سونیا (۱)

1397/12/09

خیلی اتفاقی و تصادفی توی یکی از چت روم های اون موقع یاهو مسنجر پیداش کردم. عکسش رو که دیدم ازش خوشم اومد . چشماش تو عکس به آدم میخندید یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود اون موقع ها. من بالای چهل سال داشتم دو تا بچه داشتم و یه زندگی خوب و آروم . کنجکاو بودم که توی چت رومها چی میگذره و اینکه تو اون دنیا میتونی با یه اسم و شخصیت دیگه حضور داشته باشی منو وادارم کرد که در نقش یه جوون بیست و هشت ساله ازیه شهرستان نزدیک محل سکونتم خودمو معرفی کنم.یه اسم قشنگ و پارسی انتخاب کردم با عکس یکی از هنر پیشه های هالیوود. اوایلش خیلی هیجان انگیز بود . یه آدم نو یه شخصیت جدید . کاملا بوجد اومده بودم. با چند نفر دوست شده بودم گاهگاهی با هم چت میکردیم راجع به مسایل مختلف . با سونیا هم همینطور آشنا شدم. بر خلاف بقیه که خیلی محافظه کار بودند سونیا خیلی راحت بود . کمی طبع شعر دارم براش شعر نوشتم بخاطر اینکه مطمئن بشه خودم نوشتم اول مصرع هر بیت رو با حروف اسمش و فامیلیش نوشتم یعنی وقتی حروف اول هر بیت رو بر میداشتی اسمش و فامیلیش در میومد .اولین باری که سایز سینه هاشو پرسیدم گفتم الان عصبانی میشه و منو حذف میکنه اما عادی گفت نوده. اووف داغ کردم همونجا تو محل کارم پشت میزم تحریک شده بودم.دلم میخواست ببینمشون.گفتم امکانش هست که ببینم اون نودها رو؟گفت باشه برات عکساشو ایمیل میکنم اگه خیلی مشتاقی.اصلا باور نمیکردم.نوشت باید وقت کنم برات عکس بگیرم.لحظه شماری میکردم بعد اون هر ده دقیقه ایمیلمو چک میکردم تا اینکه ایمیلش اومد . با دوربین موبایلش گرفته بود زیاد کیفیت نداشت عکسش اما سینه هاش عالی بودند با نوک صورتی خوشرنگ. خیلی اصرار میکرد عکسمو ببینه اما اگر عکس واقعی منو میدید همه چی لو میرفت. دروغی گفته بودم که توش گیر کرده بودم. بهش عادت کرده بودم هر روز تو اداره به محض رسیدن مسنجرو وا میکردم میون کارامون با هم چت میکردیم اونم سر کارش بود . گفته بودم تو خونه کامپیوتر ندارم با مادر پیرم تنها زندگی میکنم . الانم یاد دروغهایی که بهش گفتم میافتم احساس شرم میکنم ولی میدونستم که اگر واقعیت رو بدونه ازم گریزان میشه شمارشو برام فرستاد رفتم یه خط ایرانسل با کپی کارت ملی یکی از مراجعه کننده ها به اداره خریدم با یه گوشی ساده نوکیااولین بار که بهش زنگ زدم و صداشو شنیدم صداش هم عین چشماش میخندید .دیگه مدام اس ام اس بازی و تو مسنجر هر روز با هم حرف میزدیم . کم کم به سکس چت کشیده شد برام این چیزا تازگی داشت و منو خیلی هیجان زده میکرد . یه خون تازه ای تو رگهام میجوشید . احساس جوونی و سرزندگی میکردم.
چند بیت از شعرای اون موقعم که براش فرستادم:
… لب شکر شکنت را بمکم— آنقدر مست شوم یا بیهوش
جامه را از تن نازت بکنم — لخت و عریان فشرم در آغوش
به متاع تو خریدارم من – بفروش این دو نود ! را بفروش
نوک پستان درشتت به دهان ----دست بر لای دو پا بی تن پوش
آنقدر دست بمالم به کست—که کنی ناله روی تو از هوش …

وقتی سکس چت میکردیم و به جای حساسش میرسید زنگ میزدم سکس چت تبدیل به سکس تل میشد . سونیا برام مثل آب شور دریا بود. هرچه میخوردم تشنه تر میشدم. برای دیوونه بازیهامون پایانی متصور نبود . کم کم حس کردم به من در قالب یه جوون همسن خودش در قالب یه بچه شهرستانی که افکارش خیلی بالاتر از سنش بود و براش شعر میگفت علاقمند شده و یه رابطه احساسی عمیق داره شکل میگیره. از خودم بدم میومد . میدونستم با دروغ دارم خودمو یه نفر دیگه معرفی میکنم و اون داشت کم کم عاشق اون یه نفر دیگه میشد . تصمیم گرفتم همونجور که با دروغ شروع کرده بودم با دروغ تمومش کنم. یه شش ماهی هیچ خبری ازم نشد تو مسنجر و تلفن روزی چند تا ایمیل و اس ام اس میفرستاد . واقعا نگرانم بود .این منو بدتر عصبی میکرد. براش میل فرستادم که مادرم سکته کرد و درگیر کارای اون بودم پرستار براش گرفتیم مجبور شدم بنا به درخواست مادرم ازدواج کنم با پرستارش .برام آرزوی خوشبختی کرد و گله کرد چرا بیخبرش گذاشتم . بعد یعه مدت برام پیام داد با هم دوست معمولی باشیم منهای مسایل سکس. گاهگاهی با هم راجع به همه چی چت میکردیم موسیقی ،تاریخ ،رمان ،فیلم مسایل کاری مسایل و مشکلاتی که با دوستاش داشت با پسرایی که دوست میشد تمام رازهاشو برام میگفت حتی مسایل جنسیشودر واقع من سنگ صبورش بودم . کم کم دوباره به مسایل جنسی کشیده شدیم . لایو سکسی میداد وقتی از حموم بیرون میومد یا فیلمای کوتاه میفرستاد . من هم روز بروز آشفته تر و شیدا تر میشدم . تا چند سال پیش تو روز تولدم گفت این رابطه دیگه فایده نداره تو همش داری دروغ میگی و وقتی نمیتونیم همدیگر رو ببینیم چرا باید سرگردان همدیگه باشیم . شک کرده بود مدتها بود . ازاینکه عکسمو براش نمیفرستادم البته عکس صورتمو .دیدم خودش داره این رابطه رو قطع میکنه گفتم یه روز حقیقت رو بهت میگم. سعی کردم فراموشش کنم اما نشد یعنی نتونستم . حقیقت رو تو یه ایمیل براش نوشتم عکس خودمو اسم واقعیمو عکس بچه هامو فرستادم براش وب دادم از محل کارم و منو دید . نوشت برام سن و سالت مهم نبود حتی اگر رو ویلچر هم میبودی و شصت سالت هم بود بازم میخواستمت اما تو میگی که خوشبختی و خونوادتو دوست داری جایی برای من نیست
نوشتم براش :
حال که دیدی مرا کنج دلم شاد شد مرغ دل زار من از قفس آزاد شد
موی سفیدم ترا گفت که من را ببین مالک این سلسله هست وزین و غمین
کوزه نیرنگ را دی بشسکستم بدان اصل حقیقت چه بود حال مرا بد ندان
بستر گرم ترا کی به حریق افکند یا که حریم تنت کی به تنش بشکند …

تا مدتها دیگه تماسی نداشتیم اما ایندفعه دیگه من نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم . نا خود آگاه یواش یواش میومد تو فکرم مینشست . تلگرام و واتس آپ اومد . هرروزبرای همدیگه پست میذاشتیم برام یه ماموریت کاری پیش اومد که برم تهران گفت حالا که دیدمت بیا همدیگه رو تو یه کافی شاپ ببینیم یه قهوه میخوریم میبرمت جایی که دنج باشه و نگرانی نداشته باشی که کسی مارو با هم ببینه فقط با هم حرف میزنیم . ضربان قلبم تند شد خون دوید تو صورتم خیلی با خودم کلنجار رفتم میدونستم دارم پا به یه وادی میذارم که خیلی خطرناکه و برگشت نداره .تهران که رفتم از وزارت خونه که بیرون اومدم اسنپ گرفتم رفتم سر قرار. په جای پرت قرار گذاشته بودیم . تو ماشینش منتظر من بود . سریع پریدم تو ماشین انگار که دزدی کرده باشم فکر میکردم همه مردم دارند مارو نگاه میکنند . سلام و احوالپرسی کردیم رانندگی میکرد و من فقط نگاش میکردم بار ها و بارها تو چتها همدیگر رو لخت کرده بودیم و عشقبازی کرده بودیم تمام مختصات بدن همدیگه رو میشناختیم الان مثل دو تا دوست معمولی تو خیابونهای تهران تو ماشین داشتیم دور دور میکردیم بقول اون . رفتیم تو یه کافی شاپ نیمه تاریک و قهوه خوردیم و حرف زدیم اما تو همون فضای نیمه تاریک میترسیدم که کسی ما رو ببینه اونم تو تهران درندشت از بعد از ازدواجم دیگه ازین کارا نکرده بودم و حس خیانت تو وجودم میومد و میرفت . اما حس قویتری اونو کنار میزد دو سه ساعتی باهم بودیم و از هر دری حرف زدیم منو نزدیکای آرژانتین پیاده کرد موقع خدا حافظی هر دومون منتظر یه اتفاق بودیم خیابون خلوت بود . خم شدم و لبام به لباش قفل شد لبایی که قبلا تو دنیای مجازی هزاران بار بوسیده بودمش یه بوسه آرام و رمانتیک و سریع هم قطعش کردم به هر صورت تو خیابون بود . خداحافظی کردم و اومدم.تو تلگرام از اولین برخوردمون و حسی که داشتیم کلی حرف زدیم. گفتم دلم میخواست یه گوشه خلوت وحشیانه به دیوار میچسبوندمت و تو بغلم لهت میکردم و لباتو میجویدم و زبونتو میمکیدم و با زبونم رو دندونات میکشیدم ولی تو خیابون جاش نبود . گفت کی میای دوباره گفتم چطور؟ گفت این دفعه که اومدی باید تو یه خونه با هم تنها باشیم و تموم فانتزی هامونو عملی کنیم.

نوشته: کامبیز


👍 18
👎 5
25050 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

751253
2019-02-28 22:00:56 +0330 +0330

موفق باشی کامبیز خان
ادامه ش رو هم زودتر بنویس

0 ❤️

751262
2019-02-28 22:17:17 +0330 +0330

به شکل ناشیانه ای جالب بود

0 ❤️

751304
2019-03-01 00:12:05 +0330 +0330
NA

انشاالله ک راست باشه و اسکلمون نکرده باشی

0 ❤️

751316
2019-03-01 04:26:57 +0330 +0330

کاملا از داستانایی که مردی که بچه داره و زن داره با دختر جوون یکاری میکنه متنفم

1 ❤️

751341
2019-03-01 07:46:18 +0330 +0330

خوب نوشتی مخصوصا شعرات …??

0 ❤️

751342
2019-03-01 08:03:41 +0330 +0330

من دوست داشتم داستانت رو
با اینکه یه جاهایش گنگ بود
منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

751349
2019-03-01 09:06:36 +0330 +0330

سبک داستانای سکسی دهه 80 بود ولی خوب نوشتی .در کل جالب بود.

0 ❤️

751352
2019-03-01 09:27:06 +0330 +0330

داستان اشنایی من و ی دختر ۲۵ ساله، تو ۳۵ سالگیم شبیه حکایت تو هست!?

0 ❤️

751439
2019-03-01 21:17:30 +0330 +0330

يعني از زمان ياهو مسنجر اسنپ بوده !!!؟

نميدونم شايد بوده

0 ❤️

751591
2019-03-02 13:00:22 +0330 +0330

بالاخره بعد از مدتها یه داستان خوب خوندیم… لایک!.. ولی بنظر من اولین ایرادش دوقسمتی کردنشه… حجم و روند قصه برای دوقسمت کافی نیست و برای یک سایت سکسی قسمت اول ناقص و ابتر هست…

ولی از لحاظ خود ماجرای داستان، به شرط واقعی بودن و یا در شرایط مشابه(که اتفاقا با همه گیر شدن فضاهای مجازی و امکان معرفی یک شخصیت تخیلی بجای خود، که معمولا نه تنها نواقص و کمبودهای شخص رو نداره بلکه دارای ایده آلهای شخص هست) این موارد بسیار بسیار زیاده… از تحصیلات و قد و قواره و شغل و اینها بگیر تا مثل اینمورد سن و سال و حتی جنسیت!! تو اینمورد خاص که راوی داستان دوتا مشکل تاهل و دروغ اولیه درمورد گفتن سن داره، اولا باید بدونه(که اشتباه 99% از مردها هم همینه، که بدونه که اونجوری که اون دنیا و قصه رو می بینه اون دختره نمی بینه… دخترا وقتی عاشق میشن اینچیزا حالیشون نیس… حتی اگرم ناراحت بشن سریعتر از اونچیزی که فکرشو بکنی میبخشن و بیخیال میشن و فراموش میکنن… همونطور که تو قصه هم اتفاق افتاد… بنظر من برای اعتراف هم خیلی طولش داد هم خیلی ترسید هم کلی وقت تلف کرد و هم بیهوده دست به دامن داستان کسشعر مریضی مادر و ازدواج و اینحرفا شد… معلومه که راوی خیلی ناشی و بی تجربه در اینزمینه بوده(البته شخصیت خوب و پرنسیپ و تربیت و اصالتش که جنبه های مثبتش هست در انتخاب این روند بی تاثیر نبوده… از اون آدمای خوب و اوریجینال قدیمی… ولی خب هدف چیز دیگه ای بوده)… و اما تاهل و احساس تعهدش و نهایتا سکس با دختره، نظر شخصی من اینه که آدمی که تا این مرحله از عشق و عاشقی پیش میره، مخصوصا برای شخصی که شاعرپیشه و احساساتیه؛ حداقل برای یکبار هم که شده باید تاهل و تعهد و زن و بچه و اینحرفا رو بزاره کنار، بره جلو، با خیال راحت سکسش رو بکنه، بعد اگر خواست بخاطر خونواده و خطرات احتمالی و غیره(که صددرصد فاش هم خواهد شد درصورت تداوم) ولی بعد از همون یکبار اگر تصمیم گرفت بیخیال بشه، بی خیال بشه…!! ولی اون دفعه اول رو حتمنه حتمنه حتمنه حتمن بره و بکنه… این از نون شب هم واجبتره براش… وگرنه تا آخر عمرت نه میتونی فراموشش بکنی و از اون صددرجه بدتر نمیتونی با حسرت نکردنش کنار بیای… این همه اش بدتره…

0 ❤️

753467
2019-03-11 06:15:34 +0330 +0330

کیرم به مه عزت پره له گو

0 ❤️