+خانم محترم با من بحث نکنید. ما تا دلتون بخواد مدرک داریم. کار غیر قانونی شما بی پاسخ نخواهد ماند. اول از همه پروانه طبابت شما باطل میشه. یعنی نه تنها حق ندارید که متخصص زنان و زایمان باشید، بلکه یک دکتر عمومی ساده هم نخواهید بود.
صدای افخم به تته پته افتاد و گفت: اصلا شششما کی هستین؟ ددلیلی نمیبینم که پپپای تلفن با شما در این مورد حرف بزنم.
دیگه بیشتر از این دلم نیومد سر به سر افخم بذارم. البته دیگه بیشتر از این نمیتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. خندهام گرفت و گفتم: توعه خنگ یعنی صدای من رو تشخیص ندادی؟
افخم کمی مکث کرد. بالاخره من رو شناخت و گفت: بمیری مهدیس. مگه دستم بهت نرسه. از وسط جرت میدم. اصلا تقصیر منه که همون چهار سال پیش که جوجه صورتی بودی، بهت رحم کردم. باید جوری ترتیبت رو میدادم که الان واسم دُم در نیاری. کثافت عوضی، داشتم سکته میکردم.
صدای خندهام رفت بالا و گفتم: وای افخم حاضرم یه دست راستکی بهت بدم و الان قیافهات رو ببینم.
-خفه شو بیشعور. گفتم که، مگه دستم بهت نرسه.
سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم و گفتم: باشه عزیزم، هر وقت بخوای من در اختیار تو. اصلا باعث افتخار ماست که توسط شما جر بخوریم.
-اینقدر زبون نریز ورپریده.
+چشم هر چی شما بگی.
-کوفتِ چشم.
+نمیخوای بپرسی برای چی زنگ زدم؟
-غلط کردی برای هر چی زنگ زدی. تنم هنوز داره میلرزه.
+یه سوال خیلی مهم ازت دارم. درباره روناک. یه اتفاقی افتاده افخم. اوضاع اصلا خوب نیست.
افخم متوجه شد که دیگه جدی شدم. کمی مکث کرد و گفت: چی شده؟
+فعلا نمیتونم بهت بگم. فقط یک سوال مهم ازت دارم.
-چی؟
+یادته چند سال پیش، روناک دوستش که حامله شده بود رو آورد پیش تو تا کمک کنی که بچهاش رو سقط کنه؟
-آره همون که ازم خواست تا به همه بگم خودش حامله شده بوده. یادمه که قبلا یک بار در موردش حرف زدیم.
+بله منم یادمه. کلا زدی زیرش و گفتی روناک حامله شده بوده. باورت نمیشد من جریان رو میدونم.
-حفظ رازداری، مهم ترین وظیفه ماست.
+فعلا حفظ رازداری رو بکن تو کون خر. من باید دوست روناک رو ببینم.
-وا چیکار با اون داری؟
+میگم فعلا نمیتونم بگم جریان چیه. باید باهاش حرف بزنم. در جریانم که بهترین دوست و البته تنها ترین دوست روناک بوده. باید یک سوال مهم ازش بپرسم. بدون اینکه روناک بدونه. موضوع حیاتیه افخم.
-چرا از نوید نمیپرسی؟ دوست پسر روناک بوده و همه رابطههای روناک رو میدونسته.
+نوید این دختره رو نمیشناسه. روناک دوست نداشت که دختره یک راز مهم از زندگیاش رو بفهمه. برای همین هیچ وقت به نوید نشونش نداد.
-روناک واقعا پیچیده و عجیب بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا ازم خواست شایعه کنم که از نوید حامله است و سقط کرده. معمولا ملت یواشکی سقط میکنن و به کَسی نمیگن.
+پیچیدگی روناک رو ول کن. اسم و نشونی دختره رو بهم میدی یا نه؟
-اوکی باشه. البته فقط اسم و فامیلش رو دارم.
+همون بسه.
-برات پیام میکنم.
+مرسی عزیزم. جبران میکنم.
گوشی رو قطع کردم و به نوید پیام دادم: تا چند لحظه دیگه اسم و فامیلش رو برات پیام میکنم.
ژینا به من نگاه کرد و گفت: هنوز نمیتونم بفهمم که این دختره چه ربطی به این جریان میتونه داشته باشه.
گوشیام رو گذاشتم روی میز عسلی. کامل تکیه دادم به کاناپه و گفتم: از وقتی که اون زنیکه فضول پیداش شد، نوید ریخته به هم. داره همه رو چک میکنه. مطمئنه که بالاخره یکی، جمع مخفی ما رو لو داده. البته حق داره. اون زنیکه از محفل مخفی ما خبر داشت. برای من هم سواله که از کجا خبر داشت؟ روناک چند بار اومده ایران و خب در جریان محفل مخفیمون هست. یعنی خودش هم چند بار، پارتیهامون رو از نزدیک دید.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: یعنی نوید به روناک شک داره؟
+نه به این عنوان که از عمد ما رو لو داده باشه. نوید داره ضعیف ترین گزینهها رو هم بررسی میکنه. تا سوراخ این جریان رو پیدا نکنه، ولکن نیست. احتمال ضعیف میده که شاید روناک در حد یک صحبت و اعتماد دوستانه، جریان رو به این دوستش گفته باشه. میخواد حتی این رو هم چک کنه.
ژینا سرش رو خاروند و گفت: واقعا عجیبه. یک زن از ناکجا آباد پیداش میشه و میخواد تو کار ما فضولی کنه. من هنوز میگم که مامور پلیس بوده.
+اگه مامور پلیس بود، من و تو الان اینجا نبودیم.
-راستی تو دیدیش آره؟
+آره چطور؟
-خوشگل بود؟
+آره چهره ناز و دوست داشتنی داشت.
-میخواست مخ نوید رو بزنه؟
+آره انگار، اما به کاهدون زده بوده.
ژینا خندهاش گرفت و گفت: بدجور هم زده بود. اوکی عزیزم، من کم کم برم.
+هر جور راحتی. گفتم که اینجا خونه خودتونه. هر وقت بیایین و هر وقت برین. جای کلید مخفی رو هم که میدونین.
ژینا متوجه منظورم شد. ایستاد و انگار سعی کرد جلوی ناراحتی خودش رو بگیره و گفت: فدات شم مهربونم.
اومد به طرف من. لبهام رو بوسید و گفت: دوسِت دارم جوجه.
بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم روی کاناپه. خسته بودم و خوابم میاومد. ساعت گوشیام رو گذاشتم برای شش صبح که سر وقت به کلاس برسم. به پهلو خوابیدم و چشمهام رو بستم. تازه چُرتم برده بود که با صدای در خونه، پریدم. ایستادم و با قدمهای آهسته، خودم رو به در رسوندم. وقتی در رو باز کردم، سمیه گفت: وای چه بد، خواب بودی؟
برگشتم و گفتم: تازه خوابم برده بود.
سمیه وارد شد. در رو بست و گفت: درِ ورودی آپارتمان باز بود.
دوباره خوابیدم روی کاناپه و گفتم: این سرایدار احمق همیشه باز میذاره.
-فکر نمیکردم به این زودی بخوابی.
+خسته بودم.
-نوید گفت بیام بهت سر بزنم.
پوزخند زدم و گفتم: چه خوب. جدیدا هر کی نگران من میشه، یکی دیگه رو میفرسته تا بهم سر بزنه.
سمیه نشست پایین کاناپه. موهام رو نوازش کرد و گفت: دل خودمم برات تنگ شده بود.
صورت سمیه رو به آرومی لمس کردم و گفتم: خیلی داغونم سمیه. نوید که به خاطر جریان این زنیکه، کلا قاط زده و نمیشه طرفش رفت. سحر هم که…
سمیه لبخند مهربونی زد و گفت: تو حق نداری کم بیاری. هر کَسی که جریان این زنیکه رو شنیده، حسابی ترسیده. اما همه فقط به تو نگاه میکنن. تو جمعشون کردی. تو بهشون انگیزه دادی. تو بهشون یک مسیر جدید دادی. به قول خودت، هر چند وقت یک بار، برای چند ساعت هم که شده، بدون ترس از قضاوت شدن، برای دل خودشون زندگی میکنن و خوش میگذرونن. تو باعث شدی، اکثرشون یک پارتنر ثابت و مطمئن پیدا کنن. تو از تنهایی نجاتشون دادی. همهشون، تو و نوید رو میپرستن. حالا که نوید سر این جریان، عصبی و کمی از ریتمش خارج شده، تو نباید جا بزنی. همهشون رو دوباره جمع کن و بهشون بگو که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. درباره سحر هم متاسفانه باید بگم که مدیریتش با خودته. تو این مورد هم غیر از خودت، کَسی نمیتونه بهت کمک کنه. انگار تو وارد این دنیا شدی که تنهایی از پس همه چی بر بیایی.
نگاه پر از محبت و لحن ملایم سمیه، کمی درون آشفتهام رو آروم کرد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: یاد روزی افتادم که با هم آشنا شدیم.
سمیه خندهاش گرفت و گفت: هنوز باورم نمیشه که چطور جرات کردی که اون جمله رو به من بگی. من هیچ نشونی و رفتاری نداشتم که ثابت کنه همجنسگرام، اما تو چشمهام نگاه کردی و اون جمله عجیب و خنده دار رو گفتی.
من هم یاد چهره بُهت زده اون روز سمیه افتادم و گفتم: یک جورایی مطمئن بودم که زدم تو خال. من بدون اینکه به آدمها نگاه کنم، میتونم سنگینی نگاهشون رو حس کنم. سنگینی نگاه تو، روی چهره و اندامم، بیش از حد نرمال بود. وقتی سرم رو چرخوندم و باهات چشم تو چشم شدم، هول شدی و نگاهت رو ازم گرفتی. کاری که معمولا مردهای هیز میکنن.
-هر چی که بود، آشنایی با تو، همه چی رو تغییر داد. حتی توی خواب هم نمیدیدم که اینقدر دختر همجنسگرا مثل من وجود داشته باشه. هیچ وقت فکر نمیکردم که وکیل آدمی مثل نوید بشم. تو اون روز تبدیل به رویای واقعی من شدی.
+اوضاع با ژینا چطور پیش میره؟
-مثل همیشه. احساساتم رو پس میزنه. میگه فقط به درد سکس میخوریم.
+مثل سگ دروغ میگه. به من اعتماد کن. ژینا بیشتر از تو، درگیر رابطهتون شده. تنها مهارت و هنر ژینا اینه که احساسات درونش رو مخفی کنه.
-کاش همینطوری باشه. البته هرگز نشده به تو اعتماد کنم و ضرر کنم. من کم کم برم. تو هم به استراحتت برس.
+غلط کردی میخوای بری. خوابم رو پروندی و میخوای بری؟ دونات درست میکنم تا با چای بخوریم.
-وای که من از تعارف بدم میاد. پس قبوله.
خواستم جواب سمیه رو بدم که افخم بهم پیام داد: دنیا کرمانی مقدم.
ایستادم و گوشیام رو به دست سمیه دادم و گفتم: اسم و فامیل این دختره رو برای نوید پیام کن. همون دوست مخوف و مخفی روناکه.
سمیه گوشیام رو گرفت و گفت: خیلی بعید میدونم روناک حرفی به این دختره گفته باشه. اما خب نوید میگه همه گزینههای مشکوک رو باید بررسی کنیم.
فراموش کرده بودم که آرد رو کجا گذاشتم. داشتم دنبال آرد میگشتم که درِ خونه باز شد. سحر اومد داخل. جواب سلام سمیه رو با سردی داد و رفت داخل اتاق. به دنبال سحر رفتم داخل اتاق و گفتم: سلام.
همونطور که مشغول گشتن کتابخونهام بود، با یک لحن سرد گفت: مگه بهت نگفتم دیکشنری تخصصی که دستت داده بودم رو بده به ژینا، لازمش دارم.
جواب سحر رو ندادم و فقط نگاهش کردم. اومد به سمت من و گفت: کر بودی یا الان لال شدی؟
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: فراموش کردم.
سحر پوزخند زد و گفت: آره یادم نبود که تو آدم فراموشکاری هستی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من آدم فراموشکاری نیستم.
سحر یک قدم اومد نزدیک تر. با یک لحن جدی گفت: تو فراموشکار ترین و عوضی ترین و هرزه ترین آدمی هستی که تا الان دیدم.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: داری اشتباه میکنی. اون شب…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: خسته نمیشی از تکرار این دروغ مسخره؟
با تمسخر، ادای من رو درآورد و گفت: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
به چشمهای عصبانیاش نگاه کردم و گفتم: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
سحر عصبانی تر شد. چونهام رو گرفت توی دستش و گفت: آره از نظر تو هیچ اتفاقی بین شما نیفتاد. فقط لُختِ مادرزاد کنار نوید خوابیده بودی. چون کاری بود که همیشه میکردی. جوری کرده بودت که از خستگی زیاد، متوجه باز شدن درِ خونه نشدی. فقط به من بگو با چه رویی همیشه تو چشمهای من نگاه میکردی و میگفتی هیچ رابطه سکسی بین تو و نوید نیست. مگه نگفته بودی فقط شبهایی پیش نوید میخوابی که مجبور باشین؟ چه دلیلی داشت که توی این خونه و روی این تخت، کنار هم بخوابین؟ برات خونه خریده که هر وقت عشقش کشید، بیاد بکنه و بره؟
چونهام به خاطر فشار انگشتهای سحر درد گرفت. یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: اون شب نوید حالش خوب نبود. من ازش خواستم بمونه. در ضمن تو میدونی که من عادت دارم لُخت بخوابم. توقع داری هر شب که پیش نوید هستم، با مانتو و چادر بخوابم. نوید هیچ حس جنسی به من نداره. به هیچ دختری نداره. همونطور که تو و لیلی و ژینا هیچ حس جنسی به هیچ پسری ندارین.
سحر با حرص بیشتر چونه من رو فشار داد. سرم رو کوبید به دیوار و گفت: برای من زبون درازی نکن بچه. تو هنوزم همون بچه ننه چهار سال قبلی که بلد نبود دماغش رو بالا بکشه. حداقل واسه من یکی شاخ نشو. آره من هیچ حس جنسی به پسر جماعت ندارم اما کِی دیدی که لُخت کنار یه پسر بخوابم؟
چند قطره اشک دیگه از چشمهام جاری شد و گفتم: چرا داری این کارو باهام میکنی؟ چرا داری اذیتم میکنی؟ چرا داری شکنجهام میدی؟ ازت خواهش میکنم تمومش کن سحر. منِ خر، توی این دنیای کوفتی فقط عاشق توی عوضیام. به هر چی اعتقاد داری قسم، حتی یک بار هم بهت خیانت نکردم. سه ماهه تو به من دست نزدی. من سمت هیچ کَسی نرفتم. هر آدمی که رابطه سکس رو تجربه کرده باشه، نمیتونه سه ماه بدون سکس باشه اما من تحمل کردم. چطور دلت میاد به من بگی هرزه؟
سحر چونهام رو رها کرد و گفت: آره دوست داری وفادار باشی اما وقتی کیر نوید جون رو میبینی، از خود بی خود میشی.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم: آره وقتی کیرش رو میبینم، خوشم میاد. چون هم خودش رو دوست دارم و هم کیرش برام جذابه. چون مثل تو و لیلی و ژینا نیستم که لزبین خالص باشم. پسرا رو هم دوست دارم. اما همین منِ احمق، تا این لحظه با هیچ پسری سکس نکردم. به خاطر توعه کثافت. به خاطر توعه بیرحم. اصن به فرض که اون شب ما سکس کردیم و تو مُچمون رو گرفتی، اما قبلش چی؟ چرا نمیگی که تو چند ماه گذشته، چه خونی به دل من کردی؟ نه خودت اومدی تو این خونه و نه اجازه دادی که ژینا و لیلی بیان. علنی گفتی دوست نداری پات رو تو خونهای بذاری که نوید برای من خریده. تک و تنها تو همون اتاق لعنتی خوابگاه میموندم، سنگین تر بودم. خودت من رو به سمت نوید هول دادی اما از روزی که دوست دختر دکوری نوید شدم، یک روز خوش برام نذاشتی. دِ آخه لعنتی اگه طاقت این رو نداشتی که با کَس دیگهای باشم، چرا بهم گفتی از پیشنهاد نوید نگذرم؟
سحر چند لحظه مکث کرد و گفت: کتابم کجاست؟
به چشمهای قرمز شدهاش نگاه کردم. میدونستم که در هر حالتی حریفش نیستم و نمیتونم نظرش رو عوض کنم. کتابش رو از روی میز تحریرم برداشتم و گرفتم به سمتش. کتاب رو از توی دستم گرفت و گفت: اگه میدونستم اینقدر کیر دوست داری، برات دیلدو میخریدم. امشب هم با سمیه جون خوش بگذره، ببخشید که مزاحم عیشتون شدم.
سحر درِ خونه رو محکم بست و رفت. روم نمیشد برم تو هال و با سمیه چشم تو چشم بشم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و خودم رو بغل کردم و گریهام گرفت. سمیه وارد اتاق شد. نشست کنارم و گفت: گریه نکن عروسکم. دوست ندارم تو رو با این حال و روز ببینم.
گریه کنان گفتم: عصبانیت سحر، اینقدر از دست من زیاده که نمیتونم مهارش کنم. فکر میکردم طاقت داره تا من رو کنار نوید ببینه اما نتونست تحمل کنه. هر روز حساس تر شد. هر روز بدتر شد. فکر کردم به خاطر پارتیهای مخصوص خودمون رنگینکمونیا، بهش ثابت میشه که چقدر برای من مهمه. اما فایده نداشت که نداشت. سحر تمامِ من رو برای خودش میخواد و حتی یک درصد هم حاضر نیست تا من رو با کَسی قسمت کنه. سحر همیشه از ژینا شدن میترسید اما حالا از ژینا هم بدتر شده. غیر مستقیم توقع داره که نوید رو رها کنم و فقط با خودش باشم. اما مگه میتونم تو این شرایط بیخیال نوید بشم؟ همهاش میترسم با این رفتارای سحر، نوید بهش شک کنه که اون راپورت محفلمون رو داده باشه.
سمیه دستش رو گذاشت روی زانوی من و گفت: نگران نباش، نوید بیشتر از اونی که فکر کنی به سحر اعتماد داره. حس ششم نوید حرف نداره. آدما رو بو میکشه. همون روز اول که اون زنیکه مشکوک رو تو بخش آموزش شرکت دید، به من زنگ زد و گفت که یک جای کارش میلنگه. اگه به سحر شک داشت، تا حالا صد بار واکنش نشون داده بود. درباره تو و سحر هیچ وقت، هیچ دخالتی نمیکنه چون میدونه چقدر همدیگه رو دوست دارین. توی این مورد، همه چی رو سپرده به خودت.
جوابی نداشتم که به سمیه بدم. تو همین حین، برای گوشیام که دست سمیه بود، یک پیام اومد. سمیه گوشی رو به دستم داد. نوید نوشته بود: برای شروع، آدرس محل کارش رو گیر آوردم. فردا برو و ببینش و مستقیم باهاش حرف بزن. منم تا ظهر همه چیزش رو در میارم. اگه لازم شد، خودم هم میبینمش. بهش بگو به روناک چیزی نگه اما نگران نباش، اگه گفت هم مهم نیست.
سمیه هم پیام رو خوند و گفت: مگه فردا کلاس نداری؟
ایستادم و گفتم: بین ساعت نُه تا یازده کلاس ندارم.
سمیه هم ایستاد و گفت: منم باهات میام.
همراه با سمیه وارد یک مغازه خدمات کامپیوتری شدیم. دو تا پسره پشت پیشخون ساده مغازه بودن. یکیشون یک پسر جوون و به شدت خوش چهره بود. با یک لحن مودبانه گفتم: خانم دنیا کرمانی مقدم، اینجا کار میکنن؟
هر دو تاشون از سوال من جا خوردن. پسر خوش چهره رو به من گفت: قبلا اینجا کار میکردن.
سمیه گفت: الان خبری ازشون دارین؟ میدونین کجا هستن؟
هر دوتاشون چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. پسر خوش چهره رو به سمیه گفت: شما چه نسبتی با دنیا دارین؟
سمیه بدون مکث گفت: از دوستان دنیا جان هستیم.
پسر خوش چهره با لحن خاصی گفت: چه مدل دوستی که خبر نداره دنیا یک سال پیش فوت کرده؟
ذهنم نا خواسته برگشت به یک سال قبل. آخرین باری که روناک بدون خبر و یکهو اومد ایران. از لحاظ روحی هم به شدت داغون بود. سمیه خودش رو جمع و جور کرد و گفت: متاسفم، ما اصلا در جریان نبودیم.
پسر خوش چهره رو به جفتمون گفت: من برادر دنیا هستم. به هر حال اگه کاری هست، در خدمتم.
با یادآوری چهره غمگین و افسرده روناک، حالم گرفته شد. چهرهاش دقیقا شبیه آدمهایی بود که دیگه امیدی ندارن. روناک بهترین دوستش رو از دست داده بود. خودم رو گذاشتم جای روناک. حتی یک لحظه هم نمیتونستم تصور کنم که سحر رو از دست بدم. سمیه رو به برادر دنیا گفت: ممنون میشم اگه کارت ویزیت شما رو داشته باشم. شاید لازم باشه تا در یک مورد خاص با شما حرف بزنم.
برادر دنیا کارت ویزیت مغازه رو به سمیه داد و گفت: دنیا یک هفته بعد از عقدش و همراه با شوهرش، تصادف کرد.
سمیه هم انگار از شنیدن خبر مرگ آدمی که هرگز ندیده بود، ناراحت شد. کارت ویزیت رو از برادر دنیا گرفت و گفت: معذرت که باعث یادآوری این حادثه تلخ شدیم.
از مغازه اومدیم بیرون و همه فکر و ذهنم پیش سحر بود. باید هر طور شده میدیدمش و باهاش حرف میزدم. سمیه یک تنه آروم به من زد و گفت: اوف که عجب داداش خوشگلی داشت. اسمش کیوانه. حواست به دستبندش بود؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا.
سمیه لحنش رو شیطون کرد و گفت: دستبند رنگینکمونی داشت.
همچنان داشتم به چهره سحر فکر میکردم و با بیتفاوتی گفتم: چه جالب.
سمیه تعجب کرد و گفت: وا چته مهدیس؟ فکر میکردم کلی هیجانی بشی. یه سوژه جدید پیدا کردیم. میتونیم بیاریمش تو جمع خودمون. حتی شاید بالاخره برای نوید یک پارتنر…
حرف سمیه رو قطع کردم و گفتم: میخوام بکشم بیرون. به اندازه کافی به نوید کمک کردم.
سمیه متوقف شد. با بُهت به من نگاه کرد و گفت: چی داری میگی مهدیس؟
به چشمهای سمیه نگاه کردم و گفتم: طاقت از دست دادن سحر رو ندارم سمیه. بدون سحر، من از بین میرم. دلم برای گذشته تنگ شده. برای اون روزا که فقط من و سحر بودیم. فقط من و سحر و لیلی و ژینا بودیم. سحر حق داره از دست من ناراحت باشه. اگه منطقی باشیم، همه انرژی خودم رو دارم صرف نوید میکنم. اگه منصف باشیم، همیشه دوست داشتم و دارم که با نوید سکس کنم. درسته هرگز سکس نکردیم اما در اصل من همون آدمی هستم که سحر میگه. شکاف بینمون رو من درست کردم. سحر همیشه تلاش کرد که کنارم باشه اما من…
بغض کردم و دیگه نتونستم حرف بزنم. چشمهای سمیه غمگین شد و گفت: باورم نمیشه که این همه غم و غصه داشته باشی. نمیدونم چی بگم مهدیس. رفتن تو از جمعمون رو نمیتونم تحمل کنم اما از طرفی طاقت اینطور دیدنت رو هم ندارم. الان من چیکار میتونم برای تو بکنم؟ فقط بهم بگو.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: امشب با سحر حرف میزنم. تصمیم خودم رو بهش میگم. ازش بابت این همه مدت فاصلهای که بینمون افتاده، معذرتخواهی میکنم. مطمئنم کوتاه میاد.
چشمهای سمیه پُر از اشک شد. لبخند زد و گفت: از طرف خودم، به همه میگم که حق با تو بود و هست. وقتی بقیه بفهمن که تو خوشحالی، میتونن دلتنگی نبودنت رو تحمل کنن. تو برو پیش سحر. من با نوید حرف میزنم. به خوبی تو نمیتونم اما اینقدر بهش نزدیک هستم که قانعش کنم.
من هم لبخند زدم. دستهای سمیه رو تو دستهام گرفتم و گفتم: اینجا شلوغه، نمیتونم بغلت کنم.
سمیه هم دستهای من رو فشار داد و گفت: قرار نیست غیب بشی که. به هر حال، چند وقت یک بار همدیگه رو میبینیم. در مورد دنیا هم خودم با نوید حرف میزنم. طبق تاریخ فوتش، مطمئنا خبری از جریان ما نداشته. یعنی روناک چیزی بهش نگفته. البته قطعا خود نوید تا ظهر متوجه میشه که دنیا فوت شده.
از سمیه جدا شدم و تاکسی گرفتم تا برم دانشگاه. توی تاکسی به سحر پیام دادم: امشب حتما باید ببینمت. یک مورد خیلی مهم پیش اومده. حرفهای مهم دارم که بهت بزنم. قراه حسابی سوپرایز بشی.
ساعت شش عصر، آخرین کلاسم تموم شد. دل تو دلم نبود که زودتر سحر رو ببینم و باهاش حرف بزنم. حتی یک درصد هم نسبت به تصمیمی که گرفته بودم، حس بدی نداشتم. بهترین مکان برای گفتگو با سحر، خونه مریم بود. با مریم تماس گرفتم و مطمئن شدم که شب خونه است. بعد از تماس با مریم خواستم به سحر زنگ بزنم که گوشیام زنگ خورد. تعجب کردم. مانی خیلی وقت بود که باهام تماس نگرفته بود. تماسش رو تایید کردم و گفتم: سلام.
-به به سلام مهدیس خانم. بالاخره افتخار دادین و صداتون رو شنیدیم.
+افتخار از ماست. والا سری قبل که اومدم تهران، اصلا نبودی و من افتخار دیدنت رو نداشتم.
-دیگه از بد شانسی من بوده. گفتم بهت زنگ بزنم و بگم که یک سوپرایز حسابی برات دارم.
+تو و سوپرایز؟!
-چرا که نه؟ فقط کافیه سرت رو بیاری بالا.
وقتی نگاهم به مانی افتاد، شوکه شدم. با لبخند گفت: حالا اهل سوپرایز هستم یا نه؟
باورم نمیشد که دارم مانی رو جلوی چشمهام، میبینم. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که مانی توی شیراز چیکار میکنه. تماسش رو قطع کردم. لبخند زورکی زدم و رفتم به سمتش. بدون اینکه باهاش دست بدم، بغلش کردم و گفتم: حالا باورم شد.
مانی هم بغلم کرد و گفت: آبجی کوچیکه خودمی.
از مانی جدا شدم و گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ چرا خبر ندادی که داری میایی؟
نگاهش با همیشه فرق داشت. نمیتونستم فرقش رو تشخیص بدم. حتی یک درصد هم برق نگاهش رو نمیشناختم. انگار این چشمها، برای یک آدم غریبه است. لبخند محوی زد و گفت: مگه دلیل بهتر از دیدن آبجی کوچیکه هم میتونستم داشته باشم؟
حرفش رو باور نکردم و گفتم: تو این چند سال، فقط باهام تماس تلفنی داشتی. هیچ وقت نیومدی تا ببینی دارم اینجا چیکار میکنم و نمی کنم. حالا یکهویی پیدات شده و میگی برای دیدن من اومدی! یعنی باور کنم؟
لبخندش محو شد و با یک لحن جدی گفت: من خیلی خوب میدونم که تو دقیقا داری چیکار میکنی. بیشتر از اونی که فکر کنی، حواسم بهت بود و هست.
جواب مانی، گیج کننده و مبهم بود. خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم: شب قراره کجا بمونی؟
مانی بدون مکث گفت: خب معلومه، پیش تو.
خندهام گرفت و گفتم: میخوای چادر سرت کنم و ببرمت توی خوابگاه؟
مانی چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: یعنی میخوای داداشت رو توی خونهات راه ندی؟ یا نکنه فکر کردی که منم مثل مامان خام دروغهای خانم کارگر، مسئول خوابگاهتون میشم؟
ته دلم خالی شد. اصلا پیشبینی همچین شرایطی رو نمیکردم. مانی به طور قطع آمار دوست پسرم و خونهای که برام خریده بود رو درآورده بود. با انکارش، خودم رو شبیه یک احمق جلوه میدادم. همچنان سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم و گفتم: برای همین اومدی؟ که مُچم رو بگیری؟ خب مرحله بعد چیه آقای کارآگاه؟
مانی سرش رو کمی خم کرد و گفت: تو توی مشت منی مهدیس. نیازی نیست که بخوام مُچت رو بگیرم. اومدم اینجا برای یک تسویه حساب ریز با نوید خان.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: من با اراده خودم با نوید دوست شدم. لازم نکرده ادای داداشهای با غیرت رو در بیاری. تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که به مامان بگی.
مانی دوباره لبخند محوی زد و گفت: باورم نمیشه همون مهدیس تو سری خور چهار سال قبل باشی. حسابی پیشرفت کردی.
من هم پوزخند زدم و گفتم: زیاد این رو شنیدم. احتمالا آدرس خونه رو داری. بهت کلید میدم. برو خونه منتظر باش. من جایی کار دارم و تا سر شب میام خونه.
مانی از داخل جیبش یک کلید درآورد و گفت: خودم کلید دارم. توقع داشتم داداشت اینقدر برات ارزش داشته باشه که قرارت رو با سحر جون به هم بزنی. اما انگار سحر از همه برات مهم تره، حتی از خانوادهات.
جملات بُهت آور مانی، جوری درون من رو به هم ریخت که احساس کردم فشارم افت کرد. حتی ضربان قبلم هم نا منظم شد. به چشمهای غریب و نا شناختهاش نگاه کردم و هنوز نمیتونستم آنالیز کنم که چی بهم گفته. اجازه فکر بیشتر به من نداد. از بازوم گرفت و گفت: فعلا همراه من بیا. امروز تکلیف خیلی چیزا باید بین من و تو روشن بشه.
مانی من رو به سمت یک ماشین سواری بُرد. نشوندم عقب ماشین. خودش هم کنارم نشست. یک مَرد دیگه هم وارد ماشین شد و سمت دیگه من نشست. مانی رو به راننده گفت: راه بیفت.
بعد رو به من گفت: گوشیت رو بده من.
حسم شبیه آدمی بود که یک تصادف سنگین کرده و اینقدر گیج شده که نمیدونه کجاست و اطرافش چه خبره. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: اینجا چه خبره مانی؟ اینا کی هستن که با ما سوار ماشین شدن؟
مانی لحنش رو دستوری تر کرد و گفت: بهت گفتم گوشیت رو بده.
خواستم جوابش رو بدم که یک مشت محکم زد توی شکمم و گفت: تو فقط زبون زور سرت میشه. لیاقتت اینه که همون چهار تا گنده بک مثل سگ بهت تجاوز کنن تا یاد بگیری پیش هر کَسی دُم درازی نکنی.
نفسم به خاطر ضربه شدید مانی بند اومد. دقیقا یاد همون لحظهای افتادم که اون چهار نفر کتکم زدن. مانی گوشی رو از توی دستم گرفت. وقتی فهمیدم که داره از طرف من به سحر پیام میده، دستم رو بردم به سمت گوشی و با صدای حبس شده گفتم: داری چه غلطی میکنی؟
مَردی که کنارم نشسته بود، یک مشت دیگه توی شکمم زد و گفت: خفه میشی یا خفهات کنم؟
به خاطر درد زیاد، چشمهام پُر از اشک شد. برای یک لحظه احساس کردم که نمیتونم نفس بکشم. دوباره تصویر اون چهار نفر، توی ذهنم زنده شد. تمام ترس و استرس اون روز، با شدت تمام و حتی قوی تر، برگشتن توی وجودم. چشمهام رو برای چند لحظه بستم و مطمئن شدم که همه این اتفاقها، یک کابوس ترسناکه. اما بعد از چند لحظه، چشمهام رو باز کردم و مطمئن شدم که همهاش واقعیه. ماشین جلوی آپارتمانی که داخلش زندگی میکردم، متوقف شد. مانی صفحه گوشی رو نشونم داد و گفت: سحر جون به خواست و اصرار تو، تا یک ساعت دیگه پیداش میشه. تو این فرصت وقت داریم که کلی گپ بزنیم.
همچنان به خاطر دو تا ضربه محکمی که خورده بودم، ضعف داشتم. ذهنم توانایی آنالیز و تحلیل حداقلی شرایطی که توش بودم رو هم نداشت. همراه با مانی و دو تا مَرد همراهش، وارد خونهام شدیم. مانی من رو روی کاناپه رها کرد و رو به یکی از مَردها گفت: یه چیزی بیار گلوم خشک شد.
بعد رو به من گفت: عه راستی فراموش کردم معرفی کنم.
به مَردی که توی ماشین کنارم نشسته بود اشاره کرد و گفت: ایشون آقا بردیا هستن.
بعد به مَرد راننده اشاره کرد و گفت: ایشون هم آقا رضا هستن. هر دو از دوستان درجه یک و پایه.
رضا پوزخند زنان به سمت آشپزخونه رفت. بردیا نشست رو به روی من و گفت: حیف شد. قرار بود خودمون افتتاحت کنیم. ژینای احمق و اون چهار تا لندهور، همه چی رو خراب کردن.
رضا از داخل آشپزخونه گفت: اگه واقعبین باشیم، این خودش بود که همه چی رو خراب کرد. من که اون موقع هنوز اینقدر باهاتون صمیمی نبودم که از جزئیات با خبر باشم، اما به گفته خودتون، اصلا قرار نبوده که بعد از اومدن به شیراز، تبدیل به همچین جندهای بشه.
مانی نشست کنار بردیا و گفت: با رضا موافقم. کی فکرش رو میکرد آخه؟ که آبجی کوچیکه من تبدیل به جنده صورتی دانشگاه بشه.
بردیا رو به مانی گفت: خدای من چند بار باید به شما توضیح بدم؟ مهدیس آینه خود توعه. اصلا خود خود توعه. از همون اولش هم اونی نبود که ظاهرش نشون میداد. فقط منتظر یک فرصت بود تا خود واقعیش رو نشون بده. خب از شانس خوب یا بدش، با چند تا جندهی هیز آشنا میشه. سر دسته جندهها از مهدیس خوشش میاد و گول ظاهر مظلومش رو میخوره. اما خبر نداشت و هنوز هم نداره که درون این آدم مظلوم، چه جونوری مخفی شده. در کل به نظر من که اینطوری جذاب تر شده. گاهی وقتها بازی باید غیر منتظره و جذاب باشه تا آدم لذت ببره. اگه مهدیس دقیقا شبیه مائده بود که تکراری و کلیشه میشد. بهتون قول میدم حوصلهمون سر میرفت.
رضا از داخل آشپزخونه و رو به بردیا گفت: باز شروع کردی به کُسشعر فلسفی؟ من اگه جای شما بودم، همون موقع که فرصت بود، ترتیب این جنده پُررو رو میدادم تا احساس شاخ بودن بهش دست نده. زورم میاد که دختر جماعت احساس شاخ بودن بهش دست بده.
مقاومتم شکست. کامل گریهام گرفت و رو به مانی گفتم: اینجا چه خبره مانی؟
مانی جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز عسلی برداشت و اومد به سمت من. با خونسردی، مقنعهام رو درآورد و گفت: با این مانتو خفه نشدی؟ پاشو در بیار. با تواَم میگم درش بیار.
همونطور نشسته و اشک ریزون، مانتوم رو درآوردم. زیرش یک تاپ بندی و شلوار جین مشکی پوشیده بودم. مانی اشکهام رو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. اگه دختر خوبی باشی، قول میدم هوات رو داشته باشم. گفتم که من فقط اومدم با نوید خان تسویه حساب کنم. اما از اونجایی که تنها نقطه ضعف نوید تویی و خب دوست ندارم بهت صدمه فیزیکی بزنم، پس ناچارا یک راه دیگه رو انتخاب کردم.
همچنان گریه میکردم و گفتم: آخه نوید مگه با تو چیکار کرده؟
نگاه مانی تغییر کرد. عصبانی شد و رو به من گفت: پاش رو از گلیمش دراز تر کرده. یه غلطی کرده که نباید میکرد.
بردیا حرف مانی رو تکمیل کرد و گفت: نوید نباید پریسا رو میانداخت توی قفس سگهاش. پریسا رو تا مرز سکته بُرد و مثل سگهاش باهاش رفتار کرد. نزدیک بود قلبش بِایسته و ما پریسا رو از دست بدیم.
ترس درونم بیشتر شد و گفتم: اون زنیکه میخواست فضولی کنه. توقع داشتین که واکنش نوید چی باشه؟
مانی یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفت: حرف دهنت رو بفهم. دیگه نبینم به پریسا بگی زنیکه.
دستم رو گذاشتم روی گوشم که مانی یک کشیده محکم دیگه، طرفِ دیگه صورتم زد و گفت: نشنیدم بگی پریسا.
طرفِ دیگه صورتم رو هم گرفتم و رو به نوید گفتم: اوکی پریسا. اون میخواست تو زندگی خصوصی نوید فضولی کنه. اصلا تو چه ارتباطی با پریسا داری؟ تا اونجایی که من در جریانم پریسا زن شخصی به اسم داریوش از آب در اومد. همونی که از شرکت نوید خرید کرده بود. تهش هم که گفت میخواد از نوید راهنمایی بگیره. نوید میتونست باور نکنه و هزار تا تهمت بهش بزنه اما نهایتا رهاش کرد. یک لحظه خودت رو بذار جای نوید.
بردیا رو به من گفت: ما نیازی به راهنماییهای نوید خان نداشتیم. جادهای که شما دارین میرین رو ما خیلی وقت پیش آسفالت کردیم. فقط به یک علت دوست داشتیم که پریسا بهتون نفوذ کنه.
رضا همراه با چهار تا لیوان شربت برگشت و گفت: از همون اول گفتم که نباید پریسا رو بفرستیم. میشد جور دیگه هم به خواستهمون برسیم.
بردیا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: بهترین راه همون بود. گفتم که تغییر مسیر مهدیس، بهترین فرصت رو برای ما درست کرد. یعنی به جای اینکه فقط خودش باشه، چند تای دیگه هم برامون تور کرد. فقط کافی بود پریسا وارد مهمونیهاشون بشه و دوربین کار بذاره. همهشون توی مشتمون بودن. شبیه یک معدن طلا.
رضا گفت: هنوزم دیر نشده. این جوجه جنده میتونه کاری که پریسا نتونست رو بکنه. فقط کافیه بهش نشون بدیم که چیا ازش داریم.
مانی گفت: داریوش گفته پروژه پریسا کلا کنسله. چون تا قبلش نمیدونستیم نوید دقیقا چه آدمیه و چه رابطههایی داره. از شانس مهدیس جون، دیگه کاری به کار دوستاش نداریم. البته به جز یکی که داریوش به اصرار من قبول کرد تا ادبش کنم.
بردیا گفت: خب بیایین تا نیومده قرعه کشی کنیم که کی اول از همه سحر جون رو عروس کنه.
دلم ریخت و نزدیک بود سکته کنم. سلول به سول بدنم با شنیدن اسم سحر، به لرزه در اومد. بدون اینکه فکر کنم، رو به مانی و با صدای لرزون و با یک لحن التماسگونه گفتم: مگه نگفتی تنها نقطه ضعف نوید من هستم؟ خب هر کاری دوست دارین با من بکنین. سحر این وسط هیچ کاره است.
مانی رو به من گفت: بردیا راست میگه. تو خود خود منی. حاضری برای آدمی که دوست داری، هر کاری بکنی. نوع رابطه تو و نوید جوری نیست که با گاییده شدنت، خیلی بهش ضربه بخوره. اونم گاییده شدنی که با رضایت خودت و به خاطر عشقت باشه. مثل روز، پیشبینی میکردم که حاضری خودت رو پیشنهاد بدی. این اصلا راضیام نمیکنه عزیزم. پریسا مهم ترین دارایی ماست. درسته که تو نمیشناسیش اما بیشتر از اونی که فکر کنی برام ارزش داره. نوید امروز تاوان کارش رو پس میده. با له شدن بهترین و تنها ترین دوستش که تو باشی. تو هم یک بار بهت تجاوز شده و گاییدنت دیگه فایده نداره. تنها راه متلاشی کردنت اینه که متلاشی شدن عشقت رو ببینی. اونوقت دیگه چیزی نداری که به نوید بدی. چون دیگه چیزی درونت وجود نداره که بهش بدی.
رضا گفت: مانی باورم نمیشه که چطور از کردن همچین گوشتی میخوای بگذری. جندهای که همیشه حسرت کردنش رو داشتی.
مانی به من نگاه کرد و رو به رضا گفت: آبجی کوچیکه هر وقت اراده کنم برای خودمه. کردنش تو شرایط فعلی هیچ لذتی نداره. به وقتش و تو شرایطی میکنمش که خودم تعیین کنم.
بردیا ایستاد و گفت: خب کم کم حاضر بشیم تا سحر جون پیداش نشده.
مانی به چهره بُهت زده و پُر از اشک من نگاه کرد و گفت: دوست دارم لحظه به لحظهاش رو ببینی.
خواستم جوابش رو بدم که مانی همراه با بردیا، یکهویی و وحشیانه بهم حمله کردن. با یک دهنبند مخصوص، دهنم رو بستن. دستهام رو هم از پشت و با دستبند، بستن. بعدش هم پاهام رو بستن. همچنان ازنظر روانی، در وضعیتی بودم که نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. همه چی برام مبهم و غیر قابل درک بود. بردیا از توی کیف همراهش، یک گونی پارچهای مشکی رنگ درآورد. به من نشون داد و گفت: سحر جون همینکه وارد خونه بشه، این رو میکشیم سرش. یعنی به هیچ وجه چهرههای ما رو نمیتونه ببینه. تو هم بعدش حق نداری بهش بگی که ما کیا بودیم. چون در این صورت، مجبوریم این فیلم رو همه جا پخش کنیم. با وجود این فیلم، حتی مریم سلحشور هم نمیتونه کاری براتون بکنه.
بردیا صفحه گوشی موبایلش رو جلوی من گرفت. تصویر کلوزآپ سکس من و سحر بود. اجازه نداد زیاد ببینم و سریع گوشی رو عقب کشید. بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت: به اندازه موهای سرت از جنده بازیهاتون فیلم داریم. پس دوباره میگم که نمیتونی هویت ما رو فاش کنی. گرچه مدرکی برای اثباتش نداری و فقط خودت از بین میری.
چشمهام رو دوباره بستم و پیش خودم گفتم: اینا همهاش کابوسه. امکان نداره این همه اطلاعات درباره ما داشته باشن. دارم یه خواب مسخره و چرت میبینم. وقتشه بیدار شم. بیدار شو لعنتی. بیدار شو…
با ضربه لگد مانی به پام، چشمهام رو باز کردم. با کمک بردیا من رو بردن توی اتاق و انداختنم روی تخت. مانی به من نگاه کرد و گفت: قراره از امروز دوباره فقط من رو داشته باشی. مثل قدیم. فقط ما سه تا…
+مامان چرا من نمیرم مدرسه؟
-هنوز زوده دخترم. دو سال دیگه میتونی بری.
+ولی من دوست دارم همین الان برم. مثل مائده. اصلا منم مثل مائده دوست دارم یک اتاق برای خودم داشته باشم.
-قربون دخترم برم که اینقدر به خواهرش حسودی میکنه. یعنی میخوای دیگه پیش مامانی نخوابی؟
+اتاقت رو بده به من و تو پیش من بخواب.
-حالا فعلا بخواب تا فردا درباره این موضوع حرف بزنیم.
مادرم پتو رو کشید روم و پشتش رو کرد تا بخوابه. مثل همیشه خیلی زود خوابش برد. پتو رو از روی خودم پس زدم و نشستم. چند لحظه به مادرم نگاه کردم و ایستادم و از اتاق خارج شدم. از پلهها رفتم بالا و خودم رو به اتاق مائده رسوندم. از زیر در مشخص بود که چراغ خواب بنفش اتاقش روشنه. درِ اتاق رو باز کردم. مائده و مانی به صورت ایستاده همدیگه رو بغل کرده بودن. هیچ لباسی تنشون نبود. وقتی متوجه حضور من شدن، چند لحظه به من نگاه کردن و هیچی نگفتن. مانی توی گوش مائده یک چیزی گفت. مائده سرش رو به علامت منفی تکون داد. مانی به من نگاه کرد و دوباره در گوش مائده یک چیزی گفت. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن. مائده دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد. رو به جفتشون گفتم: دارین چیکار میکنین؟ چرا لباس تنتون نیست؟
همچنان داشتن به هم نگاه میکردن. مائده اومد به سمت من. یک قطره اشک روی گونهاش بود. جلوم زانو زد. دستم رو گرفت و گفت: داریم بازی میکنیم. یه بازی یواشکی که هیچ کَسی نباید بفهمه. مخصوصا مامان. اگه قول بدی که به مامان نگی، تو رو هم بازی میدیم. تازه یک کاری میکنیم که مامان قبول کنه دیگه پیشش نخوابی و بیایی پیش من. اینطوری هر شب بازی میکنیم. فقط ما سه تا. حالا بیا با هم بازی کنیم.
دیگه برق نگاه مانی برام غریبه نبود. به چشمهاش زل زدم و همه چی یادم اومد. انگار متوجه شد که تا چه اندازه از درون متلاشی شدم و شکستم. موهام رو نوازش کرد و گفت: تو همیشه آبجی کوچیکه خودم بودی. کَسی حق نداره تو رو داشته باشه. این همه مدت فقط به خاطر داریوش سکوت و تحمل کردم. وگرنه زودتر از این پوست هر آدمی رو میکندم که بخواد صاحب آبجی کوچیکه من باشه. تو فقط برای خودمی.
مانی از اتاق رفت بیرون. حسی شبیه به حس خلسه داشتم. انگار تو خلا هستم و نه میتونم نفس بکشم و نه میتونم حرکت کنم. هنوز نمیتونستم هضم کنم که چه بلایی داره به سرم میاد. نمیدونم چقدر گذشت. درِ اتاق باز شد. از توی هال، صدای موزیکی میاومد که سلیقه مشترک من و سحر بود. بردیا و رضا من رو بردن توی هال. چیزی که میدیدم، تیر خلاص بود. با تمام توانم تقلا کردم و جیغ زدم. سر و صورت سحر رو با یک کیسه پارچهای سیاه پوشونده بودن. لباسهاش رو هم درآورده بودن. مُچ دستها و پاهاش رو با هم و با یک طناب قرمز بسته بودن. از صدای جیغ خفه شدهاش مشخص بود که مثل من بهش دهنبند زدن. از اونجایی که سرش نزدیک پخش موزیک بود، شک داشتم که صدای جیغ خفه شده من رو بشنوه. مانی و رضا و بردیا، لباسهاش رو درآوردن. مانی نشست جلوی سحر. یک تف انداخت روی کُس سحر و کیرش رو کشید توی شیار کُسش. هم زمان گفت: مهدیس جون بهم گفته که موقع سکس دوست داری این آهنگ رو گوش بدی.
سحر تقلا میکرد اما هیچ شانسی نداشت که خودش رو نجات بده. به خاطر بسته بودن پاها و دستهای سحر، دیگه نیازی نبود که مانی پاهای سحر رو بالا بگیره. همچنان مشغول کشیدن کیرش توی شیار کُس سحر بود و گفت: امشب معلوم میشه که تو بیشتر عاشق کیری یا مهدیس.
بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُس سحر و گفت: توی جنده میخوای برای مهدیس دیلدو بخری؟ امشب جوری بگامت که خودت معتاد دیلدو بشی.
همچنان تقلا میکردم و اشک میریختم و جیغ میزدم. حاضر بودم هزار بار به خودم تجاوز بشه اما این صحنه رو نبینم. مانی و بردیا و رضا، نوبتی به سحر تجاوز کردن. از یک جا به بعد، سحر بیحال شد و دیگه تقلا نکرد. هر کدومشون موقع سکس با سحر، حرفهایی میزد که فقط بین من و سحر زده شده بود. جوری وانمود کردن که انگار به دستور من دارن به سحر تجاوز میکنن. بردیا موقعی که داشت توی کُس سحر تلمبه میزد، نفس زنان گفت: این همه سال مهدیس جون رو به خاطر تجاوزی که حقش نبود مسخره کردی. تجاوزی که خود تو باعثش شدی. اون طفلک به خاطر عشق و علاقهاش سکوت کرد و هیچی نگفت. اما خوشحالم که بالاخره به خودش اومد.
بعد از بردیا، مانی دوباره نشست جلوی سحر و گفت: مهدیس گفته که هر دو تا سوراخت رو افتتاح کنیم. میخواد مطمئن بشه که تو هم عاشق کیر میشی.
وقتی فهمیدم که مانی میخواد کیرش رو فرو کنه توی سوراخ کون سحر، دوباره تقلا کردم و جیغ زدم. احساس کردم که گلوم داره پاره میشه اما برام مهم نبود. وقتی تقلا و جیغ خفه شده سحر رو دیدم و شنیدم، مغز سرم از شدت درد، سوت کشید و چشمهام سیاهی رفت. هر چند دقیقه یک بار، روی صورتم آب میپاشیدن تا به هوش بیام. چند لحظه میدیدم که یکیشون داره توی کُس یا کون سحر تلمبه میزنه و دوباره چشمهام بسته میشد. از ته دل دوست داشتم که بعد از تموم شدن این کابوس، هر دوتامون رو بکشن.
تا نزدیکهای سپیده دم به سحر تجاوز کردن و چندین بار ارضا شدن و هر بار، آب منیشون رو یک جای سحر ریختن. آخر سر هم، هر سه تاشون روی بدن سحر ادرار کردن و بردیا گفت: مهدیس جون دستور داد که حتما این یکی رو هم باید تجربه کنی.
نمیتونستم تصور کنم که سحر چه حال و روزی داره. تنها خواستهام این بود که هر دوتامون رو بکشن. بعد از تموم شدن کارشون، لباسهاشون رو پوشیدن. رضا رفت بیرون از خونه و گفت: الان بهترین موقع است. خلوت تر از این نمیشه. باید از راه پلهها بریم توی پارکینگ. نقطه کور دوربین پارکینگ رو هم که بهتون گفتم.
دست و پای سحر رو باز و لباسهاش رو تنش کردن. همونطور که کیسه پارچهای روی سرش بود، وادارش کردن که بِایسته. دیگه هیچ مقاومتی نداشت و به سختی ایستاده بود. مانی رو به سحر گفت: مهدیس جون گفته کلید خونه رو ازت بگیریم. دیگه حق نداری بیایی اینجا. امیدوارم فکر شکایت به سرت نزنه. چون مهدیس جون همه چی رو از پایه منکر میشه. حالا هم ما تا یک جایی میبریمت و ولت میکنیم. بقیهاش با خودته که چقدر عاقل باشی.
رضا و بردیا از بازوهای سحر گرفتن و بردنش بیرون. مانی اومد به سمت من. دست و پاهام رو باز کرد و گفت: قبل از هر کاری، به اون فیلمی فکر کن که بردیا بهت نشون داد.
بعد لبهاش رو نزدیک گوشم آورد و با یک لحن تحقیرآمیز گفت: همیشه حسودیم میشد که زبون آبجی کوچیک خوشگل من توی شیار کُس این جنده بچرخه. باید کُسش رو خودم جر میدادم تا حرصم خالی بشه. بازم میگم، تو فقط برای خودمی.
بعد از رفتن مانی، دهنبندم رو باز کردم. چند قدم به سمت در خونه برداشتم که دوباره چشمهام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
با صدای سمیه به هوش اومدم. سرم سنگین بود و گیج میرفت. سمیه با نگرانی بالا سرم نشسته بود و گفت: چی شده مهدیس؟
حتی توانایی جواب دادن به سمیه رو هم نداشتم. چند لحظه بعد، لیلی رو بالا سر خودم دیدم. با چشمهای نگرانش به من نگاه کرد و گفت: اوضات اصلا خوب نیست. باید ببرمت بیمارستان تا دقیقا بفهمم چت شده.
توی مسیر بیمارستان متوجه شدم که ظهر شده. از صحبتهاشون مشخص بود که انگار در جریان نیستن که چه اتفاقی افتاده. لیلی بعد از سیتی اسکن قلب و مغزم، متوجه شد که شرایط بدنم تا مرز سکته پیش رفته. اجازه نداد که ترخیص بشم و بستریام کرد. لیلی و سمیه هر چی بهم گفتن که چی شده، سکوت کردم و حرفی نداشتم که بزنم. ژینا سراسیمه وارد اتاق شد. وقتی من رو دید، دستهاش رو گرفت جلوی دهنش و گفت: چی شده؟
لیلی رو به ژینا گفت: چیز مهمی نیست، نگران نباش. چرا سحر گوشیاش رو جواب نمیده؟
ژینا رو به لیلی گفت: دو ساعت پیش اومد خونه. چمدونش رو جمع کرد و زد بیرون. هر چی بهش گفتم کجا میری، جواب نداد.
لیلی به من نگاه کرد و گفت: دیشب سحر پیش تو بود؟ دعواتون شد؟
ژینا رو به من گفت: حرف بزن مهدیس. دیشب چه اتفاقی افتاده؟
لبهام رو به سختی تکون دادم و گفتم: نوید، فقط باید با نوید حرف بزنم.
سمیه گفت: تو راهه داره میاد.
هر سه تاشون گیج و کلافه و عصبی شده بودن. وقتی نوید وارد اتاق شد و من رو دید، چهرهاش وا رفت. خواست حرف بزنه که گفتم: همهتون برین بیرون.
بعد از اینکه با نوید توی اتاق تنها شدم، بغضم ترکید و گریهام گرفت. چشمهای نوید خبر از این میداد که متوجه عمق اوضاع داغون من شده. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: چی شده مهدیس؟ چه بلایی سرت اومده؟
وقتی از دانشگاه خارج شدم، نگاهم به نوید افتاد. طرف دیگه خیابون، به ماشینش تکیه داده بود. وقتی متوجه شد که دیدمش، نشست پشت فرمون. رفتم سمت دیگه خیابون. نشستم داخل ماشین و هیچی نگفتم. دو هفته بود که هیچ کَسی از سحر خبر نداشت و نوید هنوز به من اجازه نداده بود تا برای بقیه تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده. متوجه شدم که نوید داره یک مسیر جدید رو میره، اما اینقدر شرایط روانیام داغون بود که انگیزهای نداشتم تا ازش بپرسم که کجا داره میره. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. به خیابون نگاه کردم و مثل دو هفته گذشته، فقط اشک ریختم. حدسم درباره خودم درست بود. بدون سحر من هیچ بودم. نوید سکوت رو شکست و گفت: وقتشه یکمی خوش بگذرونیم.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم. خواستم جوابش رو بدم که یک برگه کاغذ جلوم نگه داشت. روی کاغذ نوشته بود: بدون اینکه به نوشته کاغذ توجه کنی، جواب من رو بده.
تعجب کردم و گفتم: به نظرت با این روان متلاشیم، میتونم خوش بگذرونم؟
نوید با یک لحن بیتفاوت گفت: آره چرا که نه. هر اتفاقی بین تو و مانی افتاده، دیگه تموم شده. اونا میتونستن طبق مدارکی که از تو دارن، کلی ازت سوء استفاده کنن. همینکه گذاشتن تا به حال خودت باشی، خودش بهترین حالت ممکنه. پس اونا به حال خودشون و ما هم به حال خودمون. همه چی تسویه شده و دیگه دلیلی برای درگیری نیست.
به چشمهای نوید نگاه کردم و مطمئن بودم که به این حرفهایی که داره میزنه، باور نداره. کمی فکر کردم و گفتم: سحر چی؟
نوید یک نفس عمیق کشید و گفت: سحر در هر حالتی دیگه با ما نبود. این رو خودت بهتر از همه میدونی. همونطور که تو با تجاوزی که بهت شد کنار اومدی، اونم کنار میاد. طبق تعریفهای خودت، مانی دوست نداشته که سحر تا این اندازه روی تو نفوذ داشته باشه. حتی فکر کرده که توی این چند سال، سحر از تو سوء استفاده جنسی کرده. وقتی از زاویه مانی به جریان نگاه میکنم، واکنش خیلی عجیبی نداشته.
وارد یک باغ ویلای جدید شدیم. جایی که هرگز ندیده بودم. وقتی وارد سالن ویلا شدم، نوید یک کاغذ دیگه نشونم داد. روش نوشته بود: گوشیات رو خیلی آروم بده دست من. بعدش هم کامل لُخت شو. هم زمان وانمود کن که از اینجا خوشت اومده.
از درخواست نوید تعجب کردم اما نگاهش مصمم و قابل اطمینان بود. وقتی دیدم که کیوان، برادر دنیا، یکهو ظاهر شد، بیشتر تعجب کردم. با تکون سرش به من سلام کرد. نوشته داخل کاغذ یادم اومد و گفتم: اینجا خیلی عالیه نوید. نگو که خریدیش.
نوید خنده زروکی کرد و گفت: این اولین ویلاییه که خریدم.
متوجه شدم که کیوان داره لباس و موبایلم رو با دقت بررسی میکنه. از اینکه جلوی کیوان لُخت بودم، خجالت کشیدم. اما هیچ نگاه خاصی به اندام لُخت من نداشت. یک وسیله استوانهای عجیب دستش بود و به آرومی روی لباسم کشید. نور قرمز رنگ وسیله روشن شد. کیوان به نوید اشاره کرد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. نوید به من نگاه کرد و گفت: دوست داری بریم شنا؟
به کیوان نگاه کردم و گفتم: آره شاید شنا یکمی حالم رو بهتر کنه.
نوید به من نگاه کرد و گفت: اوکی پس لُخت شو.
وارد استخر شدم و همچنان نمیدونستم علت این کارهای نوید چیه. نوید بعد از چند دقیقه وارد استخر شد. منتظر نموند که ازش سوال کنم. خیلی سریع حرف زد و گفت: تو اون آدمی بودی که محفلمون رو لو دادی.
چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: چی داری میگی نوید؟
-فقط با این تفاوت که خودت خبر نداشتی.
+یعنی چی؟
-برادرت هر کجا که میتونسته میکروفن و دوربین گذاشته. توی گوشیت، توی بعضی از لباسهات که مطمئنه بیشتر از همه میپوشی و توی خونهات. یعنی به صورت بیست و چهار ساعته زیر نظر بودی.
+آخه مگه میشه؟ همچین چیزی امکان نداره.
-خودت گفتی حرفهایی میزدن که فقط بین تو و سحر بوده. یا مواردی رو میگفتن که فقط من و تو میدونستیم. مخرج مشترک تمام اطلاعاتشون، تو بودی. حدس زدم که باید از طریق شنود تو رو کنترل کنن اما نیاز به یک متخصص داشتم تا تایید کنه. یکی از دوستای اطلاعاتیم میتونست کمک کنه اما چون بحث تجهیزات پیشرفته جاسوسی مطرح بود، بعدش باید براش کلی توضیح میدادم و حتی شاید بهم شک میکرد. پس تو این مورد، اصلا نمیتونستم ازش کمک بگیرم. تو این چند مدت و برای بررسی بیشتر دنیا و البته از طریق سمیه، با کیوان آشنا شدم. خوش شانس بودم و فهمیدم که به خاطر علاقه شخصی خودش، اطلاعات زیادی در این زمینه داره. پس ناچارا جریان رو براش تعریف کردم. تایید کرد که همچین چیزی شدنیه. تو یکی از دفعاتی که رفته بودی تهران، مانی یواشکی و بدون اینکه خودت بفهمی، از روی کلید خونهات، یکی برای خودش زده. گوشیات هم که قطعا موقعی که خواب بودی، در اختیارش بوده. مانی همیشه از جزء به جزء زندگی تو با خبر بوده. پریسا به من راست گفت. اونا میخوان یه محفل سکسی راه بندازن. البته به شیوه خودشون. حدس خیلی زیادی میزنم که پریسا واقعا فکر میکرده برای یاد گرفتن از ما داره بهمون نفوذ میکنه. در صورتی که هدف اصلی اونا این بوده که از همه ما مدرک داشته باشن. یک لحظه فکر کن که از طریق پریسا، توی مهمونیهامون دوربین میذاشتن. همهمون توی مشتشون بودیم. هر کاری که میخواستن، باهامون میکردن.
حرفهای نوید منطقی به نظر میاومد. بالاخره متوجه شدم که چرا نوید این همه اطلاعات داشت. ناخواسته بغض کردم و گریهام گرفت. نوید بغلم کرد. این اولین بار بود که منِ کاملا لُخت رو بغل میکرد. سرم رو گذاشتم روی شونهاش و شدت گریهام بیشتر شد. نوید کمرم رو لمس کرد و گفت: درباره همهشون تحقیق کردم. داریوش سر دسته همهشونه. خط اصلی رو اون میده. حتی مطمئنم که مانی و داریوش از خیلی وقت پیش با هم دوست هستن. البته هنوز نتونستم بفهمم که این رابطه از کِی شروع شده. یعنی خیلی جزئیات هست که زمان میبره تا متوجه بشیم.
از نوید جدا شدم. سعی کردم گریه نکنم و گفتم: اگه مانی با داریوش دوست بوده، برای یک بار هم که شده باید میدیدمش.
نوید مثل سحر، صورتم رو لمس کرد و گفت: ندیدیش چون نخواسته که تو ببینیش. نمیدونم ظرفیت شنیدنش رو داری یا نه، اما یک چیزی هست که باید درباره خواهرت، مائده بدونی. جریان مانی و مائده، خیلی پیچده تر از اونیه که به نظر میاد.
با شنیدن اسم مائده عصبی شدم و گفتم: دیگه چی بیشتر از این که با هم حال میکردن. تازه منم…
ادامه حرفم رو قورت دادم. نوید سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: از طریق همون دوست اطلاعاتیم موفق شدم موردی رو بفهمم که حتی یک درصد هم نمیتونی حدس بزنی. البته چیزی نیست که در ظاهر عجیب به نظر بیاد، اما بهت قول میدم که برای من و تو، خیلی عجیبه. عجیب تر از اونی که حتی فکرش رو بکنی.
همینطور به حرفهای غیر قابل باور نوید گوش میدادم و پاهام هر لحظه سُست تر میشد. اینقدر که دیگه نمیتونستم بِایستم. از آب اومدم بیرون و کنار لبه استخر دراز کشیدم. حتی یک درصد هم نمیتونستم باور کنم که مائده همچین نقشی رو توی زندگی مانی داشته باشه. برای یک لحظه یاد روزی افتادم که بهم گفت: “تو مطمئنی که هیچی یادت نمیاد؟” مائده داشت تمام سعی خودش رو میکرد تا من رو از مانی دور کنه. چون دوست نداشت من هم به سرنوشت خودش دچار بشم.
کیوان تو همین حین وارد سالن استخر شد و رو به نوید گفت: باورم نمیشه. توی گوشی و لباسش از میکروفنهای ریز و ضد آب استفاده کردن. خیلی عجیبه، فقط توی فیلمها، آدم همچین تجهیزاتی رو میبینه. الان باید چیکار کنیم آقا نوید؟
دیگه حس معذب لحظهای که توی سالن ویلا جلوی کیوان لُخت بودم رو نداشتم. اصلا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت. نوید هم از آب اومد بیرون و رو به کیوان گفت: فعلا بذار سر جاشون باشن. من و مهدیس، امشب رو اینجا میمونیم. فردا میریم خونه مهدیس و دقیق میگردیم. قبل از هر کاری باید جای میکروفنها و دوربینها رو بفهمیم. به احتمال زیاد حدس میزنن که ما بالاخره از وجود میکروفن و دوربینها با خبر بشیم. موقعی بهشون میفهمونیم با خبر شدیم که خودمون تعیین کنیم.
کیوان رو به نوید گفت: مهدیس خانم حالش خوبه؟
نوید گفت: نه اصلا. نیاز به وقت داره تا به خودش بیاد. تو دیگه میتونی بری. فردا خبرت میکنم.
نگاهم به سقف سالن استخر بود و رو به نوید گفتم: هنوزم نمیتونم موردی که درباره مائده گفتی رو باور کنم. هیچ آدمی نمیتونه اینقدر کثافت باشه که همچین بلایی سر خواهر خودش بیاره.
نوید چهارزانو نشست کنار من و گفت: برادرت و داریوش و چند تا دوست دور و برشون، بیمارهای روانی فوق خطرناک هستن. اینقدر خطرناک که شاید کلی باید در موردشون تحقیق کنیم تا بفهمیم دقیقا بینشون چه خبره. حتی شاید لازم باشه تا از یک روانشناس قابل اطمینان کمک بگیریم.
همچنان نگاهم به سقف بود و گفتم: اگه موفق میشدن توی پارتیهامون دوربین کار بذارن، بلایی که سر سحر آوردن رو سر همه میآوردن. حتی فکرش هم روانی کننده است. تنها مسئولش هم من بودم. الان باید چیکار کنیم نوید؟
نوید دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت: اولا که تو تمام این کارها رو به خاطر من کردی. این من بودم که مسئولیت همچین جمعی رو قبول کردم. دوما گفتم که، اطلاعاتم درباره همهشون ناقصه. تا همه چی رو به صورت دقیق نفهمیدیم، منطقی نیست که بخوایم واکنشی داشته باشیم. البته قبل از هر کاری باید سحر رو پیدا کنیم. باید هر طور شده بهش ثابت کنیم که حقیقت چیه. بعدش، چه تو باشی و چه نباشی، میرم سر وقت داریوش و مانی. منتظر میمونم تا وقتش بشه. اونوقت تسویه حساب واقعی رو نشونشون میدم.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: روانم سِر شده نوید. شبیه یک آدم فلج که دیگه هیچی رو نمیتونه حس کنه. مطمئن باش تا خود سحر نخواد، نمیتونیم پیداش کنیم. اون آدم مغروریه. مثل من نیست که به راحتی با همچین بلایی که سرش اومد کنار بیاد. در ضمن دیگه نگو “چه با تو و چه بی تو.” از این لحظه به بعد دیگه هیچی جز نابودی این روانیا رو نمیخوام. همین حالا هم یک چیزی اومد توی سرم.
نوید دستم رو بیشتر فشار داد و گفت: چی توی سرته؟
به چشمهای نوید زل زدم و گفتم: مانی راست میگه. ما خیلی شبیه همیم. منم میتونم شبیه مانی باشم. همونقدر عوضی، همونقدر کثافت، همونقدر بیرحم. اگه اون تونسته این همه مدت من رو تحت نظر داشته باشه، من هم میتونم. نقطه ضعف ما اینه که یک محفل مخفی مخصوص همجنسگراها داریم. چیزی که اگه قانون این مملکت بفهمه، کار همهمون ساخته است. این نقطه ضعف رو اونا هم دارن. فقط با این تفاوت که داریوش و مانی موفق نشدن از جزئیات محفل ما با خبر بشن، اما ما باید از جزء به جزء محفل اونا با خبر بشیم. اینقدر که بتونیم لهشون کنیم.
من و نوید چند لحظه به چشمهای هم زل زدیم. هیچ درک و فهمی از خودم نداشتم. انگار برای خودم تبدیل به غریبه ترین آدم توی دنیا شده بودم. توی همچین شرایط شکننده و داغونی، دوباره و مثل همیشه نسبت به نوید شهوتی شده بودم! به پهلو شدم. دست دیگهام رو گذاشتم روی رون پاش. انگشتهام رو بردم زیر شورتش و گفتم: حتی برای یک بار هم نمیتونی به من میل داشته باشی؟
نوید لبخند زد و گفت: فقط تو میتونی مهدیس باشی.
دستم رو بیشتر بردم زیر شورتش و گفتم: جواب من رو بده نوید.
چشمهای نوید برق کم رنگی زد و گفت: نمیتونی تصور کنی که چقدر برام ارزش داری. مطمئنم که حالت خوب نیست. باید استراحت کنی.
نوید دستم رو از روی پاش پس زد. یک دستش رو بُرد زیر کمرم و دست دیگهاش رو بُرد زیر پاهام. بغلم کرد و ایستاد. من هم دستهام رو حلقه کردم دور گردنش. توی اون لحظه فهمیدم که اگه توی این مدت نوید در کنارم نبود، به خاطر دوری سحر، معلوم نبود چه بلایی به سر خودم بیارم. من رو بُرد طبقه دوم ویلا. وارد یک اتاق شدیم. خوابوندم روی تخت و گفت: اجازه نمیدم دیگه بهت صدمه بزنن. سری بعد اگه بخوان بیان سمتت، با جون شون بازی کردن.
به خاطر اینکه توی این شرایط، شهوت تنها حس باقی مونده توی وجودم بود، از دست خودم عصبی شدم و گفتم: من لیاقت این همه توجه رو ندارم. من یه موجود رقت انگیزم. موجودی که هیچ ارتباطی با انسانیت نداره. همون موجودی که به راحتی وارد دنیای سحر و لیلی و ژینا شد. همون موجودی که به راحتی با تجاوز جنسی چهار تا مَرد به خودش کنار اومد و حتی گاهی توی خلوت خودش، از اون روز لذت میبره! همون موجودی که به راحتی وارد دنیای تو شد و همه چی رو تغییر داد. تو هم راست میگی. فقط من میتونم مهدیس باشم. فقط من میتونم گند بزنم به همه چی. فقط من میتونم همیشه به چیزی که نیستم تظاهر کنم.
نوید شورتش رو درآورد. اولین باری بود که جلوی من کامل لُخت میشد. دفعات قبل، یواشکی نگاهش میکردم. کنار و به پهلو خوابید. بغلم کرد و گفت: گاهی وقتها شهوت تنها راه تخلیه همه احساسات بد درون ماست. علی هم مثل تو بود. هر بار که از دست پدرش عصبی میشد یا ازش میترسید، فقط با سکس آروم میشد. از دست خودت عصبانی نباش. تو آدم رقتانگیزی و هرزهای نیستی. صادقانه اگه بخوام بگم، تو نجیب ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
لمس بدن لُخت نوید و مخصوصا حس کیرش از طریق بدنم، شهوت غیر قابل کنترل درونم رو بیشتر کرد. هیچ ارادهای روی حرکاتم نداشتم. هم زمان که اشک میریختم، خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: سحر حق داشت که بهم بگه هرزه. لطفا بهم نگو که نجیبم.
نوید وادارم کرد تا صاف بخوابم. خودش رو کشید روم. توی وضعیتی قرار گرفتم که خود به خود پاهام از هم باز شد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و فرو کرد توی کُسم. شوکه شدم و یک آه عمیق کشیدم. نوید به چشمهام نگاه کرد و گفت: باشه هر طور خودت راحتی. امشب شب توعه. هر چی تو بخوای.
به آرومی شروع کرد توی کُسم تلمبه زدن. برای چند لحظه، همه چی رو فراموش کردم. به چشمهای نوید زل زدم و با تمام وجودم از حرکت کیرش توی کُسم، لذت میبردم. هیچ چیز برای من قابل باور نبود. امکان نداشت این همون نویدی باشه که این همه مدت به من حتی یک نگاه شهوتی هم نکرد. اما انگار فهمیده بود که فقط با شهوت میتونم کمی این همه مصیبت ناخواسته رو تحمل کنم. هیچ برق شهوتی توی چشمهاش نمیدیدم. نوید فقط داشت تلاش میکرد تا حال من بهتر بشه.
حدود سه سال بعد…
بعد از رفتن گندم و شایان، رو به کیوان گفتم: موفق شدی؟
کیوان لبخند تعجب گونهای زد و گفت: این چه سوالیه میپرسی؟ همه چی تحت کنترله. بدون اینکه بفهمن.
سمیه گفت: دقیقا چی تو سرته مهدیس؟ چرا حس میکنم قسمتی از نقشه رو به ما نمیگی؟
نوید رو به سمیه گفت: مهدیس از اولش گفت که شاید تو شرایطی باشه که نتونه همه چی رو بگه. اما نهایتا جای نگرانی نیست. آخرش همهتون از همه چی با خبر میشین.
ژینا گفت: چرا میخوای گندم و شایان رو زیر نظر داشته باشی؟ یعنی بهشون اعتماد نداری؟ اونا برای نجات خودشون هم که شده، مجبورن باهات صادق باشن.
رو به ژینا گفتم: اگه از سمیه بپرسی بهت میگه که چرا به گندم اعتماد ندارم.
ژینا تعجب کرد و رو به سمیه گفت: من از چه چیزی خبر ندارم؟
سمیه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد رو به ژینا گفت: گندم اونی نیست که نشون میده. خواهر و برادرش با هم سکس دارن و این موضوع رو میدونه و به گفته خواهرش، بدش نمیاد که خودش هم با خواهر و برادرش سکس کنه.
ژینا بعد از چند لحظه مکث، زد زیر خنده و گفت: حالا فهمیدم که چرا مانی از گندم خوشش اومده. یه عوضی خالص مثل خودش. آدمی که از بازی با خانواده خونی خودش هم لذت میبره. دقیقا به هم میان.
به نوید نگاه کردم و گفتم: دیگه چیزی به آخر بازی نمونده. الان وقتشه که بدونن.
نوید یک نفس عمیق کشید و گفت: فرمون دست توعه.
به سمیه و ژینا و کیوان نگاه کردم و گفتم: دو تا مورد مهم هست که دیگه باید بدونین. اول اینکه عسل تنها آدمی نیست که از محفل داریوش برای ما خبر میاره. ما هرگز نمیدونستیم که عسل قراره بیاد سمت ما. پس اینطور نبود که فقط منتظر عسل باشیم. این یعنی ما از قبل یکی رو فرستادیم تو محفل داریوش. موقعی هم فرستادیم که حتی یک درصد هم نمیتونن شک کنن.
ژینا اخم کرد و گفت: واضح تر توضیح بده.
لبخند محوی زدم و گفتم: داریوش درست حدس زده بود. اینکه نوید به آدمهای کله گندهای وصله. دقیقا مثل خودش. برای همین تصمیم گرفت که به صورت علنی با نوید درگیر نشه و فاصله رو حفظ کنه. منطق داریوش اینه که چون هر دو طرف، یک محفل مخفی داریم، پس نمیتونیم به همدیگه ضربه بزنیم. اما داریوش دو تا اشتباه نسبتا فاحش کرد. اول اینکه سطح اعتبار نوید رو دست کم گرفت و فکر کرد فقط در حد اداره ثبت احوال و تشخیص هویت آدما اعتبار داره و دوم اینکه نباید به مانی اجازه میداد تا انتقام پریسا رو بگیره. البته فقط انتقام پریسا نبود. مانی بیشتر از همه نسبت به من حرص داشت. چون من خارج از برنامه ریزیاش، توی شیراز دانشجو شدم و دوباره خارج از برنامه ریزیاش، تغییر کردم. به هر حال، داریوش اصلا نباید میذاشت که ما از رازشون با خبر بشیم. نوید خیلی سریع و از طریق یک دوست اطلاعاتیاش و به بهونه اینکه به مبادلات مالی داریوش شک داره و شاید نتونه اقساط شرکت رو بده، موفق شد به آیپی اینترنت داریوش دسترسی پیدا کنه. از طریق همون آیپی، تونست تمام اتصالهای مستقیم و با فیلتر شکن اینترنت داریوش رو رصد کنه و نهایتا رسید به همون سایتی که عسل دربارهاش با ما حرف زد.
سمیه لبخند زد و گفت: بعدش کاری کردین که زوج مورد نظرتون رو انتخاب کنن. فقط سوال اینجاست که این زوج کیا هستن؟
لبخند منم غلیظ تر شد و گفتم: به زودی باهاشون آشنا میشین. فقط همینقدر بدونین که جزء اولین سوژههای محفل داریوش بودن. یعنی تمام کارهاشون، عین این سه سال زیر نظر ما بوده. دقیقا همون کاری که مانی با ما کرد.
ژینا رو به من گفت: تو دقیقا چه مدل جونوری هستی مهدیس؟ مورد بعدی چیه؟ گفتی دو تا مورد.
به چشمهای ژینا نگاه کردم و گفتم: من و نوید بالاخره موفق شدیم علت اصلی اهمیت پریسا رو بفهمیم. داریوش و مانی و بردیا، عوضی تر و روانی تر از این حرفها هستن که بخوان برای شخصیت یک زن ارزش قائل باشن. هر چقدر که اون شخصیت به خودشون نزدیک باشه. پریسا براشون مهمه چون قراره بهترین بازی عمرشون رو باهاش بکنن.
ژینا گفت: مگه مهم ترین بازیشون، همون جریان حامله کردن گندم نبود؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سمیه با تعجب گفت: یعنی عسل دروغ گفت؟
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه دروغ نگفت. عسل فکر میکنه که خودش اولین سوژه این بازی بوده. که البته برای اینکه جلوی بازیشون رو بگیره، خودش رو نازا کرد. حالا هم فکر میکنه که داریوش و مانی و بردیا در حسرت این بازی هستن و میخوان روی گندم اجراش کنن. خبر نداره که این سه تا روانی، قبلا این بازی رو انجام دادن و موفق هم بودن. در کنار این موضوع خبر نداره که داریوش و مانی و بردیا چه خواب وحشتناکی برای پریسا دیدن. حامله کردن یک زن متاهل، توسط چند تا مَرد غریبه، جزء خاطرات داریوش و مانی و بردیا محسوب میشه. الکی دارن وانمود میکنن که براشون یک رویاست. اونا یه رویای دیگه توی سرشون دارن. رویایی که فقط پریسا میتونه به واقعیت تبدیلش کنه.
سمیه گفت: و تو میخوای اجازه بدی که این کار رو با پریسا بکنن؟
به چشمهای نگران سمیه نگاه کردم. احساساتش نسبت به همجنسهاش همیشه برام قابل تقدیر بود. با یک لحن ملایم گفتم: هنوز تصمیم نگرفتم که سرنوشت پریسا چقدر برام اهمیت داره. همونقدر که هنوز درباره گندم و شایان تصمیم قطعی نگرفتم. هدف اول من متلاشی کردن باند داریوش و مانی و بردیاست و شاید مجبور بشم این وسط چند نفر رو قربانی کنم. باید تقاص بلایی که سر سحر آوردن رو با پوست و استخونشون بدن. برام مهم نیست به چه قیمتی.
ژینا با دقت به من نگاه کرد و گفت: مانی قول داده بود که چیزی درون تو باقی نذاره. انگار موفق شده.
نوشته: شیوا
ممنون که با داستانات برا چند دقیقه هم که شده باعث میشی فراموش کنیم داریم تو چه گه دونی ای زندگی میکنیم 🙏🙏
احساس میکنم کم کم داستان تموم میشه و اصلا از این قضیه راضی نیستم😪با ما اینکارو نکن شیوا جون
وای مغزم اررور داد لعنتیییییی تو خیلیییییی خفنی 👏 👏 🌹
فوق العاده بود شیوا😍😍😍 خوشبختانه نمیذاری کسی کامل ماجرا رو پیش بینی کنه، دمت گرم دختر 😁👌
راستی اون قسمتی که نوید بالاخره راضی به اون کار میشه… اوفففففف واقعا تحریک کننده بود 😍😍😍😍 مرسی و خسته نباشیییی
خوندم و مثل قسمت قبل کلی جواب و کلی سوال جدید.به خیلی از شبهات پاسخ داده شد اما هنر نویسنده اینجا معلوم میشه که چطور داستان تازه داره وارد پیچیدگی های اصلی خودش میشه.
حدس میزنم که ازین به بعد کلا موضوع سکس کاملا حاشیه ای میشه و قراره کلی پیچش های داستانی جالب رو بخونیم.
عوضی بازی های مانی چیزیه که فقط با بگا رفتنش دل ادم خنک میشه،احتمالا حدس خیلیا بود که مهدیس از بین ۳ راوی نقش خیلی محوری تری نسبت به بقیه داره و اینجاهم این موضوع معلوم شد،هرچند احتمالا اکثریتمون هم دوست داریم که شایان و گندم ازین مخمصهای که داخلشن نجات پیدا کنن(حقیقتا با این اوضاع کشور حس میکنم یه پایان نسبتا خوش رو سزاواریم:) ).
این همه شخصیت حالا همه دارن به هم دیگه میرسن و دلیل این همه دیر به دیر داستان دادن هم مشخصه.فقط میتونم بگم خدا قوت.
مثل همیشه عالی
فقط دو بار بجای مانی نوشته بودی نوید اونم میدونم چون خیلی مغزت درگیر داستان بوده.
خسته نباشی شیوا جان.
حس میکنم سحر خودکشی کرده بعد اون اتفاق و الان مهدیس میخواد انتقام بگیره.
مثل همیشه بی نظیر
مغزم دردگرفت از این همه اتفاق
دیگه وسطش کم اوردم رفتم سیگار بکشم تا بتونم متوجه ادامش بشم
خیلی خیلی خوب بود
دمت گرم واقعا دمت گرم
خسته شدم از اینکه هر قسمت اینجا نوشتم تو بی نظیری!
من میپرستمت به معنای واقعی کلمه
ای کاش شرایط طوری بود که میتونستم تو خیابون راه برم و داد بزنم تا همه مردم بفهمن چه داستان زیبایی رو از دست میدن
بسیار لذت بردم
ممنونم❤️
پ.ن:دو تا حدس دارم و دوست دارم باهاتون در میون بذارم
اول اینکه با توجه به اتفاقات این قسمت متوجه میشیم که داریوش و مانی و بردیا یک بار تونستن زن متاهل رو حامله کنن و من نظرم روی خود پریساست چون تا اینجای داستان تنها کسی که بچه داره خود پریساست و با توجه به سابقه اون سه نفر احتمال این موضوع بالا میره
و حدس دوم که خودم وقتی به ذهنم رسید ترسیدم
شاید دلیل اهمیت پریسا برای گروهشون همون بچست و اینکه میخوان یکاری کنن پسر مادر خودشو بکنه😶
وای شیوا جون محشری
شوکه شدم شدید و بیصبرانه منتظ ادامش فقط زودتر بزارش میدونم برات سخته ولی چشمای مارو خیلی منتظر نذار💋🌹
فقط میتونم بگم عالیییییی
چند سالی میشه که پیگیر داستان های جذابتم
و هر سری داستان های قوی تری ارائه میدی
به شدت منتظرم ادامشو آپلود کنی
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز شیوا خانوم پرهای منکه ریخته اصلا توقع این همه پیچیدگی نداشتم و منتظر اخر داستان هستم دوست دارم انتقام سحر ازشون بگیره مهدیس ولی واقعا امیدوارم ادم های بیگناه این وسط نشن قربانی ولی باخواندن این قسمت متوجه شدم پریسا.سحر.گندم و شایان قربانی میشن ولی امیدوارم که تا جایی ممکن این دفعه داستانتون پایانش خوش باشه چون خودتون تو داستان گندم از بهتش از سکس خواهر و برادرش گفتید امیدوارم پایان قشنگی داشته باشه این داستان نه با قربانی شدن ادم های بیگناه منتظر پایانی خوش
یه موضوع دیگه که هم هست اینه که با نظر دوستمون موافقم lonely devilدیگه واقعا این سه تا ادم دارن ترسناک میشن فقط امیداورم مهدیس تصمیم درست بگیره و ادم های بیگناه بخاطر خشمش قربانی نکنه
هیچ کس تو دنیا نتونست انقد منو تحت تاثیر قرار بود بینظیری شیوا
درود و صد درود بر مغز فعالیت حال کردم خیلی
همیشه بهترین ها رو خلق میکنی شیوا جان ولی این یکی یه چیز فوق العاده بود
این قسمت هم ترسناک بود هم هیجانی هم عاطفی هم همه چی حتی اموزنده که بگه اقا ته روابط اینجوریو بیغیرتی جز سیاهی هیچی نیست
یه لحظه فکر کنید داستان های شیوا بانو سریال باشه بشینی نگا کنی حتی یک درشد از لذت و هیجان یه همچبن چیزیو نمیشه توصیف کرد واقعا عالی میشه
برای اولین بار دارم تو این سایت کامنت میزارم
نمیدونم دقیقا چی باید بگم که حسم رو منتقل کنه داستان هات بینظیره شاید فقط چندتا فیلم تونسته باشه حسی رو که با خوندن داست هات بهم دست میده رو تجربه کنم حس هیجان تپش قلب
تو فوق العاده ای
خیلی قلم عجیب و خاصی داری
شاید الان کمتر کسی شرایط پیچیده و بده منو داشته باشه ولی اون تایمی که داستان هات رو میخونم انگار تو یه دنیا دیگه هستم
یه بار پیام خصوصی دادم ولی جوابی ندادی
میشه خواهش کنم پیامم رو جواب بدی
و یه خواهش دیگه میشه اسامی داستان های که تا الان نوشتی رو بگی
زندگی شیوا- سکس خانوادگی- تقدیر یک فرشته رو خوندم - کازینو رویال رو نتونستم پیدا کنم که بخونم فقط اسمش یادم مونده چون تا امدم شروع کنم پاک کردی
و بازم ممنون بابت قلم زیبات
موفق باشی
سلام. بینظیر بود. همه چی درست و سرجای خودش.
بعد خط قرمز اول، خط ۴۷ از پایین:“طرفِ دیگه صورتم رو هم گرفتم و رو به نوید گفتم: اوکی پریسا.” “نوید”، باید “مانی” بشود. چندتا ایراد دیگه رسمالخطی داشتی، که در مقابل خلاقیت اصلاً چیزی نیست. ولی روی سبکات بیشتر کار کن.
با کارهای زکریا هاشمی آشنا هستی؟
برگام ریخت با این قسمت
یعنی دمت گرم عااااالی بود خسته نباشی
فقط کاش زودتر قضیه مائده و نقشهای که برای پریسا کشیدن رو بگی
مرسی
مسیر داستان عالی ومنظم اما دو نکته مهم اول اینکه این داستان بیش از حد واقعیه و نمیشه ازش گاف گرفت تا حدی که احساس میشه کاملا واقعیه دوم اینکه من به شخصه از ذهنی که این داستانو خلق کرده میترسم بلاخره تمام این شخصیت ها و کارهای وحشتناکشون اول تو ذهن نویسنده شکل گرفته
یه رویا که تبدیل به واقعیت شده و الان ۱۰ سال ازش میگذره
یه رویا که فقط با پریسا میتونه تبدیل به واقعیت شه
و این داستان که هر کلمش در هر جایی هدف داشته👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
یه رویا که تبدیل به واقعیت شده و الان ۱۰ سال ازش میگذره
یه رویا که فقط با پریسا میتونه تبدیل به واقعیت شه
و این داستان که هر کلمش در هر جایی هدف داشته👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
قسمت بعدی خواهشا زود تر 🙏🏻🙏🏻🙏🏻 مغزم هنگید خیلی عالیه خیلیییییییی خیلیییییی
اولا هووووف بلاخره اومد
دوما از ای ی ور دوس ندارم تموم بشه این مجموعه
از ی ور دوس دارم هر چی سریعتر تموم بشه و دهن مانی و داریوش پفیوز گاییده بشه
لطفا ته داستان این دوتا کسکش به گا برن
دمت گرم عالی بود❤️
سلام شیوا جان این قسمت بالاخره آمد تا جان ما هم در آمد
بسیار زیبا و مشتاق ادامه فقط لطفاً جان حضرت آقا نکن این کار با ما زودتر آپ کن هر قسمت رو لطفاً زودتر از هفته
ممنون از زحمات
اومدم قبل خوندن کامنت بزارم برات که بگم حرف نداری شیوا بانو
این یکی جذاب تر از قبلی بود … واقعا محشر … هنوز هنگم… واقعا معرکه ای
مثه همیشه عاااااالی فقط نمسدونم چرا انقدرررررر دیر به دیر منتشر میشه
جالب بود جالبتر ارشد و جالب تر تر میتونه باشه
خسته نباشی🌷🌹💙
ببین هنوز ک هنوزه من درگیر عکاس و اهرم عسل هستم … یا تو این سری اشاره نکردی یا باید مثل جزوه نت برداری کنم و دقیق تر بخونم
خسته نباشی.
این قسمت رو خیلی دوست داشتم. چون حدس زده بودم که مهدیس وحشی بشه (اما به نظرم راضی نخواهد شد تهش به صدمه زدن به کسی مگر به اجبار). جریان انتقام مهدیس از سحر، ولی خب من فکر میکردم به خواست خود مهدیس باشه که نبود. یا اینکه گفته بودم با توجه به منطق داستان، مانی و داریوش قبل از نوید و مهدیس محفل مخفیشون رو داشتن. به دلایل مذکور قسمت جذابی بود. دست گلت درد نکنه.
*الان برام سوال شد که اون کسی که تو بیمارستان به سحر گفت امیدوارم جوری نشه که خودم شخصا دخالت کنم، کی بود؟ مریم سلحشور اگه بود چرا سحر داشت باهاش رسمی حرف میزد؟ همیشه باهاش عادی حرف میزد آخه. به این دلیل برام سوال شد که من فکر میکردم اون شخص یا نویده یا مانی. نوید که قبلا رد شد. مانی هم که تو این قسمت رد شد.
*تنها وجه تمایز پریسا با بقیه پسرش و رابطه با برادرشوهرشه. این دو تا مورد میتونه همون موردی باشه که فقط پری میتونه برآورده کنه. اینجا یه چیزی خیلی مشکوک میشه. اینکه داریوش با پری ازدواج کرده. 😁 😁
*به احتمال 99 درصد مائده همون زن متاهلیه که توسط اون سه تا حامله شده!!!
*بلایی که سر سحر آوردن و نبودن سحر تو قسمتای روز داستان، احتمالا این معنی رو میده که قبل از اینکه پیداش کنن خودکشی کرده. حیف شد واقعا.
*عکاس اون عکسی که مهدیس به گندم نشون داد. با توجه به این قسمت به احتمال زیاد رضا بوده. رضا و سیما هم زوجی که وارد محفل داریوش شدن.
اههه چ خوب گفتی … اهرم مانی مائده است … ولی عکاس رضا باشه خیلی دیگه ساده است و ب ذهن راز آلود 🤪 شیوا نمیخوره… من ب مرگ سحر هم شک دارم چون سحر مهره قویه
ولی شیوا دمت گرم خیلی دلم سکس نوید رو میخواست حالا با هرکی …
هر بار طول میکشه و دیر میشه اومدن قسمت فحش بارونت میکنم، اما وقتی قسمت بعدی رو منتشر میکنی تک تک سلولهای خاکستری مغزم پودر میشن.
د لامصبببب اینا رو از کجات میاری
اولا داستانتو برای حس اروتیک و خودارضایی میخوندم، الان دقیقا برام شده مثل یک فیلم از نولان، یا یک کتاب از کوئیلو یا آلبر کامو
تو از الیف شافاک هم قشنگتر مینویسی شیوای عزیز
بیصبرانه منتظر قسمت بعدیت هستم
تو فوق العادهای
مرسی که هستی😘😘😘
واااااااااای سحر
اشک تو چشام جمع شده شیوا خانم 😭 😭
ولی ب نظر من خیلی مضحکانه است ک پریسا اونقدر مهم باشه ک بردیا و رضا و مانی دیوس برن شیراز و بریزن رو سر مهدیس … من تو این مورد هم تو شُکَّم …
دوتا چیزا نفهمیدم
یکی اینکه توی استخر نوید درمورد مائده چی به مهدیس گفت
دوم اینکه چه بلایی میخوان سر مهدیس بیارن …
اگه کسی اینا را فهمید به منم بگه
از یه طرف میخوام ببینم اخر داستان چی میشه
از یه طرف از تموم شدنش بدم میاد
مثل همیشه عالی بودی 🌹
احتمال بسیار بالا اون فانتزی حامله کردن زن متاهل را روی مائده(خواهر مانی) پیاده کردن و اینکه احتمالا سحر خودکشی کرده
هوووووووف چقدر این داستان شک های متنوع و زیادی داشت مغزم هنگ کرده احساس میکنم یکبار دیگه باید بخونم این پارت رو…هر چند خط یکبار متوجه موضوع جدیدی میشدیم مخصوصا از اواسط داستان به بعد واقعا خسته نباشید و دست مریزاد شیوا خانوم 👌 👏 🌹
شیوا جان سلام.
خیلی وقت هست که قلم زیبای شما رو دنبال میکنم. از قسمت اول این مجموعه تا الان هر هفته انتظار کشیدم که قسمت جدید رو منتشر کنی. واقعا کیفیت رو حفظ کردی و خیلی تشکر میکنم که انقدر وقت میزاری و توجه میکنی به عناصر داستان؛ واقعا عالیه.
تنها نکته ای که در این دو قسمت آخر به نظرم رسید که از نظر داستان نویسی میتونی بهش فکر کنی (در حد پیشنهاد) اینه که از توضیح برخی موارد به صورت مستقیم توسط شخصیت ها جلوگیری کنی. چون این قضیه باعث میشه که مخاطب از حس و حال داستان جدا بشه و حس کنه که خود شما داری جزئیات لازم رو براش توضیح میدی. همچنین اگر همه چیز در داستان مسقیم توضیح داده نشه مخاطب میتونه با تخیلات خودش جاهی خالی رو پر کنه (منظورن جزئیات هست نه اصل داستان).
P.S: این پدیده در داستان نویسی over exposition اسمش هست.
این قسمت دیگه انقد پیچیده شده نظری ندارم😑😂
ولی یهو خیلی زیاد نرفتی جلو توی زمان ؟؟این سه سال که رد کردی چ اتفاق هایی میوفته؟! و اخرم هیچ توضیحی ندادی چ اتفاقی برای سحر افتاد و اصلا چی شد):
در کل خسته نباشی❤
مثل همیشه باقدرت وفوق العاده ممنون شیوا جان که هستی توبهترینی🌹🌹🌹
عالی بود ولی پایانش سحر و مهدیس رو بذار کنار هم
چند تا مساله به ذهنم رسید گفتم بیام بنویسم!( شیوا جان ببین چه جوری فکرها رو درگیر کردی :))❤)
اینکه بعضیا میگن پس سحر خودشو می کشه یا می میره فکر نمی کنم درست باشه. اولا سحر اونقدر قوی هست که خودشو از بین نبره دوما به نظرم اگه خودشو کشته بود مهدیس دیگه سر پا نبود بعد از سه سال. احتمال زیاد منتظره انتقامشو بگیره و بعد بره سراغ سحر جان 😍
مورد بعدی هم اینکه وقتی توی قسمت قبل می خوندم توی کامنتا گفتن عکاس برادرشوهر پریساست با خودم می گفتم نه نمیشه با اونا باشه. جریانش تموم شده ولی الان با توجه به چیزایی که مشخص شد فکر می کنم ممکنه باهاشون همدست بوده باشه چون یادم اومد چقدر دیوونه بود. فانتزی ش هم عجیب بود. حتی چاقو زیر گلوی نوزاد گذاشته بود برای تهدید پریسا، پس شبیه این سه تا روانیه!!
درست متوجه شدم؟ مائده و عسل یه بار به اون شیوه ی کثیف حامله شدن؟ :( عسل سقط کرده ولی مائده نه؟ :/
یکم فکر کردم به اینکه چی دیگه کثیف تر از اون ایده می تونه باشه، زیاد به نتیجه نرسیدم ولی حدس می زنم شاید می خوان پریسا با پسر خودش سکس کنه و ازش باردار بشه مثلا!
Chicky1991 عزیز شاید نظرم عجیب و مسخره باشه ولی شاید پریسا یه نسبت خونی با داریوش داره! مثل مانی که دوس داشته خواهرای خودش، از نظر جنسی مال خودش باشن، داریوش هم مثلا برادر ناتنی پریسا باشه ولی پریسا خبر نداشته باشه :)))
دیگه شیوا یه کاری کرد که ذهنم جاهای عجیب میره!
راستی عزیزم لطفا پیام خصوصی ت رو باز کن، فقط از کسایی که دنبال می کنی می تونی پیام دریافت کنی :(
💓
شیوا خانم مثل اینکه این چند روزی که گذشت خیلی با مهموناتون حال کردین کلا مارو یادتو رفت🤣😜🤪
تا باشه از این خوشی ها🙏🔥
حقیقتا پشم برام نمونده خیلی جالب ادامه دادی اصلا فکر همچین تراژدی رو نمیکردم فوق العاده بود
حرف نداشت شیوا هر قسمت جالب تر از قسمت قبل
تنها انتقادی که میتونم بکنم اینه که دیر میزازی اونم تا حدودی حق میدم بهت
اهنگ تیتراژ پایانی خیلی مناسب این قسمت بود خیلی
برای دوستایی که نتونستن دانلود کنن مثل من
اسم اهنگ la calin از serhat durmuş هست ( البته ورژنه میکسش هست)
ورژن اصلی اهنگ اسمش : obiymy از okean elzy
شیوا جان من شما رو نمیشناسم ولی تو کامنتای دوستان با اسم شما آشنا شدم .بسیار زیبا و شیوا و تحریک کننده و روان که با روح آدم بازی میکنه بدون ذره ای خستگی و کسلی ادم تا آخر داستان رو میخونه و از تمام شدن داستان ناراحت میشه .ممنون بابت قلم زیبات .به امید روزی که بشه فیلم این داستان رو ساخت و نگاهش کرد . به امید روزی که همه عقاید و آرزوها آزاد باشه .ممنون .میبوسمت .
فدای قلمت
واقعا از اینکه یه دختر این داستانو. مینویسه غرق خوشی میشم
انقدر این داستانو دوس دارم هر قسمت بالغ بر ده بار خوندم
هردفعه میام بنویسم شیواجون خیلی طول کشیـد ولی انقدر داستان قشنگه که که گله ام یادم میره و عاشق تر میشم.
لطفا سحرو به داستان برگردون کلی براش گریه کردم قهرمان من اونه
همه به یه نفر مثل سحر نیاز داریم اگه سحر نبود مهدیسی هم وجود نداشت
تو دنیای واقعی اگه کسی مثل سحر وجود داشته باشه باید ستاییشش کرد خدای واقعی سحره.
شیوا این قسمت از وستش کلن تپش قلب داشتم :/
واقعا خوشحالم ک بدون مدز هست داستان زید ۳۰ تا ب اینجا رسیره فرشو بکن قسمت ۵۰ یا ۶۰ چ اتفاقاتی قراره بیفته 😅😂😂
من نمیددنم توی کشور هایخ دیگه میشه اینو رمان قانونی کرد یا ن ولی بتونی انجامش بدی عالی میشه
فوق عالی
قسمت اخر این بدون مرز قسمت چندم میشه؟
تنها فرقی که پریسا با بقیه داره مادر بودن پریساس …
تنها تابویی هم که فعلا تو داستانات نیست سکس مادر و فرزنده
فک کنم یجوریی مجبور بشه پریسا با پسرش سکس کنه
ولی کاش کاش کاش بعد تموم شدن داستان فایل pdfشم بزاری دلم میخواد یجا داشته باشم داستانتو
از پیچیدگیش سرم درد گرفت ممنون از نگارش قشنگت و حوصله ای که میزاری
هی دوست ندارم بخونماااااا ولی لعنتی اینقدر خوب مینویسی نمیشه دل کند از نوشته ت عالیه مثل همیشه موفق باشی
اگه درست حدث زده باشم ،اهمیت پریسا به مادر بودنشه .و اونم مادر یه پسر .فکر میکنم روی داستان بعدی تگ مامان هم به تگها اضافه بشه
سلام شیوابانوی عزیز
از تکرار این که چقدر داستانت عالیه می گذرم چون همه گفتن و میگن. فقط بدون مدتیه فقط میام شهوانی که داستان قشنگتو بخونم. مدت هاست اکانت دارم ولی نظری نذاشتم و حتی نام کاربریم یادم نبود پیداش کردم فقط برا این که برات نظر بذارم.
حدود 700 صفحه رمان نوشتی و عاشقش شدم. صادقانه بگم این قسمت رو وقتی خوندم گریه کردم. من هم مثل مهدیس شدم انگار. نبودن سحر و اتفاقی که براش افتاد خیلی برام دردناک بود. به قلمت ایمان دارم ولی می خواستم ازت خواهش کنم سحر رو از داستان نگیر. شخصیت های داستانت عالین اما اون جمع 4 نفره سحر، مهدیس، ژینا و لیلی یه جمع کلیدی هستن به نظرم. دو جا تو داستان خیلی احساس غم کردم یه بار اونجا که قرار بود تصمیم گرفته شه ژینا بمونه یا بره و یکی هم الان که سرنوشت سحر معلوم نیست.
در کل داستانت برام یه رمان خیلی قشنگه که هر روز منتظرم فصل جدیدش بیام و بخونم. محشری
هنگم شیوا جان
به احترام خودت ، قلمت و نبوغت ایستاده تشویقت میکنم 👏👏👏👏👏
بسیار زیاد لذت بردم
دست مریزاد ❤️
ممنونم از اینکه داری ادامه میدی
واقعا دمتگرم برای نگارشت عالی عالی اصلا جای حرفی نمونده فقط فقط باید تشکر کرد
زیاد منتظرمون نذار بانو
فعلا نظری ندارم تا بخوانم ولی از نوشته های شما لذت برده و میبرم
خیلی عالی بوده تا الان، مخصوصا بخش هایی که مهدیس راوی داستانه.
داریوش و بردیا و مانی باید آخوند می شدند با این اندازه از کسکشی.
من احتمال میدم باند داریوش و مانی میخوان شرایطی بوجود بیارن که پریسا با پسر پانزده ساله اش که دیگه الان هجده سالش شده سکس کنه و از اون بچه دار بشه
تا ببینیم شیوا جون داستان رو چطور ادامه میده
اگر واقعأ مانی عاشق گندم باشه و بخواد از دست شایان بیرونش بیاره تا باهاش ازدواج کنه و داریوش هم عاشق پریسا ، این تئوری که بخوان به پریسا ضربه بزنند منتفی هست ، پس حتما باید جریانی که مهدیس برای گندم توضیح داد بخاطر این باشه که گندم رو بسمت خودشون بکشونند و در واقع حقیقت نداشته باشه مگر اینکه باند داریوش زنهاشون رو فقط برای عشق و حال چند سال بخوان و بعد از انجام فانتزی هاشون بفکر تغییر بعد از چند سال باشن ،
بنظرم هنوز نقش پرها و پانیز و شهرام برادر شایان و حتی برادر شوهر پریسا و مریم سلحشور در این داستان میتونه پررنگ تر باشه پس حالا حالا ها از داستان های بدون مرز لذت میبریم
من خیلی دلم میخواد در ادامه داستان مانی توسط نه مهدیس بلکه سحر مستقیم یا غیر کشته بشه ،چون سحر شخصیت خیلی قوی تر از مهدیس در داستان داشته و نباید این شخصیت سوخت بشه و با کشته شدن مانی توسط سحر خیلی هیجان و محبوبیت داستان بالا میره، البته باید جریان مانی و مائده هم مشخص بشه شاید مائده برای کشتن مانی سزاوارتر باشه
این یکی داستان کلا همه چیزیش با همه داستان فرق داشت ولی من باهاش حال کردم دمت گرم
عالی بود ممنون میشم تاپیک بدون مرز هم آپدیت بشه
شیوای عزیز،،،،،
خیلی نمور از تم اروتیک، ریل به ریل کردی به جنايي،،،،، ،،
عالی بود دختر،،،،، ،👏👏👏😁😁😁🙏🙏🙏
واقعا ازت ممنونم شیواجان چقدقشنگ وزیبا نوشتی ازالان توفکراینم که اینترنت رومحدود کنن چه جوری دست نوشته ای زیبای توربخونم
سلام شیوا جان، من نظرم را میدم و امیدوارم پاسخت را بدونم یکی یه کم مشکلات ویراستاری و تایپی بود مثلا وقتی مهدیس چریسا را اسیر می بینه گفتی لباسهاش را در اورده بودن بعد مججد گفتی لباسهاش را در اورده ان احتمالا منطورت لباسهای خودشون بوده که باید اصلاحش کنی و یک جا هم به جای مانی گفتی نوید انجا که گفتی حالا فهمیدم نوید این همه اطلاعات را از کجا اورده
بعضی جاها دیالوگهای اشخاص جالبه نبود ریتمش مثل فیلمهای ایرانی شده بود اینجا را ببین انگار مانی داره گویندگی می کنه
: بهترین راه همون بود. گفتم که تغییر مسیر مهدیس، بهترین فرصت رو برای ما درست کرد. یعنی به جای اینکه فقط خودش باشه، چند تای دیگه هم برامون تور کرد. فقط کافی بود پریسا وارد مهمونیهاشون بشه و دوربین کار بذاره. همهشون توی مشتمون بودن. شبیه یک معدن طلا.
در حقیقت این لحن کتابی برای چنین موقعیتی درست نیست
خوبیهای داستانت هم که بینظیره
مثل همیشه فوقالعاده ، یادم نمیاد تا حالا اینقدر پیگیر خوندن شده باشم چه درسی و چه غیرش،😅.
دست مریزاد عزیزم
فوووووق العاده بود👌🏼
اصلا زدی پر پرمون کردیییییی🤦🏻♀️
وااای حالا چه جوری صبر کنیم تا قسمت بعدی…💗🌸😑
خسته نباشی
مثل همیشه عالی
فقط این که برا خودت معلوم الان، که تو چند قسمت تموم مجموعه بدون مرز تموم میشه یا نه؟
من به کاراکتر افخم خیلی امیدوارم.به نظرم به شدت پتانسیل وحشی بودن داره و حساسیت و علاقه اش به دخترا،میتونه ازش یه زن خیلی بی رحم بسازه.مکالمه اول اپیزود همبه نظرم کاربردش بیشتر یاداوری این کاراکتر به خواننده بود.یه جورایی افخم زیادی دست کم گرفته شده ولی یادمون نره که اولین محفل مخفی این داستان رو ما مدیون افخم هستیم…
باورم نمیشه همچین نویسنده خفنی داشته باشیم، خیلی خفنی، خیلی
خواهش میکنم این داستان تموم شد یه فایل pdf ازش اینجا بده بتونیم چاپش کنیم، شاید باورت نشه این تنها داستان و رمانیه که دیجیتال میخونم، فقط میخوام این رو هم چاپ و سحافی کنم بشینم از اولش بخونم 🤦🏻♂️🤦🏻♂️
از اولین قسمت بدون مرز تا الان یچیز ذهنمو آزار میده، البته نمیدونم شایدم اشتباه میگم ولی این عبارت« هورمونهای جنسیم فعال شدن» خیلی رو مخه. هورمون فعال میشه؟ یا ترشح میشه؟ غده جنسی ممکنه ولی هورمون آخه…🤔🧐
نمیدونم پایان داستانت رو چطور تصمیم گرفتی تموم کنی ولی امیدوارم همونطور که صحنه های اروتیک داستان رو اکسپلیسیت توصیف میکنی صحنه های انتقام از تیم داریوش رو هم به بیرحمانه ترین شکل ممکن و کاملاً عریان توصیف کنی!
به شخصه ترجیح میدم قسمت انتقام دستان شبیه فیلم اره باشه😈😏
جدی میگم قشنگ احساس کردم مو های بدنم سیخ شدن
مغز تو قوی ترین خاص تری خفن تری هستش قوی ترین قوه تخیل رو داری لامصب چطوری یعنی اصلا باور کردنی نیست اینا رو یه ذهن بتونه خلق کنه از اول تا به اینجا چطوری به اینجا رسید خدای من پشمام
یه حرکت چیپ زدم!
به یه نکته دقت نکردم. الان تو کامنتای داستان دیدمش که کاربر chicky1991 گفت. اینکه رضا هم رفت و تو جریان تجاوز به سحر بود. اینجا این سوال هست که اگه اون زوجی که راه پیدا کردن تو محفل داریوش و مانی، رضا و سیما باشن. چرا رضا از قبل به مهدیس خبر نداده؟ در نتیجه احتمالش کمه که رضا و سیما اون زوج باشن.🤦♂️ و عکاس اون عکس هم بنظرم رضا نیست در این صورت، میتونه خود مائده، یا حتی همون برادرشوهر پریسا باشه.
😕😕😕
امشب برای بار دوم نشستم این قسمت رو خوندم دختر تو توی این دو تا قسمت آخر چه کردی با مغز ما… 💙💙💙
کاشکی آخرش مانی و بردیا و داریوش رو بندازی توی عمیق ترین چاه ممکن ،
فقط به محاکمه و اعدام راضی نشو ، پایانی براشون رقم بزن که صد بار بدتر از اعدام باشه
همچنان خیلی ممنون بابت تلاشتون
دیگه اینا گنده شدن و از جوونی دراومدن. خداوکیلی برش گردون. این بازی واقعا سال ها طول نمیکشه نهایتا ۱ سال. این تکنولوژی هم یکم فیلم سوپر شد چپ و راست شنود میکروسکپی ضد اب تو همجا
عالی ای ولی از جوونی و دانشجویی درشون نیار
اگه سحر سالم بود کنار مهدیس توی چند قسمت اخیر ظاهر میشد
حتی توی قسمتی که رفتن با گندم غذا خوردن (توی برج میلاد) هم خبری از سحر نبود
فکر کنم اگه سحر نمرده باشه ؛ انقدر ضربه سنگینی بهش خورده که از لحاظ ذهنی کم آورده و سلامتش (حداقل عقلیش) رو از دست داده وگرنه شعله انتقام مهدیس انقدر شعله ور نبود.
حقیقتا بیشتر از همه شخصیت ها از همون اول سحر رو مظلوم ترین میدونستم ، از هیچ کس انتقام نگرفت ، به هیچ کس ضربه نزد ، حرصشو سر هیچ کس خالی نکرد ، فقط عاشق دختری شد که دست خودش نبود ، فقط میخواست خودش و مهدیس آرامش داشته باشن ، شاید تا اینجا تنها ترین شخصیت و دارک (تاریک) ترین زندگی متعلق به سحر بوده.
امیدوارم موفق باشید ، ممنون
شیوا جان ، شیوا بانو ، هر دفعه فقط گفتم عالی بود و یا معرکه ای ، با تمام وجود و احساسم میگم فراتر از نویسنده های رمان و یا فیلم نامه نویسها هستی ، امیدوارم بتونی به جایگاهی که لیاقتشو داری برسی .
.
با این نوع داستان و برای پیشبینی داستان، به نظرم باید بریم از قسمت اول مجدد مو به مو بخونیم تا بتونیم نکته های طلایی رو ازشون دربیاریم ،
،
ای کاش پی دی افش بود که میتونستیم چاپش بکنیم
فاااااااااااااااااااااک. داستان داره به جاهای خفن میرسه.
یا خدا یه لحظه رفتم یه چیزی سرچ کنم برگشتم توی سایت کامنت هارو بخونم بعد دستم خورد رفرش کردم. یعنی شیوا در عرض ۱۰ ثانیه ۵۰ تا کمنت رو خوند و لایک کرد!!!
دلم نمیخواد اتفاقی برای گندم و شایان بیوفته💔💔💔
یاد فیلم آبی گرمترین رنگ است افتادم خود فیلم رو کپی کردی نوشتی
ترسیدم، خیلی ترسیدم ، برای پسری که نزدیک به سی سالشه ترسناک تر از این اتفاقات غیر قابل تصوره. اسمش داستانه، منتها توی این دنیای کثیف و از اون بدتر توی این مملکتی که بهشت جنایت کار ها و روانی هاست دور از انتظار نیست حتی بدتر از شرایط این قسمت برای ادمایی که توی کوچه و خیابون میبینیمشون پیش بیاد.
گیج تر منگ تر از این نمیشد وسط این داستان رهام کنی.
برای لذت بردن اومدم این قسمتو بخونم، که با یه کشیده ی ابدار بیخ گوشم روبرو شدم و بیدارم کردی.
۲۰/۲۰
دروود شیوا بانو به کل ازت دلخورم این جه بلایی بود سر سحر من دراوردی میدونستم و بار ها بهت گفتم قراره بلایی سر سحر بیاد و این که نکشش جطوری دلت اومد این بلا رو سر سحر بیاری از بین تمام تایم لاین هایی که پیش میبردی من عاشق شخصیت سحر بودم حالمو خراب کردی
مثل همیشه عالی بود شیوای عزیز
اون کسی که عکس گرفته به نظرم مائده بوده.
و اینکه خانواده مانی همه یک رازی برای خودشان دارن حتی عموی مانی و مادرش.
سحر بر میگرده به روش خودش و با گروه جدید.تمام این مدت این دو گروه زیر نظر داشته.
باید منتظر زد و خورد هم باشیم و حذف کاراکترها مثل عسل و داریوش و نوید و زندانی و قطع عضو شدن مانی و پرسید و مهدیس یا فرار کردن به خارج از کشور مثل داستان زندگی شیوا.
با این همه اتفاقات اطلاعاتی عجیبی که تو داستان رخ داد، آخرش ترسیدم روی موزیک تیتراژ پایانی کلیک کنم!. گفتم حتما یه ویروس گذاشتی تا سیستم همه ما رو هک و کنترل کنی!!
نظرم؟!باش.اولا نخوندم فقط آمدم بگم شماها این همه ادعا دارین واسه ترویج ندادن سکس محارم چرا یکی مث شما شیوا خانوم زوم کردی رو محارم؟! فقط تولیست جدید روزانه میبینم نوشته: شیوا.محارم.واقعا اسمت شیواست؟من میگم یا شایانی یا نیشا…بعدش انقدر ورق زدم تاامدم پایین چشام خسته شد…درکل بنویس ولی محارم ننویس
درود شیوا
اسمت رو باید بذاریم آگاتا کریستی ثانی. البته از اون هم بهتر هستی.
فوق العاده و فوق العاده و فوق العاده بود. چه خوبه که تو رو داریم .
بهترین و ستایش شده ترین نویسنده هستی. 😍 ❤️ 🌹 👍
راستی موزیک تیتراژ پایانی خیلی خیلی عالی بود. دقیقا انگار برای این قسمت ساخته شده بود. خیلی چسبید خدایی 👍 🌹 👍 🌹 👍 🌹 👍 🌹 👍 🌹
اون ۴ نفری که دیسلایک دادن دیگه واضح تر از این نمیتونن نشون بدن که کجاشون داره میسوزه 😂 😂 😂
کاش اسم اون ۴ نفر رو میدونستیم 😂
کاربر Eccentric ب نظرم عکاس باید عسل ، رضا یا عمو مانی باشه ولی با توجه ب اینکه ژینا گفت چ سوال خوبی در جواب ب شایان … مشخصه کسیه ک شایان و گندم هم میشناسنش!! ب نظرم عسله و اون زوج ک دارن راه پیدا میکنند ب محفل داریوش … باران و کارن هستن
سلام به همگی دوستان مخصوصا نویسنده عزیز
من درمورد این داستان یسری نکات و بگم و ایشالا که شیوا خانوم هم کامنت من رو ببینه…
نکته ای که ذهن منو مشغول کرده مانی و مهدیسه …
وقتی که مانی خیلی دقیق دوربین و ضبط صدا توی خونه و لباسای گندم و شایان کار گذاشته خب قطعا میفهمه که گندم و شایان واسه چی رفتن پیش نوید و مهدیس اینو تو قسمت قبل راحت میشه فهمید پس الان همه چیز میتونه به نفع مانی پیش بره ، نکته بعدی مهدیسه که قراره انتقام بگیره و گفته که به احتمال زیاد چندنفر هم به فنا برن این وسط که براش مهم نیست ، وقتی مانی خبر داره که گندم و شایان رفتن پیش مهدیس و به احتمال زیاد قرارهایی گذاشتن بنظرم مهدیس میخواسته که مانی از قرارش با گندم و شایان باخبر بشه وگرنه بادقت بیشتری کمکش میکرد و حتی عسل هم احتمال داره به فنا بره چون شایان و گندم قبل از اینکه برن پیش مهدیس درمورد کمک عسل باهم حرف زدن پس مانی باید از اینم خبر داشته باشه…
اینجوری به احتمال ۹۰ درصد قربانی های داستان عسل ، گندم ، شایان
هستند که قراره حسابی بازیچه بشن…
فک کنم این میون هم قتلی اتفاق بیفته…
تا ببینیم این داستان چه اتفاق هایی قراره بیفته با قلم زیبای نویسنده…
شیوا خانوم با قدرت ادامه بده…🌹🌹
شیوا جان من برای اولین بار یه داستان نوشتم تو خصوصی شما هم گذاشتم تا انتشار میشه طول میکشه لطفاً نظرتون را برام بگید
خسته نباشی
ادامه ماجرایی ممکن با برادرشوهر رو کامل کن لطفا
کاربر Eccentric ب نظرم عکاس باید عسل ، رضا یا عمو مانی باشه ولی با توجه ب اینکه ژینا گفت چ سوال خوبی در جواب ب شایان … مشخصه کسیه ک شایان و گندم هم میشناسنش!! ب نظرم عسله و اون زوج ک دارن راه پیدا میکنند ب محفل داریوش … باران و کارن هستن
خیلی جای خطرناکی بردی قصه رو. داره زیادی هالیوودی میشه. با توجه به اینکه اولین داستانیه که ازت میخونم و تا اینجا بجز این قسمت از همهش راضی بودهم، ترجیح میدم بهت اعتماد کنم و امیدوارم آخرشو خراب نکنی. اینهمه گنگستر بازی تو دنیای واقعی ندرتا هم اتفاق نمیافته. منطق داستان هم تا حالا نشون نداده که فضا چیزی غیر از رئال باشه. امیدوارم خوب پیش بره.
بازم مثل همیشه ازت شدیدا ممنونم که مینویسی، روابط بین آدما رو مثل همیشه به بهترین شکل توصیف میکنی، توجهت به جزییات تحسینبرانگیزه و قشنگ معلومه کارتو خوب بلدی. حال و روز خوشی داشته باشی و لطفاً زود به زود آپ کن برامون.
عالی بود کمکم داره ماه از پشت ابر میاد بیرون و همه چیز داره روشن میشه
من حس میکنم این داستان در حین انتشار قسمت های قبلی پر و بال گرفته و کامنت های دوستانه گاها نقد هاشون و حتی خواسته ها و فانتزیاشون تو ایده دادن به نویسنده (شیوا جان همه چی تمام) نقش پر رنگی داشته
خیال بافی و خیال پردازی رو خیلی دوس دارم و اکثرا واسه خودم خیال بافی میکنم ولی هیچ وقت نتونستم این خیال پردازی و خیال بافی رو با دنیای واقعی سینک و هماهنگ کنم
شیوا جان کارت خیلی عالیه
عالی و بی نقص مثل باقی قسمت ها
فقط کاش سحر و مهدیس آشتی کنن 😓
خسته نباشی شیوا خانم با وجود اینکه یه مقدار تو قسمتها اغراق زیاد شده مثل تجهیزات شنود و دستیابی به ip سرور و اطلاعات تا این حد ریز مانی از مهدیس وای با این حال تازه کار داره جذاب میشه ممنون و خسته نباشی
اینا چطور به ذهن تو میرسه شیوا من با خوندش گریپاچ میکنم تو چطور مینوسی … واقعا یدونه ای
میتونم فقط بگم کل ذهنیاتم به همـریخته صدبارم کل داستانارو بخونم بازم نمیفهمم چیشد😑😑😑😑
وااااای شیوا
چیکار میکنی با ما…
دو هفته پیش کرونا گرفتم و تو خونه قرنطینه بودم…
با این داستان تو دردم فراموشم شد
دوستان تو بخش چت شهوانی چجوری میشه فعالیت کرد هی میزنه اکانت بسازید با ایمیل جدید میخوام بسازم نمیشه با همین اکانتم میخوام وارد بشم نمیشه کسی بلده راهنمایی بکنه؟
عالی بود مثل همیشه ولی ای کاش زود به زود داستان میزاشتی و اینکه سحر چی شد ؟؟؟
عالی عالی عالی
مرسی، دست مریزاد
ممنون که هستی و مینویسی شیوا بانو
شیوا تو رو باید عجوبه قرن معرفی کرد جدی دارم میگم این حقیقت هست و واقعا میگم که باید از تو و دهن و قدرت خیال تو ترسید و وحشت کرد ، این قلم که به مغز تو وصل میشه همان قلمی هست که خدا در قرآن چند مرتبه قسم به آن خورده بوده و دقیق قلم تو نشونه همان قدرتی هست که وقتی شروع کنه به ترسیم چیزی میتونه خلق کنه و بیافریند . خودت و بیشتر مراقبت کن که ارزشمندی بخدا تعارف نمیکنم چنین مغزی و میشه ارزشی بسیار بالا برایش در نظر گرفت که میتونم چنین انشعاباتی که هرکدام سرشاخه ای و متصل میکنند به انشعابات تازه و این دور تسلسل میتونه چندین مرتبه تکرار و تکرار و همچنان تکرار کرد و ادامه داد بدون این که کمترین خللی و در زمینه آن تصور کرد و یا بخشی که در اثر این تداخلات دچار مشکل و غیر هماهنگی شده باشه و ساختاری پیچیده ای رو که ایجاد کردی بهم بریزد . هزار بار لایک فقط بخاطر این قدرت ارزشمند . حسودی میکنم به همسر عزیز و مهربان تو که چنین شخصی و میتونههر روز کنارش باشه و باید مثل یک الهه از تو سپاسگزاری کرد تو میتونی بهر مردی دنیا رو ببخشید اگر فقط بدونی میتونی چکارهایی انجام بدید . من واقعا چیزی و میتونم متوجه بشم در مورد توانایی های تو که شاید هنوز کسی درک نکردن باشه. بخدا بای مراقب خودت خیلی باشی . یا حرف های من شاید تصور کنی دارم تعریف میکنم یا تعارف میکنم ولی کاملا حقیقت و مطرح کردم . تو بهترین هستی چون توانایی خاصی داری که مغز تو این قدرت و کنترل میکنه . تشکر که هستی . مرسی شیوا بانو .
داریوش رو آدم خوبی کشیده بودی یکدفعه مادرش رو نگا.
شیوا بانو واقعا نمیدونم چجوری بگم چقدررررر خوب بود،واقعا عالی بود،واقعا اسطوره ای،الان نمیدونیچقدر ناراحتم که این قسمت تموم شد و چقدر منتظرم قسمت بعدی رو بخونم،واقعا باعث افتخارمه که این شانس رو دارم که نوشته هاتو بخونم،با تمام وجود و به جرات میگم لیاقتت حتی خیلی بالا تر از اینه که در سطح بین المللی کتاب و فیلم نامه بنویسی،امیدوارم هر چه سریع تر ببینم اون روز رو که به شکلی که لایقشی ازت تحسین بشه،واقعا بی نظیری،شدییییییییدا ارادت دارم به خودم و قلمت❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
وژدانن اینو ترجمش کن بده شبکه brazzers فیلم داستانیشو بسازه.
با بازی پورن استارای معروف.بعد روش دوبله فارسی بزاری.
ببین تا یه قرن مثلش نمیاد.
کم کم دو نسل به یادش جلق میزنن.
دمت گرم.
یکیو بزار سر دسته هر دوتا گروه.
گوشش هردو رو بپیچونه .باهم اشتیشون بده.
هر دو گروه تلفیق بشن.
می دونی یک چیزی که هست اینه که داستان معما گونه باشه یا تفریحی. داستانهای معمایی رو به نظرم در آخر باید کامل روشن کرد، احساس می کنم این برخلافشون کلا آخرش به معما ختم شد.
خسته نباشی شیوا جان، مثل همیشه خوب بود… اما
از وقتی اون قسمت داستان که به سحر تجاوز میکنن رو خوندم ناراحتم آخه چرا این اتفاق برای سحر افتاد؟ آخه سحر با اون شخصیتی که داشت اون جسارت اون شجاعت … چی بود آخه این…
بی نظیر مثال قبل ولی یه جایی رو از قلم انداختی اونم کاری که با مائده کرده بودن رو
جدا از قلم شیوای دوست عزیزمون شیوا
من نمیدونم ما دگر جنسگراها چه گناهی کردیم که وقتی به یه خانم خوشگل نگاه میکنیم میشیم هیزو هول و چشم چرون ولی وقتی یه همجنسگرا ب همجنسش با هون چشم نگاه میکنه میشه احساس عمیق قلبی ، شیواجون مشکل تو با ما چیه ؟
خانم کارآگاه کاگردان چی نوشتی، چی کردی
برآآآآآآووووو
😘 😘 😘
این جمله آخر یه دنیا می ازره: “مانی قول داده بود که چیزی درون تو باقی نذاره. انگار موفق شده”
👌 👌 👌 👌 👌 👌
سلام شیوا جوون مثل همیشه عالییییی
واقعا با داستانات حال میکنم
قلمت واقعا زیبا و هیجان انگیزه
انشالله همیشه سلامت باشی
یه سوال داشتم چطور میشه به ادمین پیام فرستاد؟
عالی و بینظیر مینویسی من بخاطر تو و داستان هات شبا تا دیروقت بیدارم
هرکاری ک میکنم نمیتونم این پازلو توذهنم تکمیل کنم
بنظر من اون زنی کتوسط داریوش و مانی و بردیا حامله شده مائده ست
عکاس اون عکسم شاید مائدع باشه
و درمورد زوجم اول فکرم رفت رو رضا و سیما ولی خوب رضا و سیما قبل این جریاناتم با داریوش و مانی اشنا بودن
پس میمونه باران و شوهرش ولی خوب ازاونجایی ک تو ذهنت پر از ایده های بکر و نابه باید دید توقسمت بعد چجوری میخوای مارو سوپرایز کنی بی صبرانه منتظر قسمت جدید هستم 😍
عاقا من رو نوید کراش زدممممممممممم…بدم کراش زدم
چرا انقد خوبه نوید؟؟
من نوید میخاممممممممممم
یدونه از این نویدا ب من بدید شرو کم کردم
من خیلی نوید میخام الان…
روز به روز مخوف تر و جذاب تر.
ممنون آرین باش، همیشه ممنونش باش. ذهنی به این قدرت تجسم مهار کردنش کار هرکسی نیست حداقل به تنهایی.
.
.
نمیدونم اینو بگم یا نه اما کسی میتونه آدمو کنترل کنه که مثل خودش بشناستش. شما دوتا همدیگر رو کامل میکنید، نقاط تاریک یکی رو اون یکی با نقاط روشنش محو میکنه. ذهنتون کنار هم آروم میشه.
(راستش این دقیقا اون چیزی نبود که تو ذهنم بود و میخواستم بگم اما اینطوری اومد دیگه…).
پ.ن: یه داستان جذاب با یه موزیک پایانی جذاب ساعت دو شب آدم نسخ میکنه.
عالی بود شیواجان…از ته دلت خسته نباشی واقعن =)
بعد مدت ها وارد اکانتم شدم تا نظر بدم
ممنون از قلم بسیار زیباتون لطفاً اگر امکانش هست بعد اتمام رسیدن کامل این داستن ها به صورت یک جا pdf بشه چ تو سایت قرار بدید از اون دسته داستان های اروتیک که ارزش آرشیو کردن و دوباره خوندن رو داره و اگر میشه یک ذره سریعتر بنویسید یا روزی برای آپلود قسمت بعد مشخص کنید
فکر کنید پشت این سایت هم یه آدمی مثل داریوش باشه
واقعا ترسناکه
واسم سواله که این داستان کاملا تو ذهنت هست یعنی میدونی که میخوای چی بنویسی یا بعد از تموم شدن هر قسمت تازه بهش فکر میکنی که میخوای چی بنویسی
اگه گزینه اول باشه واقعا نباید اینهمه طول بکشه قسمت جدید اومدن
اگه هم گزینه دوم باشه داستان نباید اینهمه انسجام و هماهنگی داشته باشه
واقعا اعجوبه ای هستی واسه خودت شیوا بانو
موفق باشی
سلام شیوا جان
باتوجه به اینکه نوید همجنسگرا هست .
و عامل لو رفتن اکیپ نوید مهدیس بود
و داریوش مهدیس رو با شنود و دوربین کنترول میکرد
چطور شد که داریوش پریسارو برای مخ کردن نوید فرستاد یادمه یکی از استدلال های دلریوش برای فرستادن پریسا این بود که کسی نمیتونه مقاومت کنه دربرابرش
منظورم این هست که باتوجه به زیر نظر گرفتن مهدیس دین همجنسگرا بودن نوید باید لو میرفت.
واقعا اگر بشه از این استعداد تو در فیلم سازی استفاده کرد قطعا اون فیلم یک ضرب و بدون هیچ رقیبی اسکار رو میبره حتی نمیتونن باهاش رقابت کنن
فوق العاده برای تو شیوا جان واژه کوچیکیه تو محشری در تمام زندگیم همچین داستانی نخوندم ندیدم و فکر نمیکنم ک ببینم و امید وارم این داستان فقط ی داستان باشه و تو دنیای واقعی چیزی از اینا نباشه
چرا چرا چرا؟؟؟؟ خاطره تمامی آزار ها و تجاوز های خودم دوباره تو ذهنم پر رنگ شد چرا سحر رو تنها گذاشتن چرا دلم شکست اشکم بند نمیاد شیوا خانم دارم میمیرم برا سحر
برات پیام فرستادم … https://www.amazon.com/s?k=erotic+story&ref=nb_sb_noss ب این لینک سر بزن … داستان های اروتیک اش در مقابل داستان های فوق العاده تو هیچند فقط کافیه با کمک ی مترجم معتمد یکی از قسمت های داستان شیوا یا بدون مرز ( ک من شخصا بدون مرز رو ترجیح میدم ) براشون بفرستی فقط حواست باشه مترجم کارش درست باشه و ب محتوای داستان ضربه ای نزنه … واقعا حیفه ک این جا اثارت حروم شه!!!
تازه هر کتاب از ۵ تا ۱۵ دلار متوسط ارزش داره !!!
وااای شیوا نگم برات که چقدر خفن بود این قسمت
به خاطر سحر گریه کردم اصن😭
کاش زود تر جریان رو بفهمه و برگرده و با مهدیس سکس کنن 😋
بعد از ۲۹ قسمت این اولین باریه که واقعا مخم ترکید:/ اصلا هیچی نمیتونم تایپ کنم انگار خون تو بدنم یخ بست
تو قسمتای قبل که پانیذ و گندم رفتن سر قرار با دوستای مهدیس هی فکر کردم سحر چیشد پس مگه اون رفیقشون نبود چرا نه حرفش شد نه تماس تصویری و نه بودش کلا!
الان تازه جواب این سوال رو گرفتم
نمیدونم فقط من اینطوریم یا بقیه هم با خوندن داستانای سکسیت بیشتر استرس میگیرن جای اینکه حشری بشن
واای وااای وااای لعنت بهت چه قلمی داری تو .
mind blownnnnn
منتظر ادامشم حس میکنم اخراشه
عالی هستی
شیوا هنو داری مینویسی تو دختر؟
یه خسته نباشید بهت و لایک ۱۶۱
تقدیم شد
یعنیاااااااا، 🥺😡
حیف شیوایی، دلمون نمیاد چیزی بهت بگیم چون تاج سری.
ای تو روح قذافی. رسما و به صورت ریموت ( از راه دور) نمودی ما را از بسسی استرس دادی . ( اینجور پیش بره دچار ناهنجاری قلبی و احساسی و شهوتی و هورمونی میشیم اخرش! ) 😂
من خیلی ساله دنبالت میکنم
یادمه هفت هشت سال پیش داستان هاتو دنبال میکردم
داری حیف میشی تو ایران قدرت قلمت رو نمیشه توصیف کرد
فقط یک خواهشی دارم ازت شیوا جان
اگر امکانش هست کل داستان هاتو به صورت پی دی اف تو سایت بزار چون نزدیک سه چهار سال نتونستم بخونم حیفم میاد اونارو از دست داده باشم
اوفففففف مغزم داره سوت میکشه، چه کرده ای بانو، باید ژانر داستانتو از شهوت به وحشت تغییر بدی، بد جور داره خطرناک میشه.
و باز هم یه قسمت جدید از (( بدون مرز )) و سورپرايز جدید و اتفاقای غیر قابل پیش بینی 👌
فقط امیدوارم آخر داستان رو خوب تموم کنی و مثل اکثر سریالها و فیلمهای ایرانی باز نزاری که مخاطب رو تو آمپاس غرق کنی👌
ب درجه ای رسیدم ک اگر واقعیت داشت مانی رو ب 5 تا سیاهپوست میدادم و بعد هم ب بدترین شکل میکشتمش ک تلافی نکنه 😕
بیمار هم خودتونین
به شخصه مانی و داریوش و بردیا برام جذاب ترن تا بقیه ماجرا به خصوص مانی…امـّا انگار قراره به فاک برن!
واااااای که من چقدر گریه کردم
ولی دلم خنک شد که حق این داریوش عوضی رو میزارن کف دستش
مرسی شیواااااا
یجوری تموم کن دلم خنک تر بشه
لامصب این قسمت و قسمت قبلی رو باهم خوندم سرم داره از درد میترکه وایسادم هضم کنم بعد برم قسمت بعد
خدانکشتت شیوا 😬
سلام
میخوام یه بازی انلاین معرفی کنم بهتون برای کامپیوتر و ایفون و اندروید
این لینک دانلودهست
https://workupload.com/file/5psRdk7sP32
اگه خواستین در مورد روش بازی اطلاع داشته باشین بهم پیام بدین خیلی از مراحل سکس در این بازی به صورت مخفی هست و برای دیدن اون باید ترفندهای خاصی بلد باشین
amir8712@
از روز اول این خط داستانی رو دنبال میکردم ، و بالاخره این قسمت باعث شد ثبت نام کنم ، بیشتر از هر چیزی فقط به نویسنده فکر میکنم ، شیوا …
شیوا خدایی دمت گرم، یعنی اگه ناسا یا سازمان سیا یکی مثل تورو داشت هیچ موجود زنده ای رو کره زمین نمیذاشت،
تو فقط کم مونده یه مگس رو رو پنکه سقفی بگایی
نه اینجا نتونستی موضوعات را به نحو واقعیتی تر برای خواننده ترسیم کنی،میبایست وقت بیشتری می گذاشتی تا بتونی داستانی شبیه واقعیت را شکل بدی،گفتم آدم ها هر چند حرفهای باشن ولی بازهم لنگ میزنن ولی در مجموع جملاتی که بکار برده شده واقعاً بجا و عالی بود
ازین به بعد ،شمارو آگاتا کریستی ۲ ،خطاب میکنم .
فقط نمیدونم …
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه دروغ نگفت. عسل فکر میکنه که خودش اولین سوژه این بازی بوده. که البته برای اینکه جلوی بازیشون رو بگیره، خودش رو نازا کرد
(( اين بازي را اولين بار با مائده كردن ))
🙈🙈🙈🙈🙈
شب تاریکو داستان سکسیو شیوای نیکو سرشت…
ای به تخمم که نرفتم به بهشت 💙💙💙