وقتی رسیدم به کوچه و درب رو پشت سرم بستم سرم رو به طرف نمای گرانیتی و شیک خونه مهرداد کردم و ناخودآگاه نگاهم رو پشت پنجره اتاق خوابی که تا چند لحظه قبل برام قبله گاه عشق بود جا گذاشتم و به راه افتادم.سوز سردی که وزید حکایت از غروب پاییزی رو داشت که با حال و هوای غمگین و مه گرفته من همدست بود.
رنگ برگهای پاییزی درغیاب نور آفتاب پریده بود و اگر سخاوت ماه نبود کوچه هم به سکوت و ظلمتی که من توش غرق شده بودم، فرو میرفت. درختان سر به فلک کشیده کوچه که هر لحظه دست در دست رهگذری گذاشته و از حنجره سبزشان سرود حیات سرداده بودند رو به عریانی نهاده و از اون تن پوش فاخر جز حجم سایه روشنی کبود و ناله خش خش برگها به زیر پای عابران چیزی باقی نمانده بود.ولی هنوز امید به رویش دوباره باعث شده بود گذر فصلها قامت استوارشون رو خم نکرده سرتسلیم فرود نیاورده بودند.
شروع نم نم بارون واسه اولین بار تو چندسال اخیر منو آواره سقف و سرپناهی نکرد.با قدمهای محکم دستای بارون رو پس میزدم و تو عطر برگهای خشک بارون خورده یاد کوچه باغ مدرسه وروزهای پرهیجان اول مهر برام تداعی شد.چقدر دلم برای بغضهای نجیب و عاشقانه دوران سرکشی ام تنگ شده بود.اون روزها مجبور بودم حتی اشکهایم رو زیر بارون دفن کنم و سرخی چشمام رو پشت درب خونه پدری جا بذارم تا مبادا مادر که معیار نجابت براش ابروهای دست نخورده و بیگانه بودن از جنس مخالف بود سئوال پیچم نکند.
حیای دخترانه ام مانع گرفتن نامه عاشقانه پسر همسایه شد و به جای رسیدن به دستهای لرزانم لای در آهنی خانه جاموند و حکم تبعید به ندامتگاهی به نام خانه بخت برام صادر شد تا بکارت رو سالم تقدیم شوهر کنم.پسر دایی که هیچوقت ازش خوشم نمیومد در عرض مدت یک هفته به مقام شوهر تو زندگیم ارتقاء پیدا کرد.من و امیر اونقدر کم سن و سال بودیم که ازدواج برامون همون حکم بازیهای بچگی مون رو داشت.امیر خوش برخورد و مهربون بود اما به واسطه ازدواج زودهنگام و لوسی ناشی از ته تغاری بودنش حس مسئولیت پذیری نداشت.تو سن 17 سالگی خیلی برام اهمیتی نداشت که امیر برام نون تازه بگیره یا هر روز صبح دایی احمد که بنده خدا سن و سالی ازش گذشته بود و یکی باید به جاش خرید مایحتاج خونشون رو انجام میداد.
هنوز دو سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که صدای عق زدنهای مکرر من سر کاسه روشویی امیر رو که اغلب تا لنگ ظهر توی خونه خواب بود؛شاکی میکرد.وقتی خبر بارداریم به گوش زنداییم رسید علنا دعا کرد بر خلاف مادرم پسر زا باشم و مادر افتاد دنبال خرید سیسمونی واسه نوزادی که از وقتی پا به بطنم گذاشت با تمام وجود حاضر بودم براش فداکاری کنم.بارداری رهاوردی جز تهوع و بیحالی برام چیزی نداشت.
ماههای آخر هیچ شباهتی به دختر جوونی که با هزار امید پا به خونه امیر گذاشته بود نداشتم. شکم برجسته و پاهای ورم کرده ام انگار امیر رو به این باور رسوند که داره پدر میشه و در قبال بچه ای که قرار بود اونو به این مقام برسونه مسئولیت داره.کنار همه اینها نصیحتهای دلسوزانه دایی احمد،امیررو هم به دلشوره پس انداز کردن انداخته بود.واسه همین به طور منظم و سر وقت سر کار میرفت و برمیگشت و دیگه از بدخلقیهای گذشته اش خبری نبود.دایی از دار دنیا دارایی چندانی نداشت و وقتی مادر چندین بار بهش قولی رو که بابت حمایت از امیر تو دست و پا کردن یه شغل آبرومند یادآوری کرد، دستی بالا کرد و با فروش آخرین پس اندازش که یه زمین تو حاشیه شهر بود واسه امیر مغازه خرید.طولی نکشید با یه کم سرمایه تونست فروشگاه لوازم آرایشی راه بندازه.
سپهر که دنیا اومد همراه با قدم سبزش کلی برکت به زندگیمون بخشید. دایی احمد دیگه نفس راحتی کشیده بود و تو چهره اش رضایت از اینکه زندگیمون روی غلطک افتاده موج میزد.اونقدر سپهر واسه دایی عزیز بود که هنوز دست از عادت گذشته نکشیده بود و به بهانه آوردن نون و شیر پاستوریزه هرروز واسه دیدنش میومد. هر روز درست دوساعت مونده به اذان ظهر وقتی زنگ خونه با دوتا تک زنگ به صدا درمیومد دلم غرق شادی میشد.با وجود دایی که همیشه حواسش بهم بود و مرکز توجه و محبتش بودم، رفتارهای خصمانه زن دایی به چشم نمیومد. ولی یکروز هرچی منتظر شدم دایی نیومد.دلشوره امان ازم گرفته بود.سپهر رو بغل کردم و به طرف خونه شون که دوتا کوچه با خونه خودمون فاصله داشت، به راه افتادم چون یقین داشتم دایی ناخوش احوال بوده که سری به من و سپهر نزده.هنوز به پیچ کوچه نرسیده بودم که دیدم امیر و برادرزاده اش نزدیک در خونه دایی روی خاک کوچه نشسته و بیحال به دیوار کوچه تکیه دادن.صورت امیر از بس گریه کرده بود سرخ شده بود و معلوم بود دیگه نفس نداشت.در حالیکه خیره و مبهوت به امیر نگاه میکردم فقط چندبار پرسیدم چی شده؟!ولی هیچکس جوابم رو نمیداد و امیر فقط به جای جواب دادن بهم گریه میکرد.پاهام شل شده بود و نزدیک بود بچه ام از بغلم رها بشه که نفهمیدم کی بود که سپهر رو از بغلم گرفت.منتظر جواب امیر نشدم و به طرف داخل خونه دویدم هنوز پا به حیاط نگذاشته بودم که صدای شیون زن دایی و صدای لااله الالله چند تا مرد به گوشم رسید و یاد روزی افتادم که از مدرسه برگشتم و درست با همین صحنه مواجه شدم.واسه همین بود که صدای لااله الالله همیشه نفیر بی پدری رو توی گوشم زمزمه میکرد.با چشمم گوشه و کنار حیاط رو کاویدم شاید اثری از دایی ببینم.امید داشتم کنار درخت انجیر قدیمی خنده بر لب ببینمش که با یه انجیر درشتی که توی دستش به طرفم دراز کرده بود صدام کنه:
به محض اینکه با کلید درب رو باز کردم و داخل شدم فریدون رو دیدم که عین میرغضب توی حیاط قدم میزد.لحظه اول که چشمم بهش افتاد از ترس آب گلوم رو قورت دادم و در حالی که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم پا به حیاط گذاشتم.خواستم از پله ها برم بالا که با دستش که به دیوار گذاشت و سینه سپر کرده جلوی روم راهمو سد کرد.واسه اینکه به چشمهاش نگاه نکنم با تمام دقت داشتم پارچه کت پشمی که تنش بود کاووش میکردم وقتی دیدم خیال نداره عقب بره دستش رو کنار زدم با صدای عربده اش نزدیک گوشم ناخودآگاه از جا پریدم ولی فوری به خودم مسلط شدم.
نوشته: نائیریکا
ﺑﺮﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻳﮏ ﺭو ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺑﻴﺎﻡ.ﻓﺎﺻﻟﻪ ﺑﻴﻦ ﻗﺴﻤﺖ ۱ و ۲ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ. :)
بـــیـــســت نـائـیـریـکا ، بــیــســت
خیلی بهتر از اونی که فکرش رو میکردم از آب دراومده
گـل کاشتی عزیزم.
امتیاز کامل تقدیم شد.
پیروز و سربلند باشی
راستی یک نکته دیگه:
واقعا" بهت تبریک میگم که با وجود این همه مشکلات و مشغله های زندگی به این سرعت قسمت دوم را هم آپ کردی. یک خسته نباشی جانانه تقدیم شما دوست من.
متاسفانه من هنوز بعد از گذشت 25 روز نتونستم قسمت سوم “حقیقت زندگی رو بذارم” ، خیلی تنبلم نه…؟ :S
کاش من هم میتونستم سریع باشم . . . :’’(
نائیریکا جان سلام
این قسمت از داستانت واقعا فوق العاده بود و واقعا نسبت به داستان قبلیت پیشرفت چشم گیریه بابت این داستان زیبات ممنون
با تشکرali das
عالی دختر حرف نداره دست گلت درد نکنه خانوم
از داستان قبلیت گیرا تره
خیلی خوبو عالی ممنون
بالا ترین امتیاز رو بهش میدم
منتظر قسمت بعدی هستم
سلام ناییریکا جان
شرمنده قسمت اول داستانت نبودم و بابت این مسئله عذر میخوام ازت
بسیار زیبا بود و ناب و دلنشین
حتی میتونم بگم بهتر از داستان قبلیت عشق پنهان
شما نابغه هستی عزیزم
قدر خودتو بدون ناییریکای گلم و به حاشیه ها اصلا توجهی نکن
داستانهای شما طرفداران خاص خودش رو داره و خیلیا از داستانت لذت میبرن
قلمت شیوا و همیشه پایدار باشی ناییریکا جان
از اول هم گفتم ،عاشق داستانهای ناییریکا بانو هستم
از اول طرفدارت بودم ،هستم و خواهم بود
شما طرفداران گلی مث پژمان خان داری پس غمت نباشه عزیز
من هم که زیر سایه شما و داش پژمان گلم
منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم بانو ناییریکای عزیز
ارادتمند همیشگیت ،علیرضا
نمیدونم چرا وقتی خوندم دلم اشوبه میترسم اشک امونموبریده بغض داره خفم میکنه
قلمت خیلی زیبا بود از خوندن داستانت لذت بردم
ممنون
ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ.ﺩﺳﺘﺖ ﻃﻼ.
5 ﺍﻣﺘﻴﺎﺯ ﻧﺎﻗﺎﺑل ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ.
هر دو قسمت و با هم خوندم و جا داره بخاطر قلم زیبات تبریک بگم
ادامه بده…
عالی بوووووووووووووووووووود عــــــــــــــــــالی دمت گرم و قلمت گیرا :)
"نائیریکا"ی گرامی ، دوست خوب و هنر مند؛ من امروز می خوام کمی حصار ها را بشکنم و اینکه شخصن بسیار به قلم شما علاقه دارم و حقیقتن از خواندن نوشته های شما لذّت وافر می برم به همراه احترام زیادی که برای شخص شما قائل هستم و بارها اینها را در کامنت ها و پست های داخل تاپیک ها , که نوشته ام اثبات کرده ام , را با رسالت یک منتقد -که انتقاد بی غرض ورزی و بدون در نظر داشتن منهیّات و سلایق شخصی است - در هم آمیخته کنم (هر چند که تا کنون هم خیلی از این وادی دور نرفته ام و همیشه سعی کرده ام که بی نظر و غرض انتقاداتم را طرح کنم و صد البته در وسعت دایره ی نگاه و بضاعت محدودِ خودم) . خوب می دانم که با سعه ی صدر و توانائی انتقاد پذیری که از شما سراغ دارم ؛ این موارد را (در صورت درست بودن) می پذیرید و می دانید طرحِ چند ایراد احتمالی چیزی از میزان ارادت شخصی بنده به سرکارِ علّیه و قلمِ هنرمندتان نمی کاهد :
[quote=نائیریکا]…شاید اگر جزع و فزع من نبود دیگه سه دنگ از ملک مغازه هم به پای ندانم کاری امیر به باد فنا رفته بود.[/quote]
کمی به معنی این جمله دقت کنید، "دیگه سه دنگ از مغازه هم …"یعنی چه؟ فکر می کنم منظور «…سه دنگ دیگه هم از مغازه…» بوده. یعنی سه دانگ دیگر در دنباله ی سه دانگی که قبلن به باد رفته بوده. درسته؟
[quote=نائیریکا]تا چندروز تو سوگ بابت مرگ تصوراتم دست و پا میزدم [/quote]
لااقّل بنده تا حالا تعبیر “توی سوگ دست و پا زدن” را نشنیده ام! البته ممکن است بنده نشنیده باشم.
[quote=نائیریکا]تا بچه ای رو که حاصل بی مبالاتی امیر بود زیر سایه مردونه فریدون حق حیات ازش بگیرم.[/quote]
این جمله یک “را” یا “رو” یا لا اقلّ یک “و” کم داره. مثلن: «…حق حیاط رو ازش بگیرم » یا «حق حیاط و ازش بگیرم»
[quote=نائیریکا]فقط منتظر این بودم که کارش با ابزار جسمم تموم بشه [/quote]
فبلن هم عرض کرده بودم تشبیهات و توصیفات غریب و دور از ذهن ، شاید در اندک جاهائی کاربرد داشته باشند , ولی همه جا اینطور نیست . "ابزار جسم " تعبیری غریب است و استفاده از آن کاربردی ندارد.
یکم بغضم گرفت یکم هم چشمام خیس شد خیلی داستانتو دوست داشتم منتظر بقیش هستم دوست دارم خوشبختی و خوشیهای زندگی سوگند رو توش ببینم.چشم به قلمتم عزیز. منتظرم نذار…
رودی عزیز ممنون از اینکه با دقت کامل خوندی و نکته به نکته به ایرادات بنده اشاره کردی.بله میپذیرم و تازه خودم بهت یه چیزی رو بگم اینکه یه جا غلط املائی به چشمم خورد که افسوس و صد افسوس بعد از انتشار دیدم.البته دیگه شرم و حیا مانع شد به ادمین بنده خدا گیر بدم فکر میکنم اینبار با یه اشاره به در خروجی سایت محترمانه ازم میخواست برم دیگه برنگردم و یا بچه پررو بازی درمیاوردم و نمیرفتم شوتم میکرد. =))
در مورد املا و غلطهای دستوری رودی جان به دیده منت عزیز دل.سعی میکنم دامنه اطلاعاتم رو توی این زمینه گسترش بدم و کمتر از این سوتی ها بدم.ولی در مورد تشبیهات یه چیزی رو صادقانه میخوام بهت بگم و اون اینکه آقا نمیتونم مثل بچه آدم بنویسم.راستش خودم با تشبیهات خودم و این پیچ و تاب کلمات حال میکنم.به قول دوستی میگفت خداییش وقتی تو فاز نوشتن میری انگار تو فضای دیگه ای سیر میکنی.تمام ذهنم پر میشه از حجم کلمات و مثل یه آشپز که از هر گوشه آشپزخونه اش یه چیزی رو پیدا میکنه و گاهی اونقدر غذاهای ابداعی خوشمزه میشه و به قولی انگار مثل بچه ای که تازه داره زبون باز میکنه و با ادای هر کلمه کلی ذوق میکنه بنده هم کلی با این تشبیهات و استعاراتمون خوش در وکنیم.البته ببخشید اشتباه شد" خوشی میکنیم."
البته هدفم از گفتن این حرفها این نیست که بگم دلم میخواد استفاده میکنم.بلکه یه جور آگاهی عمومی هست بلکه مخاطبین یه کم منو بپذیرن و بنده هم یه مقدار دست از این عادت بردارم بلکه همه چیز به خیر و خوشی ختم بشه و همه برن سر زندگیشون انشاءالله…
در مورد اعراب خداییش من اغفال شدم و کاملا بی تقصیرم.اینو یکی از اساتید فن به بنده یاد دادن که امیدوارم تو این موقعیت خطیر امداد غیبیشون نصیب حالم بشه.
دوستان سلام
اینبار رودی عزیز بانی خیر شدن که بر خلاف قسمت اول زودتر حضور محترمتون شرفیاب بشم.خوشحالم این قسمت هم مورد توجه دوستان قرار گرفت.
چند تا از کاستی های داستان رو رودی عزیز بهش اشاره کردن و بنده هم اکثر اونها رو به دیده منت پذیرفتم.هم تشکر میکنم از دوست عزیزی که با ذکر مطالب مفیدشون نقصان کارم رو بهم گوشزد کردن و هم از عزیزانی که به کم و کاستیها به دیده اغماض نگاه کردن.
راستش هر بار که قسمتی از داستان رو آپ میکنم.علاوه بر اینکه قبل از فرستادن چندین بار چک میکنم و جملات رو ویرایش میکنم بارها اتفاق افتاده که طی فاصله زمانی که میفرستم هم از قابلیت ویرایش سایت استفاده کرده و بارها و بارها چک میکنم.
احساس میکنم این اتفاق به خاطر عجله واسه فرستادن داستان هست و اون مدت زمانی که باید فایل کنار گذاشته بشه تا خستگی نوشتن از تنم دور بشه رو صبر نمیکنم.یکی دوباری که از دوستان کمک گرفتم کار خیلی عالی از آب دراومد که فکر میکنم باید واسه این مسئله یه تدبیری اندیشید.
اون عده از عزیزانی که از داستان لذت بردن که جای بسی خوشحالی داره.فقط نکته ای که باید بهش اشاره کنم اینکه ظاهرا یه مقدار بار غم شونه های سوگند رو دل خیلی از دوستان خوبم سنگینی کرده و تحت تاثیرشون قرار داده.با اینکه خود من زیاد طرفدار آثار درام نیستم ولی شاید خود من هم تا اینجا فقط نقش یه راوی رو ایفا کردم و تا قبل از اینکه نوشتن سوگند رو شروع کنم حتی نمیتونستم درک کنم قهرمان واقعی این قصه چه زجری رو متحمل شده.و تا الان من فکر میکردم به دلیل دوستی و مرواده ای که بین ما هست دچار احساسات شدم.
بهرحال کاریش نمیشه کرد و هرچه سعی میکنم بار تلخی غصه رو لابلای استعارات زیبا پنهان کنم کمتر موفق میشم.امیدوارم از دل تلخیهای قصه تجربه های خوبی عاید دوستان بشه ولو اندک رهگشای آینده ای شیرین و شاد واسه مخاطبین کم سن و سالی باشه که در آستانه آزمون و خطاهای زندگی هستند.
Naeerika ی خوب ومهربان سلام خوشحال میشم منم جزوطرفدارات واونهائی که منتظرن تانوشته هات رواینجابخونن بپذیری.چون خیلی داستانات ومخصوصالحن صحبتت باخوانندههارودوست دارم ومملوازمهربونی وهمدلی هست،این شدکه به خودم اجازه دادم یه چیزائی روازتون بپرسم وهیچ اجباری هم توجواب دادنشون ندارین،اول اینکه برای نوشتن یه قصه یعنی قبل ازشروع کردن،آیاحتمابایدیک جریانی که توواقعیت اتفاق افتاده(حالاهرچندکوتاهو…)به گوشت برسه تاخودت بعدبااون ذهن خلاقت بهش شاخ وبرگ بدی وبه شکلی زیبابه داستانی خوب وقشنگ تبدیلش کنی یاازاول یه جرقه توذهنت بهت میگه وقت نوشتن یه داستان دیگه هست؟اگرجوابم دادین یه چندتاسؤال ازهمین دست دارم که الان اصلانمیدونم میشه پرسیدیانه؟راستش میترسم خدای نکرده ناراحتتون کنم بااین دست سؤالات واصلا کلی حرف دارم که اگرخواستین مثل یک استادوشاگردازراهنمائی تون استفاده کنم اجازه که صادرکنین جقیرخدمتتون عرض میکنم.بازهم ازصمیمیتی که تو قلمت داری وبرگرفته ازدلته ممنون ومتشکرم برات سلامتی وشادکامی آرزودارم،یاحق
امیر مهدی جان یکی از شرایط نوشتن اینه که نگاهت به مسائل پیرامون خودت عمیق تر باشه.در واقع مسائلی که ممکنه هیچگاه به چشم بقیه نیاد و سرسری از کنارش عبور کنن توی ذهن یه نویسنده گاهی زمینه ای وسیع واسه اندیشیدن و تجزیه و تحلیل داره.فرایند نگاه موشکافانه به دنیای پیرامون باعث میشه جرقه ای توی ذهن خلاق و آماده ای که لازمه اینکار هست زده بشه و در نتیجه یک اثر نوشتاری پیرامون موضوع مورد نظر اون نویسنده خلق بشه.قدم اول بعد از مشخص شدن موضوع چیدن خط سیر مطالب هست که ابتدای نوشته رو به انتها متصل کنه.حالا فرقی نمیکنه تو زمینه داستان قلم بزنی یا پیرامون مسائل اجتماعی و تاریخی و غیره…با یک شروع خوب پیرامون موضوع مورد نظرت اطلاع رسانی میکنی و نقاط ابهام رو واسه خواننده برطرف میکنی و در پایان به یک نتیجه گیری مطلوب دست پیدا میکنی.تو کل این مسیر میتونی از فرشته الهامت کمک بگیری.
چه نوشته ات در حد یک کتاب باشه چه متن نوشته از چند پاراگراف هم تجاوز نکنه.
در مورد اون جرقه ابتدایی فرقی نمیکنه میتونه یه اتفاق واقعی باعث ایجادش باشه و یا منبع الهامش فقط از ذهن نویسنده جوشیده باشه.
در ضمن یکی از دوستان که امکان کامنت گذاشتن نداشت - به دلیل قوانین کاربری سایت یا دلایل دیگری که من نمی دانم- در پیام خصوصی یکی دو نکته را یاد آور شده و از بنده خواسته که آن را مطرح کنم .که من بدون قضاوت و ورود در درستی یا نادرستی آنها(چون نظریات من نیست) عینن متن پیام خصوصی ام راکپی -پیست می کنم:
[ دو نكته تو داستانش به چشمم اومد كه تصميم گرفتم به تو منتقل كنم كه اگه دوست داشتى بگى اگه هم دوست نداشتى بدونى بازم از ديد من اشكالات در نرفته!!! البته اينم بگم داستانش خيلى قشنگه و برطرف شدن اينا كاملا بى نقصش ميكنه.
در اين پاراگراف سه بار از كلمه “ديگه” استفاده شده كه يكيش اضافه است و باعث خرابى جمله شده و آخريش هم ميتونه به قرينه ى قبلى حذف بشه، البته بودنش هم مشكلى نيست:
((- سوگند بهت حق میدم حرفام رو باور نکنی.بهت حق میدم توی دلت بهم بخندی.ولی دیگه امیر وقتی جلوی روش یه نامرد زن و بچه اش رو به باد کتک گرفت دیگه مرد.دیگه نمیدونستم اسم خودم رو چی باید بذارم.))
تو يه جا به معنى ترس كلمه ى"اعراب" نوشته شده كه صحيحش “ارعاب” ميباشد.]
سلام به همه
دختر ببین چجوری تولدمو خراب کردیا،اشک تو چشام جمع شده،بغض گلومو گرفته،بیشتر از همه اون قسمت مرگ دایی سوگند اشکمو درآورد،یاد روز مرگ مادرم افتادم،این حرف منه نوعیه؛داستان سوگند عالی،بیست،تاپ
منتظر ادامش هستما :-D
راستی آخرش یادت رفت بنویسی ادامه دارد :-D
5قلب تقدیمت کردم،تنبلی نکن تا آخر هفته قسمت بعدی رو آپ کن :-D
دوستدار داستانت(سوگند)شیدا
نائیریکای خوب و مهربان؛ با خواندن پاسخ زیبا و مملو از احساسات انسانی شما بسیار مشعوف شدم و در دل از داشتن اینچنین دوستان هنرمند و پرجنبه و انتقاد پذیری برخود بالیدم. قدر مسلّم این را می دانید که من از علاقه مندان پرو پا قرص آثار زیبا و هنرمندانه ی شما بوده و هستم و از ابراز این حقیقت هیچ گاه هیچ گونه ابائی نداشته و ندارم.
شناخت درست شما از وادی نقد و پذیرش انتقاد سازنده نشان از روحیه ی پویا و قابل ستایشتان دارد . امیدوارم که عمری باقی باشد و بتوانم کماکان از قلم ِ جادوئی شما بهره ی کامل ببرم. صد البته دوستان دیگر هم متوجه این حقیقت هستند که طرح هر گونه انتقادی از جانب من چیزی از میزان ارادتم به شما نخواهد کاست.
راستی فقط یک ناگفته در پاسخ جوابیه شما باقی مانده: با وجود اینکه نوشتن تشبیهات زیبا و چند لایه یکی از اختصاصات قلم شماست (همانگونه که خودتان فرمودید و بنده هم از پیش می دانستم ) و به قول معروف این سبک نوشتارحاوی امضاء مستترّ مؤلف در کارهای شماست و فرموده اید که نمی توانید تغییری در آن بدهید -و البته کسی هم چنین نخواست- ولی به کاربردن تشبیهات و تواصیف “غریب” با تشبیهات و تواصیف “بدیع” متفاوت است مانند تشبیه “نیزه ی قطور مردانه” (نقل از قسمت قبلی) که تعبیری بدیع و بسیار هم جالب است تا “ابزار جسم” که تعبیری غریب و نامتجانس است.
پیروز باشید. ایدون باد
رودی جان برخلاف اینکه توی اذهان عمومی به عنوان بی جنبه ترین و نازک نارنجی ترین کاربر سایت جا افتادم باید خدمت شما عرض کنم که همیشه اول از همه خودم به نقد در مورد رفتار و گفتارم پرداختم و سعی کردم توجهی به صفت بارز زنان متولد تیرماه که به شدت انتقادناپذیر هستند؛ نداشته باشم ولی قبول کن شیوه های انتقاد تو افراد مختلف یکسان نیست و گاهی وقتها پیش زمینه ای که در مورد بوجود اومدن اون اختلاف نظر آدم توی ذهنش داره باعث میشه که احساس کنه که اساس اون انتقاد روی هواست و فقط به عنوان حربه ای قرار هست ازش استفاده بشه تا تورو شکست بدن.و اتفاقا تا اونجایی که خودم رو میشناسم هر جاده ای که از دو طرفش سنگ جلوی پام پرتاب شده و مانع واسم تراشیده شده هیجان بیشتری واسه ادامه راه داشتم و کلا عاشق حل پازلهای سخت هستم.شاید هم این به قول مثل معروف گردوندن لقمه دور سر باشه ولی خب این لجاجت و سرسختی متاسفانه ذاتی هست و کاریش هم نمیشه کرد.
گرچه خیلی از موفقیتها و موقعیتهای خوبی رو که توی زندگی بهش دست یافتم حاصل همین شیوه تفکرم بوده ولی کافیه تو مسئله پیش پا افتاده ای این خصلت ذاتیم گل کنه و اونوقت هست که همون مدال بی جنبه دور گردنم آویخته میشه و من ناچارم اونو با خودم حمل کنم.از سوی دیگه کافیه حسن نیت طرف مقابل بهم ثابت بشه و احساس کنم انتقادی که ازم شده سازنده و کاملا دوستانه است اینجاست که دیگه بردن دستهام بالای سرم به نشانه تسلیم برام ناخوشایند که نیست هیچ بلکه برام ارزش به حساب میاد.تو کامنتهای قبل هم خدمت شما عرض کردم نه اینکه بخوام بگم اینطور مینویسم چون دوست دارم نظر دیگران واسم مهم نیست.بلکه خودم هم میدونم ممکنه خوشایند نباشه ولی شاید عامل کلیدی واسه پشتکاری که واسه انتشار هر قسمت به خرج میدم این هست که نمیتونم مثل بچه آدم جمله مو بنویسم و باید جملات علاوه بر پیام اصلی که به خواننده میرسونه از وزن و آهنگ خوبی برخوردار باشه.البته یکی از معایبی هم که این شیوه داره این هست که ناخودآگاه ترتیب قرارگیری کلمات رعایت نمیشه و نیاز به یک ویراستار متبحر بوجود میاد.
دردناک بود.
واقعی بودنش زجرآورترش میکنه.
شاید هر زن دیگه ای جای قهرمان داستان بود بجای زجر کشیدن به لذت بردن روی میوورد ولی یه زن نجیب نمیتونه بجای زجر لذت ببره.
نایریکا
دیر اومدنم رو ببخش.
آرش جان خوشحالم که قبل از اینکه به دلیل انتخاب موضوع که خیانت محسوب میشه و بالطبع برای هر فردی که حتی درصد کمی به ارزشها پایبنده خوشایند نیست؛سرزنشم کنی به جون دار بودن و پرمحتوا بودن قصه توجه کردی و این درست هدفی بود که از نوشتن این داستان توی ذهنم داشتم.اگر چه تا اینجا فقط نقش راوی رو داشتم و دونه به دونه اتفاقاتی که تا الان بهش اشاره کردم به همین شکل و ترتیب واسه فردی افتاده ولی همونطور که گفتم وقتی در قالب قهرمان قصه جای گرفتم خیلی چیزها دستگیرم شد و الان دیگه کاملا میتونم بر این مدعا پافشاری کنم که لوح سرشت همه آدمها خاکستری هست و امروزه نه آدمی پیدا میشه که سفید مطلق باشه و از طرفی خبیث ترین و منفورترین آدمها در نظر ما بر وجودشون سیاهی مطلق حکمفرما نیست.
اگر چه هنوز هم موضوع خیانت واسه من هم قابل هضم نیست ولی دیگه نمیتونم به جرأت قسم بخورم که اگر خدای ناکرده توی این مخمصه گیر می افتادم به نوع بهتری عمل میکردم!
When, in disgrace with fortune and men's eyes, I all alone beweep my outcast state, And trouble deaf heaven with my bootless cries,And look upon myself, and curse my fate,
Wishing me like to one more rich in hope,
Featured like him, like him with friends possest,Desiring this man’s art, and that man’s scope,
With what I most enjoy contented least;
Yet in these thoughts myself almost despising,Hoply I think on thee, and then my state,
Like to the lark at break of day arising
From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate;For thy sweet love remember’d such wealth brings,
That then I scorn to change my state with kings.
نائیریکای عزیز دستت درست .
لذت بردم مثل همیشه. امتیاز رو هم کامل تقدیم کردم . دختر گل یک غلط املایی هم من دیدم که با اجازت می گم که البته امکان داره اشتباه تایپی باشه. گاهی یک انگشت زودتر از اون یکی دکمه مربوط به خودشو فشار می ده. هه هه
بعد هم یه سوال. در تمام مدت من این حس رو گرفتم که اگر فریدون به جای یه مرد جا افتاده و قراضه، یه مرد جوون و خوش هیکل و خوش بر و رو بود، سوگند قصه مشکلی با هاش نداشت. این درسته ؟ چون فقط انزجارشو از بدن فرتوت و مو هاس سفید و … بیان کرده بود.
شیر جوان عزیز خوش آمدی.هرچند دیر سرافراز کردی ولی میتونم حدس بزنم دلیلش رو…به هر حال اشکالی نداره قربون قدمت.
پژمان عزیز هم بابت کامنت لاتین ممنون و هم بابت لطفی که نسبت به منو سوگند دارید.
saghar 24 و دختر آریایی و خان خله عزیز قابل شما رو نداشت.خوشحالم که خوشتون اومده.
Sevil n عزیز خوش اومدی ممنون عزیز بابت امتیاز
mehranjoon1356 عزیز خداروشکر که نظرت جلب شده.
افسانه 20 عزیزم یه کمی از پریشونی شما نگران شدم چرا دوست عزیز؟! البته نگران نباش سوگند روزهای خوش هم داره.امیدورام در سراسر زندگیت همیشه گل لبخند روی لبهات شکوفا باشه.
یاریاس جان تولدت مبارک عزیزم امیدوارم صدسالگیت رو جشن بگیری.خوشحالم که جزء همراهان سوگند هستی.
Linajoon , Zohre n عزیز قدم رنجه فرمودید.خوشحالم که اسباب رضایت خاطرتون فراهم شده.
بیابون جان خوش آمدی سالار.خوشحالم که داستان شما رو اغناءی روحی کرده.
هانیکوجون اینبار شرط چندتا بستنی با خودت بستی؟؟امیدوارم تا آخر راه همراهمون باشی.سپاس از لطف و محبتت
Ali das , spmm عزیز درود و سلام،عرض ارادت بنده رو هم بپذیرید.آرزوی سلامت و سعادت براتون دارم.
علیرضا جون سلام و صد سلام.پسر در برابر کلمات محبت آمیزت کم میاره.سپاس که حمایتم میکنی امیدوارم همیشه تاپیکت چاق و تپل و برقرار باشه.
رودی عزیز نام کاربری نو مبارک.سون اسم قشنگی انتخاب کردی ها.دیگه داره روح خباثتم گل میکنه بندازمت توی رودربایستی و ازت بخوام ویرایش نوشته هام رو به عهده بگیری.ولی خب ناراحت نباش عزیزم زحمتت نمیدم.نه بخدا اصلا راضی به زحمت نیستم.توروخدا اصرار نکن شرمنده ات میشم. :D
Ms.TEACHER عزیز
آدمها بسته به شرایط زندگیشون تو هر مقطع از زمان یک نیاز رو حس میکنند.شاید توی اون برهه از زمان چیزی که سوگند بهش خیلی احتیاج داشته محبت خالص و پدرانه بوده.ولی فریدون خیلی خوب به اعتماد سوگند پاسخ نمیده و توی اون حالت زشت و چندش آور اونو وادار به رابطه میکنه و در واقع به نوعی بهش تجاوز میکنه.و هیچ جای دنیا ندیدیم سکس با یه آدم متجاوز حتی جوون خوشایند تلقی شده باشه.
گلم راجع به غلط املایی معذرت دوست عزیز.از قسمت بعد دقیقتر ویراستاری خواهد شد.ممنون که با دیده اغماض نگریستی و امتیاز کامل بهم دادی.
omid tata عزیز چرا دوست خوبم؟!ببخش که اسباب آزردگی خاطرت فراهم شد.ممنون بابت حسن نظری که راجع به بنده داری.
خخخخخخخ :=))
ناييريکا جون آنفولانزا گرفتم فعلا بستني نميتونم بخورم :))
سلام ناییریکای عزیز بخاطر درسهام نتونستم زود بیام(پیری و معرکه گیری ) اما بعد خوندن داستانت واقعا لذت بردم
درود نائیریکا بانو
عذر تقصیر بابت تاخیر
کسی که دیر میرسه حقشه که حرفی برای گفتن نداشته باشه ، گفتنی هارا دوستان به نیکی بیان کردند .
تعریف از قلمت هم که تازگی ندارد ،
فقط باید بگویم بسیار خرسندم از اینکه میبینم بد دلان با دیدن استقامت و پشتکار مثال زدنی تو و به لطف حمایت دوستان دیگر از گذاشتن کامنت های آنچنانی دست کشیده و اگر انتقادی هم هست انتقادی سازنده و در جهت بهبود کار میباشد .
هرچند که نیازی به گرفتن امتیاز نداری ولی به رسم تشکر پنج قلب سرخ تقدیمت کردم به نشانه اینکه جایت همیشه در قلب مخاطبانت میباشد.
عزت زیاد
داریوش
کلي ذوق کردم قسمت بعدي هم اومد , مرسي نائيريکا جون