سرگذشت بهار (۱)

1390/11/10

سلام دوستای خوبم…بعد از مدتها هوس کردم داستان خودم رو بنويسم.بهتره به جای داستان بگم واقعيت زندگيمو. قبل از اغاز هم بايد عذرخواهی کنم.امکان داره کمی طولانی بشه.اميدوارم بتونم وقتتون رو بدون ناراحت شدنتون پر کنم.
اولين باری که صفحات زندگی من ورق خورد 16 ساله بودم.دانش اموز سال سوم دبيرستان.رشته درسيم تجربی بود و مثل خيلی از بچه های اين رشته ارزوی پزشک شدن رو داشتم و حسابی درس ميخوندم.اهل هيچ نوع دوستی ای با جنس مخالف نبودم.هم وقتش رو نداشتم.هم علاقه ای نداشتم و هم اينکه تربيت خانوادگيم جوری نبود که به خودم اجازه اينجور روابط رو بدم و در کل يه جورايی فکر ميکردم هيچ پسری نيست که در حد و اندازه من باشه.دوستای نزديکمم مثل خودم بودن.البته تا دلتون بخواد شيطنت ميکرديم.شيطنت هایی که رنگ و بوی دخترونه داشت و همشم پاستوريزه بود و به مدرسه ختم ميشد. نميگم چشم و گوش بسته بودم.اتفاقا اصلا اينجور نبود.به برکت مدارس ايرانی تا دلتون بخواد اموزش غير مستقيم از همکلاسی هامون ميگرفتيم.ولی خوب هيچ وقت قاطی اين مسايل نميشدم.
همونجور که گفتم سال سوم بودم و اون سال هم کنکور ازمايشی شرکت کرده بودم.هم پزشکی و هم غير پزشکی.اون موقع کارت ورود به جلسه رو بايد از خود دانشگاه ميگرفتيم.از طرفی هم ثبت نام جوری نبود که هر شهری رو دوست داشتی بزنی و بعد تو شهر خودت امتحان بدی.حوزه امتحانی و اولين انتخاب يکی بود.حوزه من هم اهواز بود و دو ساعت تا اونجا راه بود.قرار شد فريد(پسرخالم) کارت ورودی رو برام بگيره.ساعت حدود 11 قبل از ظهر بود که تماس گرفت گفت ورودی شهرم کجايی کارت رو برات بيارم.منم که کتابخونه بودم بهش گفتم بياد و خودم هم پايين ايستادم منتظرش.وقتی که اومد تنها نبود.با دوستش باهام بودن.فريد از ماشين پياده شد و دوستش هم همين طور.من زياد به دوستش دقت نکردم به همين دليل زياد تو ذهنم نموند. از فريد تشکر کردم و اونها هم رفتن.خلاصه امتحان رو دادم.رشته های نسبتا خوبی هم قبول شدم.از اون روز 9ماه گذشت.عروسی خواهر فريد بود.من از صبح با فريبا رفته بودم ارايشگاه.تا هم همراه عروس باشم هم اينکه کار خودم راه بيوفته.بزاريد يکم از چهره و هيکلم بگم… قدم 170 وزنم هم اون موقع 65 بود.پوست بدنم سبزست.ما جنوبی ها ميگيم سبزه باز. پيشونی بلندی دارم.ابروهامم مشکی و پر و کشيدست.چشمام هم درشت و مشکيه.گونه های پری دارم لبامم قلوه ايی.در کل تو صورتم چشمام و لبام خيلی جلب توجه ميکنه. تو رده دخترای زيبا قرار نميگيرم اما در کل چهره بانمکی دارم.برای اون شب يه پيراهن حرير مشکی اماده کرده بودم.و ميشه گفت کاملا پوشيده و باوقار بودم.مجلس عروسی مختلط بود و تقريبا تنها دختری که پوشش خوبی داشت من بودم.(ببينيد ميدونم خيلی از دوستايی که ميان اينجا اينجور چيزا رو شايد قبول نداشته باشن و طبعا برای خيلی ها هم مسخره به نظر ميرسه ولی خوب برای من هميشه مهم بوده و هست.) کنار دختر داييم نشسته بودم که به شدت توجهم به يکی از پسرای مجلس جلب شد.يه پسر قد بلند چيزی حدود195-190 و کاملا چهارشونه.از دور جزييات چهرش رو نميديم ولی در کل بيش از حد جذاب بود. سعی کردم زياد نگاهش نکنم چون چندبار نگاهم با نگاهش برخورد کرد و من اصلا دوست نداشتم بفهمه توجهم رو جلب کرده.بعد از صرف شام بود که يه خانم حدود 48 ساله همراه خالم اومد کنارم.وقتی که معرفی کرد فهميدم مادر دوست فريده.خلاصه کمی صحبت کرديم که فريد و همون پسری که گفتم اومدن پيشمون.وقتی فريد معرفيش کرد تازه فهميدم همونيه که کارت ورودی رو گرفته بودند و پسر همين خانم.دور هم بوديم و بيشتر فريد و خانم محمدی صحبت ميکردن.به هر جهت اون شب گذشت و ميتونم بگم وقتی صادقانه با احساسم خلوت کردم ديدم حسام(دوست فريد) بيش از حد فکر و دلمو مشغول کرده و يه جورايی خوشم اومده بود ازش.اين رو هم ميدونستم که اگه نبينمش همه چيو فراموش ميکنم چون فقط و فقط خوشم اومده بود ازش.
بعداز اتمام پيش دانشگاهی امتحان کنکور رو دادم.متاسفانه اصلا نتيجه ای که ميخواستم رو بدست نياوردم .بگذريم .قبل از شروع ترم اول بود که فريد يه روز اومد خونمون.خيلی صحبت و مقدمه چينی کرد ولی در اخر گفت از طرف خانواده حسام واسطه شده برای خواستگاری.از خواستگاری تا روز عقد حدود 4ماهی طول کشيد.بابا و مامانم شيفته حسام شده بودند و خوشحال بودند که تک فرزندشون اينده خوبی خواهد داشت.من هم تو اون مدت حس ميکردم با تمام وجودم شيفته حسام شدم.اون 28ساله بود و توی شرکت نفت کار ميکرد.پسری بيش از حد نجيب و خونگرم.بيش از حد مهربون.يه تکيه گاه فوق العاده بود برای منی که تمام دنيام توی درس و مدرسه خلاصه شده بود.با حسام عشق رو فهميدم.با حسام بود که کم کم از احساسات دخترونم فاصله گرفتم.ديدم به دنيا تغيير کرده بود و واقعا خودم رو خوشبخترين دختر روی زمين ميدونستم.اولين باری که لذت قشنگ با يه مرد بودن رو تجربه کردم 1ماه بعد از عقدمون بود.تا قبل از اون تنها کاری که ميکرديم گرفتن دستای همديگه بود .و اين همشه حسام بود که دستامو نوازش ميکرد و چشماش عشق رو توی وجودم ميريخت.1ماه بعد از عقدمون خونه حسام برای ناهار دعوت بودم.وقتی رسيدم عزيزجون (اسم مامان حسام عزيزه بود که ما عزيزجون صداش ميکرديم) نذاشت اصلا کمکش بدم و گفت شما دوتا بريد تو اتاق و بازی کنيد باهم.حسام قهقهه ميزد و من سرخ شده بودم از خجالت.بابای حسام شهيد شده بود.يه خواهر و برادر داشت و عزيز جون.اون روز حامد خونه نبود.حسام دست منو کشيد و رفتيم توی اتاقش.من هنوز سرخ بودم.حسام نشست و من رو نشوند رو پاهاش.موهامو کنار زد از توی صورتم و گفت:قربون خانم ناز خودم بشم که برای هيچی اينقدر قرمز شده و داغ کرده.بعد خنديد و گفت:بهارجونم حالا چه بازی کنيم باهم؟ با مشت اروم روی شونش زدم و گفتم خيلی لوسی حسام.برای اينکار سرمو بالا گرفته بودم که کنار شونش بود و صورتامون روبه روی هم بود.حسام به چشمام خيره شده بود و من هم همينطور.تمام بدنم سفت شده بود.حس ميکردم نميتونم تکون بخورم.رد نگاه حسام رو ديدم که از چشمام سمت لبام اومد.يه حس خاصی داشتم.تا حالا هيچ وقت لبای کسی رو نبوسيده بودم.از طرفی حسام مردی بود که با تمام وجودم عاشقش بودم.وقتی باز نگاه چشمام کرد حس ميکردم داره اجازه ميگيره.پلکامو باز و بسته کردم که صورت حسام اومد سمت پايين.چشمامو بستم که داغی لباش رو روی لبام حس کردم.تمام تنم برای يه لحظه داغ شد.يه حس فوق العاده شيرين همراه با لرزشی خاص داشتم.بازوهای حسام دور کمرم سفتر شد بعد چند ثانيه سرشو بلند کرد.و باز دوباره همون بوسه شيرين رو تکرار کرد.خيلی خيلی لذت بخش بود.وقتی لب پايينش رو بين لبام ميگرفتم و فشار ميدادم،وقتی ته ريش زير لبش به لب پايينم ميخورد،وقتی لبامو ميمکيد و لباشو ميمکيدم کل تنم به رعشه ميوفتاد.اولين بوسه اونم با مردی که عاشقش بودم منو به عرش برد و هنوزم که هنوزه شيرينيش رو فراموش نميکنم.از اين موضوع که اولين تجربم با حسام بود خوشحال بودم و لذتش برام دوچندان ميشد.وقتی حسام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرديم،خندمون گرفت.لبای حسام سرخ سرخ بود و اون ميگفت لبای من بدتر سرختر از لبای خودشه.اون روز بيشتر از اين حد جلو نرفتيم.تا مدتها فقط تنها کارمو بوسيدن و دندون زدن لبای هم بود.گاهی اينقدر اينکارو باشدت انجام ميداديم که لبامون خونی ميشد و تازه ميفهميدم چقدر خشن برخورد کرديم.

ادامه دارد…

نوشته: sahell90


👍 0
👎 0
27067 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

309913
2012-01-30 00:39:20 +0330 +0330
NA

لطفا بيشتر از سه قسمت نشه
در مورد داستانم بعد اينكه تموم شد نظر ميدم

0 ❤️

309914
2012-01-30 02:01:15 +0330 +0330
NA

خوب بود. فقط تو رو خدا سکس بچه بسیجیهارو تعریف نکنی جون حسامت.

0 ❤️

309915
2012-01-30 03:51:09 +0330 +0330

تا اینجاش قابل تحمل بود. ادامه بده ببینم چی میخوای بنویسی.

0 ❤️

309916
2012-01-30 04:56:29 +0330 +0330

تا اينجاش افتضاح

0 ❤️

309917
2012-01-30 05:30:44 +0330 +0330
NA

Say kon ziad nashe
vase ghesmat aval kam bood

0 ❤️

309918
2012-01-30 06:14:50 +0330 +0330
NA

اميدوارم خوشتون اومده باشه،بقيشم فرستادم

0 ❤️

309919
2012-01-30 07:48:02 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود یه جورایی حس کردم پای صحبت یکی نشستم ولی یه خرده ظاهرا با لهجه نوشته بودی بعضی جمله ها جای فعل و فاعل پس و پیش شده بود و خیلی زود قسمت اولشو تموم کردی یعنی تا اومدیم بفهمیم چی شده تموم شد قسمت بعدی رو یه خرده بلندتر بنویس
خدا کنه آخرش به مرگ و میر ختم نشه

0 ❤️

309920
2012-01-30 08:02:14 +0330 +0330
NA

ایول دمت گرم خوشم امد…بازم بنویس

0 ❤️

309921
2012-01-30 08:19:14 +0330 +0330
NA

قشنگ بود اجی جونم…میای دوست بشیم??

0 ❤️

309924
2012-01-30 10:01:27 +0330 +0330
NA

بهارجان به نظرم تو ازاون دخترهایی هستی که لیاقت خوشبختی رو داری البته تااینجای داستانت؛چون اونایی که تاقبل ازدواج هیچنوع رابطه ای ندارن ازسکسشون خیلی بیشترازبقیه لذت میبرن؛اگه دوستی داری که مثل خودته بهم معرفی کن چون منم مثل خودتم بااین فرق که من پسرم ودرانتظاراون بوسه ازطرف یک نفر

0 ❤️

309925
2012-01-30 10:08:32 +0330 +0330
NA

از نظر من خوب نبود! لحن داستانی نبود! و ادامه ممکنه کسل کننده باشه ! سرگذشت بهار توی این قسمت که خیلی معمولی بود

0 ❤️

309926
2012-01-30 10:20:15 +0330 +0330
NA

سلام…ممنون از همتون که اومدید و این داستان رو خوندید.
میدونم قطعا داستان به مذاق بعضی از دوستان خوش نیومده.خوب نمیدونم چی بگم .به هرحال من قصد داشتم داستان زندگی خودم رو بنویسم. میدونم قلمم شاید جالب نباشه ولی خوب من همیشه فقط خاطراتم رو برای خودم مینوشتم و به زبونی که برای خودم ملموس بود.الانم اونا رو اوردم و اینجا نوشتم…
ممنونم از بچه هایی که تشکر کردن و از داستان لذت بردن…

0 ❤️

309929
2012-01-30 11:30:14 +0330 +0330
NA

فک کنم یه تراژدی دردناک باشه.متن داستانت هم خیلی روان بود.منتظریم ببینیم چی میشه

0 ❤️

309930
2012-01-30 13:36:44 +0330 +0330
NA

آخه مگه میشه یک ماه از عقدتون بگذره بعدش ، اونم فقط یه لب؟ [( [( [( [( [(

عزیزم کس گفتی یا آرزوت اینه که اینجوری برات پیش بیاد؟ =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =))

0 ❤️

309931
2012-01-30 13:37:17 +0330 +0330
NA

be nazare man ham ghashang bud, bahar jo0n.lotfan edameye sexet ro mesle avalin busat ba jozeeyiate kamel tarif kon va daghighan begu che hesi peyda kardi chon manam ta hala tajrobe nadashtam va ta bad az ezdevaj ham nakhaham dasht.

0 ❤️

309932
2012-01-30 15:20:59 +0330 +0330
NA

man fekr mikonam ras gofte zibaaaaaa bod

0 ❤️

309933
2012-01-30 17:11:45 +0330 +0330
NA

تا اینجاش خوب بود.
اما خیلی کوتاه.حالا که گذشت اما قسفت بدی رو یکم بلندتر بذار.
اگه میشه به زبون ساده و گفتاری بنویس که خواننده حسش کنه.وقتی داستان خوب و قشنگ میشه که بتونی خواننده رو جذب داستان کنی.از تعریفای بیش از حد از اندام ۲طرف چشم بپوشون.سعی کن خودمونی(گفتاری)بنویس.

0 ❤️

309934
2012-01-30 17:13:02 +0330 +0330
NA

خوب بود بهار جون .منتظر بقیش میمونم ببینم چی مینویسی :? :? :?

0 ❤️

309935
2012-01-30 18:23:55 +0330 +0330
NA

خوب گفتي اي خوب گفتي
يكم با لهجه گفتي!
داستانت طولاني نشه
غنچه بودي شكفتي

0 ❤️

309936
2012-01-30 19:11:31 +0330 +0330

داستانت بد نيست،ولى بدبختانه همش رو فهميدم، معمولا از نظرهاى يكى از دوستان كه فعاله بدم ميومد،ولى از حدسى كه زد خوشم اومد،همون اميدوار بودنش بيخيال، همچين داستانى پر از گيرهايى هست كه آخرش همراه اونه، درضمن اميدوارم مورى نباشى چون نفرينت ميكنم هه هه

0 ❤️

309937
2012-01-30 21:54:55 +0330 +0330
NA

داستانت پخته به نظر میاد
تخیل نیست مطمئنا
منتظر ادامش هستم

0 ❤️

309939
2012-01-31 03:02:57 +0330 +0330
NA

مرسی که زحمت کشیدی.
فقط اگه یکم لحنشو داستانی تر میکردی باحال تر بود.

0 ❤️

309940
2012-01-31 21:34:03 +0330 +0330
NA

خیلی پسر خوبی بودخ اگ من بودم بار اول تقتا میزدم کوسباید دفعه اول ترتیبش بدی

0 ❤️