سلام.. من مژگان هستم (۳)

1396/08/09

…قسمت قبل

روایت اول : سرهنگ
دکمه ی پیراهنم کنده شده بود و اعصابم خرد بود . نظم . چیزی که از همه چیز برای من در جهان مهمتر بود . حالا یک دکمه سر جایش نبود و نظم دکمه ها ریخته بود به هم . تلفن همراهم زنگ خورد .
–چیه احمدی ؟ پشت فرمونم . تند بگو
-قربان یک سوژه ی قتل داریم . نیاوران .
–الان خودم رو میرسونم . ادرس رو پیامک کن .
اه . باز هم قتل . تازه پرونده ی ان عوضی ها را حل و فصل کرده بودم . حالا دوباره یکی دیگر ! این ملت به دشمن نیاز ندارد . خودشان از خجالت هم در می ایند . سیگار میخواستم . فندک همراهم نبود .دخترم اتنا هم فندک ماشین را از جا در اورده بود تا کمتر سیگار بکشم . بعد از مرگ همسرم مصرف سیگارهام دو برابر شده بود . بدون او انگار زندگی چیزی کم داشت . بعد از مرگ او مرده ی متحرکی بودم که میان یک مشت جنازه دست و پا میزد . پشت چراغ قرمز توقف کردم . راننده ی تاکسی که کنارم توقف کرده بود داشت سیگار میکشید . شیشه را دادم پایین .
-داداش فندک داری؟
-بله که داریم !
بعد از توی داشبوردش فندکی در اورد و داد دستم و گفت : باشه مال خودت . دستم را به نشانه ی تشکر بردم بالا . به این فکر کردم که اگر میفهمید من پلیسم باز هم همین کار را میکرد؟ . قطعا نه . ادمها از پلیسها میترسند . سیگار را روشن کردم و فندک قرضی را توی جیب کتم گذاشتم . ده ثانیه مانده بود تا چراغ سبز شود . پیامک احمدی رسید . پک عمیقی به سیگار زدم . چراغ سبز شد. به سمت جنازه ها رهسپار شدم .
ماشین راتوی کوچه پارک کردم . یک مشت ادم جلوی درب خانه تجمع کرده بودند .ادمهای اضافی. از شلوغی ها رد شدم . احمدی جلوم سبز شد . احترام نظامی گذاشت . یک چیزی ریخته بود روی یونیفرم نظامی اش .
-اون چیه روی لباست ریخته احمدی ؟
“به تته پته افتاد” از ترسش خوشم امد
-سس کچاپ قربان ! با بچه ها داشتیم ساندویچ میخوردیم که بهمون خبر دادن و خودمون رو سریع رسوندیم
-این دفعه اشکال نداره . " در حالی که من را به سمت محل حادثه میبرد " بهش گفتم : خب بگو ببینم چی ها دستگیرت شده ؟
-جنازه ی یک پیرمرد . با گلوله کشته شده . گلوله صاف خورده وسط پیشونی ش . پیرمرد یک دختر داشته به اسم مژگان . با هم تنها توی این خونه زندگی میکردن. اثار زدوخورد دیده میشه . بچه ها دارن انگشت نگاری میکنن
-کی به پلیس خبر داده ؟
-همسایه ی کناری . صدای گلوله رو شنیده . ترسیده زنگ زده به پلیس .
قفل در شکسته بود . جنازه ی پیرمرد افتاده بود کف اتاق . گلوله خورده بود به وسط پیشانی اش و خونش پاشیده بود به سقف اتاق . یک صندلی پشت سرش افتاده بود روی زمین و نزدیک دو متر طناب ابی دور دسته ی صندلی پیچ و تاب خورده بود. انگارکسی رابه ان بسته بودند . به جنازه نزدیک شدم . بوی الکل میداد . پدر الکلی ! حتما دخترش را ازارمیداده که کسی از راه میرسد و پدر را میکشد و دختره را نجات میدهد . فعلا فرضیه این بود
-احمدی ؟
-بله قربان ؟
-گفتی اسم دختره چی بود ؟
-مژگان !!
دوباره به جنازه نگاه کردم. کنار دست پیرمرد یک دکمه افتاده بود . شبیه دکمه ی پیراهن خودم . برداشتمش و انداختم ته جیبم . دکمه ی قرضی کنار فندک قرضی . حالا نظم به دکمه ها برگشته بود.
-یالا احمدی ! باید مژگان را پیدا کنیم .

روایت دوم: هانی
ساعت یک نیمه شب توی راهروی قطار ایستاده بودیم و از دریچه به دور دست نگاه میکردیم . به اینده ی نامعلوم . حالا جفتمان قاتل بودیم . ارمان سیگاری در اورد و تعارف کرد .
-نمیخوام . حالا چی میشه ارمان ؟
-نمیدونم فرار بهترین کاری بود که میتونستیم انجام بدیم .مژگان هم که دیگه نیست . پس خطری تهدیدمون نمیکنه.فعلا باید یه مدت ازهمه جا فرار کنیم .تا اب ها از اسیاب بیافته.
بعد پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره به طبیعت پشت دریچه خیره شد. احساس بدبختی شدیدی کردم در عرض یک هفته همه ی زندگی ام را باخته بودم . پدر و مادرم بعد از انتشار ان فیلم از خانه بیرونم کرده بودند . الان فقط ارمان را داشتم . بغض کردم . بی کسی بدترین درد دنیاست . دست ارمان را محکم توی دستم فشار دادم .
_ارمان؟
-جانم ؟
-قول بده هیچوقت تنهام نزاری
-قول !
بعد دست هاش را انداخت دور شانه ام و بوسه ای به پیشانی ام زد . قدش بلندتر از من بود . لبهاش را میخواستم . قد من به لبهاش نمیرسید . تا جایی که ممکن بود خودم را بالا کشیدم . با دو دستم صورتش را گرفتم . بوسه ای محکم از لبهای ناجی ام گرفتم . شروع کردیم به خوردن لبهای هم . داغ بود و شیرین . ادامه دادیم . ادامه دادیم تا شاید کثافتی که به زندگی مان زده شده بود را فراموش کنیم . ساعت یک نصف شب هیچکس غیر از ما دو نفر توی راهرو نبود . شیرین ترین بوسه ی زندگی ام را انجا تجربه کردم در بدترین شرایط زندگی . ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است . از لبهای ارمان دست برداشتم . هه
! دختری تقریبا سه ساله پشت سرم وسط راهرو ایستاده بود و با معصومیتی کودکانه ما را نگاه میکرد معلوم نبود از بغل کدام مادر و از توی کدام واگن یواشکی به راهرو امده است .یاد خواهر شش ساله ام افتادم . اغوشم را برای دختر باز کردم . تندی امد و توی اغوشم جای گرفت . ارمان خنده ای کرد و گفت : اسمت چیه ؟ دخترک سریع پشت پاهای من مخفی شد و زیر چشمی ارمان را نگاه کرد . –اوه اوه دخترمون هم که خجالتیه . داشتم به حرف ارمان میخندیدم که تلفنم زنگ خورد . صدای موبایل سکوت راهرو را شکست . موبایلم را سریع از توی جیبم در اوردم . باورم نمیشد . مژگان بود. دنیا انگار یک لحظه ایستاد . صفحه
ی گوشی را به ارمان نشان دادم و گفتم . مژگانه !! جا خورد .بهش گفتم :مگه تو نگفتی اون مرده ؟ نبضش نمیزنه ؟ دخترک حالا واقعا ترسیده بود و مثل یک کوالا به پاهایم چسبیده بود. ارمان گفت : شاید پلیسه ! جواب نده هانی ! جواب ندادم . یک لحظه بعد یک پیام روی تلگرامم افتاد . از طرف مژگان بود . یک عکس بود . سریع بازش کردم . یک سلفی از مژگان وخواهر شش ساله ام . زیر عکس نوشته بود . اگر خواهرت رو دوست داری . بهتره . برگردی عوضی. بوس!
ادامه دارد…

نوشته: آمین


👍 4
👎 0
2726 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

660359
2017-10-31 21:55:36 +0330 +0330

داستان کوتاه اوم بد نبود اما قسمتا دیر آپ میشن و تو ذهن باید برگردی یه سری به قسمت قبلی بزنی یکم رو شخصیتا بیشتر کار کن و داستانتو طولانی تر کنی و زودتر آپ کونی خوبه

0 ❤️

660369
2017-10-31 22:12:12 +0330 +0330

هیچ از این داستان نمی فهمم

0 ❤️

660462
2017-11-01 21:05:02 +0330 +0330

نوسینده عزیز کاش زودتر میزاشتی قسمتهای جدیدشو.اینجوری واقعا چیزی به یاد نمیمونه

0 ❤️

671101
2018-01-26 23:22:52 +0330 +0330

باقیش؟
کیر نکنید ملت رو با داستانهای نصفه

0 ❤️

737166
2018-12-24 14:26:17 +0330 +0330
NA

حیف شد نصف کاره موند از داستانای جنایی خوشم میومد

0 ❤️