سر به رسوایی (۲)

1396/07/24

…قسمت قبل

پدرام که حرصش از لوس بازیای من دراومده بود بلند گفت ؛ من میرم حیاط
آرتمیس خسته شد
حرفشو به یه ورم گرفتمو روی کاناپه لش کردم
دنیا مشغول غیبت راجع به اینو اون و حرف زدن با مامان بود
کارش همیشه همین بوده
از جاریش و مامانه بنده خدای پدرام…
دم شام دل دردم امونمو بریده بود
سمت دستشویی رفتمو نوار بهداشتیو داخل شورتم گذاشتم
ژلوفنی بالا انداختمو رفتم کمک مامان اینا آشپزخونه
پدرام واسه خریدن سس و نوشابه بیرون رفته بود
همگی منتظر برگشتن پدرام بودیم
منم که روی کاناپه دراز کشیده بودمو از درد به خودم می پیچیدم
صدای تلفن خونه که به صدا دراومد مامان سمت گوشی رفت ؛ بله بفرمایید…
_…

  • بله بله درست گرفتین
    _…
  • چی؟! اتفاقی افتاده؟! خودش خوبه؟!
    به سختی از جام پا شدمو همگی مات حرفای مامان بودیم که گوشی از دست مامان افتاد
    سه تاییمون به سرعت سمت مامان دویدیم
    چند دقیقه بعد که به خودش اومد به سختی لب زد ؛ باباتون…
    داشته می اومده خونه تصادف کرده بیمارستانه…
    به سختی از جاش بلند شد ؛ من باید برم باید برم
    دنیا و دانیال لباس تن کردن و آماده شدن
    منم خواستم آماده شم که دنیا مانعم شد ؛ تو کجا داری میای با این حالت؟!
    بمون خونه…
    هم مراقب آرتمیس باش هم پدرام که اومد بگو بیاد بیمارستان
    مامان و دانیال حرفای دنیارو تصدیق کردنو زدن بیرون…

نگاهی به آرتمیس انداختم که آروم خوابیده بود
از درد نمی تونستم سرپا وایسم
کنار آرتمیس دراز کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم
بدجوری نگران بابا بودم
ولی مثل اینکه به مامان گفته بودن حالش خوبه
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با حس قلقلک و مور مور شدن چشمامو باز کردن
با دیدن پدرام مثل جن زده ها شدم
هر وقت خوابم میبرد بعدش بالا سرم بود
خواستم از جام بلند شم که دستاشو رو بازوم گذاشت و مانعم شد ؛ ای جان چقدر بهم میاین!چی میشد اگه تو مامان آرتمیس بودی؟!
راستی چرا رنگت پریده عشقم؟!
پریود شدی؟!
مات و مبهوت پرسیدم ؛ تو از کجا فهمیدی؟!
شیطون خندید ؛ پنج دقیقه ست دارم لای پاتو نگاه میکنم
نوار بهداشتیت تپل ترش کرده
دلم ضعف رفت
خواستم لمسش کنم که بیدار شدی
دستشو رو باسنم گذاشت و با دست دیگه اش مشغول مالیدن تیکه ای از واژنم که از پشت بیرون زده بود شد…
دستشو پس زدمو از جام بلند شدم ؛ ولم کن پدرام…
تو این شرایط
اصلا نمی پرسی بقیه کجان؟!
یه آبنبات چوبی از تو پلاستیک کنارش درآورد و وارد دهنش کرد ؛ راستی بقیه کجان؟!
با حرص گفتم ؛ زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده
اونا هم رفتن
منم که طبق معمول پرستار بچه ی توام نتونستم برم…
با نگرانی پرسید ؛ چیزیش شده آقا جون؟!
سری تکون دادم ؛ نه به مامان گفتن حالش خوبه…
با شنیدن این حرف نزدیکم اومد و تو آغوشش کشیدم ؛ بمیرم واست عزیزم!!
ترسیدی؟!
سرمو به نشونه ی آره تکون دادمو سرمو به سینه ی تختش چسبوندم
دلم میخواست همه ی دردامو روی دوش پدرام بذارم…

کمی خم شد و زیر زانو هامو گرفت و بغلم کرد ؛ ای جانم
نترس عشقم من کنارتم بیا ببرمت رو تختت استراحت کن
لبخندی زدمو با شیطنت آبنباتو از دهن پدرام بیرون کشیدمو تو دهن خودم گذاشتم
نگاهی به کارم انداخت و مشغول خندیدن شد…
در اتاقمو با پا باز کرد و یکی از زانوهاشو روی تختم گذاشت
بعد هم منو آروم روی تخت خوابوند و خودش هم روم خیمه زد…
با چاپلوسی گفت ؛ کی میشه بدون استرس وزنمو تحمل کنی؟!
چنگی به سینه هاش انداختمو لوس گفتم ؛ کی میشه بدون استرس زیرت جون بدم؟!
بند تاپمو کنار زد و بوسه ای به سرشونم زد…
تاپمو از بالا پایین کشید و بند سوتینمو کنار زد و آروم پایین آورد
همینکه نوکش بیرون زد نگاهی به من انداخت و جون کشداری گفت
لبامو غنچه کردم که با یه حرکت آبنبات و از دهنم بیرون کشید
کنجکاو مشغول نگاه کردنش شدم
با زبون لبشو تر کرد و آبنباتو نزدیک سینم برد بعدم مشغول مالیدن سر آبنبات به نوک سینه م شد
دستمو زیر جفت سینه هام بردمو بالا آوردمشون…
با مالیدن آبنباتِ نوچ به سینه هام بدنم مور مور میشد
احساس میکرد لای پام حسابی خیس شده و با خون پریودم مخلوط شده…
کمی بعد یه لیسی به آبنبات زد و دوباره وارد دهن خودم کرد
سرشو پایین برد و دستشو رو دستم گذاشت و سینه هامو بیشتر بالا آورد…
سرمو خم کردم تا حرکاتشو بهتر ببینم
زبونشو بیرون آورد و با طمأنینه اولین لیسو به نوک سینه م زد که بی اختیار آه ریزی از دهنم در رفت…

لبمو به دندون گرفتمو بدنمو شل کردم که پدرام مثل تشنه ی به آب رسیده به جون سینه هام افتاد
با دیدن حرکات و لیسیدنش بدتر تحریک میشدم
دستش به سمت شکم و بعد پایین تر حرکت کرد
ناله هام مخلوطی از درد پریود و لذت بود
دستش که سمت شلوارم رفت با دستام دستشو گرفتمو مانع شدم ؛ پدرام پریودم…
جون غلیظی کشید که گوشام داغ کرد ؛ کاری ندارم فقط واست میمالم
تا خواستم حرفی بزنم با لباش خفم کرد و دست برد تو شلوارم
از کارش چندشم شد و حس بدی بهم دست داد
نمی تونستم یه جا بند شم
هی تکون میخوردمو سعی داشتم دستشو پس بزنم
ولی پدرام مسر تر از قبل تند تند لای پامو میمالید
جوری که صدای شالاپ شولوپش به گوش جفتمون میرسید
با صدای بلند ناله میکردمو ازش میخواستم کنار بره
ولی پدرام مثل اینکه کر شده باشه توجهی به حرفای من نداشت و کار خودشو انجام میداد
با قرار گرفتن انگشتش رو سوراخ باسنم حالم رسما بهم خورد و با تمام توانم هلش دادم
با جدا شدنش از من و دیدن دستای خونیش عوقی زدمو سمت سرویس بهداشتی دویدم…
آبی به صورتم زدمو شلوارمو درآوردم
تمام پاهام شورت و شلوارم خون مالی شده بود
فرو رفتن انگشتای پدرامو داخل واژنم احساس میکردم
ترسی به دلم افتاد نکنه بکارتمو زده باشه؟!
نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم به شستن گند کاری های پدرام که صدای دنیا و دانیال تو خونه پیچید…

نگران و کنجکاو از حال بابا لباس تن کردمو به سرعت زدم بیرون که دانیال بغلم گرفت
با ترس و دلهره لب زدم ؛ دانیال؟! با… بابا؟!
نذاشت بقیه ی حرفمو بزنمو سرمو تو سینش مخفی کرد ؛ بابا خوبه عزیزم
حالش خوبه
فقط پاهاش یکم صدمه دیده که اونم چیز خاصی نیست خداروشکر…
امشب و بیمارستان بستری میمونه مامان هم همراه موند
فردا میبرمت ببینیش…
نگاه حسرت باری به غذای روی گاز انداختم ؛ کسی شام نمیخوره؟!
دنیا چشم غره ای بهم رفت ؛ تو این شرایط میخوای شام بخوریم؟!
چیزی از گلومون پایین میره الان؟!
چقدر تو بی ملاحظه ای دنیز
سرمو پایین گرفتمو هیچی نگفتم که یهو دانیال رو به دنیا گفت ؛ آخی عزیزم
راست میگه دنیز یه همبرگرِ دو نونه رو به زور خورد
با نوشابه میداد پایین وگرنه اصلا از گلوش پایین نمیرفت…
پقی زدم زیر خنده که دنیا با وقاحت تموم گفت ؛ دانیال جان من شیر میدم به بچه نمیتونم که گشنه باشم
شیر سینه هام خشک شه آرتمیس باید شیر خشک بخوره
دانیال راه اتاقشو پیش گرفت و زیر لب گفت ؛ نگران نباش شوهرت راهشو باز میکنه
دنیا آرتمیس و بغل گرفت و همراه پدرام راهیه خونه ی خودشون شدن
خونه بدجور سوت و کور بود
دلم واسه بابا تنگ شده بود
گوشیمو برداشتمو نگاهی بهش انداختم
یه مسیج از نیاز داشتم
" دنیز نمیخوای بیای آموزشگاه
سعادتی سگ شده ها دنبال جایگزینه واست"
پوفی کردمو سرمو رو بالشت گذاشتم…

صبح بعد اینکه همراه دانیال به ملاقات بابا رفتم مستقیم سمت آموزشگاه رفتم
تقریبا چند روزی بود بدون اینکه به مدیر آموزشگاه چیزی بگم واسه خودم مرخصی رد کرده بود
با ورودم به آموزشگاه سعادتی رو پشت پنجره ی اتاقش دیدم که مثل برج زهرمار ایستاده بود
کاش می دونست پریودمو امروز پاپیچم نمیشد
با ورودم به اتاقش پوزخندی زد و دستاشو از هم باز کرد ؛ به به خانوم تاجیک
چه عجب؟!
قدم رنجه فرمودین افتخار دادین
میگفتین گاوی گوسفندی تخم مرغی تن ماهی چیزی جلو پاتون باز می کردیم…
با طعنه گفتم ؛ انقدر با نمک نباش
قحطیه نمک میاد…
با لبخند گفت ؛ پس بهتره بگم تو اخراجی
بفرمایید حسابداری واسه تسویه…
تو جوابش نیشخندی زدم ؛ هه بدجائیت سوخته… تو هنوزم عقده داری
باشه من از اینجا میرم
خودتم میدونی زمین نمی مونم
حرفمو قطع کردو به حالت تمسخر پشت دستشو رو گونم کشید ؛ به تخم چپمم نیست که تو چی فکر می کنی
مهم اینه که عشقت آقا پدرام
پدرامی که بخاطرش منو رد کردی شبارو کنار خواهرت صبح میکنه
بازم ولت نکردم
بعد ازدواج پدرام با دنیا ازت خواستم باهام ازدواج کنی
کمتر از پدرام نبودمو نیستم
فقط خدا پسر خالمو خوش شانس تر از من خلق کرده
واست متاسفم که هنوز چشمت دنبال یه مردِ زن دارِ
اونم شوهرِ زنی که خواهرته…

با تک تکِ حرفای آرین جیگرم کباب میشد و تا فیها خالدونم آتیش می گرفت
حالم از پدرام بهم میخورد ولی هنوزم دوسش داشتم
کلافه دستی به صورتم کشیدمو خواستم بزنم بیرون که صدای آریا از پشت سر تو گوشم پیچید ؛ هنوزم می تونی تو این شرکت باشی
به شرطی که دلتو به من بدی دنیز
بدون هیچ حرفی از آموزشگاه بیرون زدمو سوار تاکسی شدم
لعنت به تو پدرام لعنت به تو که همه جا سرمو پایین میندازی و دهنمو گل میگیری
آدرس دفترِ پدرامو به راننده دادمو سرمو به صندلی تکیه دادم
چندتا نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم
با ورودم به دفترش منشیش از جاش بلند شد
با بدخلقی گفتم ؛ آقای کامیاب اتاقشون هستن؟!
_بله اجازه بدین خبر…
بدون اینکه منتظر جواب و عکس العلش بمونم وارد اتاقش شدمو درو بستم
با دیدنم شکه شد و از جاش بلند شد ؛ چیشده دنیز؟!
واسه آقاجون اتفاقی افتاده؟!
سری تکون دادم ؛ نه…
همه چی خوبه… همه چی رواله
همه خوب تو خوب زنت خوب بچت خوب
خونه زندگیت سر جاش
فقط منم که حالم بدِ
فقط منم که بلاتکلیفم
امروز به خاطر عقده ی پسر خاله ی جنابعالی اخراج شدم
میفهمی؟! از آموزشگاهی که خودم باعث پیشرفتش شدم خودم بهش اعتبار بخشیدم اخراج شدم
فقط به خاطر تو پدرام…
چون تورو جای آرین انتخاب کردم
و الان دارم چوبشو میخورم…
نزدیکم شد و تو لحظه ای با لباش خفم کرد
دستشو روی کمرم می کشید و نوازش میداد
دستمو رو سینه هاش گذاشتمو کمی به عقب هل دادم
دریغ از ذره ای تکون
لبمو به دندون گرفت و…

به دیوار چسبوندمو دستاشو دو طرفم گذاشت
خواستم حرف بزنم که دوباره با لب هاش مهر سکوتو رو لب هام زد ؛ هیش…
بذار تو لحظه زندگی کنم
پاشو بین پاهام گذاشت و دستش رو سینه م نشست
با تقه ای که به در خورد خواست ازم فاصله بگیره ولی خانوم ملکی پیش دستی کرد و درو باز کرد
با دیدن پدرام که تو فاصله ی چند سانتی متری از من قرار داشت و منی که به دیوار چسبیده بودم سر جاش میخکوب شد
پدرام با صدای بلند فریاد زد ؛ مگه طویله ست که سرتو میندازی میای داخل؟!
خانوم ملکی به تته پته افتاد ؛ ولی قربان من در زدم
دوباره صدای پدرام تو اتاق پیچید ؛ من اجازه دادم که بیای تو؟!
برو بیرون
با بسته شدن در دستامو رو سرم گذاشتمو بت درموندگی لب زدم ؛ بدبخت شدیم…
بدبخت شدیم همه میفهمن
وای الان من چکار کنم
به خاک سیاه نشوندیم پدرام…
با دستاش صورتمو قاب گرفت ؛ آروم باش دنیز
آروم باش عزیزم
کسی چیزی نمیفهمه
آروم باش من نمیذارم کسی بفهمه
نمیذارم ملکی دهن باز کنه
قطره اشکی از چشمام چکید ؛ پدرام منو بدبختم کردی
وقتی زندگیم به فنا رفت که همخواب خواهرم شدی
پدرام چه جوری تونستی از من بگذری
چه طوری تونستی نامرد
لیاقت من این رابطه ی پنهونی همراه به عذاب وجدان نیست…
بسه دیگه خسته شدم
تموم شد… همه چی تموم شد…
هرچی که بین ما بود تموم شد
عذاب وجدان خیانت به دنیا داره جرم میده
از این لحظه به بعد تو فقط واسه من حکم یه شوهر خواهرو داری نه پدرام…
با ترس پرسید ؛ میخوای چکار کنی دنیز!!
سرمو پایین گرفتمو لب باز کردم ؛ آرین…

خواستم ازش رد شم که بازوهامو تو دستش گرفت
جوری فشار میداد که حس خون تو اون نقطه از بدنم جریان نداره
بازوهام سر شده بود
آه ریزی از بین لب هام در رفت ؛ داری چیکار میکنی پدرام ولم کن…
درد داره دستتو بکش
با خشم غرید ؛ نمیتونی این کارو با من بکنی دنیز…
میخوای اذیتم کنی آره؟!
میخوای با پسر خاله ی من؟!!!
از لای دندونای کلید شدم گفتم ؛ مگه تو با خواهرم…
دستشو جلو دهنم گرفت و نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم ؛ می کشمت دنیز
به جون آرتمیس این کارو کنی میکشمت
کس دیگه ای جز من به بدنت دست بزنه قیامت به پا میکنم
داد زد ؛ حالیته؟؟؟؟!!
با قاطعیت گفتم ؛ ولی من تصمیممو گرفتم
میخوام تشکیل زندگی بدمو تکلیف خودمو روشن کنم
میخوام زندگی کنم…
انگشتشو تهدید وار تکون داد ؛ به ولای علی قسم خودتو آرین و باهم میکشم
کاری میکنم مثل سگ پشیمون شی
جلو چشمات دنیا رو جر میدم
جلو چشمات جوری دنیارو میکنم که زیرم جون بده…
بدون گوش دادن به بقیه حرفاش از اتاقش بیرون زدم
صداش از تو اتاق بیرون می اومد ؛ دنیز غلط اضافه کنی من تورو زنده نمیذارم…
نگاهی به ساعت انداختم
دیرم شده بود باید میرفتم پیش آرتمیس
دنیا میخواست بره سرکار
با زدن زنگشون طبق معمول دنیا طلبکارانه درو باز کرد ؛ هیچ معلوم هست کجایی دنیز؟!
دیرم شده باید الان اونجا میبودم
ببخشیدی گفتم سمت آرتمیس رفتم
دنیا رفت بالا تا لباساشو عوض کنه…
با صدای زنگ در تعجب وار پرسیدم ؛ دنیا منتظر کسی بودی؟!
از پله ها پایین اومدو با پرسشگرانه گفت ؛ یعنی کی میتونه باشه…
سمت در رفت که گفتم ؛ دنیا با شورت و سوتین میری در باز کنی؟!

از چشمی نگاهی به بیرون انداخت و با خوشحالی گفت ؛ پدرامه…
با این حرفش خون تو رگام یخ بست…
مطمئن بودم منو تعقیب کرده
صدای دنیا توخونه پیچید ؛ سلام عشقم…
و صدای بوسه ای که تو کل راهرو پیچید
آرتمیسو بغل گرفتمو کمی جابجا شدم تا ببینمشون…
پدرام از کمر دنیا محکم گرفته بود وسمت خودش فشار میداد
لب هاشون قفل هم بود و همدیگه رو می بوسیدن
پدرام نگاهی به دنیا انداخت ؛ جون
این بدن چی میگه
میشه امروز جایی نری؟!
بدجور هوس تنتو کردم
امروزو خونه بمونو یکم به شوهرت حال بده…
دنیا لبخند دندون نمایی زد با عشوه گفت ؛ عوم الان که باید برم سرکار
میشه بمونه واسه شب؟!
قول میدم اون لباس خوابی رو که دوست داری تنم کنم…
پدرام به دیوار چسبوندشو سرشو تو گودی گردن دنیا فرو برد ؛ ولی من دلم همین الان یه سکس خشن میخواد
نکنه نمیخوای تمکین کنی…
با یه حرکت دنیارو از زمین کندو رو دوشش انداخت
درحالیکه با کف دست به باسن دنیا میکوبید و صدای شپلق هاش منم تحریک میکرد زیر لب گفت ؛ به به چه ناهاری داریم امروز…
قلبم تو ثانیه ای از کار افتاد
اگه لب های پدرام کس دیگه ای رو می بوسید من دق میکردم
یعنی هر شب کارشون اینه
آخه من چجوری تحمل کنم
با صدای بسته شدن در اتاقشون رو مبل افتادمو چشمامو بستم
یعنی دارن تو اتاق چیکار میکنن…
از کلافگی آرتمیسو بغل گرفتمو روی مبل دراز کشیدم
حالم از این زندگی بهم میخورد
دیدن دنیا و پدرام تو اون وضعیت خونمو به جوش می آورد…
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای گوشیه پدرام به صدا دراومد بعد چند ثانیه در اتاقشون باز شد و بعد هم صدای پای پدرام که سمت پذیرایی می اومد…

ادامه…

نوشته: Amirtic


👍 12
👎 0
3981 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

658323
2017-10-16 20:42:21 +0330 +0330

این رابطه برام قابل هضم نیست وقتی میتونی بنویسی چرا همچین موضوعاتی رو انتخاب میکنی

0 ❤️

658331
2017-10-16 20:57:42 +0330 +0330

داستانت زیباس، ادامه ش رو بزار مرسی آفرین 4 ?

0 ❤️

658334
2017-10-16 21:02:56 +0330 +0330

داستان خوب داره پیش میره
می خوام اون مردیکه لاشی رو بکشمممممم
تصمیم عاقلانه ای گرفته به نظرم :/ اگه عمل کنه بهش البته
همیشه برو دنبال اونی که عاشقته :)
منتظر بقیشم ? 9

0 ❤️

658381
2017-10-17 03:41:06 +0330 +0330

Ommmm badak nis :-*

1 ❤️

658403
2017-10-17 11:18:48 +0330 +0330

داستانت تعلیق دلچسبی داره از نوع رابطه عشقی تا حوادث قشنگ دوخت و دوز شده واله گی و سرگردانی دنیز توی این کنش ها جالبه احساس میکنم خوب میتونی پیام های مثبت و منفی داستانو خلق کنی و تپش قلب خواننده که هر لحظه منتظر فاش شدن راز اوناست …
چیزی که هنوز توی داستان گنگ هستش چگونگی ازدواج پدرام و دنیا و دونستن آرین از این ماجراست
داستان خوب و با تکنیکی نوشتی و …لایک

0 ❤️

658404
2017-10-17 11:24:15 +0330 +0330

شاهزاده جون تو بيمارستان هاي خصوصي ميشه عزيزم ، من خودم برادرم همراه مامانم بود تو بيمارستان

0 ❤️

658405
2017-10-17 11:26:36 +0330 +0330

كاش بي عقلي نكنه و با آرين ازدواج كنه ، داستان خوب پيش ميره، از دنيا هم خيلي حرصم ميگيره، مگه طلب باباشو ميخواد، من جاي دنيا بودم عمري قدمي واسش بر نميداشتم

0 ❤️

658539
2017-10-18 18:15:07 +0330 +0330

شاهزاده عزيز يا زهره جان فكر كنم به نوع عمل هم ربط داشته باشه ، مادر بنده پاهاشو عمل كرده بود ، پدر دنيارو هم حتما بردن بيمارستاني ك مادر من بود ?

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها