازت می پرسم…با من ازدواج میکنی ستایش؟؟
گیج شده بودم…تمام معادلاتم بهم ریخته بود.فکر نمیکردم با این مسئله اینطوربرخوردکنه.یعنی اینقدر دوستم داره؟؟اما من هیچ حسی بهش ندارم…با اینکه همه ی گذشتمو بهش گفتم،بازم حس میکنم اگه به پیشنهادش جواب مثبت بدم یجورایی بهش دروغ گفتم…چون اون حسی که بایدو بهش ندارم.من لیاقت اونو ندارم…اون حق داره باکسی ازدواج کنه که واقعا دوستش داره.اما با همه ی اینا سری به نشونه جواب مثبت تکون دادم…این حرکتمو که دید برق شادی تو چشماش دوید…لبخندی به پهنای صورتش زد که جذابیتشو بیشترکرده بود…دست سردمو که روی میزبود با دوتا دستاش گرفت.از حس دستای گرمش بدنم گرگرفت…اما هیچ حرکتی نکردم.آروم دستمو به سمت صورتش بردو با لب های گرمش بوسه ای روی دستم نشوند…حس میکردم داغ شدم…چشمامو بستم…صداشو شنیدم ک می گفت:قول میدم خوشبختت کنم ستایش…


به قولش عمل کرده بود…تو این سه ماهی ک از عقدمون می گذشت معنای واقعی خوشبختی رو کنارشایان حس کرده بودم…اونقدر منو به خودشو محبتاش عادت داده بود که فکر یه لحظه نبودنشم برام سخت بود…هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی اینجوری شایان و دوست داشته باشم!حالا دیگه بابت احساسم عذاب وجدان نداشتم و همونطورک خودش خواسته بود تنها مردتوی قلبم شایان بود…
عقدمونو ب خواسته من خیلی ساده و تو محضر انجام داده بودیم.باحضورپدر و مادرشایان و چندتااز فامیلای نزدیکش و البته دوست صمیمیم ستاره…شایان قبل عقد علی رغم مخالفت من رفته بود نور تا با خونوادم صحبت کنه…وقتی برگشت بهم گفت ک مخالفتی نکردن فقط گفتن ازما انتظار نداشته باشید بیاید تو مراسمتون شرکت کنیم!اما وقتی زنگ زدم مارال تا برای مراسم عقد دعوتش کنم بهم گفت ک سجاد به شایان گفته ستایش دگه هیچ نسبتی باما نداره…هرغلطی مخواد بکنه به ما مربوط نیس!فهمیدم که شایان بخاطراینک من ناراحت نشم اینجوری بهم گفته…حتی بهم گفت که هرموقعی خواستم منو می بره تا خونوادمو دوباره ببینم…اولش به حرفش خندیدم اما یکم که فکر کردم دیدم بهرحال اونا خونوادمن نمیتونم فراموششون کنم حتی با اون همه بدی ک درحقم کردن…مخصوصا سجاد که باهمه ی بدی هاش حق پدری به گردنم داشت…با خودم گفتم حتما یه روزی برای دیدن دوبارشون میرم ولی فعلا آمادگیشو ندارم…برخلاف قبلا دگه حسرت ارث پدریمو ک ازم گرفته بودنم نمیخورم حالا دیگه من کسی رو بدست آورده بودم ک ازهمه دنیا باارزشتر بود…
یاد چندروز پیش افتادم ک با شایان برای شام رفته بودیم خونه پدرمادرش.پدر و مادرشایان واقعا آدمای خوبی بودن اسم مادرش رها بود ک به خواسته ی خودش رها جون صداش میکردم و اسم پدرشم رضا که آقاجون صداش میکردم…خیلی باهام مهربون بودن جوری ک حس میکردم ک جای خالی پدر و مادر نداشتمو برام پرکردن حتی اصرارکرده بودن تا قبل عروسی برم پیش اونا زندگی کنم ولی من ازشون تشکرکرده بودم و گفته بودم خوابگاه راحت ترم.چون شایان درمورد خونوادم بهشون گفته بود،هیچوقت این مسئله رو ب روم نمیاوردن و چقد من به خاطر اینکارشون ازشون ممنون بودم.شایان تک فرزند بود و خداروشکر خواهرشوهر نداشتم!ولی بعضی اوقات نگاه ها و حرفای طعنه آمیز بقیه فامیلاش اذیتم میکرد ک ب خواسته شایان بهشون اهمیت نمیدادم.
اون شب خونه پدرمادرش بعداز خوردن شام ب اصرار اونا قرار شد که شب و همونجا بمونیم…بعد از چای و میوه با شایان وارد اتاق قدیمیش شدیم…قبلا هم وقتی اومده بودم اینجا با شایان اومده بودیم اتاقش تا اتاق دوران مجردیشو نشونم بده!ولی همیشه یه شام یا ناهار خونه مادرش می موندیمو می رفتیم خونه خودشایانم ک اصن نمیرفتیم میگفت تا قبل عروسی نمخوام ببرمت اونجا!بخاطرهمین هیچوقت تاحالا شبو باهم نبودیم هم استرس داشتم هم یه حس ناشناخته دیگه!
همینکه دراتاقو بست نشستم روی تخت شایانم روی صندلی رو به روی من نشست و یه جوری بهم نگاه میکرد که ناخودآگاه دستپاچه شدم!
-چیه چرا اینجوری زل زدی به من؟؟
-آخه خیلی خوردنی شدی تو این لباس راحتیا ستایش!
یه نگاه ب خودم کردم.یه شلوارآدیداس مشکی پوشیده بودم با یه تیشرت آستین بلند تقریبا تنگ سفید!
-وا!حالا مگه تو این لباسا چه فرقی میکنم؟؟
شایان از روی صندلی بلند شد،اومد روی تخت کنارم نشست،دستشو دور شونم حلقه کرد و آروم درگوشم گفت:آخه اینجوری همه چیت معلومه عزیزم…
رد نگاهشو که دنبال کردم دیدم زل زده به برجستگی سینم ک تو اون تیشرت تنگ کاملا مشخصه حتی بند سوتینمم از روی لباس معلوم بود!خیلی خجالت کشیدم ولی شایان ادامه داد:ستایش خب منم آدمم…آخه چجوری طاقت بیارم تا موقع عروسی!اگه میشه همین امشب…
وااای خدا شایان داشت چی میگفت!دگه از خجالت و یکمی هم ترس سرخ شده بودمو و لبمو می گزیدم که یهو شایان زد زیرخنده!به قیافش نگاه کردم.ازبس خندیده بود اشک از چشماش اومده بود پس داشت منو سرکارمیزاشت!
-مسخره!این چ حرفی بود زدی!
-اینو ک شوخی کردم عزیزم ولی جدا اگه یبار دیگه اینجوری سرخ شی و اونجوری لباتو بامزه کنی دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنما!
با این حرفش سریع سعی یه قیافه عادی ب خودم بگیرم ک مثل اینکه خیلی مضحک شده بودم چون شایان دوباره زد زیرخنده!
-کوفت مگه من دلقکتم هی میخندی بهم!بعدشم مشتی به بازوش زدم که دست خودم دردگرفت!
-آخخخخ بازوت چقدر سفته!
با شیطنت گفت:عشقم این الان تعریف بود دیگه؟؟
-برو بابا بی جنبه!
یهو شایان با یه حرکت اون یکی دستشو انداخت زیر پاهام و منو نشوند رو پاهاش.
-ا…شایان چیکارمیکنی ولم کن!
-ای بابا چقدر وول میخوری تو دختر!یه دقیقه آروم بگیر!
فشار دستشو دور کمرم بیشتر کرد .سرم روی سینش قرارگرفته بود طوری ک میتونستم صدای قلبشو بشنوم!چقدر تند و ملتهب میزد درست مثل قلب من!یه دستشو کرده بود تو موهامو آروم نوازششون میکرد…با بوسه داغی که روی پیشونیم نشوند اختیار هر حرکتی رو ازم گرفت،تو یه خلسه ی دوست داشتنی فرو رفته بودم حس میکردم آغوش شایان امن ترین جای دنیاس…یاد این جمله از حسین پناهی افتادم که می گفت:
“بهشت فاصله ایست به اندازه چند وجب بین بازوهای کسی که دوستش داری…”
حالاواقعا به این جمله رسیده بودم.
شایان منو به پهلو روی تخت خوابوند و خودشم همونطور دراز کشید طوری که سینه به سینش شده بودم و یه دستش دور کمرم بود و تو چشمام زل زد بود…از نگاه گرمش دلم می لرزید…آروم گفت:دوست دارم ستایش… وایندفعه اومد سراغ لب هام…اینقدر محو حرکاتش شده بودم ک نمیتونستم کاری کنم و حالا بازم اون بود ک سرشو فرو کرده بود تو گودی گردنم و بوسه های عاشقانشو نثارم میکرد…
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود شبی ک تو آغوش گرم شایان و زمزمه های عاشقانه گذشت…


کلافه شدم ازبس چندساعت مثل چوب خشک رو صندلی نشسته بودم!فقط دوست داشتم زودترآرایشگر کارشو تموم کنه حالا هر جورم ک شده بودم برام مهم نبود!هرچی هم ک بهش میگفتم نمیزاشت خودمو تو آیینه ببینم میگفت آخرسر!
بالاخره باکلی وسواس کارشو تموم کرد و با رضایت بهم نگاه کرد:واای محشر شدی عزیزم …مخصوصا اون چشمای شرقی و کشیدت…خستگی از تنم در رفت!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون…
به کمک یکی از شاگرداش لباسمو پوشیدم و بالاخره اجازه یافتم خودمو تو آیینه ببینم!
وااای خدا…یعنی این من بودم؟؟من چون زیاد اهل آرایش نبودم حتی وقتایی ک یکم آرایش میکردم تغییرمیکردم حالا با این همه دنگ و فنگ معلوم بود که 180درجه تغییرمی کنم!خودم میخواستم خودمو بخورم از بس که خوشگل شده بودم!
موهامو مش کرده بودم هرچند همش زیرکلاه بود و فقط یکمشو به صورت کج روی صورتم ریخته بودم ولی همونم به چشم میومد…ابرو هام از حالت دخترونه دراومده بود و نازک و کشیده شده بود…چشمام ک به قول آرایشگر محشر شده بود با اون خط و سایه چشم!لباس عروسمم خیلی دوس داشتم یه لباس ساده و درعین حال شیک و قشنگ با دامن دنباله دار…
-بسه دیگه عروس خانم کمترخودتو تو آیینه دید بزن بزار یه چیزی هم برا آقا دوماد بمونه ک الان اومده دنبالت!
-ا…مگه اومده؟
-آره عزیزم پایین منتظرته
با نارضایتی از تصویر توی آیینه دل کندم،تور رو انداختم روی سرم و به سمت پایین راه افتادم!استرس داشتم مخواستم ببینم واکنش شایان با دیدن من چیه!پایین که رسیدم دیدم که شایان و همینطور فیلم بردار دوربین به دست منتظرمن…شایان با دیدن من سریع به سمتم اومد و تو فاصله چندقدمی هم ایستادیم. مشغول برانداز شایان شدم.خیلی خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید و کراوات مشکی با خطای سفیدپوشیده بود…قربونش برم که هرچی میپوشه بهش میاد!موهاشم همونطور ک من دوس داشتم به صورت کج حالت داده بود.همینجوری داشتم تو دلم قربون صدقش میرفتم که شایان آروم اومد سمتم و تور رو از روی صورتم کنار زد.نگاهش اول رنگ تعجب بعدش رنگ تحسین گرفت.دستشو گذاشت پشت سرم و پیشونیمو بوسید.آروم جوری ک فیلمبردار نشنوه درگوشم گفت:عزیزم ای کاش یکم فکر منو میکردی!
-چطورمگه؟
-آخه من تاشب چجوری طاقت بیارم عشقم!
با این حرفش سرخ شدم و سرمو انداختم پایین.


ساعت دو شب بود و تازه از جشن برگشته بودیم…باهمه ی خوشی ای ک این جشن برام داشت ولی واقعا خسته بودم…ازماشین ک پیاده شدیم بادیدن حیاط خونه دهنم ازتعجب بازموند!اون حیاط و باغچه های مرده و بی روح حالا باگل های رنگارنگ پرشده بود…گل بنفشه،شمعدونی،حتی گل رز ک من خیلی دوس داشتم!پس بگو شایان چرا نمیزاشت این مدت بیام خونش!داشت تغییرات اساسی اعمال میکرد!
شایان که دید همونجوری وسط حیاط خشکم زده دستمو کشید و به سمت خونه برد.
داخل خونه هم مثل بیرونش 180درجه تغییرکرده بود!همه وسایل با وسایل شیک و مدرن عوض شده بودن و چیدمان خونه هم بی نظیربود.فکرکنم یه دیزاینر آورده بود خونه رو بچینه آخه به خودش نمیخورد ازاین سلیقه ها داشته باشه!
شایان کتشو درآورده بود و حالا داشت کراواتشو بازمیکرد،
-خب چطوره خانمی پسندیدی؟
-وااای عالیه شایان نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم!
-خب معلومه با یه بوس!
-آخجون چ کم هزینه!
شایان لباشو آورد جلو منظورشو فهمیدم و گفتم:ا…دگه پررو نشو دیگه…لپتو بیار ببوسم!
پوفی کرد و گونشو به طرفم گرفت.تا خواستم لبامو روی گونش بزارم یهو سرشو برگردوندو لباش رو لبام قفل شد!با اینکه غافل گیر شده بودم اما دلم نمیخواس لبامو بردارم!چند لحظه همونطور موندیم و بعد شروع کردیم بخوردن لبای همدیگه…گرمتر و پرحرارت تر از دفعات قبل…همونطور که لبام رو لباش قفل بود بغلم کرد از پله ها بردم بالا.وارد اتاق خواب شد و آروم منو روی تخت دونفره گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید و دوباره…
وقتی دید بااون لباس دارم اذیت میشم بلند شد وگفت:تا تو لباساتو عوض کنی برمیگردم عزیزم.
شایان ک رفت اول نشستم پشت میزتوالت و با شیرپاک کن آرایشمو پاک کردم…آخییش زیر اون همه آرایش احساس خفگی میکردم!بعدشم لباسمو در آوردم و یه لباس خواب حریر سفید پوشیدم که عملا جایی از بدنمو نمی پوشوند!
همینکه روی تخت نشستم شایان وارد اتاق شد.پیرهنشو درآورده بود و فقط شلوارتنش بود.بی اختیار چند لحظه زل زدم ب بالا تنه ی برهنه و عضلانی شایان…به خودم ک اومدم با خجالت سرمو انداختم پایین…این حرکتمو که دید اومد روی تخت کنارم نشست،دستشو زیر چونم گرفت و سرمو آوردبالا،
-ستایش به من نگاه کن…من شوهرتم می فهمی!از این بعد دیگه من مال توام و تومال من…آغوش منو هرچیز دیگه ای که دارم فقط برای توئه پس دیگه لازم نیس ازم خجالت بکشی باشه؟
سرمو تکون دادم که منو کشوند تو بغلش و سرمو گذاشت روی سینش…حرارت بدنشو راحت میتونستم حس کنم.سرشو کرد تو موهامو بوسیدشون…منو محکمتر به خودش فشار داد و منم بی اختیار بوسه ای روی بازوش زدم…
-آخخخخ…ستایش…دیوونم کردی
منو خوابوند روی تخت و خودشم شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن لاله ی گوش و گردنم…یه دستشو از زیر لباس خوابم رد کرد و به سمت سینم برد و از روی سوتین گرفتش
-اوففففف عشقم …
دگه تو حال خودم نبودم… گرمای وجود شایان داشت ذوبم میکرد.زمزمه های دوستت دارم و نفسای گرمش که ب گوشم میخورد …
شایان دستشو به لباس خوابم کشید.فهمیدم میخواد دربیارتش.خودمو یکم بالا کشیدم تا بتونه لباسو از تنم دربیاره…حالا دیگه فقط با یه سوتین و شرت مشکی جلوش درازکشیده بودم…مخصوصا اینارو تنم کرده بودم چون میدونستم رنگ مشکیشون با پوست سفیدم تضاد قشنگی رو به وجود میاره…
چند لحظه ای بود که شایان با چشمای خمار و پراز شهوتش زل زده بود به بدنم…از نگاهش گرمم میشد ولی هیچ کاری نمیکردم.میخواستم کشش شایان رو به خودم ببینم…
-ستایش…باورم نمیشه…یعنی تو…تو مال منی؟؟
-آره عشقم فقط مال خودتم…
این حرفمو که شنید یه آه بلند کشید و افتاد روم و درحالی کمی خشونت هم به حرکاتش اضافه شده بود سوتینمو باز کرد…ازاین حرکات خشن و مردونش خوشم میومد…از اینکه داشتم خودمو دراختیار مردی میزاشتم که شوهرمه و همه عشق و جسم و روحش متعلق به منه غرق لذت می شدم…احساسی که داشتم اصلا قابل مقایسه با احساسی که تو رابطه با علی داشتم نبود…تازه میفهمم اون احساس زودگذرم چیزی جز هوس نبود…ولی حالا داشتم سکس و عشق رو باهم تجربه میکردم.
علی همچنان مشغول خوردن و لیسیدن سینه هام بود.یکیشو توی دهنش میکرد و اون یکی رو هم تو دستاش محکم فشار میداد…گاهی وقتا یه گاز کوچیک از نوک سینه هام میگرفت که دادم درمیومد و اونو حشری تر میکرد.
همینطور پایین تر رفت از روی شیکمم رد شد تا اینکه به شرتم رسید.قبل اینکه دربیارتش دستشو آروم برد تو شرتم…کسم حسابی خیس شده بود…تماس دستشو که روی کسم احساس کردم دیگه نتونستم طاقت بیارم و ناخودآگاه یه آه بلند کشیدم:آه ه ه ه…
-ای جاااااااانم…قربون آه کشیدنت برم…
یکمی همونطور کسمو مالید بعد شرتمو از تنم درآورد…نگاش به کسم افتاد جووون بلندی گفت و مشغول خوردن شد…دگه نفسام از شدت لذت بالا نمیومدن…زبونشو روی شیار کسم میکشید و کمی توی کسم فشار میداد…یکم که گذشت دست ازکارش کشید،خودش روی تخت دراز کشید و منو بغل کرد و روی خودش نشوند…میدونستم حالا نوبت منه که بهش حال بدم …شروع کردم از لباش و بعد گردنش…می بوسیدم و گاهی هم زبونمو میکشیدم روش…ب سینه های عضلانی و ستبرش که رسیدم یه بوس کوچیک از سرسینه هاش زدم که آهش بلند شد…اینقدر بدنش مردونه و عضلانی بود که دوس داشتم به همه جای بدنش دست بکشم…بازوهاشو بوسیدم و شیکمشو لیس زدم…اونم داشت دستاشو به پشت بدنم و گاهی اوقات روی باسن گوشتی و خوش فرمم میکشید…
کمربندشو بازکردم.یکمی شلوارشو پایین کشیدم ک خودش بقیشو از پاش درآورد…کیرش اینقدر شق شده بود که سرش از شرتش بیرون زده بودم!بهش نگاه کردمو خندیدم!
-چیه عزیزم؟؟تقصیر خودته اینجوریش کردی دیگه!
یکم دستمو از روی شرت به کیرش مالوندم و بعد شرتم از تنش در آوردم…شایان کلا پوستش سبزه روشن بود و رنگ کیرش هم یکم تیره تر از رنگ پوستش بود…ولی خیلی ازش خوشم اومده بود کلفت و خوش فرم بود.طوری که دلم مخواست هرچه زودتر طعمشو تو دهنم حس کنم!به چشماش نگاه کردم که با نگاهش داشت ازم میخواست براش ساک بزنم…منم اول یه بوسه به سرکیرش زدم و بعد کردمش توی دهنم و شروع به خوردن کردم.تا اونجایی که میتونستم میکردمش تو دهنم طوری که سرکیرشو تو حلقم احساس میکردم و تخماش میخورد به چونم…از بالا تا پایین کیرشو با زبونم لیس میزدم و میبوسیدم میخواستم عین اون حالی که اون به من داده رو منم بهش بدم که انگار موفقم بودم چون شایان دیگه همونجور اه و اوف میکرد و قربون صدقم میرفت و ازم میخواست بیشتر بخورم…
-ستایش کیرمو دوس داری؟؟
-آره عزیزم خیییلی!!
-جووووووون…براخودته …بخورشششش…
رفتم سراغ خایش و تخماشو هم حسابی خوردم و لیس زدم…تخماشو یکی یکی میکردم تو دهنمو میمکیدم…
-بسه عشقم بیا بغلم.
رفتم و خودمو از پشت بهش چسبوندم.اونم یه دستشو حلقه کرد دور شکمم و همونطور که گردن و گونمو می بوسید با دست دیگش کیرشو گذاشت دم کسم…داغی کیرشو که لای پام حس کردم لذت همه وجودمو گرفت…همینطور آروم جلو و عقب میکرد…و در همون حینم دستای مردونه و گرمشو به همه جای بدنم میکشید…سینه هام…شکمم…رون پاهام و…دیگه طاقت نداشتم …مخواستم هرچه زودتر وجودم با وجودش یکی شه…تشنه کیرش شده بودم…ولی نمیتونستم بهش بگم…چشمامو بهش دوختم و اونم فکرکنم از نگاهم فهمید چی میخوام…آروم چشماشو ب نشونه فهمیدن باز و بسته کرد،لبخندی زد و سرکیرشو روی سوراخ کسم گذاشت…فشار خفیفی بهش وارد که از همونم یه آن دردم گرفت و یه داد بلند کشیدم که لبای شایان رو لبام قفل شد و شیرینی لباش دردو از یادم برد…اما همینکه دوباره فشارش داد بازم از شدت درد ناله ای کردم اما اون بدون توجه فشارو بیشتر کردو…
یهو حس سوزش شدیدی بین پام احساس کردم…دردش واقعا خارج از تحمل بود…اشکام جاری شدن از شدت درد بازوی شایان و گرفتم و محکم فشارش میدادم…همینکه یکم دردش داشت کم میشد بازم شایان قسمت بیشتری ازکیرشو داخل کسم فرو کرد فکر کنم تقریبا همه کیرش داخلم شده بود…چون شیکمش کاملا به پشتم چسبیده بود…دیگه از شدت درد فقط فقط ناله میکردمو ناخنامو توی بازوی سفت شایان فرو کردم اونم با اینکه میدونستم خیلی دردش اومد حرفی نزد فقط بی وقفه منو می بوسید:
-ستایشم الان دردش تموم میشه…به این فکرکن که دیگه مال خودم شدی…مال شایان…خانم من شدی عشقم…الان دیگه وجودمون باهم یکی شده…هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره تا آخرعمرباهاتم ستایش…تا آخرش جات تو بغل خودمه ستایش…
با حرفا و بوسه های گرم و عاشقانه شایان کم کم دیگه داشت درد یادم میرفت…هرچند هنوز یکم حس سوزش داشتم…ازحرفای قشنگ شایان غرق لذت بودم خدارو شکر میکردم که چنین مردی رو سر راهم قرار داده…بعد این همه سختی که تو زندگی کشیدم خدا هدیه ای بهم داد که با دنیا عوضش نمیکنم…از حس اینکه این آغوش و دستای گرم و حمایتگر تا آخرعمر مال منه لبریز از شادی میشدم…
کیرش که یکم تو کسم جا بازکرد آروم شروع کرد به حرکت دادنش…اولش یواش جلو عقب میکرد و بعدش ضربه هاش محکم تر شد و ناله های حشریش هم بهش اضافه شده بود…دیگه اون حس درد ازبین رفته بود و یه حس لذت توصیف ناپذیر جایگزینش شده بود…صدای برخورد بدنش با بدنم که کل اتاقو برداشته بود دیوونه ترم میکرد.طوری که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تو یه لحظه به اوج لذت رسیدم و ارگاسم شدم…یکم آب ازکسم بیرون زد و تو بغل شایان شل شدم…چند لحظه بعد شایان هم آه بلند و مردونه ای کشید و عصاره ی وجودشو توی کسم خالی کرد…چند دقیقه هردو سکوت کرده بودیم…تا اینکه شایان منو محکم به خودش فشار داد و گفت: دوستت دارم ستایش…خانمم…
-منم دوست دارم مرد من…
پایان فصل اول
17 فروردین 93

ادامه…
امضای نویسنده : @م.شهناز@


👍 0
👎 0
61785 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

429371
2014-07-31 18:15:27 +0430 +0430
NA

عالی بود,مرسی

0 ❤️

429372
2014-07-31 18:25:50 +0430 +0430
NA

khaste nabashi
khooooob boood

0 ❤️

429373
2014-07-31 18:30:34 +0430 +0430
NA

عالی بود ممنون
ممنون

فقط یه جاش هواست نبود به جای شایان نوشته بودی علی
اونجایی کی شایان شب عروسی سینه هاتو تو دستش گرفته بود نوشتی علی سینه هامو… .
بازم ممنون

0 ❤️

429374
2014-07-31 18:33:15 +0430 +0430
NA

آفرین
بازم خوب نوشتی
ممنون از زحماتت
نمره کامل تقدیم میشه

0 ❤️

429375
2014-07-31 18:46:27 +0430 +0430
NA

خيلى عالى بود مرسى

0 ❤️

429376
2014-07-31 18:58:13 +0430 +0430
NA

عالی بود
دوست داشتم خسته نباشی

0 ❤️

429377
2014-07-31 19:37:03 +0430 +0430
NA

با دوست عزیزمون "آنوهه " موافقم .
من به دلیل اینکه بعد از مدتها, امروز یه سری به اینجا زدم هر سه قسمتو با همدیگه خوندم و نظر شخصی ام اینه که از سطح متوسط داستانهای سایت خیلی بالاتر بود.
فقط من هر چی فکر کردم متوجه نشدم که “ی” کیبورد یا گوشی شما (که با اون داستانو تایپ کردید) چرا فقط روی کلمه ی "دیگه " مشکل داشته و الباقی کلمات را درست تایپ کرده ولی همه ی “دیگه” ها “دگه” تایپ شده. که البته یه دلیلی داشته دیگه! ؟؟

0 ❤️

429378
2014-07-31 19:44:05 +0430 +0430
NA

عالی بود واقعا خسته نباشی

0 ❤️

429379
2014-07-31 19:45:52 +0430 +0430
NA

خسته نباشی خیلی عالی بود

0 ❤️

429380
2014-07-31 19:56:51 +0430 +0430
NA

vasate dastan shakhsiata ro ghati kardi jaie shayan gofti ali
kheili hashie dasht
ama sabke neveshtanet khobe :-)

0 ❤️

429381
2014-07-31 20:33:39 +0430 +0430
NA

اره منم موافقم با رضا جون.توى قسمت سومت ديگه هيچ ردى از على دنبال نکردى ويه جورايى خواستى سرهم بنديش کنى و بزارى کنار.يه دفعه على اين مهره اى که يکى از رل هاى اصلى داستانت بود و کنارگذاشتى.من اميدوارم که تو يه داستان ديگه که ادامه همين باشه از سرگذشت على بگى که ببينيم چى به سر اين ادم شحوت پرست مياد.چون غير ممکنه همچى ادمى با اون کينه اى و پول و قدرتى که داره ازستايش دست بکشه.وبزاره براحتى با يکى ديگه زندگى کنه.البته با همه وجود من امتياز کامل و دادم بهت.خسته نباشى.

0 ❤️

429383
2014-07-31 23:03:43 +0430 +0430

سرکار خانم زحمت کش. این که کپی شدست
قسمت اول داستانت کپی رمان عشق پیریه
منهای قسمتای سکسیش
کون ادم میسوزه که میگی کلی زحمت کشیدم براش.

0 ❤️

429385
2014-08-01 02:13:23 +0430 +0430
NA

مرسی عالی بود give_rose

0 ❤️

429386
2014-08-01 04:44:15 +0430 +0430
NA

قانون کپی رایت نباشه همینه دیگه

0 ❤️

429387
2014-08-01 05:02:15 +0430 +0430
NA

خوب بود.خسته نباشی…ولی اخرش معمولی تموم شد.انگار خودتم خسته شده بودی که میخواستی زود داستان تموم بشه.
بازم ممنون.منتظر داستان های بعدی هستیم.

0 ❤️

429388
2014-08-01 06:33:24 +0430 +0430
NA

داستان جالبی بود ممنون و خسته نباشی

0 ❤️

429389
2014-08-01 07:43:58 +0430 +0430
NA

عالی بود حیف این داستان قشنگ که اینقدر زود تموم شد
بازم بنویس

0 ❤️

429390
2014-08-01 08:06:33 +0430 +0430

خسته نباشی
یه کوس میخاستی بدی اینقدر داستان نوشتن نداشت عزیز
دریه کلمه می گفتی جرت دادوتموم

0 ❤️

429391
2014-08-01 08:39:08 +0430 +0430
NA

عالی بود شیک و مجلسی داستانتو نوشتی … من که حال کردم.

0 ❤️

429392
2014-08-01 09:22:13 +0430 +0430

من که قسمت های قبل رو نخوندم پس این قسمت رو هم نمیخونم

0 ❤️

429393
2014-08-01 15:37:27 +0430 +0430
NA

تقریبا خوب بود ولی معلوم نشد علی چی شد؟ مرسی

0 ❤️

429394
2014-08-05 09:26:14 +0430 +0430
NA

خدايش قشنگ بود
خسته نباشي
عالي بود عالي

0 ❤️

429395
2014-08-05 12:04:53 +0430 +0430
NA

خوب بود
.
.
قسمتای سکسیشو رد کردم و میخواستم ببینم علی سنگی چیزی لای چرخ زندگیت می گذاره ولی انگار علی کلا تو این قسمت نبود .

0 ❤️

429396
2014-08-07 10:44:18 +0430 +0430
NA

خانم شهناز بد نبود اشکالاشو دوستان گفتند ولی حتما باید از علی دوباره اسمی میوردی من مطمئن بودم علی شایانو میکشه ولی انگار خیلی بی بخار بود خاک بر سر. ولی در کل امروزمو کلا پر کرد. دستمریزاد

0 ❤️

429397
2014-08-08 00:25:35 +0430 +0430
NA

ولی یکی از دوستان گفت که شما از کتاب عشق پیری کپی کردی منم مجبوری ساعت 4 شروع کردم ب خوندن کتاب الان ساعته 2 نیمه شبه تا تمامش کنم کلا که کپی برداری بود ولی خو زحمت تایپ رو که کشیدی بازم میگم دستمریزاد

0 ❤️

429398
2014-08-18 03:18:22 +0430 +0430
NA

خسته نباشی، خوب بود
فقط ی سوتی دادی و به جای شایان نوشتی علی که شاید نشون میده داستان ساختگیه ولی جس توصیفی خوبی داشت

0 ❤️

429399
2014-08-22 08:48:38 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود.
من عشق پیری رو نخوندم ولی میدونم یه داستان خوب خیلی رو روند داستانی که آدم داره مینویسه تاثیر میذاره مخصوصا اگه تازه کار باشی.
حافظم از بقیه تاثیر میگرفته ما که ماییم biggrin
خب…
خیلی عالی بود مخصوصا توصیفاتت از عشق قشنگشون.من که بغض کردم و اشک تو چشام جمع شد.
و هرچند علی یهویی و غیرمنتظره غیب شد مخصوصا وقتی ستایش تو ماشینش نشسته بود فقط پرسید میخوای با من باشی؟اونم گفت نه و تموم!
و اینکه با همه ی اینا زیاد داستانو کش ندادی خوب بود.
ممنون :)

0 ❤️

429401
2014-08-26 05:45:28 +0430 +0430
NA

آقا/خانوم کوچولو فکر کردی خیلی زرنگی اومدی داستان یه رمان الکترونیکی رو خلاصه کردی و بهش قسمتای سکسی اضافه کردی و به اسم داستان خودت گذاشتی تو سایت سکسی؟؟ نه کوچولو از اون جایی که من این کتاب و خوندم و اسمشم عشق پیریه کلک مرغابیت جواب نداد، حداقل یه زحمت به خودت میدادی اسما رو عوض میکردی تنها غلطی که کردی این بوده که قسمت عشق عمه و شوهرعمشو حذف کردی، تهشو زدی و فیلم هندیش کردی،بهش سکس اضافه کردی، شخصیت دختره رو به گند کشیدی و اسمشو عوض کردی، عمه ی مردشم جوون کردی و به اسم خودت گذاشتیش. کوچولو دزدیم هنر میخواد که تو نداری. ضمنا علی نه خوشتیپ بود نه دختره بهش روی خوش نشون داد.م

0 ❤️

429402
2014-12-25 07:47:11 +0330 +0330
NA

خوب بلدی مردم را سرکار بذاری اشتباه فاحش داستانت اینجا معلوم شده جای خالی

این حرفمو که شنید یه آه بلند کشید و افتاد روم و درحالی کمی خشونت هم به حرکاتش اضافه شده بود سوتینمو باز کرد…ازاین حرکات خشن و مردونش خوشم میومد…از اینکه داشتم خودمو دراختیار مردی میزاشتم که شوهرمه و همه عشق و جسم و روحش متعلق به منه غرق لذت می شدم…احساسی که داشتم اصلا قابل مقایسه با احساسی که تو رابطه با علی داشتم نبود…تازه میفهمم اون احساس زودگذرم چیزی جز هوس نبود…ولی حالا داشتم سکس و عشق رو باهم تجربه میکردم.
علی همچنان مشغول خوردن و لیسیدن سینه هام بود.یکیشو توی دهنش میکرد و اون یکی رو هم تو دستاش محکم فشار میداد…گاهی وقتا یه گاز کوچیک از نوک سینه هام میگرفت که دادم درمیومد و اونو حشری تر میکرد.
همینطور پایین تر رفت از روی شیکمم رد شد تا اینکه به شرتم رسید.قبل اینکه دربیارتش دستشو آروم برد تو شرتم…کسم حسابی خیس شده بود…تماس دستشو که روی کسم احساس کردم دیگه نتونستم طاقت بیارم و ناخودآگاه یه آه بلند کشیدم:آه ه ه ه…

0 ❤️