سوسو

1397/04/17

چراغ درست اون سر خیابون بود… و من… درست این سر خیابون. یادمه بچه تر که بودم، همیشه فک میکردم ارواح خبیث اونجا خونه دارن و به خاطر همینه که اینقدر کم نوره.
از خودم بگم… یه جوون بیست و چند ساله توی یه شهر از این همه شهر توی دنیا. چه فرقی میکنه کجا باشم. هر جا باشم یه عده آدم دورم هستن. مگه ذات آدما عوض میشه که اینجا و اونجا بودن فرقی کنه؟ هر جا رفتم آسمونش همین رنگی بود…
توی زندگیم سختی زیاد کشیدم. تا یه جای زندگیم رو درست میکردم، یه جای دیگش خراب میشد. به تنگ اومدم و زندگیمو چند باری بردم نمایندگی، گفتن گارنتیش گذشته… و من از جونم مایه میزاشتم تا دوباره بسازمش.
از چراغ میگفتم… بزرگتر که شدم، فهمیدم ارواح مال قصه هاست. چراغ خرابه و باید درستش کرد. چن باری سعی کردم. ولی نشد که نشد. کار من نبود. چراغ اون سر خیابون تا سالها همونطور سوسو میزد.
چهار سال فبل با محدثه آشنا شدم. 4، 5 ماه که از آشناییمون گذشت، با یه دختر دیگه هم آشنا شدم. با دختره سکس زیاد داشتم. یه جوارایی شبیه جنده ها بود. ولی هیچ وقت به دلم نشست. سکسامون سریع بود. من ارضاء میشدم و اونم هر دفعه که سکس میکردیم منو یه جوری تیغ میزد. حدودا 6 ماه بعد محدثه باهام تو پارک قرار گزاشت. رفتم سر قرار. دیدم با یه گونی اومده. خندم گرفت. گفتم چه خبرته، ما که از سرکار خانم اینهمه توقع نداریم. لبخند زد.
روی نیمکت نشستیم. حدودا یه ساعت حرف زدیم. همون روز برای اولین بار هم دیگه رو بوسیدم. خودش پیش قدم شد. تعجب کرده بودم، چرا که هر بار که من میخواستم ببوسمش، پسم میزد. زمان بر باره سبک پای خودش بی هیچ درنگی از ما پیشی گرفته بود. باید باهاش هم قدم میشدیم، پس به جنبش و تکاپو افتادیم. گفت باید بره. گفتم می رسونمت. گفت نه و تاکسی گرفت. سوار تاکسی شد و رفت. نگاهم دنبالش کرد و تا اونجا که دیدم نگاهش خیره به رو به رو بود.
با لبخند توی گونیو نگاه کردم. با تعجب چیزایی رو دیدم که براش خریده بودم. بهش زنگ زدم تا علت این کارش رو بپرسم. برام اس ام اس اومده بود: با دختره دیدمت. باهاش خوشبخت باشی. خداحافظ. و همین شد آخرین مکالمه من با محدثه.
دو روزگذشت. به خودم لعنت میفرستادم که دیدی چه “گوشتی” رو پروندی؟ بعد از دو روز که خیال و خوابم پر میکشید به دنیایی که پر از محدثه بود، فهمیدم برای من چیزی فراتر از “گوشت” بوده، خیلی فراتر.
به چراغ نزدیک تر میشم، الان من وسط خیابونم و چراغ درست اون سر خیابون. چراغ من… همیشه تصورم این بود که این چراغ با بقیه فرق داره. چراغی که همیشه خراب بوده… زندگی منم همیشه یه جاش میلنگیده. اما امروز پول و آبرو نیست. امروز لنگ محدثه ام.
امروز بعد حدود 3 سال و 3 ماه دوباره دیدمش. تنها بود. توی بازار با یه کیسه نایلونی سبز رنگ که روش تبلیغ مانتو بود، ایستاده بود. دنیای کوچیکیه نه؟ کیسه سبز رنگ رو توی مشت ظریفش گرفته بود و به داخل مغازه ای خیره شده بود. تنها کاری که می خواستم بکنم این بود که برم جلو و بغلش کنم. و بعد با شهد لباش، کام روحمو شیرین کنم.
به سمتش رفتم… اسمشو صدا زدم…
و یک قدم…
فقط و فقط یک قدم ملعون باقی بود تا به مرادم برسم…
سرش رو برگردوند تا ببینه کی صداش زده. هم زمان مردی از مغازه بیرون اومد و دستش رو گذاشت روی کمرش، به صورتش نگاه کرد و گفت کجا رو نگاه میکنی؟ از پشت سر مرد پسر دوساله ای ظاهر شد و از مادرش خواست بغلش کنه. محدثه خم شد و پسرش رو در آغوش گرفت. بلند شد و به مرد گفت: همینجوری داشتم بازارو نگاه میکردم. بریم؟ فردا باید برم خونه مامانم رو تمیز کنیم، که پس فردا مهمونیه، تازه هنوز باید بریم گواهی…
من چیز دیگه ای نشنیدم. نه اینکه گوشام از شنیدن دست بکشن، نه، دیگه تاب نظارشون رو نداشتم. برگشتم و اومدم. اومدم به خیابون چراغ.
چراغ درست اون سر خیابون بود… و من… درست این سر خیابون.
شروع کردم به یادآوری خاطراتم از محدثه. قدم زنون پیش میرفتم. نردبون رو با دست راستم میکشوندم. صدای لغزیدنش روی آسفالت گوش خراش بود.به نیمه خیابون که میرسم خاطراتم از محدثه رسیده به روز جداییمون.
به حرکتم ادامه میدم. صدای لغزش نردبون روی آسفالت هنوزم گوش خراشه، باعث میشه توی سینم خلاء ناخوشایندی رو حس کنم.
ادامه میدم تا به چراغ میرسم. دستی به پایه فولادیش میکشم. چراغ من هنوز سوسو میزد. باید درستش میکردم.
این غایت زندگی من بود. من نباید به پایان میرسیدم. چراغ نباید خاموش میشد. نردبون رو به پایه چراغ تکیه دادم و ازش بالا رفتم. اونقدر بالا رفتم تا به چراغ رسیدم. یه خرده دستکاریش کردم. نورش کمی بیشتر شد. این نور انگار تا ژرفای وجود من رفت و شد بارقه امیدی در دلم. اما ناگهان چراغ سوخت، یعنی من به پایان رسیدم؟ چند لحظه ای گذشت و من هنوز بودم، من هنوز وجود داشتم. مثل یه حس رهایی بود فهمیدن اینکه وجودم به چراغ وابسته نیست. نردبون رو رها کردم و شروع کردم به خندیدن. نردبون تکونی خورد و لحظه بعد من در حال سقوط بودم. چراغ دیگه سوسو نمیزد.
چراغ خاموش بود.
نویسنده: کیر ابن آدم


👍 53
👎 4
32897 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

700677
2018-07-08 23:39:12 +0430 +0430

خوب و اموزنده ☺
گزاشت یا گذاشت؟

1 ❤️

700678
2018-07-08 23:53:06 +0430 +0430

آن نبا نه نه عزیز: باعث افتخاره. ممنونم.
سیارای عزیز: بعضی وقتا چیزای ساده هراس رو مهمون دلامون میکنن.
سیکس پک عزیز: والا در بعضی موارد در انتخاب بین گذاشت و گزاشت بین اساتید فن هم اختلافه. مثل برگزاری و برگذاری که مرحوم نجفی هر دو رو درست میدونه. و اما باور رایج اینه گذاشتن به معنای قرار دادن هست و گزاشتن به معنای ادا کردن. بنده هرچی فک کردم که کدومو بنویسم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. بنابراین گفتم به قید قرعه یکیرو مینویسم، ایشالا که درس در بیاد.

1 ❤️

700702
2018-07-09 01:44:05 +0430 +0430

سامی عزیز: به جناب سامی! من جای شما بودم با توجه به حضور روح بیمار از یک کیلومتری شهوانیم گذر نمیکردم. علی ای حال تشکر از نظرات دلگرم کنندتون. عرض شود که هر از گاهی ایده ای به مغز معلول بنده می رسه، پر و بالش میدیم میشه داستان. و چشم سعی می کنم ایده های اینجوری بیشتر به ذهنم برسه. و در مورد عنوان داستان فرمودین. عنوانی که برای داستانام انتخاب میکنم هرگز برای جلب توجه مخاطب نیست، بلکه خودش قسمتی از داستانه و باری بر دوششه. حیفم شمایی که این خزعبلات مترشحه از مغز منو میخونی! به قول دونه برف (سبد گل ارکیده همراه با عشق)(لبخند رضایت)(قلب تپنده به عشق شما)(آلت تناسلی خر حواله عنودان تنگ نظرتان)

پریسای عزیز: مچکرم. ? اگه موفق شدم با داستانم مختو بزنم، یه کامنت بزار بگو چی تنته. ? اگرم نه بازم یه کامنت بزار بگو چیا تنت نیس! مثل لباس، شلوار و… ? ?

0 ❤️

700711
2018-07-09 02:31:44 +0430 +0430

ولی گویا از اولشم به شما چش و نظر داشته. ?

1 ❤️

700715
2018-07-09 03:16:32 +0430 +0430

چه عجب بلاخره یه داستان درست و حسابی خوندیم
واقعا قشنگ بود
هم متن و هم موضوعش
مرسی

1 ❤️

700724
2018-07-09 04:18:53 +0430 +0430

یه حسی بم میگه مشکل برات پیش انده کسکم

1 ❤️

700732
2018-07-09 05:45:14 +0430 +0430
NA

آفرین قشنگ بود

1 ❤️

700735
2018-07-09 06:11:58 +0430 +0430

قشنگ نوشتی.
هم کوتاه و هم جذاب
ممنونم لایک تقدیمت ?

1 ❤️

700737
2018-07-09 06:17:31 +0430 +0430

قشنگ بود !
چرا من از شما نخوندم؟باز هم نوشتی ؟
12?
سوسو؟کاش اسمش بهتر بود
مشکل من با کیو !انتخاب اسم واسه داستاناش ?

1 ❤️

700796
2018-07-09 12:45:15 +0430 +0430

اولش دست به کیر خوندیم ولی اخرش با دسمال اشکمونو پاک کردیم.خیلی خوب بود…

1 ❤️

700798
2018-07-09 12:56:11 +0430 +0430

داستان قشنگی بود.
سیر داستان متعادل بود و به جایی رسید که باید میرسید.
نمونه ای از یک داستان کوتاه کامل.
پایان بندیش رو دوست داشتم. هرچند قبل از خوندن آخرش حدس میزدم ولی بازم برام جالب بود.
اسم داستان هم به نظرم خوبه. مشکل اینه که در نگاه اول آدم متوجه نمیشه که منظور اسم چیه و پس از خوندن داستانه که میفهمه.
نمیتونم بگم این یک نقطه ضعفه یا نقطه قوت ولی خب درکل اسم معقولیه.
از داستانت لذت بردم :)

1 ❤️

700803
2018-07-09 13:47:14 +0430 +0430

n_f_404 عزیز: خواهش میکنم. خوشحالم که دوسش داشتی

Shahin.rz عزیز: والا اگه از دریدگی ماتحتم فاکتر بگیرم، مشکل خاصی ندارم.

tahaniki عزیز: والا ما هم از اینا میخوایم، ولی اینجا جاش نیس.

شیخ عزیز: یه فتوا بده اینایی که دیس میدن رو مرتد اعلام کن و خونشون رو مباح.

SSAa699 عزیز: ممنونم.

سپیده عزیز: لینک باقی داستانام رو میتونید تو پروفایلم ببینید.
شما چرا خانوادگی گیر دادید به اسم داستان؟ بکشید بیرون دیگه از این اسم. 😢

هورنی هات عزیز: موافقم. شاید در این سبک و با این لحن نباید از کلماتی مثل ملعون و باره و سبک پا استفاده میکردم. اشتباه از جانب من بود. ممنون از نقد به جاتون.

سد سینای عزیز: نظرتون جالبه.

جادوگر سفید عزیز: اگه تخم داری ایراد بگیر. وقتی داستان خودت منتشر شد انتقامم رو میگیرم. ?

دونه برف عریر: ممنونم. در مورد تکلفش هم باهات موافقم. خصوصا جمله “زمان بر باره سبک پای خودش بی هیچ درنگی از ما پیشی گرفته بود. باید باهاش هم قدم میشدیم، پس به جنبش و تکاپو افتادیم.” یه خرده برای اینجا زیاده روی بود.

سانسای عزیز: چه کاریه حالا؟! شما درونت شاد باشه، بیرونت غمگین.

طاهره عزیز: خعلی دیوثی 🙄

لاست مون عزیز: ممنونم ازت.

پویای عزیز: با دسمال اشک کجاتو پاک کردی؟ ? منون ازت.

شیدای عزیز: منون از نظرت.
چه عجب یکیم پیدا شد بگه خوب بوده اسم داستان!

2 ❤️

700811
2018-07-09 14:42:12 +0430 +0430

خوب بود هرچند به این سایت‌نمیخورد حداقلش من هنر و به سکس ترجیح میدم

1 ❤️

700817
2018-07-09 15:06:29 +0430 +0430

تیر اون چراغو این چراغ برقهای کوچه ما صاف در کونت پخمه بودی آخه حقته.

1 ❤️

700818
2018-07-09 15:13:47 +0430 +0430

ولی اگه صرفأ داستان وخیال پردازیه جالب نوشتی انصافأ

1 ❤️

700819
2018-07-09 15:14:16 +0430 +0430

دختر نشسته در ماه عزیز: خیلی ممنون.

Gankr koy عزیز: متاسفم اگر نتونستید با داستانم جق بزنید.

2 ❤️

700820
2018-07-09 15:15:30 +0430 +0430

بلی صرفا خیال پردازیه. وگرنه بعد افتادن از اون ارتفاع نمیتونستم اینجا کص بنویسم.

1 ❤️

700830
2018-07-09 16:29:56 +0430 +0430

برادر عزیز مهمتر از داستانت اخلافت را میپسندم بابت نظر اولی واقعأ متأسفم،معذرت منو بپذیر. زنده باشی برادر

1 ❤️

700835
2018-07-09 17:19:51 +0430 +0430

من کامنت سامان رو نخونده بودم که در مورد اسم گفتم :(
شاید چون روی اسم گذاری حساسیم هردو این مطلب به ذهنمون رسیده

1 ❤️

700836
2018-07-09 17:24:30 +0430 +0430

جدی ناراحت شدی؟ شوخی کردم. اصن بکنین توش تا دسته.

2 ❤️

700842
2018-07-09 18:23:42 +0430 +0430

عاقو خوندیم و خوب بود!
اونجا که میگه فهمیدم محدثه برای من بیشتر از یه گوشت بود خیلی حس جالبی داشت برام. من که کلن به ادما بشکل گوشت تا حالا نگا نکردم (لکن شاید به چشم تیکه استخون برا سگا نگا کرده باشم ، خنده شیطانی خخخ) ولی میتونم درک کنم چه حس و حالیه وقتی متوجه یه تغییری تو خودت و نگاه خودت میشی.
ولی جای پرداخت بیشتر داشت، من شخصیت محدثه رو زیاد نتونستم تصور کنم. اوردن اینده ی احتمالی ای که میتونست با محدثه داشته باشه با بچه و خونه و … جذاب بود. اینده ای که هیچ وقت برای راوی به وقوع نپیوست.
درکل لایک.

1 ❤️

700851
2018-07-09 19:23:30 +0430 +0430

قشنگ بود بارقه ی امید رو دوست داشتم ولی نمیدونم چرا ترسیدم شاید امشب رو فاز ترسم

1 ❤️

700867
2018-07-09 20:26:09 +0430 +0430

امپراطور شب عزیز: تشکر. ولی خدایی کوتاه نیس، متوسطه. :(

شوالیه ساسانی عزیز: به به، قدم رنجه فرمودین قدم روی جف تخمای ما… چیزه رو جه چشای ما گذاشتین.

arni67 عزیز: شایدم داستان من ترسناک بوده. یکی، دو نفر دیگه هم گفتن از آخرش یخده ترسیدن.

1 ❤️

700873
2018-07-09 20:48:43 +0430 +0430

نه توضیح دادم بدونی قصدی در کار نبوده?

1 ❤️

700876
2018-07-09 20:55:21 +0430 +0430

دیوص نارفیق. آدم جلو این همه دختر میگه کیر رفیقش 14 سانته؟ بگو نیم متر مفید کیر داره، کلفته و از اینا…

1 ❤️

700879
2018-07-09 21:01:29 +0430 +0430

بسی دوست داشتم…لایک و بنویس شما لطفا

1 ❤️

700881
2018-07-09 21:04:46 +0430 +0430

لایک 30 و آرزوی موفقیت

1 ❤️

700967
2018-07-10 00:44:39 +0430 +0430

چهارسال فبل!? و
ولی هیچ وقت دختره
به دلم نشست?!؟
داستانتو دوستداشتم کیرآدمی
عزیز است نه همین لباس گرم
است به زیر دلق میزن
خسته شد باچپ بزن
مزاح و مزاه فرمودندی کردیم
با دوست همیشه جغد که
روی ادمینم سفید کرده

1 ❤️

701055
2018-07-10 10:29:25 +0430 +0430

خیلی زیبا بود، دوست داشتم.
اما جالبه، اکثر آدمها که خیانت میکنند و بعد لو میرند و پشیمون میشن،پشیمونیشون به این خاطره که چرا نتونستم رابطمو یجوری اداره کنم که کسی نفهمه،چرا اینقدر بی توجه بودم که لو رفتم… به همین جهت هم هست که در اولین فرصت مناسب دوباره میرن رو همون موج قبلی.
لایک کیر ابن آدم عزیز ( توام با این اسم کاربریت)

1 ❤️

701059
2018-07-10 10:46:11 +0430 +0430

Ambivalence عزیز: چشم، مینویسم. اتفاقا دیشب یه ایده به ذهنم رسید، باس یه خرده ای روش کار کنم.

افشین عزیز: ممنون.

آرزوی آزاد عزیز: از عوارض جق ضعف قوه بیناییه. شما به بزرگواری خودنون ببخشید.

امپراطور شب و شئالیه ساسانی عزیز: دیوصا از کیر من بکشید بیرون! ?

پیام عزیز: در رابطه با اسم کاربریم، ارجاعتون میدم به تاپیک اوصاف الدنیا و ما فیها

0 ❤️

701082
2018-07-10 13:05:07 +0430 +0430

دوست عزیز اونجا د دادی
ت تحویل بگیر،راستی شعرتم بدی نبود ی تو اضافه داشت
توبه کردم که دگر باده پرستي نکنم
مي ننوشم،
نکشم عربده،
مستي نکنم
مست بودم که چنين توبه مستي کردم
توبه کردم که دگر باده پرستي نکنم
مي ننوشم،
نکشم عربده،
مستي نکنم
مست بودم که چنين توبه مستي کردم
عهد بستم که دگر توبه زمستي نکنم
عهد بستم اینبار تا دسته فرویت بکنم

1 ❤️

701084
2018-07-10 13:31:45 +0430 +0430

جناب اقای کیربن ادم لایک سیوچهارم رو به شما تقدیم میکنم قلمتون پایدار

1 ❤️

701091
2018-07-10 14:37:17 +0430 +0430

شرمنده داداش. حال نکردم ولی لایک!

1 ❤️

701110
2018-07-10 17:43:52 +0430 +0430

آرزوی جان فرمود:
من شدم از دست تو باقی بخوان / مست شدم سر نشناسم ز پا
همچنین:
من نه آن رندم که کون اصغر و اکبر کنم / حاج قاسم داند که من این کونها کمتر کنم

شاه ایکس عزیز: حالا که تو مود شعرم:
در خرابات مغان نور خدا میبینم / این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
باعث افتخاره!

فرهاد عزیز: اگه دوسش نداشتی چرا لایک؟

2 ❤️

701179
2018-07-10 21:19:27 +0430 +0430

پروردگار مرگ عزیز: ببخشید من کامنت شما رو فراموش کردم جواب بدم. الآن داشتم یه مروری میکردم نظرات رو متوجه این موضوع شدم.
و اما در مورد شخصیت پردازی محدثه باید عرض کنم که سعیم در نوشتن، پرداخت شخصیت اصلی داستانه. باقی شخصیت ها رو هم صرفا با نقششون در زندگی شخصیت اصلی داستان تعریف میکنم. لذا اگر میبینید که خیلی کم به شخصیت محدثه پرداخته شده به خاطر اینه که اصولا قصدی هم برای این کار نداشتم، چون معتقدم باعث عدم تمرکز خواننده بر شخصیت اثلی و حتی تمرکز و همذاتپنداری احتمالیش با شخصیت های فرعی بشه.

0 ❤️

701573
2018-07-12 16:00:57 +0430 +0430

لایک چون قشنگ بود ولو اینکه من باهاش ارتباط برقرار نکردم! و اینکه انصاف نیست شما زحمت بکشی و بنویسی، من لم بدم و تا آخرش بخونم، بعد لایک نکنم! لایک میکنم و نظر شخصی خودمو هم میگم.

1 ❤️

701996
2018-07-13 21:41:15 +0430 +0430

کیر ابن آدم خیلی داستانت مفهومی بود . شبیه ابر و باد . مرسی خیلی قشنگ بود .

لایک 37

1 ❤️

702102
2018-07-14 11:12:55 +0430 +0430
NA

خوب بود، لایک

1 ❤️

702107
2018-07-14 11:56:53 +0430 +0430

دیکرمن عزیز: ما اوج مفهومیم، اصولا… ;)

پوریای عزیز: ممنونم.

1 ❤️

702446
2018-07-15 19:57:40 +0430 +0430
NA

کلا قلمتو دوست دارم عالی

1 ❤️

702527
2018-07-15 22:37:10 +0430 +0430

کتی عزیز: باعث افتخاره.

1 ❤️

703353
2018-07-18 23:44:23 +0430 +0430

خوب بود
از خوندنش لذت بردم
اندک کم و کاستش نیز با پُر نوشتن ادا خواهد شد
درود بر شما
لایک43

1 ❤️

703487
2018-07-19 10:12:00 +0430 +0430

به به ببین کی اینجاست. جناب تیراس عزیز منت برسر ما نهادن. ممنون از نظرتون.

1 ❤️