چشمهام رو میبندم و دستهام رو روی شقیقه هام فشار میدم. بارها و بارها صفر تا صد قضیه رو توی ذهنم مرور کردم. درست مثل یک نوار کاست قدیمی که از بس گوشش دادی دیگه فقط یه سری اصوات نامفهوم تولید میکنه. ولی بازم بهش گوش میدی. چرا بازم بهش گوش میدم؟ چرا صدای افکارم یه دکمه ی خاموش لعنتی نداره ، که فشارش بدم و این همه صدا های توی ذهنم خفه بشن. چشم هام رو باز میکنم و به قرص های مسکن روی میز و لیوان آب کنارش نگاه میکنم. سعی میکنم محاسبه کنم که چندمین بسته قرصیه که داره تموم میشه ولی به نتیجه نمیرسم. فقط قرص بعدی رو میرم بالا و روی تختم دراز میکشم…شاید دیگه چشمام باز نشه…
کلاس که تموم میشه با ذوق گوشیم رو چک میکنیم. یه پیام دیگه و اسم قشنگ و آشناش روی گوشیم ، چشمام رو برق میندازه. دوستم که کنارم نشسته با طعنه اشاره میکنه که باز قراره غرق دنیای گوشیم شم؟ و من در جوابش فقط میخندم. حس خوبی که با وارد شدن مهدی توی زندگیم دارم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. حس سرزنده بودن ، حس مهم بودن ، حس زیبا بودن و از همه مهم تر ، حس اینکه یه نفر تو این دنیا هست که برای دیوونگی هات ارزش قائله … کسی که هر حرفی رو میتونی بهش بزنی بدون ترس از قضاوت شدن، بدون ترس از طرد شدن. و من این یه نفر دوست داشتنی رو پیدا کرده بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم. خیلی سریع در باره ی روزم تا اون ساعت ، حتی جزئی ترین اتفاقاتش براش میگم با کلی اسمایلی لبخند و بوس و بعد هم عکس یهویی توی تریا و کلاس بعدی… و دوباره همین داستان تا شب که برسم خونه و تمام و کمال جزئیات روزمون رو برای هم بگیم و با دقت به هم گوش بدیم . دیگه بقیش بستگی داره بحثمون به سمت سیاست بره یا فلسفه یا دین یا اینکه توی فاز شوخی و خنده بمونه. در هرحال میدونم که تا پاسی از شب ادامه خواهد داشت…یعنی میشه یه روزی رابطمون عاشقانه شه ؟ یعنی میشه یه روزی دوست داشتنی زندگی من ، همیشه توی زندگیم بمونه؟
-بستنی میخوام
-الان اسمارتیز خوردی که
-خب خورده باشم. بستنی هم میخوام
میخنده…از اون خنده هایی که از دیدنشون سیر نمیشم…
-خب پس تو ماشین بشین تا برم دوتا بستنی بگیرم بیام…جایی نری ها
میخندم…کجا برم که خونه و کاشونه ی من تویی…کجا برم که مبدا و مقصود من تویی…کجا برم که بوی عطرت برام حکم نفس و زندگی داره…
چهره خندونشو میبینم که با دوتا بستنی قیفی بر میگرده…وقتی میشینه تو ماشین بستنی هارو میده دست من و یه نفس عمیق میکشه
-نزدیک بود ماشین بزنه بهم … ببینم اخرش در راه این خانوم خانومای شکمو شهید میشم یا نه
دسته ی موهاش که روی پیشونیش ریخته رو با دستم کنار میزنم و مرتب میکنم. بستنیش رو بهش میدم و میگم
خدانکنه عزیزدلم. شما نباشی میخوام بستنی نباشه…این ماشین نباشه…من نباشم…دنیا نباشه
دوباره میخنده…چرا انقدر امروز میخنده؟ از خندش منم میخندم…بستنی رو با خاطره گفتنای طولانیش توی ماشین و دعوا سر اینکه چه آهنگی گوش کنیم تموم میکنیم. نزدیکای ظهر که میشه ماشین رو یه گوشه نگه میداره
-شیرینم؟
-جون دلم عزیزم؟
حس میکنم اضطراب داره. بعد از یک سال و نیم دوستی و چند ماه رابطه عاشقونه از پشت تلفن هم میتونم احساسش رو بفهمم
-اومم … میگم…دوست داری بریم یجایی که یکم تنها تر باشیم؟
با شنیدن این حرف صدای قلبم توی گوشم سمفونی میذاره . میدونم منظورش چیه و بارها هم صحبتش شده بود. اونقدری بهش اعتماد داشتم و اونقدری دوسش داشتم که هیچ چیزی برام مهم نبود…حتی لذتی بود که خودم بی صبرانه دوست داشتم تجربش کنم. ولی اینکه انقدر به اتفاق افتادنش نزدیک باشم باعث میشد نفسم بیرون نیاد…چند لحظه بهت زده بهش خیره شدم که متوجه استرس و اضطرابم شد…میدونستم خودش هم استرس داره…دستم رو محکم توی دستش گرفت
-میدونم دربارش زیاد صحبت کردیم…ولی اگر دوست نداری نمیریم خونه…اگه دوست داری میریم وفقط صحبت میکنیم…اصن هرکاری که تو بگی میکنیم…
میدونستم به محض اینکه وارد خونه بشم نمیتونم قضیه رو کنترل کنم…میدونستم دلم نمیاد تحریک شده به امون خدا ولش کنم…ولی خب تمنای نگاهش رو هم میشناختم و دلم پر میزد برای آغوشش
-من…مشکلی نداره بریم…فقط…قول میدی هرجا دوست نداشتم یا اذیت شدم متوقف شیم؟
-قول میدم خانومی من…قول میدم خوشگلم
دستم تا اخر راه توی دستش بود ولی صدای قلبم پایین نمیومد…و با نزدیک شدن به خونشون بیشتر و بیشتر میشد. تا وقتی وارد خونه شدیم به اندازه یه قرن گذشت…خونه نقلی و قشنگی بود. برای یه نفر ادم که تنها تو این شهر زندگی میکرد خیلی تمیز و مرتب بود.محو تماشای خونه و اتاقاش شده بود و مهدی هم بدون هیچ حرفی دنبالم میومد. وقتی داشتم تابلوی توی پذیرایی نگاه میکردم دستش رو روی شونم حس کردم و از جا پریدم. با ترس برگشتم و سریع دستش رو برداشت. آروم گفت ببخشید نمیخواستم بترسونمت. بهش خندیدم تا شرمندگیش کم شه. اما تمام وجودم غوغا بود. اروم دستی که پشتش نگه داشته بود اورد بیرون و یه دسته گل قرمز گرفت جلوی صورتم. با دیدن دسته گل عین بچه ها ذوق زده شدم و استرسم یادم رفت. گل رو گرفتم و محکم پریدم بغلش
-وای چقد قشششنگه. کی گرفتی اینو من نفهمیدم؟
با صدای زنگ گوشیم از خواب میپرم…زمان و مکان رو به درستی نمیتونم تشخیص بدم و با وحشت به گوشیم خیره میشم…از صدای زنگ گوشی متنفرم…از بیدار شدن با صدای تلفن متنفرم…همون روز کذایی همین زنگ تلفن بود که کاخ آرزو هام رو خراب کرد…همین زنگ تلفن بود که دنیا رو روی سرم آوار کرد…وقتی صدای لوند دختری پشت خط با طلبکاری ازم پرسید که شماره من تو گوشی دوست پسرش چیکار میکنه ، آب دهنم توی گلوم گیر کرد…پرسیدم دوست پسر شما کی باشن ؟ و با شنیدن اسم مهدی … مهدی شیبانی…جان جانانم…گوشی تلفن از دستم افتاد. اونروز بدون هیچ حرفی ازش خواستم ببینمش. و وقتی دیدمش تمام ناراحتی هام رو در قالب کلمات پرت کردم توی صورتش و ازش خواستم گورش رو از زندگیم گم کنه بیرون. بدون اینکه هیچ حرفی بزنه ذل زد توی چشمام و خواست حلالش کنم…حتی برای نگه داشتنم تلاش نکرد…
بعد از این همه مدت…بعد از این همه زمانی که باهم بودیم…بدون اون زندگی کردن رو بلد نبودم…بارها و بارها براش نوشتم …نوشتم از غم هام ، از دلتنگی هام ، از بحث های فلسفی و دینی و سیاسیم که توی دلم مونده بود…از تمام رنجی که با نبودش میکشیدم. اما نفرستادم…همش رو پاک کردم به خودم لعنت فرستادم برای اینکه بلد نبودم بدون اون زندگی کنم…صبح که بیدار میشدم نمیدونستم با صبح بخیر کی روزم رو شروع کنم…درباره بد رنگ بودن خودکارم یا بوی بارونی که توی کوچه پر شده با کی صحبت کنم…شبا با شب بخیر کی بخواب برم…تمام زندگیم از اون موقع وهم و خیالی شد که با قرص های ارام بخش و غرق شدن توی کارم سپری شد…تمام طول روز همین نوار تکراری توی ذهنم تکرار میشه…سوال هایی که برای بار هزارم از خودم میپرسم و جوابی نمیگیرم…کابوس هایی که هرشب تکرار میشن و با گریه از خواب میپرم…مگه براش چی کم گذاشتم؟ چرا براش کافی نبودم؟
نوشته: ShiRin_Banoo
قشنگ مینویسی ولی تا کی قراره از حماقت دخترا نوشته بشه؟!!! عح…
بخاطر زیبا نوشتنت فقط:لایک.
بارانی ا ز احساس که هر قطره ی اون یه حسی رو به خواننده تحمیل میکنه…لایک
کلاف سرنوشت من ، سر در گُمه همیشه
طلسم کوره این گره، یه لحظه وا نمیشه
…
…
به من کمک کن ای عشق، این گره رو وا کنم
به قیمت " غرورم " راهمو پیدا کنم
اگه گفتی؟ ?