سقفی که فرو ریخت (1)

1391/06/09

معمار خواست دست به کار بشه برای نوشتن قولنامه که صدام به زور در اومد “ننویس آقا معمار” همه نگاه ها برگشت سمتم. داشتم می مردم. انگشت بهم می زدن اشکم درمیومد. با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم “نمیفروشم”
کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود “با زن جماعت نباید معامله کرد! حرفشون حرف نیست! سه ساعته ما رو علاف کردین تا مدارکو بیارین، حالا میگین نمی فروشم؟! مسخره کردی ما رو خانم؟!”
نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون.

نرسیده به میرداماد یهو یادم افتاد که سند و شناسنامه و کارت ملی رو برنداشتم. لعنتی تو این ترافیک همینو کم داشتم. تقصیر کاوه شد. صبح که مدارکو گذاشتم روی میز توالت از تو آشپزخونه صداش اومد “خانومم شکر تموم شده کجاست؟” قهوشو بی شکر نمیخورد هیچ وقت. می دونستم دو ساعتم بگرده آخرش هم چشمش قوطی شکر رو نمی بینه. به جای آدرس دادن، رفتم بهش شکر رو بدم و بعد هم با هم از خونه اومدیم بیرون. روزایی که با هم از خونه میرفتیم بیرون سر این که کی اول از پارکینگ بیرون میره کل کل داشتیم. تو پارکینگ گوشیش زنگ خورد. منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و کاوه رو پشت سرم جا گذاشتم. بعد از سه بار باخت حالا این دفعه نوبت کاوه بود که هر کاری من می گم بکنه. هر کی زودتر از پارکینگ میزد بیرون تا ساعت 12 شب وقت داشت به بازنده اس ام اس بده و بگه ازش چی میخواد. آخرین بار کاوه تا یک هفته فقط تو کونم گذاشته بود و کون نشیمن نمونده بود برام. به خاطر همین از لحظه بیرون زدن از پارکینگ شروع کردم به نقشه کشیدن. گرچه من نمیتونستم تو کونش بذارم ولی میتونستم دهنشو سرویس کنم.
نزدیکای 3 و نیم بعد از ظهر بود. انگار فرقی نمی کرد چه ساعتی باشه، خیابونا مثل همیشه غلغله بود. ساعت 4 تو خیابون دولت قرار داشتم. پشت چراغ شریعتی و میرداماد زنگ زدم به معمار و گفتم “آقا معمار من تو شریعتی ام اما مدارکو جا گذاشتم یه کم دیر میرسم میشه زنگ بزنی خانم صفایی بگی دیرتر بیان؟”
با لحن دیفالت همه بنگاهیا گفت “خانم مهندس الان دارین می گین؟!”
فایده نداشت هر بار هم که می گفتم من مهندس نیستم باز حرف خودشو می زد. نمردیم و مهندسی نخونده مهندس شدیم. چراغ سبز شد و حواسم نبود و صدای بوق ماشین عقبی دراومد. طبق عادت موقع کلافگی چتریامو فوت کردم بالا و گفتم “شرمندم به خدا. باید برگردم خونه بدون مدارک که نمیشه. می رسونم خودمو”
"معمار که صداش هنوزم شاکی بود گفت “باشه من زنگ میزنم بهشون شما هم سعی کن زودتر بیای قال این معامله رو بکنیم همین امروز”
کاوه سر آخرین پروژه اش چندین میلیون بدهی بالا آورده بود. یه خونه قدیمی داشتم که درواقع تا سال ها خونه پدریم بود و بعد از این که بابام یه خونه بهتر خرید چون من عاشق اون خونه بودم زدش به نام من و سر عقد داد بهمون. کاوه اگه می فهمید نمیذاشت بفروشمش. بعد از قولنامه هم باید برمیگشتم شرکت و کارای عقب مونده رو انجام میدادم ولی به کاوه گفته بودم تو شرکت جلسه داریم و دیر میام خونه. دلم می خواست سورپرایزش کنم. دلم می خواست بهم تکیه کنه. برام مهم نبود داشتن اون خونه قدیمی. دلم نمی خواست شبا با فکر بدهیاش بخوابه. این اواخر بدجور کلافه و درهم بود.
تو ترافیک بودم که موبایلم زنگ خورد. کاوه بود. تا اومدم جواب بدم لعنتی گوشی از دستم افتاد زیر صندلی. صدای زنگش قطع نمیشد. کم کم آسمون شروع کرد به باریدن. بخاری رو زیاد کردم و زدم رو پخش…
همین امشب از غصه ها می میرم
انتقام خودمو از دو تامون می گیرم
دیگه از دست تو هم کاری بر نمیاد
باید آروم بگیرم
عاشق قاطی شدن صدای موزیک و برف پاک کن و بارون بودم…
ماشینو تو خیابون جلوی در آپارتمان پارک کردم. یه نگاه انداختم به زیر صندلی ولی گوشی رو پیدا نکردم. صندلی مدتی بود که خراب شده بود و عقب نمی رفت. وقت نکرده بودم بدم درستش کنن. بی خیال گوشی شدم. دیواره آسانسور شیشه ای بود و هر چی بالاتر می رفتم انگار شهر خاکستری تر میشد. به نظرم اومد آسانسور کند شده. ساعت 4 و ربع بود. دیر کرده بودم. سریع کلید انداختم و کفشامو با پام درآوردم و رفتم سمت اتاق خواب. تعجب کردم. صبح در اتاق خواب رو نبسته بودیم. هنوز دستگیره رو نچرخونده بودم که صدای “جووووووووووون” گفتن کاوه خون رو تو رگهام خشک کرد. حس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید. وقتی صدای “بکککن بکککن” زنی رو شنیدم یخ کردم پشت در اتاق خواب. صدایی که غریبه نبود… کاوه صداش مثل همه وقتایی که حشرش بالا میزد، بم شده بود و کشدار. صدای “اووووففففففففف اوووووففففففف” گفتنش مثل پتک کوبید تو سرم “اووووووووووووفففف چه کککککوووووونی داری یاسیییییییییییییی”، “چقدر تنگه کککککککککککووووونت پدرسگ جندددده”
باورم نشد با یاسمن خوابیده… یاسمن هم آه و اوه میکرد و با صدایی که پر از عشوه و تمنا بود میگفت “جرم بده کااااااوه دلم میخواد کیر کلفتت جرم بدهههههه”، “آآآآآآآخ کاااوه میمیرم واسه کککییییر کلفتت”
دیگه گوشام نمیشنید. قدرت حرکت نداشتم. خشکم زده بود. باورم نمیشد. دستم به وضوح میلرزید. همه تنم میلرزید. نفسم دیگه بالا نمیومد. بعد از 5 سال زندگی مشترک، بی صدا زیر سقفی که فکر میکردم فقط متعلق به من و کاوه است، پشت در اتاق خوابم فرو ریختم…
ناباور و منهدم بدون این که کفشامو بپوشم در رو پشت سرم بستم و اشکام هم با من فرو ریخت…
نفهمیدم چطور از پله ها پایین رفتم. نفهمیدم چطور ماشین رو روشن کردم. موقع استارت زدن دستام می لرزید. استارت که خورد پخش هم همزمان روشن شد
همین امشب از غصه ها می میرم
انتقام دلمو از دوتامون می گیرم
مطمئنا به شب نمی کشید. به بنگاه معمار نرسیده از غصه می مردم. زار می زدم و رانندگی می کردم. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. چند بار موبایلم زیر صندلی زنگ خورد. بارون مثل سیل می بارید. درست مثل همون روزی که یاسمن کنارم تو ماشین نشسته بود و غمباد گرفته بود. تو چشمای قهوه ای نگرانش چشم دوختم و گفتم "یاسی انقدر خودتو نخور. درست می شه. بذار با کاوه صحبت کنم. مطمئنم دستتو یه جا تو شرکتش بند می کنه. کاوه عمرا به من نه بگه. طلاق گرفتی دنیا که به آخر نرسیده. " یاسی با کلافگی انگشتاشو برد تو موهای مش کردش و گفت “فندک ماشینت کار میکنه؟”
حالا توی خونه من… توی اتاق خواب من… روی تخت من… با شوهر من… باورم نمیشد. چقدر احمق بودم. روزی که سیروس بهم گفت “یاسی دیوار اعتمادمو خراب کرده و دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم” چقدر ابله بودم که حرفاشو گذاشتم پای تعصب مردونه و کورکورانش. چطور در طی این سالها یاسی رو نشناخته بودم؟! قلبم تیر میکشید و نفس کم میاوردم و پشت سر هم آه بلند میکشیدم…
بدون این که فکر کنم کجا دارم می رم رسیدم رو به روی بنگاه. جای پارک نبود. یه ماشین یه کم عقب تر از من از پارک در اومد. سریع دنده عقب گرفتم و صاف کوبیدم به ماشین پشت سری. انگار منتظر یه تلنگر بودم که کامل بشکنم. سرمو گذاشتم رو فرمون و با صدای بلند شروع کردم به زار زدن. صدای بوق ماشینای عقبی با صدای کوبیده شدن شیشه ماشین قاطی شد. سرمو بلند کردم. شیشه رو دادم پایین. خیس شده بود و اخماش تو هم بود. چهرش آشنا بود ولی مخم کار نمی کرد. با عصبانیت گفت “خانم معلومه چی کار می کنین؟!”
با هق هق گفتم “خسارتتونو می دم جناب” و باز زار زدم…
با تعجب نگام میکرد. با لحنی که دیگه عصبانی نبود پرسید “چیزی شده خانم؟! چرا گریه می کنین؟! به خاطر تصادفه؟!”
هق هقم قطع نمی شد نمی دونم اون لحظه چطوری و از کجام این حرفو در آوردم ولی گفتم “بهم خبر دادن که شوهرم مرده” حالت صورتش تغییر کرد و گفت “بهتره رانندگی نکنین. زنگ بزنین یکی بیاد دنبالتون”
با حرفی که زدم آروم شدم و در حالی که سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم، پیش از این که راننده های شاکی بریزن رو سرم، گفتم “ممنون. یه جا پارک می کنم و میام خدمتتون برای خسارت ماشین” منتظر جوابش نشدم. چند متر جلوتر پارک کردم. ماشینشو تو همون جای پارک، پارک کرده بود ولی خودش نبود. بی ام و قدیمی و قراضه من داغون تر نشده بود اما چراغای ماکسیمای مشکی خوشگل اون خورد شده بود. سرتا پام خیس بود و تازه یادم افتاد کفش پام نیست. همیشه یه جفت کفش اسپرت تو ماشین داشتم. با همون جورابای خیس پوشیدمشون. اشکام با بارون قاطی شده بود. کارت ویزیتمو گذاشتم زیر برف پاک کنش. رفتم تو بنگاه. معمار تا منو دید با کلافگی گفت “معلومه کجایین خانم مهندس؟! موبایلتونو چرا جواب نمی دین؟!” بعد انگار تازه متوجه ظاهر به هم ریخته ام شده باشه گفت “چیزی شده خانم مهندس؟ حالتون خوبه؟!”
نای حرف زدن نداشتم. نشستم روی نزدیک ترین صندلی و با بی حالی گفتم “چیزی نیست. خبر دادن یکی از اقوام فوت کرده” لحن معمار آروم شد و گفت “تسلیت می گم غم آخرتون باشه”
هنوز کلمه “ممنون” از دهنم کامل در نیومده بود که صدای تسلیت خانم صفایی رو شنیدم. بعد از تعارفات معمول تازه چشمم به راننده ماکسیما افتاد که کنار خانم صفایی نشسته بود. با تعجب نگام می کرد. آه از نهادم بلند شد. روز بدبیاری بود. تازه دوزراریم افتاد که چرا چهرش آشنا بود. پسر خانم صفایی قرار بود روز قولنامه بیاد. گند زده بودم با اون دری وریایی که سر هم کرده بودم.
من و کاوه بعد از ازدواج یک سال تو خونه قدیمی زندگی کرده بودیم ولی اون موقع پسر خانم صفایی ایران نبود و من هیچ وقت ندیده بودمش. فقط عکسشو تو خونه خانم صفایی دیده بودم. زمانی که بچه بودیم چند ماه پیش از این که بابا خونه جدید رو بخره و ما از خونه قدیمی بریم، خانم صفایی اینا اومدن طبقه پایین. ارسلان چند سالی از من بزرگتر بود و بیشتر تو خودش بود. بعد هم که ما رفتیم و دیگه ندیدمشون تا بعد از ازدواجم که من و کاوه رفتیم طبقه دوم اون خونه. یک سال بعد هم کاوه یه خونه بزرگتر خرید و اون جا رو اجاره دادیم. دورادور به خاطر خونه با خانم صفایی در ارتباط بودیم. از وقتی شوهرش فوت کرد پسرش برگشت ایران که هواشو داشته باشه. قرار بود طبقه بالا رو پسرش بخره که کل ساختمون دست خودشون باشه. منم با مشکلی که کاوه پیدا کرد گفتم که می فروشم. حالا روم نمی شد بگم پشیمونم ولی با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم “نمیفروشم”
کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود… نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون. چند ساعت تو خیابونا چرخ زدم. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد. گوشی لعنتی واسه خودش گاهی زیر صندلی زنگ می خورد. به خودم که اومدم جلو خونه قدیمی بودم. چراغ خانم صفایی اینا روشن بود. آروم کلید انداختم و آهسته رفتم طبقه بالا. نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. یاد روزای اول زندگیم با کاوه تو این خونه افتادم و زدم زیر گریه.
یاد بوسه ها و عشقبازی های اول زندگی. یاد ناز کشیدنا و هفت روز هفته سکس کردنا. کاوه رحم نمیکرد. گوشه اتاق، روی میز آشپزخونه، سرپا و چسبیده به کتابخونه، موقع اتو کردن لباسا، توی حموم و حتی موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی… هر جا که دلش میخواست شورتمو میکشید پایین و کیر کلفت و سیخ شدشو فرو میکرد تو کس و کونم و اگر همزمان کسمو با دستاش نمیمالید به التماس میفتادم…
یاد زمزمه های عاشقانه اش با صدای بمی که همیشه دلمو میبرد “پری کوچولوی خودمی تو… بوی موهات مستم میکنه پری… بده من اون لبای خوردنیتو…، نفسمی…، همه کسمی…” حالا به هق هق انداخته بودم. هر قدر زار می زدم سبک نمیشد دلم. داشتم خفه میشدم. با صدای در به خودم اومدم. باز که کردم ارسلان جلوم بود. یه لبخند بی جون زد و گفت “شماره میدین ولی جواب نمیدین!”
عذر خواهی کردم و گفتم “گوشیم افتاده زیر صندلی ماشین. صندلی هم خرابه نمیشه عقب جلوش کرد. نتونستم درش بیارم”
بدون این که بپرسه چه مرگته و این جا چی کار میکنی گفت “سوئیچو بدین میارمش براتون”
چند دقیقه بعد با گوشیم برگشت. خاموش شده بود. خیره نگام می کرد. سر پا وایساده بودیم هر دو. تازه توجهم به قد بلند و چهره مردونش جلب شد. شقیقه هاش کمی جو گندمی شده بود و بهش میومد. حرفم نمیومد. اون به حرف اومد و گفت “امکان نداشت بشناسمتون. ما که اومدیم این خونه شما رفتین”
با یه لبخند بی جون گفتم “آره یادمه. منم اولش نشناختم شما رو”
یه کم سکوت کرد و گفت “قصد دخالت ندارم ولی شب می خواین این جا بمونین؟”
سکوتمو که دید گفت “هوا سرده. این جا هم که خالیه. تشریف بیارین پایین”
با شرمندگی گفتم “نه ممنون. خوبه همین جا. مزاحم شما و خانم صفایی نمیشم”
دلم می خواست تنها باشم. چیزی نگفت و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت “مامان پاش درد می کنه نمی تونه این پله ها رو بیاد بالا. ولی می گه اگه پریا نیاد پایین خودش میاد بالا”
با شرمندگی گفتم “روم نمیشه تو روشون نگاه کنم”
با یه لحن خیلی جدی گفت “این چه حرفیه؟ فراموش کنین. پایین منتظرتونیم”
وقتی رفتم تو، گرمای خونه که خورد تو صورتم تو دلم گفتم خدا خیرشون بده. خانم صفایی صورتمو بوسید و انگار نه انگار که معامله رو به هم زدم حال مامان و بابا رو پرسید اما از کاوه چیزی نپرسید. ارسلان چایی آورد. فنجونو گرفتم بین دستام تا گرم بشم. ارسلان شعله شومینه رو بالا کشید. هیچی ازم نپرسیدن. شب تو اتاق ارسلان خوابیدم. خواستم رو زمین بخوابم نه روی تختش ولی روم نشد چیزی بگم. چند دقیقه بعد خودش اومد و بالش و ملافه روی تخت رو عوض کرد و گفت “من توی حال می خوابم اگر چیزی لازم داشتین هر ساعتی که بود بیدارم کنین”
مثل یه مجسمه بی جون توی آینه اتاقش خیره شدم تو چشمای درشت قهوه ای روشنم که از بس گریه کرده بودم متورم و کوچیک شده بود. موهای لخت و بلندمو جلوی آینه مثل هر شب گیس کردم. حس کردم چروکای ریز دور چشمم زیاد شده. حس کردم 30 سالگی خیلی زوده برای خیانت دیدن. خیلی ناگهانی آوار شد روی شونه هام…
خوابم نمی برد. هی از این دنده به اون دنده میشدم. مدام صحنه سکس کاوه و یاسی رو مجسم میکردم. صدای داد و بیداد معمار هنوز توی سرم بود. گوشیم شارژ شده بود. روشنش که کردم پنج دقیقه به 12 بود. اس ام اس های کاوه رو باز نکردم. میسد کالامو چک نکردم. دلم میخواستم هیچ جای دنیا نباشم. طبق قرارمون برای کاوه اس ام اس زدم و یک کلمه نوشتم “طلاق” و دکمه سِند رو فشار دادم و گوشی رو خاموش کردم.
بوی سیگار ارسلان توی اتاق خواب میومد. رفتم تو هال. تو تاریکی نشسته بود و نور قرمز سیگارش پررنگ و کم رنگ میشد. نشستم رو به روش. با صدای آروم گفت “عادت قبل از خوابه” آروم گفتم “میشه یه نخم به من بدین؟”
تو تاریکی هر دو خودمونو یه کم جلو کشیدیم. سیگار رو که اومدم از دستش بگیرم دستامون خورد به هم. دست اون داغ بود و دست من سرد. کبریت که کشید صورتش یه لحظه روشن شد. پک زدم و صورتش خاموش شد. هر دو خودمونو عقب کشیدیم. پک زدم و خودمم همراه سیگارم دود شدم.

ادامه …

نوشته:‌ پریچهر


👍 16
👎 0
130281 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

332549
2012-08-30 04:59:53 +0430 +0430
NA

پریچهر عزیز داستانت خوبه، شروعش عالیه با اینکه سکس نداشت !
فقط لطفاً اگه ممکنه شخصیت اولو با خیانت خرابش نکن… اگه قراره با ارسلان باشه یه جوریی نباشه که خواننده حالش از قهرمان داستان بهم بخوره… واسه خیانت هیچ توجیهی وجود نداره ، حتی جبران خیانت همسر
موفق باشی

0 ❤️

332550
2012-08-30 05:14:27 +0430 +0430
NA

مرسیییی پریچهر بابت داستان جدید
من از طرفدارای سفت و سخت داستانات بودم خیلی قشنگ مینویسی
واسه قسمتای بعدی زیاد ما رو منتظر نذار
مرسی

0 ❤️

332552
2012-08-30 05:24:59 +0430 +0430
NA

دقیقا" منم با نظر ارغوان موافقم

0 ❤️

332553
2012-08-30 05:25:33 +0430 +0430
NA

من همه داستان های سایتو خوندم ولی تا حالا نظر نذاشتم ولی واس این داستان مجبورم بگم این بهترین شروع داستانی بود که تو این سایت خوندم مرسی

0 ❤️

332554
2012-08-30 05:38:06 +0430 +0430
NA

Pariiii asheghe dastanaye u hastam.mahshariii

0 ❤️

332555
2012-08-30 06:26:58 +0430 +0430

پریچهر داستانت به غایت زیبا و خوندنی بود اتفاقی که ممکنه واسه هر کسی پیش بیاد و حتی در اوج یه رابطه که حتی فکرشو هم نمیکنی
قلمت رو خیلی دوست دارم امیدوارم هر چه زودتر قسمت دومشو هم بخونم
با اینکه غمی بزرگ بر دلم اوار شد نه بخاطر موضوع داستانت که منتظر تلنگری بود

1 ❤️

332556
2012-08-30 06:48:52 +0430 +0430
NA

مثل همیشه با توصیفات زیبا باعث شدی خواننده لحظه لحظه ی داستانو تجسم کنه
جمله ی اخرت پایان جالبی بود برای قسمت یک
هنر یک نویسنده زمانی مشخص میشه که وقتی مخاطب نوشتشو میخونه گذر زمان رو احساس نکنه ومدام کنجکاو بشه برای ادامه ی داستان بدون اینکه خسته بشه
چه خوب میشد راجب یاسمن وزندگی کاوه وپری بیشتر مینوشتی
ولی درکل داستان زیبایی بود نویسنده بودن سخت نیست نویسنده ی خوب بودن سخته وفکر کنم تو یه نویسنده خوبی
راستی امیدوارم روال منطقی داستان تو قسمت های بعد حفظ شه

0 ❤️

332557
2012-08-30 07:08:10 +0430 +0430
NA

kheeeyli montazeremoon gozashti vase in dastan vali akharesh terekondi sayto! Mano yade gozashteye khodam andakhti moshtagham bedonam che etefaghi miyofte… Merc azizam! <3

0 ❤️

332558
2012-08-30 07:18:28 +0430 +0430
NA

طولانی بود و منم حوصله خوندن نداشتم:)
ولی وقتی بچه ها میگن خوبه،یعنی خوبه. احسنت!:))))

0 ❤️

332559
2012-08-30 07:38:16 +0430 +0430
NA

ridi ba oon dastanet!

0 ❤️

332560
2012-08-30 07:46:03 +0430 +0430
NA

پریچهر عزیز بسیار زیبا بود منتظر ادامه داستانت هستم
موفق باشی

0 ❤️

332561
2012-08-30 08:22:03 +0430 +0430
NA

قبل از اينکه بدونم کی داستان رو نوشته همش منتظر بودم اخر داستان برسه و اسم نويسنده رو ببينم…
گل کاشتی پری.عالی بود.عالی بود.عالی بود.
منتظر ادامش هستم.

0 ❤️

332562
2012-08-30 08:46:30 +0430 +0430

مردای خوب همون مردای بد هستن که هنوز لو نرفتن…خیانت بده…طرفش فرقی نداره کی باشه…زن یا مرد…خوشحالم که برگشتی…منتظر ادامش هستم…بااینکه از اولش بازم داستانو با یه غم سنگین شروع کردی.که اونم مخصوصه تحریرخودته…

0 ❤️

332563
2012-08-30 09:13:23 +0430 +0430
NA

سلام داستانت خوب و جذابه
وقتی که میخونی دوست داری ادامش رو هم بخونی
ولی من همیشه یه سوال تو ذهنم هست که آیا این داستانا واقعیه یا فقط نوشته ی ذهن نویسنده اس؟
لطفا جوابمو بده،اگه شد همین جا جوابمو بده یا هر کس دیگری که تونست جوابمو بده
اگه هم هر کی تونست جوابشو واسم اس کنید
اینم شمارم
صفر نه سه هشت یک دو هشت یک پنج شش نه
البته فک نکنید من از اوناشم ها
فقط چون یه خورده دیر دیر سر میزنم
بازم ممنون

0 ❤️

332564
2012-08-30 10:20:46 +0430 +0430
NA

ای پدرسوخته بازم ترکوندی
بازم خوب بود
نتونستم ایرادی بگیرم

0 ❤️

332565
2012-08-30 10:30:28 +0430 +0430

قلمكي-آدم كف كردكي
به به!بالاخره سعادت پيدا كردم داستان پریچهر بانو رو هم بخونم
شروع داستان=عالي
نگارش=عالي
پيوستگي مطلب=عالي
فلش بك=عالي
…=عالي
واقعا نفهميدم كي تموم شد
فقط من نميدونم اين داستان واقعی هست يا نه :quest:
راستي پریچهر بانو بهتره تو كامنتا جواب بچه هارو بدي؛اينطوري يه رابطه ي قوي تري با مخاطبات برقرار ميكني
بهرحال برات آرزوي موفقيت و مؤيديت(نميدونم همچين كلمه اي وجود داره يا نه :smile:) ميكنم

0 ❤️

332566
2012-08-30 11:05:32 +0430 +0430

نميدونم چرا معمولا اکثر کسايي که اينجا نظر ميدن خودشون رو يک استاد ادبيات فرض ميکنن !
چنين داستان هايي که اينطور آناليز نميخواد.
قشنگ و سرگرم کننده بود.
پريچهر خانوم يا هر اسمي که دارين به خاطر وقتي که ميزاري ممنون.

0 ❤️

332568
2012-08-30 12:15:21 +0430 +0430
NA

مرحبا به قلمت پری عزیز…!
دوس نداشتم داستانت تموم شه !
یه جورایی شبیه زندگیه خودم بود…
مرسی و می بوسمت عزیزم.

0 ❤️

332569
2012-08-30 12:33:38 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ و زیبا .

ولی موضوع خیانت اذیتم می کنه.امیدوارم هیچ وفت و هیچ کس اینکارو با عشقش نکنه.

0 ❤️

332571
2012-08-30 13:01:05 +0430 +0430
NA

قشنگ بود منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

332572
2012-08-30 13:07:02 +0430 +0430
NA

پریچهر جان عالی بود!
فقط یه چیز!
چرا پریا؟
چرا همش تو فازای پری (پریچهر، پریا) میچرخی؟
تنوع بده به اسم(مثل روژان).
میدونم حرفه ای تر از اون هستی که تو همون شب اول آشنایت با ارسلان داستانو بکشونی به سکس!
و امیدوارم حالا حالاها داستان به سکس نکشه!
موفق باشی!

0 ❤️

332573
2012-08-30 14:21:45 +0430 +0430
NA

کیر تو دهنت. ی سلامی. ی به نام خدایی. این چه داستان سکسی. حالم از داستان بهم خورد. دیگه ننویس. ویندوز آزمایشی هشت تو کونت. دیگه ننویس…

0 ❤️

332574
2012-08-30 15:38:20 +0430 +0430
NA

داستان قسنگي بود ممنون كلا استعداد نوشتن داري ادامه بده

0 ❤️

332575
2012-08-30 16:32:44 +0430 +0430
NA

:) این نگارش مخصوص خودته اول داستان شک کردم که پری این رو نوشته ولی به اواسط که رسیدم مطمئن شدم این فقط کار خودته .
خسته نباشی به قول دوستمون hiwaknm44 احساسی که در نوشته هات هست کل وجودم رو ارضاء میکنه . منتظر ادامه هستیم

0 ❤️

332576
2012-08-30 16:32:59 +0430 +0430
NA

hoooly shit
پریچهر چرا اینکارو میکنی؟چرا با احساساته جوونا بازی میکنی؟؟؟چراااا یه جا نمینویسی بعد آپ کنی ؟ الان من از خماری ادامه ی این چیکار کنمممم؟جون مهندس سریع ادامشو آپ کن.

و نظر :
پری جان داستانت عالی بود . از همه چیز به موقع و به جا استفاده کرده بودی.داستانت اجساسات آدم رو سیخ میکرد .از اون نویسنده هایی هستی که میتونی به راحتی لبخند یا اشک رو تو صورت خواننده کنترل کنی.

و بک درخواست:
لطفا داستانای غیر سکسیتم به هر صورتی اسمی لینکی چیزی به ما شهوانیون بده.من از وقتی اولین داستانتو خوندم هی گشتم ولی پیدا نکردم.
و به هر کی به پریچهر فحش (دوستان پشت کوهی در اینجا از فحش منظور همان فوش ، فش ، فهش شماست تعجب نکنین)
داد:
تمامی تطاویر کتاب تخم شناسی مبحث آلت شناسی به صورت درشت شده تو کونتون یعنی چجوری میتونین به یه همچین نویسنده ای حرف بالاتر از گل بزنین؟

0 ❤️

332577
2012-08-30 16:57:56 +0430 +0430
NA

وای چقدر خوشحالم الان…از روژان آغوش آرامش تا حالا یه بار هم لاگین نشدم…فقط داستان ها رو میخوندم و در این بین تنها 5-6 داستان خوب بودن اونم صدقه سری نویسنده های مثل Silver-Fuck (یادم نیست Sailor بود یا Silver ، شرمنده بخدا) بود.امشب کاملا نا امید از دست یه مشت داستان پوچ ایندکس سایت رو باز کردم دیدم داستان دنباله دار همین رو باز کردم جالبه ها همیشه اگه داستان ناشناس بود اول اسم نویسنده رو نگاه می کردم ولی اینبار که همون 3 خط اول و خوندم تا اونجایی که {با یه لحن خیلی جدی گفت “این چه حرفیه؟ فراموش کنین. پایین منتظرتونیم”} بی وقفه خوندم و دیدم که پایین داستان نوشته {نویسنده : پریچهر}!!!
اینقدر خوشحال شدم که حد نداره! همیشه ناراحت بودم که دیگه مثل پریچهر داخل این سایت پیدا نمشه و فکر می کردم دیگه داستان نمی زارین.واقعاً مثل بقیه داستان هاتون عالی بود.خدا کنه این داستان تموم نشه.از این به بعد هر شب برای قسمت جدید سر میزنم.به قول مهندس برات آرزوی مؤيديت می کنم :bigsmile:

0 ❤️

332578
2012-08-30 17:05:42 +0430 +0430
NA

پریچهر جان داستانت حرف نداشت.هرچه زودتر لطف کن ادامه داستانتو بنویس.دست به قلم خوبی داری آدم از خوندن داستانت خسته نمیشه …

0 ❤️

332579
2012-08-30 17:11:04 +0430 +0430
NA

از اون توصیف صحنه بی نظیرت و موضوع داستان فهمیدم که خودتی واقعا داستان نویسیت حرف نداره ایول داری دختر

0 ❤️

332580
2012-08-30 17:11:14 +0430 +0430
NA

سلام من ديگه وقت ندارم بيام شهوانی و داستان بخونم سرم خیلی شلوغه ولی تا دیدم تو نوشتی با اینکه چشمام از خواب ميسوخت خوندمش.واقعا حرف نداری.اینا همیشه گفتم هیشکی پريچهر نمیشه.
منتظر ادامشم اگه عمری بود.

0 ❤️

332581
2012-08-30 17:34:12 +0430 +0430
NA

خسته نباشی زیبا بود
بی صبرانه منتظر بقیه اش هستم

0 ❤️

332582
2012-08-30 18:23:27 +0430 +0430
NA

چشام لوچ شد بس که اومدم ببینم داستان جدیدی ازت اومد یانه!
عاشق داستاناتم!!!
فقط خواهشا قسمتها باکمترین فاصله بفرست!

0 ❤️

332583
2012-08-30 18:35:41 +0430 +0430
NA

امیدوارم پریچهر الگوی خوبی واسه خط گرفتن بقیه بشه

0 ❤️

332584
2012-08-30 18:44:07 +0430 +0430
NA

بعد از 6 ماه sign in شدم بخاطر اینکه
صرفا بگم مثل همیشه عالی …
ومطمئن هستم ادامه زیباتری داره…

0 ❤️

332585
2012-08-30 18:53:12 +0430 +0430
NA

آفرین قطعا تو کاندید اولی که برای دریافت کیر بلورین اعزام میشی کیر سیاوش قمیشی تو کونت

0 ❤️

332587
2012-08-31 02:13:31 +0430 +0430
NA

داستان زیبایی بود
من دنبال یه دختر میگردم از شیراز واسه دوستی من 18 سالمه و قیافم هم بد نیست اگه کسی هست من در خدمتش هستم فقط کافیه که خبر بده!

0 ❤️

332588
2012-08-31 02:23:58 +0430 +0430

قلمت خوبه بنویس. . . . . . . . . . . . .
هنوز جذب داستانت نشدم ولی دوست دارم که ادامه شو بخونم. فعلا منتظر قسمت بعدیش هستم. کلا خیلی کوتاه بود. نگارشت خیلی خوبه ولی هنوز داستانت به موضوع اصلی خودش نرسیده واسه همین نمیتونم بگم داستانت قشنگ بود یا خیر. بنویس.

0 ❤️

332589
2012-08-31 02:51:49 +0430 +0430
NA

خوشحالم که این داستان هم به دل بیشتر بچه ها نشست

دوستانی که دلشون میخواد همه داستان در یک قسمت نوشته بشه یه کوچولو به نویسنده فلک زده هم فکر کنن چون نوشتن یه چنین داستانی (با همه نقاط ضعف و قوت) چندین ساعت طول میکشه در حالی که در عرض حداکثر 10 دقیقه خونده میشه. تازه موضوعش باید جذاب باشه. یکنواخت و کسل کننده روایت نشه. نقطه تاریک و مبهم تو ذهن خواننده باقی نذاره. روال منطقی و باورپذیری رو رعایت کنه و الا ما شاعَ لاح (یکی حالا پیدا میشه میگه وقتی خربزه میخوری خب پای لرزشم بشین دیگه، مگه مجبورت کردن بنویسی؟ ;) )

تشکر میکنم از همه کامنتا و وقتی که میذارین و ارزشی که برای نویسنده قائل میشین. همونطور که شما از دیدن داستانای من و اسمم خوشحال میشین منم از دیدن خیلی از اسما بین کامنتا خوشحال میشم.

در مورد سکسی نبودن این قسمت باید بگم که موضوع داستان اینطور ایجاب میکرد و اعتراف میکنم غیرسکسی نوشتن خیلی راحت تره. باید تشکر کنم از سیلور که یه جورایی این غیرسکسی پسندی رو اینجا چپوند تو پاچه ملت و دیگه کسی مثل سابق واسه کمتر سکسی بودن داستان با لنگه کفش نمیفته دنبال نویسنده ;)

در مورد اندوه توی داستانام باید بگم شاید بیشتر به خاطر اینه که اکثر ما (نه همه) خیلی آدم های شادی نیستیم و اندوهمون بیش از شادی و شعفمونه.
در مورد واقعی بودن داستانام باید بگم که تم اصلی همه داستانام برگرفته از واقعیته متاسفانه و شاید خیلی تلخ تر از اونچه که من به تصویر میکشم باشه.

جناب مهندس گل پسر مبتکر، چشم شما هم روشن که بالاخره به جمال نوشته های من روشن شد ;) خدا رو شکر که تو اون رساله قطورت چیزی واسه ما نبود.

از دوستانی هم که منتظر داستانام بودن عذر میخوام و امیدوارم گرفتاریا بذاره که زودتر ادامه این داستان رو به بهترین شکل بنویسم. جوری که از فیلتر تکاور جون هم رد بشه ;)

1 ❤️

332590
2012-08-31 03:29:17 +0430 +0430

تكرارى بود 2سال پيش خونده بودم

;-) ضدحال سال__
خوب بود فقط يه نكته بگم بى ام و قديمى كه ارتفاع ماشين پايين هستش دنده عقب با هر سرعتى كه به زانتيا بزنى چراغهاش نميشكنه ميگفتى با ماشين شاسى بلند بهتر بود.

0 ❤️

332591
2012-08-31 03:56:05 +0430 +0430
NA

mer30 dastane ghashangi bod edame bede

0 ❤️

332593
2012-08-31 06:59:31 +0430 +0430
NA

پری عالییییییییییییییییییییه عالیییییییییییییییییییییییییییییییه
دیوونه ی داستاناتم
سریع ادامشو بنویس
یه دونه ای تو
بوس بوس
راستی منم با ارغوان موافقم به این زودی شخصیت اصلی رو با سکس خرابش نکن
داستان قشنگ باشه
حالا از قسمت 3 سکس داشته باشه چیزی نمشه که
منتظر بقیه اشما بدو

0 ❤️

332594
2012-08-31 11:21:18 +0430 +0430

داستان رو که شروع کردم به خوندم پیش خودم گفتم این کار یه نویسنده ی واقعیه و وقتی اسم پریچهر رو انتهاش دیدم یه لحظه موی تنم سیخ شد.
خیلی خوشحالم که یه سری جدیدی از داستان رو شروع کردی. راستش رو بخوای توی این چند وقته از بس داستان خوب نخونده بودم حوصله م سر رفته بود. به جرأت میتونم بگم این داستانت نسبت به قبلیها از لحاظ ادبی و نگارشی و همینطور استفاده از نگاره های ادبی یه سر و گردن بالاتره. نه اینکه قبلیها بد باشن ولی به نظر میاد خیلی باحوصله تر نوشته باشیش و اون محاوره ای بی قید و بند رو کمتر کردی.
ازینکه تونستم غیرسکسی نوشتن رو تاحدی توی سایت جا بندازم خوشحالم. راستش هنوز هم با اون قسمتهایی که بی پرده از اعمال سکسی و اعضاء تناسلی! مینویسی مشکل دارم. به نظرم میتونی یه جایگزین براشون پیدا کنی مثل همون کمر زدن که به جای تلمبه زدن جا انداختی. یا اینکه میتونی با اشاره کردن بهش برداشتش رو به خواننده واگذار کنی. مطمئن باش کسانی که میان داستانهات رو بخونن با کسایی که فقط دنبال سکس صرف هستن فرق میکنن. همیشه گفتم سعی کن برای مخاطب خودت بنویسی نه اینکه همه ی سلیقه هارو تأمین کنی…
بی صبرانه منتظر بقیه ش هستم. شاید با خوندن داستانهای جدیدت حس نوشتنم بیشتر بشه خانوم پریچهر…

0 ❤️

332595
2012-08-31 13:24:48 +0430 +0430
NA

مرسی پریچهر جان داستان خوبی بود بعد از مدتها بالاخره یه چیز به درد بخور خوندیم منتظر ادامه داستانت هستم
ولی واسه من سوال شده چرا همه نقش اولای داستانای به درد بخور سیگار میکشن ؟؟؟

0 ❤️

332596
2012-08-31 21:06:22 +0430 +0430

عالی بود
این تنها جمله ایه که بعد از خوندن داستانهات به ذهنم میاد , من مطمینم که شما در زمینه غیر سکس هم زیاد داستان نوشتی واحتمال اینکه حتی کتاب هم بیرون داده باشی زیاده , ولی افسوس که نمیدونم چطور میشه بهشون دسترسی داشت .
کاش بشه ارشیو تمام داستانهات رو با هر موضوعی که هست در اختیارمون بذاری

0 ❤️

332597
2012-08-31 23:56:10 +0430 +0430
NA

آریزونا یه اسپند برای چشم و چالت دود کن که نمیدونم چی جوری ماکسیما رو زانتیا میخونه ;)
با شاسی بلندم میکوبیدم باز یه گیری میدادی ;)

1 ❤️

332598
2012-09-01 00:11:18 +0430 +0430
NA

به جان مادربه خط10نرسیده گفتم کار،کارپریچهره.
ایول داری آبجی.فقط یکم زودتموم شدکه اونم بخاطرنثرقشنگ وریتم تودل بروی داستاناته.
اگه دیررسیدم واسه این بودکه چندوقتیه ازدست جماعت جقی خسته شدم وحوصلهءداستان خوندن ندارم.اینم به سفارش یکی ازدوستان بودکه خوندم.ولی ناکس نگفته بودکارپریچهره.
عاشق اینم که شخصیتای اولت همه سیگارین آبجی.
ببینم چه میکنیا؟
هرچه زودتربعدیشم بفرست

0 ❤️

332599
2012-09-01 07:15:37 +0430 +0430

ماكسيما! ديگه بدتر بايد با تريلى دنده عقب ميگرفتى.
آدم وقتى توى يه باغ خوش آب و هوا راه ميره و از مناظر لذت ميبره هيچ وقت رو زمين دونبال پول نميگرده درسته؟
ولى اگه پول رو زمين افتاده باشه از صد مترى برقش چشم آدمو ميزنه شايد ارزش خم شدن نداشته باشه بى تفاوت ردشى ولى وقتى مبلغش چشم گير باشه نميشه ازش گذشت
البته پول شايد مثال خوبى نباشه ولى اگه بدونى اين پول از جيب صاحب باغ افتاده بى وجدانيه اگه بهش ندى .

0 ❤️

332600
2012-09-01 07:49:01 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی زیبا بود مخصوصا توصیف آخر "پک زدم و دود شدم "

0 ❤️

332601
2012-09-01 09:28:07 +0430 +0430

Dastanet fogh o lade bod ghashang bara edame montazeremon nazar

0 ❤️

332603
2012-09-01 19:12:07 +0430 +0430
NA

bi sabrane montazere edamasham azizam!!!

0 ❤️

332604
2012-09-02 05:26:13 +0430 +0430
NA

khodaish lezat bordam ye dastan tagriban mesle in khonde bodam vali in yechize dgast vagean lezat bordam balaye 8 bare dastaneto khondam edame bede montazeram

0 ❤️

332606
2012-09-03 16:57:39 +0430 +0430
NA

پريچهر داستانت زيبا بود خواهش ميكنم به نظر ارغوان عمل كن و شخصيت اول داستان يك خيانت كار نكن

0 ❤️

332607
2012-09-04 00:00:16 +0430 +0430
NA

ارغوان خدا بگم چی کارت نکنه که اون بالا رو نوک برج یه کامنت گذاشتی و یه لشکر رو با خودت همراه کردی که خصوصی و غیرخصوصی دمار از روزگار نویسنده دربیارن ;)
یعنی بنده اگر هم بر فرض میخواستم پریا رو بندازم تو بغل ارسلان الان دیگه به روح امواتم بخندم که بخوام جلو این جمع دو آتیشه چنین خبطی کنم ;) مگه از جونم سیر شدم؟ ;) (البته اینا همش شوخیه و آخرش کار خودمو میکنم در کمال بدجنسی D: )
ولی چیزی که برام جالبه اینه که اینجور که داره کامنتا پیش میره کسی دلش نمیخواد این داستان سکسی بشه! میخواین اول تو دلم یه صیغه براشون بخونم بعد بندازمشون تو بغل هم؟ ;)

1 ❤️

332608
2012-09-05 15:26:01 +0430 +0430

اخییییش. یه دلیل پیدا کردم که بازم بیام سمت داستانایه سایت. پریچهر جون خوشحالم ک دوباره داستاناتو میخونم. عالی مینویسی

0 ❤️

332609
2012-09-06 16:24:07 +0430 +0430
NA

Dastet dard nakone azin dastani ke neveshti,vali dost dashtam dastan ro tamom mikardi,say nakon dastanet ro tolani koni chon momkene shakhsiate avale dastan mahv she.montazere edama6 mimonam.
DOST DARET mohammad

0 ❤️

332610
2012-09-07 09:55:11 +0430 +0430
NA

من تو کامنت قبلیم فقط نظرمو درباره داستان بیان کردم و به هیچ وجه قصد دخالت در کار نویسنده رو نداشتم به هر حال در نهایت این پریچهره که تم داستان و سمت سویش رو مشخص میکنه بهتره ما تو کارش دخالت نکنیم تا استقلال فکریش گرفته نشه گرچه که خود پریچهر هم با این وجود اعلام کرده:
(البته اینا همش شوخیه و اخرش کار خودمو میکنم در کمال بدجنسی)
به شخصه با این حرفش خیلی حال کردم ، راستی یه سوال:
مگه میشه داستان سکسی هم سکس نداشته باشه؟

0 ❤️

332612
2012-09-14 09:07:54 +0430 +0430
NA

جالب بود
الهام عزيزم افتخار اشنايی ميدی

0 ❤️

332613
2012-09-17 21:40:23 +0430 +0430
NA

اخه من دیگه چی دارم که بگم؟
قلمت جادو میکنه دختر…
وقتی میبینی که همه از داستانت خوششون اومده (و متاسفانه بعضیا هم عادت کردن حرف مفت بزنن) بدون که کارت حرف نداره و همینطور ادامه بده، تو اصن باید بری رمان بنویسی، نمیدونم شاید نوشتیو ما کشفت نکردیم…
سرتو درد نیارم دیگه،خسته ام نباشی…
خدا حفظت کنه :-)

0 ❤️

332614
2012-09-22 23:54:18 +0330 +0330
NA

(بعد وقفه ی طولانی باز اومدم)سلام پریچهرجان.میدونم من جزو آخرین نفرات هستم که میخوام به خاطر قلم شیوات بهت تبریک بگم.یعنی این سایت بدون شما وکفتارپیروتکاورجان چه خاکی بایدتوسرش بریزه.آخه دختر تو قلمت جادو میکنه.بگم داستان و نخوندم.ولی همینجوری میدونم کولاک کردی مثل همیشه.عاشق قلمت هستم.و راضی باش که من داستانهاتو کپی میکنم و به دوستانم میدم.پایدار باشی عزیز

0 ❤️

332615
2014-05-31 18:15:34 +0430 +0430
NA

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﻗﺸﻨﻚ ﻭﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ ﺑﻮﺩ.ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻛﻤﻲ ﺷﻚ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﻜﺴﻲ ﺭﻭﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭﻟﻲ ﻗﻠﻢ ﺷﻰﻭﺍﻳﻲ ﺩﺍﺭﻱ.ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺴﺘﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﻆﺮ ﻛﻠﻲ ﺑﺪﻳﻢ. ﻫﺮﻛﺠﺎ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ ﻭﻛﺎﻣﻴﺎﺏ.

0 ❤️