دوباره برگشتیم تو خیابون کردان. خیال می کردم برمیگردیم تو جاده ولی دیدم جلوی بوف کردان نگه داشت. گفت: پیاده شو یه چیز بخوریم. کونم درد می کرد ولی به زحمت تونستم عادی راه برم و رفتیم تو. داشتیم سفارش میدادیم که سه تا دختر اومدن تو. با چشاش دنبالشون کرد تا نشستن سر یه میز. خیلی خوش تیپ و کلاس بالا بودن. با نگاش داشت از رو لباس میکردشون. وقتی اینجوری به یه دختر نگاه میکرد تموم اعتماد به نفسمو از دست میدادم. من خودم دختر خوشگلی بودم تیپ ام هم بد نبود ولی این جور وقتا خیال می کردم کلفتم. سرم رو انداختم پائین و اروم گفتم: چیه؟؟ همینجا می خوای لختشون کنی یا شماره میدی واسه بعد!! یه پوزخندی زد و گفت: می خواستم بزارم واسه بعد ولی اینو که گفتی یه فکری به نظرم رسید! یهو بلند شد و رفت طرف میز دخترا! همینطور هاج و واج مونده بودم. رسید به میزشون و خم شد و یه چیزایی به دخترا گفت. دخترا اول همشون اخم کرده بودن. حتی یکیشون با دست یه اشاره ای کرد انگار که بگه برو گورتو گم کن! ولی بعد چند لحظه نمی دونم داشت چی می گفت که دیدم یکیشون پقی زد زیر خنده و اون دو تای دیگه هم لبخند زدن! بعد بیشتر خم شد و حتی در گوش یکیشون یه چیزی گفت. نیش دختره تا بناگوش باز شد بعد فراز یه کارت درآورد و یه چیزی روش نوشت و داد دست اونی که از همه بلند قدتر و خوشگل تر بود. بعد هم برگشت سمت من. دخترا همینطور داشتن نگاش میکردن و یه چیزایی میگفتن و می خندیدن! من از حرص نمی دونستم چیکار کنم! برگشت و نشست بعد هم یه نگاهی به دخترا کرد و یه چشمک هم زد. همشون شروع کردن به کرکر خندیدن! بعد برگشت سمت من و خیلی عادی گفت: خوب چی میگفتی؟ گفتم: مگه مهمه تا حالا صد دفعه گفتم این دفعه دیگه نه! ولی من خر بازم بخشیدمت! اصلا نمی خوام می خوام برگردم تهرون! نمی یام شمال! پاشو منو ببر! خیلی خونسرد گفت: حالا بزار غذا بخوریم می برمت! برگشتم طرف دخترا دیدم دارن مارو نگا میکنن و لبخند می زنن! گفتم: نمی خوام همین حالا باید بریم! بی حوصله گفت: اه خفه بابا نترس تا خود شمال فقط تو یکی رو میگام! نمی خواد حسودی کنی! داشت گریه م می گرفت. گفتم: نخواستم مثلا با دوست پسرم اومدم سفر خیر سرم! من اصلا نمی فهمم من خر چرا هنوز با توام! خواستم بلند شم که دستم و خیلی محکم گرفت و نشوندم رو صندلی دستم و زیر میز سفت پیچوند و با حرص گفت: بشین سر جات و خفه شو! اگه الان از جات پاشی داد میزنم میگم جنده کجا داری میری حالا با هم کنار میایم! می دونی که دیوونه ام و این کارو می کنم! اونوقت ببینم سالم به تهران میرسی!! واقعا دیوونه بود و این کارو میکرد! یه بار یه بلای مشابه سرم آورده بود! آروم شروع کردم اشک ریختن که گفت: آبغوره نگیر! الان ملت خیال میکنن چی شده! زود کوفت میکنیم میریم! غذا رو که اوردن نمی تونستم حتی یه لقمه بخورم. هر وقت سرم و بالا میآوردم یا قیافه گرفته خودشو میدیدم یا قیافه خندون اون دخترا رو! با زحمت چند تا گاز زدم و بلند شدیم رفتیم سمت در! ولی دیگه به دخترا نگاه نکرد! هر چند اون قد بلنده خودشو کشت تا توجه اونو جلب کنه! یه کمی آروم شدم. دوباره افتادیم تو جاده! یه آهنگ ملایم خارجی گذاشت که من دوست داشتم! برگشت طرفم و گفت: ناراحتی؟ بودم ولی گفتم: نه! گفت: فدات شم! اونقدر آروم که دلم می خواست بپرم ماچش کنم! دوباره داشتم خر میشدم و خودم هم اینو می دونستم! ولی باور کنید دست خودم نبود جادو شده بودم تو دستاش! یه نیم ساعت بعد رسیدیم آبیک. دیدم از زیر گذر وارد محوطه دانشگاهی آبیک شد. فهمیدم مکان بعدی اینجاست. تو خیابون اصلی جلوی یه پروتئینی نگه داشت و خرید کرد. گفتم: ما که تازه غذا خوردیم. گفت اینا واسه شبه! رفتیم داخل بافت که جلوی یه آپارتمان سه طبقه نگه داشت. گفت: کیسه خریدا رو بردار این کلیدم بگیر برو طبقه دوم تا من بقیه وسایلو بیارم. یه آپارتمان کوچیک دانشجویی بود. میگفت ماله یکی از دوستاشه با هم اتاقیاش. ولی فعلا هیچ کدوم نیستن. ساک من و خودشو برد تو اتاق خواب. منم ولو شدم روی کاناپه هال. اومد بیرون گفت: اگه میخوای یه دوش بگیر تا من یه سروسامونی به اینجا بدم. گفتم: مگه می مونیم؟ گفت آره امشب اینجائیم. نمی دونستم کلا تا آخر هفته می رسیم چمخاله یا نه. دیدم پیشنهاد بدی نیست رفتم یه دوش گرفتم. یه تیشرت بلند بی آستین داشتم که تا زیر باسنم رو میپوشوند همونو پوشیدم. دیدم یه نظمی به آشفته بازار اونجا داده و نشسته داره ماهواره میبینه. عاشق این تمیزکاریاش بودم. آپارتمان خودش و هیچ وقت کثیف و نامرتب ندیده بودم. ولو شدم تو بغلش سرمو کذاشتم رو پاش و دراز کشیدم. آروم شروع کرد به نوازش موهام. داشت یه فیلم آمریکایی نشون میداد. وقتی پسره داشت دوست دخترشو می بوسید آروم خم شد و یه بوسه طولانی رو لبام کاشت. خدایا من دیوونه میشم یه روز از دست این! هر چند که بعدها دیوونه شدم ولی نه از دستش به خاطر از دست دادنش!! آروم با دستاش گردن و سینه هام رو میمالید. دستشو بوسیدم که خندید. دولا شد شروع کرد قلقلک دادن من. منم که قلقلکی داد زدم پاشدم الفرار. همونطور که نشسته بود و می خندید گفت: خودت با زبون خوش برگرد وگرنه من میدونم و تو! گفتم: اگه قلقلک بدی نمیام! گفت: هر کاری دوست داشته باشم می کنم زود باش بیا اینجا! گفتم: نمی یام! خواستم بدوم اتاق خواب درشو ببندم که دستمو خوند و قبل اینکه به اتاق برسم از پشت بهم چسبید. از خنده نمی تونستم وایسم. اونم می خندید ولی یهو خندش قطع شد و آروم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد بوسیدن گوشام. یواش زمزمه میکرد: عزیزم … عزیز دلم خودم و سپرده بودم به دستای جادوگرش! سرم رو از عقب گذاشتم رو شونه هاش و اجازه دادم لبای گرمش لبامو بگیره تو خودش. آروم برم گردوند و نگام کرد! وقتی این جوری می شد نمی تونستم خیلی تو چشاش نگاه کنم! خجالت نمی کشیدم ولی تاب نمی آوردم اون نگاه های خیره و نرم و گستاخ و مهربونشو! گفت: خانمی امشب مال من میشی؟ گفتم: امشب فردا شب همه شبای عمرم! نفهمیدم چه جوری تو اتاق خواب بودم و روی تخت! ولی می دونستم می خوام همیشه اونجا باشه سرش روی سینه هام و دستاش روی تنم. یواش رفت پائین و شروع کرد از روی شرت کسم رو خوردن. از اون شبای رویایی بود. می دونستم داره تلافی کارای قبل رو میکنه! راستش شاید یه علتی که اون وحشی بازی ها رو تحمل میکردم انتظار برای بعدش بود. هیچ زنی نمی تونست در مقابل اون نوازش ها اون دستها اون حرفها و زمزمه ها مقاومت کنه چه برسه به من که تا آخر دنیا هم عاشقش می موندم مرد دیوونه من! وقتی به اندازه کافی خیس شدم شرتم رو درآورد همینطور لباسم رو. حالا من لخت و اون با زیرپوش و شرت روی تخت نشسته بودیم و همدیگرو نگاه می کردیم. یه لحظه خندم گرفت. گفت: نخند می خوام نگات کنم پاشو وایسا. بلند شدم رو تخت وایسادم اونم رو زانوهاش بلند شد باسنم رو تو بغلش گرفت و سرش رو گذاشت رو کسم. موهاشو ناز می کردم که شروع کرد به لیسیدن کس و نافم. اونقدر لیس زد که دیگه زانوهام طاقت نیاورد و نشستم. آروم درازم کرد روی تخت و خودش هم اومد روی من. شروع کرد بوسیدن لبام.
نوشته: ؟
آخ که دقیقن این حسو درک میکنم که طرف عوضیه ولی هر کاریم که بکنه بازم با یه عزیزم گفتنش خر میشی. جادو شدی انگاااار
عـــــــــالی بود منم یه دوس پسر داشتم که خیلی عالی بود خیلی دوسش داشتم دیوونه ش بودم
بعد که خوب جلو چشم من دختر بازی کرد گذاشت رفت آمریکا
کصافط همش میگفت تو فاب منی و… تا منو خو کنه
من دوسش داشتم…
ولی داستانتو دوس دارم
بدبخت ازت سو استفاده کرده البته دل حالیش نیس امیدوارم که دوست داشتنش از دلت بره … نذار هیچکس سو استفاده ببره ازت
یه سری حسا هست که مشترکه بین آدما واسه همین روش اسم میذارن . مثلا لز . گی . خشن . فتیش
این داستان با ریز ترین جزئیاتش فانتزی مشترک من و شما و فرناز و مطمئنا خیلیای دیگس منتها تا جایی که میدونم ام خاصی نداره .
مرسی . عالی بود .
اره بعضی جاهاش آدم یاد کارای خودش میفته.البته فک نکنی که عالی نوشتی ها ولی بدکش نبود
بعضی از جاهاش شبیه داستان من بود ولی دختره نامرد بعد 7 سال رفت تو بغل یکی دیگه گفت با اون خوشبخت میشه من احمق هیچ وقت از جلو نکردمش با اینکه موقع سکس التماس میکرد من میگفتم بزار برا شب عروسی نامرد به گریه هام خندید رفت من نمیدونم چرا اما هنوزم از ته دلم دوسش دارم