سلام، من مژگان هستم (۱)

1396/07/13

درس استاد که تمام شد من و مژگان طبق عادت همیشگی توی کلاس ماندیم . نمیدانم این چه مرضی بود که ترم های اخر دیگر حوصله ی از کلاس بیرون رفتن را نداشتیم . توی همان کلاس میماندیم و حرف میزدیم . مژگان سنش از من بیشتر بود بود . او متولد هفتاد و سه بود و من متولد هفتاد و شش . پدرش معتاد بود . پدرش را یکی دوباری دیده بودم . یکبار رفته بودم خانه شان پدرش کنار شوفاژ لم داده بود و یک منقل هم گذاشته بود جلویش. تا من را دید خودش را سریع جمع و جور کرد و بعد هم سریع از خانه زد بیرون .
چیزی که من در مژگان دوست داشتم غمی بود که همیشه توی چشمهایش بود . حتی وقتی میخندید باز هم میتوانستی این غم را ببینی . شاید دومی ارامشش بود . یک بی قیدی به همه چیز . مثا برایش مهم نبود دیگران پشت سرش چی بلغور میکنند .یکبار شایعه کرده بودند که پدر مژگان او را به اجبار شوهر داده به یکی دیگر تا پول موادش را جور کند . مژگان خودش این را نمیدانست اما وقی از زبان من شنید خندید . بعدش هم گفت : بزار اینطوری فکر کنن کی به کیه هانی؟
تقریبا پنج دقیقه ای میشد که کلاس خلوت شده بود و همه رفته بودند .کلاس بعدی یک ساعت دیگر شروع میشد . درب کلاس بسته بود و ساعت نزدیک به پنج عصر بود . پاییز بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد . مژگان سرش را گذاشته بود روی شانه ام و من هم داشتم با موبایلم ور میرفتم.
مژگان : با دوست پسرت چت میکنی هانی؟
-اره چیه ؟ چشم نداری ببینی؟
-کدومشون ؟
-همون پسر قد بلنده.همون چشم عسلیه.
-جون . بخورمش !
-کجاشو میخوری موژی؟
-لبهاشو !
خندیدم و به شوخی گفتم : غلط کردی .اگر بخوای لب هاش رو بخوری اول باید از لب های من بگذری
نمیدانم چه شد که یکدفعه سرش رو از روی شانه ام برداشت و بعد چانه ام رو با دستهاش گرفت و صورتم را به صورتش نزدیک کرد . چشم در برابر چشم .داغی نفسش را حس میکردم. سعی کردم صورتم را دور کنم اما دیر شده بود . مژگان لب هاش رو به ارومی جلو اورد و یک بوسه ی ریز از لب هام گرفت . بعد دوباره یک بوسه ی دیگر اما این بار کمی طولانی تر از اولی .بعد سرش رو اروم نزدیک گوشم اورد و گفت : دیدی حالا؟ از لبهات هم گذشتم !
بعد ارام صورتم را با دو دستش گرفت … مسخ شده بودم انگار . از یک طرف ترس از لز در مکانی مثل دانشگاه و از طرف دیگر شیرینی بوسه ها . ارام صورتم رو جلو اورد بعد چشمهاش ر بست و شروع کرد به خوردن لبهام . داغ شده بودم انگار . برای اولین بار بود که یک همچین حسی داشتم . میدانید ؟ قابل توصیف نیست . چیزی نیست که بشود به همین راحتی ها وصف کرد . تنها میتوانم بگویم که شیرین بود پس ادامه دادیم …مژگان دستش را گذاشته بود روی سینه هام و ارام انها را میمالید که ناگهان دستگیره ی در چرخید و در باز شد . هراسان از هم جدا شدیم . یکی از پسرهای ترم بالایی بود . سرخ و سفید شده بودیم . من گوشی موبایلم را بلافاصله برداشتم و مژگان هم کیفش را برداشت انگار مثلا دنبال چیزی میگردد .نمیدانم ولی به نظرم امد که ان پسر یک چیزهایی فهمیده . چون وقتی ما را دید زیر لب خندید و از کلاس زد بیرون . صدای قه قه مسخره ش توی راهروی دانشکده شنیده میشد ! به مژگان گفتم : وای مژگان خیلی بد شد . فهمید ! مژگان هم زیر لب گفت : خب بفهمه ! بعد چشمکی زد و گفت : بزن بریم کلاس دیر شده !

داستان دوم :

من حمیدم . یک روز با رفیقم از محوطه ی دانشگاه رد میشدیم که چشمم از پنجره به داخل یکی از کلاس ها افتاد .دو تا دختر کنار هم نشسته بودند و داشتند از هم لب میگرفتند . به رفیقم ناصر نشون دادم . ناصر به محض اینکه فهمید موبایلش را در اورد و طوری که ضایع نباشد شروع کرد به فیلم گرفتن از ان دخترها . پنج دقیقه ای میشد که به جان هم افتاده بودند و لب های هم را میخوردند . ناصر همینطور که فیلم میگرفت از این میگفت که این فیلم توی یوتیوب رکورد بازدید را خواهد شکست و مردم عاشق این فیلم ها هستند و از این جور چرت و پرت ها . کار داشت به جاهای باریک میکشید . یکی از دخترها شروع کرده بود به مالوندن سینه های ان یکی که درب کلاس یکدفعه باز شد و یک پسره عین گاو سرش را انداخت توی کلاس . دخترها بلافاصله خودشان را از هم جدا کردند . یکی شان سرش را انداخت توی کیفش و ان یکی هم با موبایلش ور میرفت . عجب وضع خنده داری . به نظرم پسره فهمید که قضیه چیست . چون سریع خنده ای زیر لب کرد و رفت. ناصر خوشحال بود . میگفت : این فیلم نزدیک یک میلیون بازدید میخوره . نمیدانم چرا اما یکدفعه دلم به حال ان دو دختر بیچاره سوخت . به ناصر گفتم که فیلم را از گوشی اش پاک کند . قبول نکرد . به شوخی گوشی را از دستش قاپیدم . بهش گفت که خودم فیلم رو پاک میکنم . فقط میخواستم با ناصر شوخی کنم . ناصر خیلی جدی بهم گفت که گوشی را بهش پس بدهم . اما من به شوخی بهش گفتم که میروم و فیلم را به ان دو دختر نشان میدهم بعد همینجوری شوخی شوخی رفتم به سمت کلاس . ناصر اما قضیه را جدی گرفته بود . یکدفعه از پشت سر هولم داد . سرم خورد به دیوار بتنی و از هوش رفتم . سه سال از قضیه میگذرد . من حالا به دلیل قطع نخاع روی این صندلی چرخدار نشسته ام و روزها را میشمارم.

داستان سوم .
من ناصرم . دوست دختری داشتم به اسم مژگان . پدر مژگان معتاد بود . من مژگان را خیلی دوست داشتم . اما پدرش اجازه نمیداد تا با هم ازدواج کنیم . چون میخواست مژگان را بدهد به یک ادم پولدار . من و مژگاان یک روز تصمیم گرفتیم تا به ترکیه فرار کنیم . مژگان اشنایی در ترکیه داشت که میتوانست برای من و مژگان هویت جعلی درست کند . اما پول فرار را نداشتیم . یک روز تصمیم احمقانه ای گرفتیم . مژگان دوستی داشت به اسم هانی . پدر هانی از خرپول ها بود . تصمیم گرفتیم تا از هانی یک جورهایی اخاذی کنیم . فکر لز توی کلاس تصمیم مژگان بود . قرار شد تا او با هانی توی کلاس با هم لز کنند من هم یک شاهد بردارم و از پنجره ی پشت کلاس از او و مژگان فیلم بگیریم . بعد فیلم را به هانی نشان بدهیم و تهدیدش کنیم که اگر پول را ندهد فیلم را به پدرش نشان میدهیم و توی اینترنت پخش میکنیم .من انروز رفیقم حمید را هم با خودم بردم. یک فکر احمقانه . چون فکر کردم که اگر هانی راضی نشد پول را ندهد به عنوان شاهد نشانش دهیم و به عنوان یک اهرم فشار استفاده کنیم ولی خب من با حمید درگیر شدم و او را فلج کردم . و حالا سالهاست که توی این زندن لعنتی هستم . ای کاش لااقل مژگان به من سر میزد ! بی معرفت

روایت چهارم
سلام . من آرمان هستم .دوست پسر مژگان . من و مژگان قرار بود با هم ازدواج کنیم . اما پدر مژگان از این عوضی های معتاد بود . پدر مژگان میخواست اون رو به زور به یک ادم پولدار شوهر بده . یک روز مژگان از من خواست تا به ترکیه فرار کنیم . اون اشنایی در ترکیه داشت که میتونست برامون هویت جعلی درست کنه . ولی خب ما پول فرار رو نداشتیم.مژگان رفیقی داشت به اسم هانی . پیشنهاد لز توی کلاس پیشنهاد مژگان بود . اون گفت : که من پشت درب کلاس مخفی شم و مواظب باشم تا کسی توی کلاس نیاد بعدش هم بعد ازپنج دقیقه بیام توی کلاس و اونها رو توی اون حالت ببینم . مژگان به من گفت که هانی رو تا خونه شون تعقیب کنم و بعد هم تهدیدش کنم که من پسر رییس دانشگاه هستم و اگر اون مقدار پول رو بهش ندم قضیه رو به پدرم میگم . مژگان به من گفت : اگر تهدیدهات کارساز نبود بهش به دروغ بگو که ما ازت فیلم داریم و ممکنه توی اینترنت پخشش کنیم !

روایت پنجم
سلام . من مژگان هستم …

ادامه…

نوشته: آمین


👍 20
👎 1
6397 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

656475
2017-10-05 21:05:14 +0330 +0330

(hypnotized) (hypnotized) (hypnotized) (hypnotized) :(

0 ❤️

656478
2017-10-05 21:05:58 +0330 +0330
NA

ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺗﺨﻤﻢ

1 ❤️

656479
2017-10-05 21:06:04 +0330 +0330

این مژگان با همه بود (hypnotized)

0 ❤️

656489
2017-10-05 21:12:53 +0330 +0330

جااااااااانم
هان ؟؟؟

0 ❤️

656491
2017-10-05 21:13:31 +0330 +0330

خو به تخمم ک مژگانی

0 ❤️

656511
2017-10-05 21:34:35 +0330 +0330

بابی 🙄 🙄

0 ❤️

656558
2017-10-05 22:50:25 +0330 +0330

Salam mozhgan

0 ❤️

656559
2017-10-05 22:55:57 +0330 +0330

سرت خورد به دیوار بتنی بعد قطع نخاع شدی (hypnotized)

1 ❤️

656562
2017-10-05 23:05:08 +0330 +0330

بدعتی شیرین در داستان نویسی این سایت

البته به احتمال زیاد در سایت‌های دیگر این سبک داستان سرایی وجود دارد.

در آخر اینکه
سلام مژگان

0 ❤️

656566
2017-10-05 23:11:23 +0330 +0330

آقا این چه فلسفه ایه، سودابه توی اکثر داستانا کامنت اولیه؟
به ما که میرسه، ی بار، انصافا ی بار خواستم کامنت اول بزارم، لینک بررسی اومد یقه ام گرفت، گفتش :
به کجا چنین شتابان؟ بجوون خودم همون لحظه خییییییییلی ریلکس بودم. هیچ.شتابی هم نداشتم خخ

1 ❤️

656578
2017-10-05 23:34:44 +0330 +0330

رابینهود خبر نداری اکانت منو غیر فعال کرده سایت به عبارتی منو از در بیرون کرد اینبار از دیوار اومدم رختخواب هم اوردم همینجا پهن کرده تا داستان میذاره من کامنت رو می فرستم

1 ❤️

656639
2017-10-06 07:36:07 +0330 +0330

هههههه جالب بود

0 ❤️

656645
2017-10-06 07:47:36 +0330 +0330

روایت پنجمت نیامد یا ادامه داره ؟

0 ❤️

656668
2017-10-06 11:08:20 +0330 +0330

? سودابه کامنت زیبات لایک کردم.
یاد روایت فتح افتادم اونم قسمت قسمت روایت میشد،
مژگان داستانت داره جالب میشه، ادامه اش رو زودتر بزار
آفرین 7

1 ❤️

656689
2017-10-06 13:13:40 +0330 +0330

چقدر خوب بوددددد
باریکلااااا
آففففرین

0 ❤️

656807
2017-10-06 22:26:48 +0330 +0330

دمت گرم یک تمرین توپ واسه داستان نویسی خوشم اومد

0 ❤️

656832
2017-10-07 05:08:45 +0330 +0330

داستانت سبک خیلی جالبی داشت ادامه بده

0 ❤️

656942
2017-10-07 21:24:35 +0330 +0330

همتون باهم داستان نوشتین خب فازتون چیه

0 ❤️

656969
2017-10-08 03:56:57 +0330 +0330

لایک ۱۳
خیلی عالی بود!
چرا رای نیاورده؟!؟!
آفرین به نویسنده ی خلاق و باهوش‌‌‌…

1 ❤️

862514
2022-03-06 12:45:13 +0330 +0330

ک…ص نن…تتت

0 ❤️