سروناز عشقم

1394/07/11

-سرونازم…عشقم…امشب پیشم بمون…فقط یه امشبو خواهش میکنم…
-خودت که میدونی نمیشه عشقم…میدونی که قول دادم…
سروناز با لب های گرمش یه بوسه از لپم کرد…
با زنگ ساعت از خواب پریدم.وای دوباره همون خواب.از وقتی که اون اتفاق شوم واسش افتاد هر شب خوابشو میبینم.خوابشو میبینم که توی چمن های همون پارکی که اون اتفاق شوم افتاد زیر سقف آسمون،کنارم دراز کشیده دستام توی دستاشه صحبت میکنیم درد دل میکنم بعد ازش میخوام پیشم بمونه بعضی شبا التماسش میکنم خنده ای میکنه گونم رو میبوسه و بعد با چشم هایی اشک آلود از خواب میپرم.دکتر بهم دارو داد که دیگه شبا راحت بخوابم ولی کیه که از اون دارو های تهوع آور خوشش بیاد؟تازه وقتی هم میخورمشون صبحا نمیتونم به موقع بیدار شم.بلند شدم یه آبی به دست و صورت خودم زدم اصلاح کردم.مثل همیشه به خاطر خواب دیشب اخلاقم سگیه و موقع اصلاح صورت رو بریدم.آخه از ژیلت خوشم نمیاد با این تیغ های کلاسیک ریشمو میزنم.بادیدن خون اعصابم به هم میریزه و شروع مییکنم به زمینو زمان فحش دادن…دستمال ور میدارم و شروع میکنم به پاک کردن خون که میبینم این دفه واقعا شاه کار کردم خیلی زخم عمیقیه.یه بار دیگه زیر لبی فحش میدم واصلاح و تموم میکنم. بتادین شدیدا زخممو میسوزونه،کار رسیدگی به زخم که تموم میشه میرم یه موزیک آرامبخش میزارم…آهنگ another day in paradise فیل کالینز و شروع به کتاب خوندن میکنم…هر دفعه این آهنگ رو گوش میدم یاد دوران ارتش میفتم.من تو ارتش سرگروهبان بودم افسرا که میدیدن کارم خوبه فرستادنم آموزش نوپو.وسطای دوره ی آموزشی آموزشی بودم که اون اتفاق شوم افتاد.روحیم شکست نابود شده بودم.برا همین با استعفام موافقت کردن.تلفن خونه زنگ خورد…گوشیو رو ورداشتم و گفتم: -الو؟ -سلام کیارش.داداش خوبی؟ -سلام محمد.چطوری؟ -داداش امشب یه پارتی توپ داریم…منم که تو رو میشناسم گرگ تنها… بیا امشب شاید یه شکار خوب کردی. محمد از هم دانشگاهیام بود.منو به لقب دوران ارتشم گرگ تنها صدا میزد چون اون موقع خیلی منزوی بودم وعصبانی.با هم تو یه دانشگاه و یه رشته درس خونده بودیم.دوست صمیمیم بود ازون آدما که موقع عشق و حال پیشت بود موقع بدبختیا پشتت…وارد ارتش که شدم ارتباطمون کم شد ولی بعد از استعفام دوباره ارتباطمون مثل سابق شد. -کیا هستن؟ -همه هستن.نترس گرگ تنها نمیخوریمت بیا دیگه. -باشه قرار ساعت چند؟ -7:30 خوبه؟میام دنبالت… -قبوله…فقط مرتیکه میتونستی ظهرم زنگ بزنیا ساعت شش صبحه… -بابا تو که بیدار بودی خدافظ.

ساعت ششه از سر کار برگشتم و دارم از خستگی و گشنگی میمیرم.میدونم تا پارتی این شکم بی صاحاب دووم نمیاره.یه ساندویچ آماده میخورمو میرم که دوش بگیرم.آخ آب سرد چه حالی میده از این گرمای بیرون و خستگی شدید راحتم میکنه.از حموم میام بیرون که زنگ آیفون به صدا در میاد.ساعت هفتِ…چرا انقدر زود اومد؟درو باز میکنم و محمد با یه چهره بشاش میاد تو. -داداش گلم چطوره؟صورتت چی شده؟ -داداش زود اومدیا.هیچی موقع اصلاح بریدمش -میدونم حرف داشتم باهات. -باشه بیا تو یه چایی بخور،تامنم حاضر شم.
لباس پوشیدم و عطر زدم.رفتم تو آشپزخونه براش چایی بیارم.به خاطر طبع سردم خودم هیچوقت چایی نمیخورم واسش یه لیپتون میندازم و چایی رو براش بردم. -داداش بشین دو کلمه حرف دارم باهات. -جانم داداشم چیه؟ –داداش خودت میدونی که من به فکرتم مثل داداشم دوست دارم حتی بیشتر.داداش بیا یکیو واسه خودت پیدا کن به خدا اون اتفاق تقصیر تو نبود.اصلا بود تو نباید به خاطر اون کار چشمتو روی نیاز هات ببندی امشب تو اون پارتی پر کیس خوبه جان داداش مخ یکیشونو بزن. -داداش بیخیال من یکی شو تو رو خدا. -نه داداشم جون داداشی. -باشه باشه ول کن تو رو خدا. -باید به من قول بدی. -اکی قول دادم پاشو بریم.

سرو صدای آهنگ گوشم و داشت کر میکرد.دیجی مارین چند تا میکس خوب گذاشته بود ولی سروصدا خیلی رو اعصابم بود.محمدم داشت منو به چند تا از دخترای حاضر معرفی میکرد ولی نه صداشو درست حسابی میشنیدم نه زیاد دلم میخواست که بشنوه.
هی تند تند معرفی میکرد،تا اینکه یکیصداشزد منم که فرصتو دیدم کم نیاوردم و زود جیم شدم.رفتم طبقه بالا تو یه اتاق که سرو صداش کمتر بود و دید به باغ داشت.این باغ خارج شهر محل پارتی خیلی از بچه پولدارا بود.گل و درخت زیاد داشت.پشت سرم روی مبل یه دختر پسر داشتن وحشیانه همو میبوسیدن دیگه کم مونده بود برن تو کار که گفتم: آقا اینجا آدم هستا برو تو اتاق بغلی کارتو بکن.
جفتشون بدون حرف بلند شدن و رفتن.چند تا دختر جوونم اون طرف اتاق بودن بعد از این که این حرف رو زدم زدن زیر خنده.منم تو حال و هوای خودم بودم و زیاد توجه نداشتم ولی با خندشون یه نگاهی انداختم بهشون و دیدم که یکیشون بد زل زده به من.
دیدم اونی که زل زده بود بلند شد اومد پیشم ایستاد. دلم شروع کرد به تپیدن از بعد از سروناز دیگه همچین حسی نداشتم.دیدم یه اشاره به دوستاش کرد و اونام رفتن بیرون.پرسید: -شماهم به گل و گیاه علاقه داری؟ -بستگی به گلش داره! -مثلا چه گلی؟ -گلی که منو یاد دوران خدمتم میندازه…لاله. -ا چه جالب منم اسمم لالست. -خوشبختم لاله خانم من اسمم کیارشه -به داداشم کجا بودی؟فک کردم قالم گذاشتی بیا…
ترسیدم یه لحظه.محمد بعد از این حرف یه لیوان آبمیوه داد دستم.از موهیتو هایی بود که در کافی شاپ ها میدادن. -خانوم بزار همین حالا روشنت کنم این داداشم عشقه با مرام با معرفت بگم بهتر از این گیرت نمیاد.
محمد حرفشو زد ورفت.لاله خندید.بعد ازمدت ها قند تو دلم آب شد.خندیدم و گفتم: -بر خرمگس معرکه لعنت.

-داداش بیا این کلید و بگیر برو خونه من میرم با بچه ها جایی کار دارم. -باشه -میشه منم برسونید؟ لاله بود. -دوستام تنهام گذاشتن. -چشم شمارم میرسونم.
همین حال بود که حس مور مور شدن توی بدنم حس کردم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی راه خیلی صحبت میکردیم.هر چقدر اون حس مور مور زیاد تر میشد علاقه من به صحبتم زیاد میشد.نزدیکای تهران حس میکرد داخل بیضه هام یچیزی جریان داره.میدونستم همه چی زیر سر اون آبمیوس. بالاخره رسیدیم به خونه ی لاله و دعوتم کرد برم داخل.من هم به دلایل نامعلوم خلاف عادت همیشگیم قبول کردم.وارد خونه که شدم رنگ قرمز چشممو زد.عاشق قرمز بود.رفت برام شربت درست کنه.هر لحظه حس جاری شدن داخل بیضه هام زیاد میشد.اجازه گرفتم از دستشوییش استفاده کنم.داخل دستشویی شلوارو که کشیدم پایین دیدم آلتم داره منفجر میشه و از نبضش معلوم بود که داره برای یه سکس جانانه ناله میکنه.

-خوب پارتی به نظرت چه طور بود؟ -با این که اهل پارتی نیستم عالی بود. -جدی عاشق گل لاله ای؟
نفس گرمش صورتم رو میسوزوند…نفهمیدم چی شد که دیدم وحشیانه دارم لباشو میخورم زبانشو با زبونم بازی بازی میدادم…و از کنار رون هاش بلند کردم و بردم سمت اتاق خوابش حواسم نبود که تیشرت تنمه.محکم از دو طرف کشیدم و تیشرتم از وسط جر خورد در حالی که لب میگرفتیم لباس هاش رو در میاوردم بعد زور زد و منو به پشت خوابوند من از زورش تعجب کردم.هنوز گوشه تخت بودیم و من تونستم بشینم.خیلی وحشیانه شلوار و شرتمو در آورد و شروع به لیسیدن و ساک زدن آلتم کرد.از شدت شهوت آه و ناله بلند میکشیدم.بلندش کردم و کنارم خوابوندمش و شروع به مالیدن سینه هاش کردم و همزمان لب میگرفتم.خانومی با اندام ظریف بدنی سبزه و مو های مشکی زیر بدن سنگین و ورزیده من داشت ناله های شهوت آمیز سر میداد.آلتم رو وارد مهبلش کردم.داغ داغ.شروع به تلمبه زدن مردم همزمان نوازش ها و بوسیدن رو ادامه دادم -داگی استایل شو
از پشت آلتم رو وارد مقعدش کردم و شروع به تلنبه زدن کردم.بعد آلتم رو خارج و منی رو روی کمرش خالی کردم.بیحال گوشه تخت افتادم چشام از خستگی داشت بسته میشد…سروناز رو گوشه اتاق میدیدم که داشت سرش رو برام به طرفین تکون میداد.


اونشب خوابم با همیشه فرق داشت.همون جا همون حالت.سروناز بود ولی دیگه اون حالت صمیمیشو نداشت.
-تو قولمون رو شکستی.
-کدوم قول رو میگی؟
-منو تو قرار بود تا ابد مال هم باشیم.
-آره ما هنوزم مال همیم. از حرفای خودم تعجب میکردم امشب واقعا سنگ شده بودم.هر شب درددل حرف های عاشقانه و یادآوری خاطرات ولی امشب؟نه امشب یجور کل کل بود.
-ما هنوزم مال همیم
-در صورتی که یه زن دیگه تو بغلت خوابیده؟
-نه من هنوزم عاشقتم هنوزم روزی یه میلیون بار آرزو میکنم که بیخیال اون دوره آموزشی میشدم و پیشت میموندم که.دیگه لازم نمیشد بخاطر سوختن و ساختن با شندر غاز حقوقم دست به هر کاری بزنی.برای این گناهم هر روز دارم زجر میکشم هر روز یاد خواهر مریضت میفتم.هر شب گریه میکنم.میفهمی؟میفهمی ولی دیگه نمیتونم… با این حرف اشک روی گونه چپم غلطید.دستای لطیفشو رو گونم حس کردم که داشت قطره اشک رو پاک میکرد.
-ما به هم این قولم دادیم که هرچی شد بازم همو درک کنیم.
-پس سعی کن بفهمی و درکم کنی.همونطور که من درکت کردم.
-باشه عزیزم شبت خوش. و امشب خلاف شب های قبل حرارت لب هاش رو روی لبام حس کردم.همیشه دعوا های توی خوابم اینجوری تموم میشد یه کل کل بعدشم آشتی.درست مثل دوتا بچه ی شش ساله. . .
-بعد از 6 سال در های دلت باز شدن؟واسه خودم اومدی یا چون که یاس شدم؟ با صدای آهنگ از خواب پریدم.واای بیدار شدن با آهنگ یاس روش بدی برای شروع روز جمعست.جدا اول صبحی داره یاس گوش میده؟چه اعصابی!!!
-صبح بخیر مستر خوشتیپ بخور صبحانرو که روز طولانی در پیش است!!! لاله با این جمله ،سینی به دست،وارداتاق شد.صبحانه ای هوس بر انگیز.تخم مرغ و ژامبون و پنیر با دو لیوان شیر.چشمای اشک آلودم رو از خواب دیشب هنوز پاک نکردم.اونم که این وضعیت رو دید گفت:
-چی شده؟موزیک گذاشتم صدا تو نشنیدم جشات نشون میده خیلی وقته داری گریه میکنی! بغلم میکنه این خیلی حس آرامش بهم میده.
-میخوای در موردش بهم بگی؟
-نه نمیتونم.
-خوب باشه حالا دیگه مرد گنده.خودتو جمع کن. بیا یه صبحانه توپ درست کردم. بخار و بوی ساطع.از غذا دیوونم میکرد مخصوصا اینکه در طی 16 ساعت گذشتش هیچی نخورده بودم.آدم تو ارتش آشخورا یاد میگیره که متابولیسم بدنش کم باشه.ولی غذا نخوردن تا این حد خیلی سخته.گرچه دوران ارتش بیشتر از مزایاش یه عالمه خاطره بد وعذاب وجدان روی دستم گذاشت ولی انصافا مزایاش خیلی جاها بدردم خورده.یکیش همین گشنگی.تو ارتش که گشنه میشی قشنگ میتونی بفهمی اون بچه فال فروشی که سر چهارراه 24 گاهی اوقات غذا نمیخوره چه حسی داره.باز ما خیلی وضعمون خوب بود.ولی دوران ارتش یچیزی رو تو عادتام گذاشت که هروقت میخواستم بعد از گرسنگی زیاد یه غذای لذیذ قیافه اون معصوم بچه رو که از گشنگی داره گریه میکنه بیارم جلو چشمم. غذا خوردنمون توی تخت مثل نو عروس و تازه دامادی بود که صبح بعد از عروسی قربون هم میرفتن و لاو میترکوندن.نمیدونم من که حس میکردم به یه نقطه عطف رسیدم.لاله رو نمیدونم.صبحانه رو جمع کردیم.لباس پوشیدم. با این که آدم گرمایی هستم ولی همیشه زیر پیراهن آستین دار میپوشیدم همین شد که اونروز از برهنگی نجات پیدا کردم.شروع کرد در حال ظرف شستن آواز خوندن.نمیدونم،اون لحظه عشق بود یا شهوت ولی یه چیزی منو میکشید سمتش که برم خودمو بهش بچسبونم.از پشت بغلش کردم و شروع به بوسیدن گردنش کردم.شهوتم از دیشب فروکش نکرده بود 3 سال بود هیچ عمل جنسی انجام نداده بودم حتی استمنا۶ هم نکرده بودم.آدم که روانش به هم میریزه انگار بدنشم به هم میخوره.دستم رو بردم روی سینه هاش.و شروع به مالیدنشون کردم اما این باعث نشد که آوازشو قطع کنه.
-it goes like this the fourth the fifth the minor fall the major lift the baffled king composed hallelujah… و با هم میخوندیم hallelujah hallelujah. بعد از مدت ها یکی رو پیدا کردم که کنارش روانم آروم میگیره.بعد تموم شدن ظرف ها بلا فاصله حتی نزاشتم دستکش هاش رو در بیاره از پشت بلندش کردم وبردمش به اتاق خواب.لباس های هم رو در حال بوسیدن در میاوردیم من شروع به نوازش و کشیدن دست روی بدنش از بالا به پایین شدم.بعد آلتم رو وارد مهبلش کردم گرمای عالی وجود.تلنبه میزدم هر وقت به قیافم توی سکس هام فکر میکنم یاد اولین باری میفتم که به ما داشتن آموزش کار با کالیبر 50 رو میدادن.ازون لحظه هایی تو زندگیم بود که دوست نداشتم تموم شه.تلنبه رو سریع تر کردم و ناله هامون شدید تر میشد.بالاخره ارگاسم شدم و دراز کشیدم کنارش.عرق کرده بودم و نفسم آرام آرام داشت کند میشد.
-ارضا شدی؟
-آره عشقم.
-میدونی چیه؟خریت محظه ولی من تو همین 10 11 ساعت عاشقت شدم.
-میدونم چون منم دقیقا همین حسو دارم.بعد از مدت ها کمی حس آرامش دارم.
-واقعا منم کنارت آرامش میگیرم
-نمیخوای بگی صب چرا ابر بهار بودی؟ میخواستم جدا میخواستم میخواستم این آتشفشان درد فوران کنه تا راحت بشم.
-تو تنها کسی هستی که تموم ماجرا رو میخوام بهش بگم.داستان بر میگرده به 9 سال پیش. روزی که من برای اولین بار اولین عشق زندگیم سروناز رو دیدم اوایل کل کل داشتیم تو دانشگاه بعد از هم خوشمون اومد و شدیم.کبوترای عاشق.همیشه کنار هم بودیم با هم حرف میزدیم همه هم قضیه ما رو میدونستن.خلاصه فارق التحصیل شدیم و نامزد کردیم.اون رفت حسابدار شد منم رشتم مکانیک بود ولی کار گیر نمیاوردم.بالا خره نیاز به خرج عروسی منو وادار کرد دخواست بدم برای ارتش چون مزایاش خیلی خوب بود.اون مخالفت میکرد پدرش بعد نامزدی ما فوت شده بود و کمک خرج نداشتیم.منم چس مثقال ارثیه ای که بهم رسیده بود خرج دانشگاه کرده بودم خیر سرم.خودمم از ارتش و دولت بدم میومد.همیشه میگفتم کارم باید آزاد باشه.چون از دروغ و ریا بدم میومد.از آدم هایی که به اسم دین میریدن تو مملکت و اصل رو ول کرده بودن چسبیده بودن به فرع.بالاخره راضیش کردم و وارد ارتش شدم. راه ده ساله یه ساله طی شد و سال دوم چشم باز کردم دیدم شدم سر گروه بان.سروناز یه خواهر داشت.آزمایش که داده بود دیده بودن سرطان مغز استخوان داره.به من نمیگفت که نمیتونه از پس خرج خواهر ده سالش بر بیاد که من خجالت زده نشم.پنهانی شروع به خود فروشی میکنه.در این بین یه گروه قلتبان میان و بزور پول میگرفتن ازش.اینا رو قبل از مرگ به من گفت.اونم که نیاز به کل پول داشته شروع به پیچوندن اونا میکنه.که یروز از ماراش سر در میارن و کتکش میزنن و اولتیماتوم میدن تا روزی پول اینارو جور کنه بهشون بده.اون تاریخ مصادف با مرخصی من میشد.به امید من هیچ تلاشی برای پول اونا نکرد.نزدیک مرخصی پیشنهاد آموزش نوپو به من داده میشه من برای پول بیشتر قبول میکنم.به همین حاطر دیگه نمیتونستم مرخصی برم و اعزام شدم.پشت تلفن که براش ازین قضیه گفتم زد زیر گریه.بیا خونه دلم تنگ شده برات تورو خدا…عزیزم همه چیز به خاطر زندگی خودمونه… اینجوری ماستمالیش کردم.روز موعود میرسه و اون جاکشای حرومزاده میریزن وتا حد مرگ میزننش که خونریزی مغزی میکنه و میبرنش بیمارستان.به من اطلاع میدن خودمو سریع رسوندم.بهوش میاد قضیه رو میگه برام.دکتر بهم گفت فشار خون تو سر خانومت داره زیاد میشه ممکنه بره تو کما.میبرنش عملش کنن.که زیر دست دکترا میمیره خواهرشم یه روز بعد یاید میدیدیش که خبر مرگ خواهرشو که بهش دادم چجوری من و خودشو میزد.چجوری ضجه میزد.ضجه هایی که هیچوقت یادم نمیرن … به اینجا که رسیدم اشکم چکید و دستاشو حس کردم که گونم رو نوازش میکنن محکم بغلش کردم و سروناز رو دیدم که گوشه اتاق داشت بهم چشمک میزد.سرونازی که بخاطر حمایت نکردن جامعه اش مرد به خاطر بی کاری شوهرش.به خاطر حیوون صفتی مردانش…

نوشته: کیهان


👍 0
👎 0
25448 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

470631
2015-10-04 17:50:49 +0330 +0330
NA

آخرش اون سروناز چی شد زنده اس یا مرد ه scratch_one-s_head

0 ❤️

470632
2015-10-04 18:27:18 +0330 +0330

حالا گریه کنیم، کف دستی بزنیم یا پند بگیریم؟

0 ❤️

470633
2015-10-05 04:15:22 +0330 +0330
NA

اصلا معلومه داری چی گوهی میخوری تو داستان dash1

0 ❤️

761143
2019-04-14 12:07:22 +0430 +0430

نوپو برا ارتش نیست، اونی که تو میگی نوهده کصخل.

0 ❤️