سقفی که فرو ریخت (3)

1391/06/28

…قسمت قبل

عینک آفتابیش نمیذاشت چشماشو ببینم ولی به نظر خونسرد میومد. اون عینکو خودم براش خریده بودم. با یاسی رفته بودیم کیش. دستم داشت از سنگینی نایلکسای خرید میشکست که چشمام خیره موند رو اون عینک پلیس که مخصوص هوای ابری بود. یاسی که از نگاهم فهمیده بود چی تو سرمه خواست بزنه تو سرم که از بس دستاش پر بود نتونست ولی یه چشم غره آنچنانی بهم رفت و گفت “مرده شورتو ببرن که کیشو واسه کاوه بار کردی شوور ذلیل بدبخت” زدم زیر خنده و گفتم “وای دلت میاد یاسی؟ مطمئنم با این عینک خیلی جیگر میشه قربونش برم” یاسی گفت “خاااااک بر سرت” و من عینکو خریدم.
حالا کاوه با همون عینک لم داده بود تو اپیروس مشکیش که همیشه میزدش تو سر بی ام و قدیمی و درب و داغون من. خیلی وقت بود تو ماشین کاوه ننشسته بودم. خیلی وقت بود با هم تو یه ماشین نبودیم. وقتی سوار شدم بلافاصله به این فکر کردم که چند بار یاسی جای من نشسته روی این صندلی. کاوه سلام کرد و گفت “خوبی؟” بوی عطرش ماشینو برداشته بود. کادوی تولد پارسالش بود. کت مخمل کبریتی نوک مدادیش هم سلیقه خودم بود. با جین دودی و پیراهن کتون خاکستری ست کرده بود. کراواتش نمیدونم برای چی بود ولی دیگه زیادی خوش تیپ کرده بود و رفته بود رو اعصابم. لبم باز نشد به جواب سلامش. عجیب بود که تو ماشین شوهرم حس یه زن فاحشه رو داشتم. از ماشینش، از تیپش، از بوی عطرش، از صداش، از همه چیزش بیزار بودم. حس کردم دارم گُر میگیرم. تپش قلبم بالا رفت و دلم به هم خورد. شیشه رو دادم پایین و هوای سرد خورد تو صورتم و یهو یخ کردم. کاوه خم شد سمتم و دست چپمو گرفت و با نگرانی گفت “خوبی پریا؟ چت شد یهو؟” نمیخواستم ضعف نشون بدم. نمیخواستم پیشش کم بیارم. سریع دست سردمو از دست گرمش کشیدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم و شیشه رو دادم بالا و بدون این که نگاهش کنم خیلی آروم گفتم “بریم”
چیزی نگفت و راه افتاد. چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. بارون زد و صدای برف پاک کن منو کشید تو بی ام و 316 مدل هشتاد و چهارم. سال اول دانشگاه بودم و تازه گواهینامه گرفته بودم. بابا به قولش عمل کرد و اون ماشین شد کادوی قبولیم. یاسی اولین کسی بود که سوارش شد. یکی از روزایی که در حال خیابون گردی بودیم بارون شروع کرد به باریدن و صدای جیغ و داد یاسی بلند شد “بمیری الهی پریا که این قراضه رو خریدی بزن کنار تا به کشتن ندادیمون” با این که نه جلومو درست و حسابی میدیدم نه عقبو ولی برای حفظ ظاهر زدم زیر خنده و با بدجنسی گفتم “یاسی جون خب یه کم خم شو با دستت برف پاک کن رو تکون بده لااقل به یه دردی بخوری” اون روز راه نیم ساعته یک ساعت طول کشید و با شوخی و خنده و ترس و اضطراب، بی برف پاک کن ولی بی تلفات رسیدیم خونه.
وقتی 15 ساله بودم همسایه دیوار به دیوارمون شدن. اول خانواده ها و بعد ما با هم دوست شدیم. خوشگل نبود ولی خیلی خوش هیکل و لوند و شیطون بود. مدام سر به سر پسرا میذاشت و به هر طریقی که میتونست حالشونو میگرفت و گاهی وقتا واسه چیزای کوچیک تیغشون میزد. البته اونا هم خیلی وقتا از خجالتش در میومدن و حسابی گوشمالیش میدادن اما یاسی از رو نمیرفت. تو شیطنتای یاسی من همیشه تماشاچی بودم. تا این که دیپلم گرفتیم و من دانشگاه علامه و یاسی دانشگاه تهران مرکز قبول شد و خواه ناخواه همو کمتر میدیدیم اما همچنان صمیمی بودیم و خیابون گردیامون اونم به قول یاسی با ماشین مشدی ممدلی همچنان ادامه داشت. کم کم شیطنتای ساده دخترونش تبدیل شد به دوست پسرا و رابطه های متعدد که همه رو از سیر تا پیاز برام تعریف میکرد. یه دنیا انرژی و شیطنت بود و مثل خواهرم پرند دوسش داشتم. من به جز داستان عشق کاوه داستان دیگه ای نداشتم که برای یاسی تعریف کنم. همه زندگیم شده بود کاوه. عشق اول و آخرم. از سال سوم دانشگاه افتاده بود دنبالم. از بچه های سال بالایی بود و خوش قیافه و خوش تیپ و سرزبون دار. چشم خیلی از دخترا دنبالش بود. دل منم مستثنی نبود و حسابی دلمو برده بود ولی میترسیدم ازش. دوست نداشتم با کسی که اون همه چشم دنبالشه زندگی کنم. نمیدونم چند بار ازم خواستگاری کرد ولی هر بار جواب من نه بود. کاوه هم هیچ رقمه کوتاه نمیومد و میگفت “من حرفم دو تا نمیشه. وقتی میگم تو رو میخوام یعنی همین که گفتم و بالاخره بله رو میگیرم ازت” هر جا هم که میتونست تنها گیرم بیاره یک ثانیه رو هم از دست نمیداد “دلبری نکن پریا کار دستت میدما”، “پریا اول و آخرش که مال خودمی”، “نازت منو کشته پریا دستم بهت برسه من میدونم و تو”، “آخ که پریا فقط دستم بهت برسه پشیمون میشی از این همه دلبری” حرفاش و لحن مردونه و در عین حال صمیمیش برام خوشایند بود و به قول یاسی مثل خر قند تو دل آفتاب مهتاب ندیدم آب میشد.
کاوه بعد از فارغ التحصیلی همچنان یه پاش تو دانشکده بود و دست از سرم برنمیداشت. تو پسرای فامیل کم خواستگار نداشتم اما دلم پیش کاوه بود و همه رو رد میکردم. همون روزا بود که با همون ماشین مشدی ممدلی در به در این مطب اون مطب شدیم تا دسته گلی که یاسی آب داده بود رو راست و ریس کنیم. دلم میخواست یه دعوای مفصل باهاش بکنم ولی اشکاش جلومو میگرفت. پشیمون بود و مثل موش تو خودش جمع شده بود. دیگه از اون همه ادعا و شیطنت خبری نبود. به هیچ جا دستمون بند نبود. اون سالها دوختن پرده بکارت هنوز مد نشده بود و اگر جای قابل اطمینانی رو هم گیر میاوردیم پولش رو نداشتیم. وسط این در اون در زدنا کاوه به دادمون رسید و مرد و مردونه با سیروس حرف زد. وقتی بهم گفت “این پسره که حرفی نداره میگه از خداشه دوستتو بگیره ولی یاسمن خانم رضایت نمیده” باورم نشد یاسی مخالف باشه. میگفت “سیروس اون مردی که من میخوام نیست” دهن من و کاوه صاف شد تا به یاسی حالی کردیم بهتره با سیروس ازدواج کنه. اون ماجرا من و کاوه رو هم به هم نزدیکتر کرد و بعد از مدتی من طعم اولین بوسه رو از لبای داغ و حریص کاوه چشیدم وقتی تو سالن تاریک نمایش تئاتر هملت آروم صدام کرد و رومو که کردم طرفش لباش چسبید به لبام و دیگه هیچی از هملت نفهمیدم. بعد از مدتی رابطمون شکل دیگه ای به خودش گرفت و منم تشنه کاوه شدم. عشق، شهوت، درد و اوج لذت رو توأم با هم برای اولین بار تو شب زفافم توی همون خونه قدیمی که عاشقش بودم، تو آغوش کاوه تجربه کردم و از اون شب به بعد حریممون یکی شد.
صدای کاوه از فکر اون سالها بیرونم آورد “پریا جان بیداری؟” همه جا سفید بود. سفید یکدست. نور برف چشمامو زد. وقتی چشمم افتاد به خونه ویلایی کوچیکی که کاوه برای ماه عسل منو آورده بود، هم شوکه شدم هم حرصم گرفت. میخواست با این کارا و یاد گذشته خامم کنه. تو دلم گفتم “کور خوندی کاوه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. دیگه مثل خر تو دلم قند آب نمیشه” با این حال طبق قراری که با کاوه گذاشته بودیم اعتراضی نکردم و پیاده شدم. یکی دو بار سُر خوردم و کاوه زیر بغلمو گرفت و با هم از سر بالایی بالا رفتیم. خونه تو منطقه ییلاقی پلور بود و ایوونش مشرف به قله دماوند. کمی تو ایوون ایستادم و به نرده های چوبیش تکیه دادم و از سکوت دلچسبی که با صدای کشیده شدن لاستیک ماشینا روی آسفالت خیس شکسته میشد، لذت بردم. کاوه هم کم کم وسایل و بالشا و پتو رو برد تو. پیش از اون که لرز کنم رفتم تو و یه کم بعد چسبیدم به شومینه و پتو و فنجون قهوه ای که کاوه دستم داد. خونه کوچیک بود و زود گرم شد. بوی چوب سوخته دلمو ضعف برد ولی وقتی یادم اومد برای چی اونجاییم تمام احساسات نوستالژیکم کوفتم شد و باز غم توی دلم قلمبه شد ته گلوم. به سختی بغضمو کنترل کردم. کاوه برای ناهار از رستوران تو راهی نزدیک خونه ماهی گرفت درست مثل ماه عسلمون با این تفاوت که این بار از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفت. دو تا گیلاس شراب سفید ریخت و به سلامتی من رفتیم بالا. بعد از غذا اومد نشست کنارم. یکی یه گیلاس دیگه شراب ریخت و یه نخ سیگار آتیش زد. دل منم خواست. خواستم یه نخ بردارم که گفت “تو که خیلی وقته دیگه نمیکشی!” چیزی نگفتم و اولین پک رو زدم. با نگرانی گفت “پریا دوباره شروع کردی آره؟!” پک دوم رو که زدم با حرص و لحنی سرزنش بار گفت “تقصیر من لعنتیه” نذاشت لبام به پک سوم برسه. آروم از دستم گرفت و خاموشش کرد و گفت “پریا خواهش میکنم نکش” کلافه و عصبی بودم. دلم نمیخواست تو اون خونه کنارش باشم. دستامو گرفت تو دستاش و گفت “پریا داغون تر از اینم نکن. حیف لبای خوشگل و دندونای سفیدته. حیف وجود نازنینته” کنترلمو از دست دادم و داد زدم “حیف روح و روان نازنینم نبود که کثافتکاریتو با دوست صمیمیم کشوندی تو حریم خصوصیمون؟! حالا حیفمه که سیگار دود کنم از دست تو بی وجدان؟! اون موقع که با اون رفیق نارفقیم افتادین رو هم وجود نازنین من کجای ذهن بیمار و خائنت بود؟! اون موقع که دستاشو گرفتی، وقتی لباشو بوسیدی، وقتی تنت به تنش خورد من کجای ذهن هرزه ات بودم؟! هااان؟! برای چی منو کشوندی اینجا؟! که ثابت کنی خیلی مردی؟! که ثابت کنی هر کاری که دل هر جاییت بخواد میتونی بکنی؟! که هم با جنده ها بخوابی هم هر موقع خواستی با من؟! آره؟! جواب بده. چی رو میخواستی ثابت کنی؟! چرا طلاقم نمیدی؟! چرا آزارم میدی؟! چی از جونم میخوای؟! میخوای اعتراف کنم داغونم؟! آره؟! آره داغونم کردی. تو کردی. حالا ولم کن بذار برم. تو رو خدا ولم کن. از این داغون ترم نکن. من نمیتونم تا ته بازی تو بیام. تو بردی کاوه. تو بردی ولم کن. تو که خیلی وقته منو از زندگیت انداختی بیرون چرا انقدر عذابم میدی؟! چرا بی شرف؟! چرا بی وجدان؟! چرا؟!..”
دیگه به هق هق افتاده بودم. بقیه دردم خفه شد تو گلوم. تنم میلرزید. دیگه برام مهم نبود. کم آورده بودم. نمیتونستم ادامه بدم. نمیتونستم به ساز کاوه برقصم. سناریوی کاوه حسابی به هم خورده بود. دستش رو شده بود. فکر کرده بود با یادآوری چهار تا خاطره عاشقانه میتونه دلمو به دست بیاره. از این که فکر کرده بود تا اون حد احمقم جوش آورده بودم.
دستای کاوه دور شونه هام حقله شد. منو کشید سمت خودش و محکم گرفت تو بغلش. دیگه حس تقلا واسه بیرون اومدن از آغوشش رو نداشتم. اون لحظه فقط دلم میخواست گریه کنم. لرزش تنم بین بازوهاش کم و کمتر شد ولی ذره ای از دردم کم نشد. آروم تو گوشم گفت “پریام؟ پریم؟ پری من؟” همیشه هر موقع دعوامون میشد وقتی کاوه مقصر بود، وقتی پا پیش میذاشت اینجوری صدام میکرد. آروم آروم انگشتاشو کشید توی موهام. میدونست خوشم میاد با موهام بازی کنه. داشت همه تلاششو برای برگردوندنم میکرد. نمیدونست چه خوابی براش دیدم. آروم که شدم سرمو گرفت بالا و زل زد تو چشمام و گفت “پریا به پیر، به پیغمبر، به هر چی میپرستی من دوستت دارم. پریا به روح پدرم تو تنها عشق زندگیم بودی و هستی. پریا خطا کردم. غلط کردم. اشتباه کردم. پریا دردت داره منو میکشه. غم توی نگاهت داره منو دیوونه میکنه. پریا به خدا من از خودم متنفرترم تا تو از من. من داغون تر از توام. نمیگم من مقصر نیستم ولی تقصیر اون زنیکه هم هست. خامم کرد پری. نفهمیدم چطور از راه به درم کرد. نفهمیدم چطور کر و کورم کرد. نفهمیدم چی شد… ای کاش درک کنی پریا…”
خودمو از بین بازوهاش کشیدم بیرون. زل زدم تو چشماش و خیلی جدی گفتم “اتفاقا حالا خیلی خوب درک میکنم. حق با توئه آدم واقعا نمیدونه یهو چی میشه. همه چی یهویی اتفاق میفته بدون این که بفهمی چی شده” مکث کردم. کاوه گیج شده بود و گره افتاده بود به ابروهاش. خونسرد ادامه دادم “موقع تلافی کردن دقیقا همین حس رو تجربه کردم. نفهمیدم یهو چطور شد” گره ابروهای کاوه باز شد. چشماش از حدقه زد بیرون. بهت همه صورتشو گرفت. چند ثانیه حرف نزد. حس کردم حتی نفس نکشید. همون قدر محکم نگاهمو خیره تو چشمای یخ زدش نگه داشتم. نباید ذره ای شک به دلش مینداختم. حالا بازی داشت از رو سناریوی من پیش میرفت. صدای مضطرب کاوه سکوت وحشتناک بینمونو شکست “دروغ میگی پریا. داری دروغ میگی. میخوای دیوونم کنی. میخوای عذابم بدی. دروغه پریا دروغ میگی”
شونه هامو با بی قیدی انداختم بالا و گفتم “میتونی باور نکنی. قراره مدارک طلاق بین ما امضا بشه. لزومی نداره برای کاری که نکردم خودمو پیش مردی که قراره ازش جدا بشم خراب کنم. مریم مقدس بودنم باید عذابتو بیشتر کنه نه خیانتم، نه؟ خیانتم میتونه عذاب وجدانتو کم کنه و من هیچ علاقه ای به کم کردن عذاب وجدانت ندارم ولی از اون جا که در تمام سالهایی که با هم بودیم چیزی جز صداقت ازم ندیدی نتونستم بهت حقیقتو نگم”
چند بار دستاشو کشید توی موهاش. صداش لحن التماس گرفت “پریا یه بار دیگه ازت میپرسم. خواهش میکنم راستشو بگو. پریا هر کاری تو بگی میکنم. طلاقت میدم ولی راستشو بگو”
کاوه تردید داشت. نمیخواست و نمیتونست باور کنه. باید کاری میکردم که باور کنه با لحنی مصمم گفتم “کاوه خودتو گول نزن. بارها بهت گفتم که تلافی میکنم، نگفتم؟ مطمئن باش برای تلاقی به قدر کافی انگیزه داشتم. این لبا رو حالا یه مرد غریبه بوسیده. این تن به تن یه مرد غریبه خورده. پریات با یه مرد غریبه خوابید تا باهات بی حساب بشه”
دست کاوه بالا رفت که بخوابونه زیر گوشم. آمادگشیو داشتم. نه تکون خوردم نه چشمامو بستم. میخواستم باور کنه. دستش تو هوا خشک شد و افتاد کنارش. نفسش بند اومده بود. صدای شکستن و خورد شدنش رو خیلی بلند شنیدم. با صدایی که جون توش نبود نالید “همیشه فکر میکردم اگه روزی زنم بهم خیانت کنه با دستای خودم خفه اش میکنم… ولی حالا…”
آتیش شومینه داشت خاموش میشد. داشت سردم میشد. خیلی بهم فشار اومده بود. با عصبانیت و ناراحتی گفتم “کاوه میدونی که برای چی اینجاییم بهتره زودتر تمومش کنیم. من آماده ام برای اجرای شرطی که گذاشتی”
معلوم نبود کجا رو نگاه میکنه. روح تو چشماش نبود. کراواتشو باز کرد و آروم گفت “دیگه نیازی نیست. امضا میکنم” بعد بطری مشروب و سیگارشو برداشت و از خونه زد بیرون. یه کم هیزم ریختم تو شومینه. داشتم یخ میزدم. دو تا گیلاسی که برای من و خودش ریخته بود هنوز رو زمین بود. هر دو رو پشت هم و یه ضرب رفتم بالا. نیم ساعت بعد برگشت. بطری رو خالی کرده بود ولی میدونستم با نصف بطری مست نمیشه. گفتم “بهتره برگردیم. من رانندگی میکنم” بطری رو گذاشت رو میز. آخرین نخ پاکتو گذاشت گوشه لبش. اومد نشست کنارم. خیلی نزدیک. صورتشو نزدیک صورتم کرد و با همون سیگار گوشه لبش گفت “تو روشنش کن” روشن کردم. پک زد و دودشو داد تو صورتم و گفت “حالا که بی حساب شدیم میخوام یه بار دیگه طعم لباتو بچشم. میخوام لمست کنم یه بار دیگه. میخوام برای آخرین بار…” سیگارشو گرفت تو دست چپش و لباشو چسبوند به لبام. طعم شراب و سیگار میداد. طعم شبای تعطیل. طعم کاوه… لب پایینمو به دندون گرفت و مکید. سرشو یه کم خم کرد و همه لبمو کشید تو دهنش. نفهمیدم با سیگارش چی کار کرد. سرمو گرفت بین دستاش و محکمتر لبامو مکید. تقریبا افتادم تو بغلش. تکیه دادم به بازوش. نمیدونستم دلم برای طعم لباش تنگ شده. برای بوی افتر شیوش. نمیخواستم ببوسمش ولی انقدر لیسید و مکید تا بالاخره بوسیدمش. بوسیدم و بوسیدم. بازوهاش حلقه شد دورم. فشارم میداد به خودش. صدای استخونام داشت در میومد. یهو دستاشو برد وسط پاهام و یه لحظه از شدت شهوت لرزیدم. کاوه خیره نگام کرد. چند ماه بود سکس نداشتم. چند ماه بود از سکس متنفر شده بودم. دستاش خیس خیس شد وقتی رفت توی شورتم. انقدر مالید تا بی حس شدم تو بغلش. لباسامو یکی یکی و خیلی آروم درآورد. لباسای خودشم درآورد و تن داغشو کشید روی تنم. آتیش شومینه صورتمو داغ کرده بود. از زیر گلوم شروع کرد به زبون زدن. نوک زبونش که به نوک سینم خورد انگار بهم برق وصل کردن. تنم یه تکون خورد و صدای آهم در اومد. آروم مکید و اون یکی رو مالید. به نافم که رسید کمرم بلند شد. وقتی زبونش به چوچولم خورد حس کردم دارم از شدت شهوت و لذت میمیرم. چوچولمو مکید و نفسمو بند آورد. نذاشت خیلی حال کنم و خودشو یهو کشید بالا. کیرش سفت و داغ شده بود. سفتیشو دوست داشتم. مالیدش روی کسم. دوباره از حال رفتم. نفسامون تند و صدا دار شده بود. همزمان با لب گرفتن سر کیرشو فرستاد دم سوراخ کسم. داغ کرده بودم. دلم میخواست زودتر بکنه تو. تا ته. دلم میخواستش. خیره شد تو چشمام و گفت “خیلی میخوامت پری، بگو که تو هم میخوای بگو بهم” کیرشو یه کم فشار داد تو و گفتم “میخوام کاوه منم میخوامت” بیشتر فشار داد. کسم سوخت. درد و لذت قاطی شد تو هم. کمرمو بلند کردم و کاوه بیشتر فشار داد و تا ته فرو کرد و صدای نالم بلند شد “آییییییییییییییی” صدای کاوه بم شده بود “جاااان دلم؟ پریام… خانومم… خوشگلم… جاااانم؟”
وا داده بودم و دیگه برام مهم نبود. این بار آخر بود و میخواستم لذت ببرم. کاوه شروع کرد به کمر زدن. سینه هام داشت تو دستاش له میشد. خیس عرق شده بودیم. بوی تنشو دوست داشتم. دلم برای بوی تنش، برای لمس تنش تنگ شده بود. دیگه صدامو نمیتونستم کنترل کنم. داشتم به اوج میرسیدم که سرعت کمر زدنشو کم کرد. آروم تا ته کشید بیرون و باز آروم تا ته کرد تو. با اعتراض گفتم “کاوه نکککن” با لحن حشریش گفت “نکنننم؟!” گفتم “کاوه بککننن، اذیت نکن” یهو لبامو کشید تو لباش و یهو ول کرد و گفت “با کی خوابیدی پریا؟ میشناسمش؟” بعد محکم کمر زد و گفتم “نه، چه فرقی میکنه؟” کشید بیرون و گفت “پس غریبه بود” دوباره فرو کرد و گفت “چند بار باهاش خوابیدی پریا؟” شروع کرد به محکم کمر زدن. حال جر و بحث نداشتم. گفتم “ول کن کاوه اذیتم نکن” دوباره کشید بیرون نگه داشت و گفت “دروغ گفتی کوچولو آره؟” گفتم “نه” دوباره فرو کرد. تا ته و با حرص. درحالی که محکم کمر میزد گفت “بگو که دروغ گفتی. باز کن چشماتو. باز کن. منو نگاه کن پریا. ببینمت” انقدر محکم کمر زد که از درد چشمام باز شد. داشتم ارضا میشدم. خیلی نزدیک شده بودم. از حالتام میفهمید دارم میام. گفت “بگو. بگو پریا. راستشو میخوام بشنوم” داشت میکشید بیرون که سریع گفتم “آره” به کمر زدن ادامه داد و بلافاصله گفت “آره چی؟” در حالی که کسم کیر کاوه رو داشت له میکرد همه تنم شروع کرد به لرزیدن و تو اوج لذت داد زدم و گفتم “آهههه… آررره… آره دروووغ گفتممم…” کیر کاوه هم همزمان چند بار توی کسم به شدت دل زد و خالی شد و با همه وزنش افتاد روم. چند ثانیه بعد غلت خورد و در حالی که کیرش هنوز توی کسم بود خیس عرق چسبیدیم به هم. سرمو فرو کردم توی گردنش. نفساش میخورد به گوشم. لاله گوشمو بوسید و گفت “مرسی پریام” خودش لای پامو تمیز کرد. پتو رو کشید روم و بغلم کرد و تو بغل هم خوابیدیم.
بیدار که شدم کاوه بیدار بود. سرمو از روی بازوش برداشتم و به پشت خوابیدم و خیره شدم به سقف. باورم نمیشد باهاش خوابیده باشم و اون همه لذت برده باشم. فکر میکردم تن دادن به شرط طلاقم غیرقابل تحمل باشه. کاوه یه وری خم شد روم. موهامو با بازی بازی از رو پیشونیم زد کنار. لبامو بوسید و گفت “خوب خوابیدی خانومم؟” انقدر لحنش مهربون بود که صادقانه گفتم “بعد از مدت ها بالاخره تونستم بی کابوس بخوابم” خودشو کشید روم. ساعدشو گذاشت دو طرف شونه هام و گفت “هر کاری که تو بخوای میکنم. بگی امضا کن امضا میکنم ولی… یه فرصت دیگه بهم بده پریا. قسم میخورم که حتی اگه تلافی هم کرده بودی باز میخواستمت. خودم باعث و بانیش بودم و کسی که باید سرزنش بشه منم نه تو. پریا نمیگم ببخش. نمیگم فراموش کن. فقط یه فرصت دیگه بهم بده. بذار جبران کنم. قول میدم هر موقع که نخواستیم بذارم بری ولی مطمئن باش کاری میکنم که هرگز دلت نخواد ترکم کنی. پریا میخوام بدونی چه بمونی چه بری همیشه مدیونتم که آبرومو نبردی و به کسی حتی پرند چیزی نگفتی. به خاطر خیلی چیزا نمیخوام از دستت بدم. پریا نذار از دستت بدم… بمون…”
آروم گفتم “یه نفر هست که میدونه” پرسید “کی؟” گفتم “همون که جای انگشتاش روی صورتم بود” پرسید “کیه؟ میشناسمش؟ چرا دست روت بلند کرد؟” گفتم “نه نمیشناسیش. دست روم بلند کرد چون نامرد نبود ولی دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد ازم در موردش چیزی بپرسی”
کاوه بهت زده گفت “منظورت از دیگه هیچ وقت چیزی نپرس اینه که…” نوک دماغشو فشار دادم و گفتم “کاوه تو که خنگ نبودی! مردم از گشنگی چقدر روده درازی میکنی؟! پاشو یه چیز بگیر بخورم تا جنازم نمونه رو دستت” همه صورتمو غرق بوسه کرد و به جای این که بره یه چیزی بگیره بخوریم مثل یه بچه روی سینم آروم گرفت.
بهم خیانت کرده بود ولی نتونسته بودم بهش خیانت کنم. دلمو شکسته بود ولی نتونسته بودم دلشو بشکنم. هنوز آغوشش بهم آرامش میداد. هنوز دوسش داشتم. هنوز چیزی بینمون برای موندن بود. با خودم فکر کردم میشه حرص و عصبانیت و کینه و خودخوری رو مدتی کنار گذاشت. میشه یه فرصت دوباره داد. میشه فکر کرد که بدترین اشتباهات میتونن قابل جبران باشن. میشه تو آخرین لحظات جلوی پاشیدن و فرو ریختن رو گرفت یا سقفی که فرو ریخته رو دوباره از نو بنا کرد.

نوشته: پریچهر


👍 14
👎 2
71238 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335319
2012-09-18 23:39:37 +0430 +0430
NA

دمت گرم میخونم برمیگردم

0 ❤️

335320
2012-09-19 00:00:48 +0430 +0430
NA

دمت گرم؛ نمیدونم ماها چرا میتونیم خیانت یه مرد ببخشیم ولی وقتی یه زن بهمون خیانت میکنه نمیشه بخشید نمیشه دیگه ادامه داد؛ مثل الان من که هنوز نتونستم ببخشم

1 ❤️

335321
2012-09-19 00:03:36 +0430 +0430

واااای پریچهر شهوانی (دنیا) بی تو هیچه. :)

0 ❤️

335322
2012-09-19 00:07:41 +0430 +0430

قربون تو پریچهر .خوب بود.پس بلاخره داستانت تموم شد.همه چیزش خوب بود. خوب هم تموم شد.

0 ❤️

335323
2012-09-19 00:28:02 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود.
کم پیش میاد از خوندن یه داستان اینقد به وجد بیام. پری جون کارت درسته. خیلیم درسته.

0 ❤️

335324
2012-09-19 00:37:37 +0430 +0430
NA

راستش فکر نمیکردم بتونی انقد قشنگ جمعش کنی. داستانتو واقعأ عالی تموم کردی. ایول .دست مریزاد

0 ❤️

335326
2012-09-19 01:32:39 +0430 +0430
NA

بازم اون احساس همیشگی رو بعد خوندن داستانت پیدا کردم
خیلی خوب بود اخرش اشکم سرازیر شد

0 ❤️

335327
2012-09-19 01:32:46 +0430 +0430
NA

آورین … عینوهو یه رمان عشقولانه باهاش حال کردیم … بابا دست مریضا

0 ❤️

335328
2012-09-19 01:49:57 +0430 +0430
NA

سلام من تازه عضوشدم داستانات خیلی قشنگه دمد گرم بامرام

0 ❤️

335334
2012-09-19 02:22:57 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود ای کاش چه مرد چه زن /کسی که بهش خیانت میشه همیشه اینجوری رفتار کنه/به امید روزی که توی این دنیا نه کسی خیانت کنه نه بهش خیانت بشه
واقعا داستان عالی بود اولین داستان سریالی بود که دنبال کردم و خوندمش
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم/نگارش/متن داستان/زمانهاش همه چزش عالی بود/

0 ❤️

335335
2012-09-19 02:23:13 +0430 +0430
NA

واقعأ لذت بردم بقول خودت مثل خرقندتودلم آب شد،درد بلات بخوره تو سر اونايي كه چرت پرت مينويسن.اميدوارم هميشه شاد خندون باشي.

0 ❤️

335336
2012-09-19 02:57:42 +0430 +0430
NA

خیلی ممنون.
من که داستانت رو دوست داشتم هیچ نکته ی منفی ندیدم توش.
عالیه عالی بود.
بخاطر وقتی که گذاشتی ازت ممنونم

0 ❤️

335337
2012-09-19 03:22:21 +0430 +0430
NA

عالی بود عزیزم
خیلی حال کردم
بووووووووووس

0 ❤️

335338
2012-09-19 03:33:11 +0430 +0430
NA

عالى بود
وقتى خوندم اصلا كذر زمان رو حس نكردم
كاش نمره بالاتر از 100 هم بود
درد و بلات تو سر تمام اين نويسده هاى كس مغز
راستى من اصلا بلد نيستم امتياز بدم لطفا راهنمايم كنيدتا به اين داستان اولين امتيازم رو بدم

0 ❤️

335339
2012-09-19 03:35:44 +0430 +0430
NA

مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی واقعا مرسییییییییییییییییییییییییییییییییی

0 ❤️

335340
2012-09-19 04:05:40 +0430 +0430
NA

پریچهر جان!
آخر داستان رو مثل فیلم های ایرانی تموم کردی!
همه چی ختم به خیر شد!
ولی موقعیت و شکل بخشیدنش قشنگ بود!!
پری خیلی مقاومت میکرد و این نکته‌ی مثبتی بود!
جالبه تا آخرین لحظات هم لو نداد که میخواد ببخشه!!
معلوم نبود قسمت آخره هست یا نه؟
تو داستانای قبلیت قسمت آخر رو معلوم میکردی ولی اینجا معلوم نکردی و از طرف دیگه داستان تموم شده به نظر میرسه مگر اینکه کاوه دوباره بخواد اشتباه کنه یا اینکه بخوای یاسی رو بکشونی تو قصه‌ی اصلی!!
یه نکته‌ی مهم!!!
تو داستان های قبلیت پای داستان حضور داشتی و جواب اکثر کامنت ها رو میدادی و این نشونه ی احترامی بود که واسه مخاطبینت قائل بودی!!
ولی برای دوسه تا داستان اخیرت همچین کاری نکردی و این برای تو که قبلا اینکار رو انجام میدادی یکم بده!
مثل این میمونه که یه نفر یکی از این فیلم های شونه تخم مرغی میسازه بعدم میره دنبال کارش!!
ولی وقتی یه کارگردان خوب یه فیلم قوی میسازه تو جلسات نقد شرکت میکنه و جواب مخاطبینشو میده چون به کارش ایمان داره!!
لطفا پای داستان هات حضور فعال داشته باش!!
منتظر داستان بعدیت هستم!
موفق باشی!!!

0 ❤️

335341
2012-09-19 04:16:46 +0430 +0430
NA

وای خیلی قشنگ بود من هر سه قسمت با هم خوندم و واقعا لذت بردم
تو بی نظیری پریچهر
ممنون

0 ❤️

335343
2012-09-19 05:10:31 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا بود. ولی کاش اول یک بلائی سر شوهرش می اورد بعد اشتی می کرد. اینم از بدختی زن ایرانی هستش دیگه.

0 ❤️

335344
2012-09-19 05:16:38 +0430 +0430
NA

آفرین/آفرین. ایولله انفسکم / به قول حاجی.

0 ❤️

335345
2012-09-19 05:19:26 +0430 +0430
NA

پريچهر جان چرا همه ي داستانات هپي اندينگ داره??! من نمي پذيرم چطور اون همه خشم و نفرت يه دفعه با يه بار ديدن و سكس كردن تموم شه. اونم سكس به اين زيبايي و عاشقانه. هر كس ديگه بود امكان نداشت اون صداهايي كه شنيده و خاطره ي بدي كه داشته رو به اين راحتي فراموش كنه و حتي يادش نياد!

0 ❤️

335346
2012-09-19 05:59:47 +0430 +0430
NA

khosh be hale pariya ke tunest bebakhshe! Damet garm! Be nazare man in behtarin dastani bud ke ta hala neveshti!

0 ❤️

335347
2012-09-19 06:09:37 +0430 +0430
NA

Aliii bood parichehr jaaaan damet garm :-*:x

0 ❤️

335348
2012-09-19 06:22:27 +0430 +0430
NA

ممنون پریچهر عزیز…
تو قسمت قبلی گفته بودم جواب خیانت رو باید با خیانت داد
اما اشتباه کردم!
یه جورایی با خیانت کردن کاوه مقابله کردی!جلوش در اومدی
عاااااااااالی بود پریچهر!
منم با افسون موافقم
اما به نظرت و قلمت احترام میزارم!
باز هم بنویس برامون…!
موفق و شاد باشی همیشه.

0 ❤️

335349
2012-09-19 06:38:52 +0430 +0430
NA

در اين که نوع نگارش عالی بود شکی نيست.
ولی متاسفانه پايان داستان اصلا خوب نبود.اخرای داستان اين حس رو داشتم که نويسنده ديگه پريچهر نيست…
متاسفانه مثل اينکه قصد تمام کردن داستان رو داشتی.
شايد اگه پريا باردار ميشد و تو بالا پايين بارداری و دادگاه اشتی ميکردن خيلی خيلی زيباتر ميشد…
پريچهر جان، نفرت اگه واقعا نفرت باشه با يه سکس از بين نميره هرچند پشتش دريايی از عشق باشه.
شما يا درمورد نفرت زياد پريا غلو کرديد يا اينکه همونجور که گفتم قصد اتمام داستان رو داشتی…
شايد خوب باشه که فکر کنيم داستان تموم نشده و ياسی شايد کاری کنه…
موفق باشی.

0 ❤️

335350
2012-09-19 06:57:45 +0430 +0430
NA

مثل همیشه فوق العاده بود اما حتی اگه داستانم بود نباید ببخشی باید به بدترین نحو انتقام بگیری

0 ❤️

335352
2012-09-19 07:02:14 +0430 +0430
NA

0:) :(( عاشقتم با این نوشتن قشنگت از همه چیز بود بارنگ عشق ،عشق پاک
عین واقعیت بود زن عاشق ایرانی تو خودش داغون میشه ولی میمونه بخاطر خودش،آبروش،عشقش مردش
عالی بود

0 ❤️

335353
2012-09-19 07:40:51 +0430 +0430
NA

پیش از تشکر باید به طاهای عزیز بگم که هنوز هم پای داستانام کامنت میذارم و جواب محبت کسانی که وقت میذارن و داستان رو میخونن میدم. منتها صبر میکنم بیشتر بچه ها داستان رو بخونن و در انتها نظرمو میگم و اگر داستان های قبل رو ببینی در کامنتی که نوشتم سعی کردم به اکثر نظرا جواب بدم. فقط دونه دونه اسم نبردم. ترجیح میدم وسط کامنتا اظهار نظر نکنم. ولی این یک بار رو وسط کامنتا نظرمو میگم.
باز هم ممنونم از بچه هایی که وقت گذاشتن و داستان رو دنبال کردن یا هر سه قسمت رو با هم خوندن و خوشحالم که این داستان هم رضایت اکثر بچه ها رو جلب کرده.
در جواب Bonus-Aminus عزیز که نوشته بود “کاش یک دونه ی ریزی از تردیدِ خوشبینانه توی دل پریا میذاشتی” باید بگم تردید با شک همراهه و بار مثبت نداره و اگر در جایی تردید با بار مثبت به کار بره در مورد این داستان و موضوع خیانت نمیتونست خوشبینانه باشه. پریا اگر قرار بود یه دونه تردید تو دلش نگه داره نمیتونست ببخشه. برای بخشیدن و گذشتن باید تردید رو حتی از نوع خوشبینانه! کنار گذاشت.
به نظرم بخشیدن خیانت چه از طرف زن چه مرد بدبختی اون زن یا مرد به حساب نمیاد. آدم باید خیلی بزرگوار و بخشنده باشه که بتونه بگذره و چون این بخشندگی در وجودمون نیست میزنیمش به حساب بدبختی. با یک بار فرصت دوباره دادن یا بخشیدن چیزی از آدمی به اون بزرگواری کم نمیشه.
afsoon.27 جان من هپی اندینگ مینویسم میگین چرا هپی اندینگه! اکثر داستانام یه غمی توشه میگن چرا این همه غم؟! آخه قربونت دیگه آخرش هم بزنم همه رو لت و پار کنم که نه واسه پریچهر دیگه روحیه میمونه نه واسه بچه ها ;)
sahell90 عزیز از نظر من این بهترین پایانیه که میشد برای این داستان در نظر گرفت. بارداری کاراکتر اصلی یکی از تکراری ترین و کلیشه ای ترین گریزهاست و مورد پسند من نیست و این نوع بخشش بدون تحمیل و اجبار ارزشش خیلی بیشتره. اونچه که پریا و کاوه رو کنار هم نگه داشت واقعی نبودن نفرت پریا یا سکس نبود بلکه چیزی فراتر از اون بود که ریشه در گذشته و زندگی عاشقانشون داشت.
ابتدای قسمت دوم هم گفتم که هیچ کس تا توی موقعیتش قرار نگیره نمیتونه با اطمینان بگه اگر من جای پریا بودم چنین و چنان میکردم. ولی میشه فکر کرد که کینه ورزی و انتقام و مقابله به مثل تنها راه حل نیست. عشق و نفرت به یک اندازه در وجود آدماست و این ماییم که بسته به شرایط و شخصیتمون به به یکی بیش از اون یکی مجال بروز میدیم.

اوف طاها خدا بگم چی کارت نکنه سر همه رفت :X

1 ❤️

335354
2012-09-19 07:43:35 +0430 +0430

خيلي قشنگو زيبا بود ولي آخرشو تند رفتي و خيلي سريع تمومش كردي
قلمت مستدام(خودمم نميدونم اين يعني چي ولي بهش ميخوره معني خوبي داشته باشه :-D )
مؤيد و خرسند باشي
100 واسه تو

0 ❤️

335355
2012-09-19 08:10:36 +0430 +0430

خب پریچهر، در هرصورت پریچهره حتی اگه بخواد انتهای داستانش رو طبق نظر مخاطب عوض کنه…! (؛
البته این نظر منه و شاید هم اینطور نباشه ولی نمیدونم چرا حس میکنم انتهای داستان یه مقدار بیش از حد خوشبینانه تموم شد. شاید ساحل درمورد این تخم شک و تردید تا حدی راست بگه. هرچقدر هم که پریا تونسته باشه کاوه رو ببخشه ولی این بخشش ناگهانی بود. چون پریا از اول به قصد بخشیدن نرفته بود و فقط میخواست با یه بار بغل خوابی مجوز طلاقش رو بگیره. پس نتونسته بود ببخشه و فقط بوی عطر و کت مخمل و پیراهن جیر و ویلایی که نشونیاش منو یاد فیلم پری! میندازه تونست پریای مارو مجاب کنه که ببخشه. ولی من مطمئنم که بعد از این با هر زنگ گوشی کاوه یا رفتارهای مشکوک و دیر اومدناش شک و تردید پدر پریا رو در میاره. نگو نه که خودش هم همین فکر رو کرده بود.
با همه ی احترامی که به عنوان نویسنده ی نامبروان این سایت برات قائلم ولی باید بگم انتهای داستانهات خیلی خوشبینانه تموم میشه. مثل داستان روژان که سالار با اون خشونت عریانش خیلی راحت حاضر شد قبول کنه روژان از پیشش بره…

0 ❤️

335356
2012-09-19 08:31:46 +0430 +0430

یعنی خارق العاده بود
از خوندنت لذت بردم
تو داستانش خودمو جا دادم و داستان خوندم
سکسش واقعا تحریکم کرد
آفرین

0 ❤️

335357
2012-09-19 08:42:57 +0430 +0430
NA

خودتم میدونی که عاشق طرزنوشتنتم.
برای اولین بارباپایان داستانت حال نکردم هرچندتوداستانای قبلیتم نشون دادی که عشق فیلم هندی کشتتت;)
ولی قرارنیست که همه باهمه چیت حال کنن.مهم اینه که قشنگ مینویسی.
اینقدتوصیف سکست جالب بودکه آدم هوس میکنه…
آخرش 1کاری میکنی که بدیمش به باد;)

0 ❤️

335360
2012-09-19 14:46:06 +0430 +0430
NA

سلام داستانت خيلي خوب بود به نظر من اخر داستانت رو هم عالي تموم كردي با اينكه اون غمي كه هميشه توي داستانات هست اينبار كمتر بود ولي باز هم منو تحت تاثير قرار داد مرسي منتظر داستان هاي بعديت هستم ادامه بده

0 ❤️

335361
2012-09-19 15:05:39 +0430 +0430
NA

گریمُ در آوردی دختـــــــر…
چه پایان قشنگی
من عاشق عشق واقعیم
پایانای خوش
خیلی زیبا بود پری جون :* مرسییییییییییییییییی

0 ❤️

335362
2012-09-19 15:12:07 +0430 +0430
NA

هنوز که هنوزه هیچ داستانی مثل مجموعه داستانهای (ارا) نتونسته منو جذب داستان کنه؛
چون کل مجموعه داستانهاشو تو 14 ساعت خوندم :tired:
پریچهر جان خوب بود ! بدون اغراق ، چون تو رأی دادن نباید اغراق کرد تا نویسنده بدونه اشکاله کارش کجای ;)
منظورم در انتخاب موضوع داستانه !
همشه مشعوف باشی . . .

0 ❤️

335364
2012-09-19 18:49:42 +0430 +0430
NA

بالاترین امتایزو دادم
ولی ابجی خاک تو سرت با این داستانت
اخرش ریدی بش که
چه وعضشه
اصن من شک دارم خوده پریچهر باشی
الانم ساعت 4:34
دوست دارم

0 ❤️

335366
2012-09-19 20:25:56 +0430 +0430
NA

Alie
Man chand rooz bood miomadam bara ghesmate 3
Kheyli toolesh dadi pari vali mahshar bood
Man ke montazere dastane baditam fogholade hasi

0 ❤️

335367
2012-09-20 01:40:10 +0430 +0430
NA

پریچهر خانم دستت درد نکنه
شاید برای اقایون این پایان خوبی برای داستان باشه اما برای من خاطره بود وباهاش کلی گریه کردم
برادرهای عزیز داداشای گلم لطفا یا ازدواج نکنین یا اگه شیطون گولتون زد زن گرفتین خیانت نکنین

0 ❤️

335368
2012-09-20 02:46:28 +0430 +0430
NA

عالیییییییییییییییییییییییی بود
منتظر بقیه داستاناتم

0 ❤️

335369
2012-09-20 03:42:02 +0430 +0430

پری خانم سلام…فکر کنم برا کامنت دیر رسیدم…مجبورم جلو در بشینم…از بچگی عاشق داستانهای پلیسی بودم.با این داستانت منو یاد اگاتا کریستسی فقید/ملکه این گونه رومان هاست/با قهرمانش خانم مارپل که یه سروگردن بالاتر ازبقیه ایستاده،انداختی…جوری که داستانتو شروع کردی فکر کنم کمتر کسی میتونست اخرشو پیش بینی کنه…تمام مردای ایرانی در همه جای دنیا دنبال زن ایرانی میگردن…چرائی شو تو با سرانجام داستانت ثابت کردی…روح بلند بخشنده و قلب صبور وپاک زن ایرانی…دستت درد نکنه…بازم بنویس…منتظریم…

0 ❤️

335370
2012-09-20 06:40:03 +0430 +0430
NA

پری اینقدرها ام که ازت تعریف میکنن داستانهات مالی نیس
من که 2،3تا ازداستاهاتو بیشتر نخوندم ولی همه تو یه سبکه
یه جورایی داره تکراری میشه
ولی باز خوبه که تو از بقیه بهتر مینویسی
به هر حال موفق باشی

0 ❤️

335371
2012-09-20 11:01:56 +0430 +0430
NA

همیشه گفتم باز هم میگم طبیعیه که نشه رضایت خاطر همه رو فراهم کرد ولی از حسی که نوشته هام بهتون میده (با توجه به کامنتا) راضی و خوشحالم و ممنونم که نظرتون رو با من در میون میذارین.
بچه ها صادقانه موافقت و مخالفتشون رو با انتهای این داستان اعلام کردن اما هیچ کس دقت نکرد که پریا با خودش فکر کرد میشه حرص و عصبانیت و کینه و خودخوری رو مدتی کنار گذاشت.
دادن فرصت دوباره به آدم خطا کار به معنای بخشش 100 درصد و قطعی نیست. فرصت دوباره به آدم ها داده میشه برای امتحان پس دادن، برای اصلاح و برای بازسازی اونچه که خراب شده و چگونگی استفاده از این فرصت بستگی به جنم و لیاقت آدم خطا کار داره. مطمئنا بازسازی اعتماد از دست رفته یکی از سخت ترین کارهاست ولی مطمئنا غیرممکن نیست.

1 ❤️

335372
2012-09-20 14:00:29 +0430 +0430

این خوبه که داری با غیرسکسی نوشتن کنار میای. باور کن اگه سایت دیگه ای مثل این شهوانی وجود داشت که بشه اینطور داستان ارسال کرد و به نقد و بررسی گذاشت منهم اصلا واسه اینجا داستان ارسال نمیکردم تا مجبور نشم صحنه های سکسی رو به داستان اضافه کنم.
توی این داستان هم بار رمانتیک و عاشقانه خیلی بیشتر بود که باعث شد خواننده ها هم بیشتر خوششون بیاد. این داستانت نسبت به قبلیها خیلی بهتر بود. فقط کاش پریا به این زودی نمیبخشید. هنوز رفتار کاوه، روی دل خیلیها مونده. اینکه پریا تلافی نکرد خیلی خوب بود و میتونه الگویی برای بقیه باشه. به شخصه از اینکه همچین داستانهایی هم نوشته بشه استقبال میکنم. شاید همون رسالت نویسندگی باشه که داری از پسش برمیای…

0 ❤️

335373
2012-09-20 20:40:50 +0430 +0430

از بهترين داستانها هم ميشه ايراد گرفت يا ايراد روش گذاشت بستگى داره با چه ديدى داستان رو ميخونى.
چيزى كه روشنه ،يه داستان هميشه تعدادى مخالف با دلايل منطقى داره كه اجتناب ناپذيره
طرز فكر متفاوت افراد فقط از نظر شخصى قابل اهميته ولى ملاك خوبى براى ارزش گذارى روى داستان نيست معمولا ارزش يه داستان رو عقل جمعى تعيين ميكنه نه برداشت شخصى يه فرد متخصص…
اين داستان هم نظر اكثر دوستان رو جلب كرده البته نظر من هم متفاوت با نظر دوستان نيست در سبك خودش داستان خيلى خوبيه،
پريچهر جان خسته نباشى
جدا از بحث داستان و توى دنياى واقعى(البته به پايان داستان بى ربط نيست)
اگه شما با يه خانمى فقط ٢٠كلمه صحبت كنى و ١٩ تاشو از خوبيهاش بگى و يك كلمه ازش بد بگى تمومه :-D
اون ١٩تارو ميريزه دور ولى اون يك كلمه تا آخر عمر تو دلش ميمونه…بگذريم ;-)

زندگى كه زن يا مرد متوجه خيانت همسرش بشه با عقل ناقص من ادامه اش غير ممكنه درسته ميشه بخشيد و ادامه داد
ولى بعدش چى؟
اطمينانى كه از بين رفته بر نميگرده يعنى با شك و بى اعتمادى ميشه ادامه داد؟
وسط هر جرو بحث كوچيكى معمولا از خطا هاى گذشته همديگه حرفى وسط مياد اگه خيانت بين اين حرفها هربار خاطره اش زنده بشه
كه ميشه، چى…
بنظرمن راه خيانت ادامه نداره.

<ستاد پرحرفى>
ديگه كامنت اول شدن از مد افتاده الان آخر شدن جايزه داره :-D

0 ❤️

335374
2012-09-21 00:30:49 +0330 +0330
NA

نظرات رو خوندم …
أکثرأ نظر دادن برای إبراز وجود ولی باز هم همینکه با إین داستان تحریک شدن به تفکر و تکلم صحیح خودش جای بسی شکر داره :)

0 ❤️

335375
2012-09-21 00:43:57 +0330 +0330
NA

سلام به أعضای پیج , أدمین و بخصوص پریچهر خانم . . .
پریچهر خانم من حقیقتش بخاطر نظر دادن بروی داستان شما عضو إین پیج شدم و درکل در دنیای إمروز که با إین سرعت بسمت پیشرفت میره پرداختن به مسائل پورن و پورنو گرافی و إین قبیل , کار عاقلانه ای نیست و من هم بطبع وقتم رو به هیچ وجه إختصاص نمیدم به إیندست مسائل اما داستان شمارو برای من بطور کامل إیمیل کردن و وقتی من منبع رو جویا شدم دوستان إینجارو معرفی کردن …
سه مورد رو از داستان قشنگت برای واکاوی إنتخاب کردم:

  1. یکهو هجوم نبر به سمت تفسیر تیپ و لباس , أجزاء رو با فضا توضیح بده(باد افتاده بود بجون شال گردن سرمه ایه سیرش که خودم بافته بودم و یا نور کم جون دم غروبی پالتوی قهوه ایه سیرش رو برنگ خون جلوه میداد) . .
    و دلم واسه یجای داستانت سوخت که کم بهش پرداخته بودی:
    آخر داستان که کاوه میره مشروب رو میخوره و میاد تورو طلب میکنه !
    اگر إبتدای کار کاوه و پریچهر قطره اشکی همراهیشون میکرد بیشتر إین پاک بودن و پاک خواستن خودش رو نشون میداد . .
    ودلم میخواد که إین یکهو پاک شدن و وصل شدن به پاکی و طهارت رو بگونه ای در لحظات حساس داستانت وارد کنی چرا که فطرت رو نشونه خواهی رفت و إینکه در إنتهای داستان خواننده ات هم پاک بشه خیلی کار بزرگی صورت خواهد گرفت .
    با تشکر از أدمین.شما و همهء دوستان"
0 ❤️

335376
2012-09-21 00:56:50 +0330 +0330
NA

من نمیدونم آخرداستان چجور باید تموم شه که بعضی راضی بشن…
ولی اگه قراره برای یک خطا هرچند خیلی بزرگ کینه ورزی,انتقام و…روانتظار داشته باشیم که…
شاید بعضی ها نتونن معنای واقعی دوست داشتن رو به خوبی درک,تفسیروهضم کنند ولی…
به نظر من داستان به بهترین شکل ممکن تموم شدچرا که پریا عاشق کاوه بود(به معنای واقعیش)وقتی در تخت خواب صدای نفس های کاوه رو میشنیدآرامشی وجودش رو فرا میگرفت هرچند بظاهر ازش متنفر بودواینجوری نشون میداد…
پریا با این کارش سقفی رو که در حال فرو ریختن بودرو از نابودی کامل نجات داددرسته این سقف نیمه خرابه ولی میشه از نو شروع کرد(هرچندسخت)
اون لحظه که پریا کاوه رو بخشیددر وهله ی اول خودش حس ارامش وصف ناپذیری داشت وکاوه حسی امیخته با شرم…
درضمن روال داستان نشون نمیداد که کاوه از اونجورمردایی باشه که یک مسیر اشتباه رو دوبارطی کنه…
وسخن آخر:
گاهی وقتا اگه با یه لجن زار مواجه میشی به جای اینکه…… تا بوی بدش همه از جمله خودتو اذیت کنه بهتره روشو بپوشونی وارووم از کنارش رد شی…

0 ❤️

335378
2012-09-21 03:19:47 +0330 +0330
NA

تو از کجا میدونی من معنای دوست داشتن ودوست داشته شدن رو نفهمیدم یا تجربش نکردم…
شاید غرور مردانه ی ادم بگه یه همچین کاری کن و حرفت تقریبا درسته …
ولی شاهین جان من میگم چرا ما فکر میکنیم جدایی کینه انتقام تنها راهه!!!
من کاملا میدونم تصوراینکه ببینی همسرت با مثلا بهترین دوستت روی یک تخت باشن وهمون کلماتی رو که به تو میگفته رو الان داره رو همون تختی که یه زمانی محلی بود برای احساس ارامشتون به اون میگه چقدر سخته ولی ما باید با مشکلات رو در رو بشیم تا اینکه سعی کنیم اونو زیر انبوهی از دلایل منطقی وگاها غیرمنطقی کتمان کنیم…
وقتی یه گوشه ی دل ادم تاریک بشه شاید نشه پاکش کرد ولی لااقل میشه کاری کرد که گسترش پیدانکنه وهمه ی وجودت رو فرانگیره…

0 ❤️

335379
2012-09-21 07:52:22 +0330 +0330

فوق العاده بود …
مرسي

0 ❤️

335380
2012-09-21 10:40:01 +0330 +0330
NA

من هم معتقدم سقف فرو ریخته اعتماد رو به سختی میشه بازسازی و دوباره بنا کرد و خیلی وقتا هم شاید نشه براش کاری کرد. در این که سقفی فرو ریخته شکی نیست و حتی قبول دارم که آدم خیانت دیده نسبت به همه چیز واهمه و شک و تردید و سوءظن داره ولی اگر از طرف مقابلش شفافیت ببینه سوءظنش کم کم، کم میشه و حتی میتونه فراموش بشه.
حرف من اینه که بخشش و گذشت غیر ممکن نیست. اصلا از نظر من غیر ممکن وجود نداره. همونطور که معتقدم همه ما ممکنه روزی در موقعیتش قرار بگیریم و راحت تر از آب خوردن خیانت کنیم یا مورد خیانت قرار بگیریم همون قدر هم معتقدم که میشه تلاش کرد برای بخشیدن و بخشش خواستن.
به پشتوانه عشق و علاقه ای که ریشه محکم و قابل اتکایی داشته باشه میشه بخشید یا طلب بخشش کرد.
من از نزدیک مردها و زن هایی رو میشناسم که خیانت زن یا شوهرشون رو بخشیدن. یکی از نزدیک ترین عزیزانم سالها پیش با یک زن فاحشه ازدواج کرد که شاید روزی داستانشون رو بنویسم. این جور آدما کم نیستن گرچه خیلیا رو هم دیدم که نبخشیدن و جدا شدن. آدما با هم متفاوتن و این داستان یک نمونه است از آدم های اطرافمون که واقعا وجود دارن و از مریخ نیومدن.

0 ❤️

335381
2012-09-21 18:20:36 +0330 +0330
NA

چقدر گريه كردم باهاش…

0 ❤️

335382
2012-09-21 18:59:14 +0330 +0330

…چقدر گريه كردى؟ باكى؟
خدا بگم باعث و بانيشو چيكار كنه ;-)

0 ❤️

335383
2012-09-21 23:49:27 +0330 +0330

اریزونا جان بیخود سعی نکن کامنت اخری بشی تا من زنده م عمرا نذارم حداقل پای این داستان اخرین کامنت به اسمت بخوره… (؛

0 ❤️

335384
2012-09-21 23:59:07 +0330 +0330

دوستان از اونجایی که کامنت اولی شدن دیگه از مد افتاده و الان همه روی کامنت اخری سرمایه گذاری کردن، وبازهم ازونجایی که کامنت اولی شدن نسبت به کامنت اخر گذاشتن مشکل تره بنابراین احراز شروط زیر برای کسب عنوان کامنت اخری الزامیه:
اول اینکه اخرین کامنتی که مورد قبول قرار میگیره باید اولین کامنت شخص پای اون داستان باشه. یعنی قبلش پای اون داستان کامنت نذاشته باشه…
دوم: توی کامنت مورد نظر حتما مطلبی درمورد داستان نوشته بشه. گذاشتن شکلک یا چاق سلامتی با بقیه کاربران مورد قبول نیست
سوم: کامنت های اخر پای هر داستان فقط تا موقعی محسوب میشن که داستان مورد نظر از لیست داستانهای تازه خارج نشده باشن. بدیهیست به کامنتهایی که پس از خارج شدن از لیست ثبت بشن ترتیب اثر داده نخواهد شد.
با تشکر (ستاد احیاء کامنت اخری )

0 ❤️

335385
2012-09-22 05:03:32 +0330 +0330
NA

خداییش شهوانی به داستانای اینجوری احتیاج داره .د مرسی پریچهر جان واسه داستانای بعدیت زیاد منتظرمون نذار . دمت گرم

0 ❤️

335386
2012-09-22 14:54:26 +0330 +0330

شاهين نكن،
شاهين جان ،نكن
دست از سر من بردار مگه من چيكارت كردم :-D

اطلاعیه
کاربران گرامی، لطفا توجه کنید اين آخرين پيام اين داستان است لذا ارسال پيام اسپم محسوب می شود و می تواند به حذف حساب کاربری و همه پست های شما منجر شود.

<ستاد رقابت ناجوانمردانه>

0 ❤️

335387
2012-09-25 04:30:33 +0330 +0330
NA

پریچهر عزیز دوستت دارم بخاطر تمام نوشته ات

0 ❤️

335388
2012-09-25 08:34:46 +0330 +0330
NA

بسیار زیبا بود و آرایه های ادبی هم درش دیده میشد مثل لحظه ای که خودشو تو شیشه ماشین یا فنجون قهوه دید،احساسات رو خیلی دقیق شرح دادی انگار این قضیه رو یه بار خودت تجربه کرده باشی خیلی واقع گرایانه بود و اون لحظه ای که با هم سکس داشتن و عنان از کف دادن بسیار واقعی بود…به درد من که خیلی خورد…یه جورایی حس بخشش آدمو زنده میکرد ممنونم باز هم بنویس

0 ❤️

335389
2012-09-27 20:28:54 +0330 +0330
NA

kheli az khondane dastanet lezat bordam shahkar bod

0 ❤️

335390
2012-09-28 16:05:19 +0330 +0330
NA

خیلی شبیه زندگی منه با این تفاوت که من نتونستم پسری و که 5 سال باهاش دوست بودمو ببخشم
ممنون از داستانت

0 ❤️

335391
2012-10-06 08:52:41 +0330 +0330
NA

پريچهر جون خوب تمومش كردي…

ولي من هميشه پايان تلخ ُ بيشتر دوست ميدارم .
در هر صورت منتظر داستان بعديت هستم .

0 ❤️

335392
2012-10-14 15:41:13 +0330 +0330
NA

انقدر داستانات قشنگه که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار! کاش میشد چاپشون کرد! ممنون از قلم و ذهنت!

0 ❤️

335393
2013-02-19 19:01:34 +0330 +0330

انتظار به پايان رسيد…
امروز بعد از گذشت 5 ماه ازين داستان، آخر شدنم را اعلام ميكنم! :-D

0 ❤️

335394
2013-03-17 09:55:30 +0330 +0330
NA

آریزونا مطمئنی آخر شدی؟!
واقعا 5 ماه گذشته از آخرین داستانم؟!

0 ❤️

335395
2013-03-17 13:46:02 +0330 +0330

:angry:
چرا نميذارين آخرشم! :-(

دقيقا دو روز ديگه ميشه شش ماه، شما هم بجاى اينكه بياى حال منو بگيرى يه داستان جديد بنويس ;-)

0 ❤️

335396
2013-03-23 19:30:55 +0430 +0430

پریچهر خیلی وقته رفتی
واقعا دیگه نمیای؟؟؟؟
ما که خیلی وقته منتظریمممممم

آریزونا تبریک منو بابت آخر شدن بپذیر
در ضمن، لازم نیست برای تشکر کامنت بذاری. تو دلت تشکر کن. آفرین پسر خوب :D

0 ❤️

335397
2013-03-27 04:03:22 +0430 +0430
NA

test…(حسرت به دل موندید)

0 ❤️

335398
2013-04-08 17:33:28 +0430 +0430
NA

آآي نفس کشششش :))))

0 ❤️

576355
2017-01-27 12:11:45 +0330 +0330

چهار سال و چهار ماه از آپ این داستان گذشته. و من به معرفیه یکی از نویسنده های معروف خوندمش…
خط به خط این داستان به لحظه لحظه سرنوشت من شبیه بود …فقط من تو زندگیم ارسلان نداشتم و کاوه ی پشیمون
هفت سال گذشته زندگیم دوباره لود شد … زخم هام …

1 ❤️