سوگند (2)

1392/02/29

…قست قبل

وقتی رسیدم به کوچه و درب رو پشت سرم بستم سرم رو به طرف نمای گرانیتی و شیک خونه مهرداد کردم و ناخودآگاه نگاهم رو پشت پنجره اتاق خوابی که تا چند لحظه قبل برام قبله گاه عشق بود جا گذاشتم و به راه افتادم.سوز سردی که وزید حکایت از غروب پاییزی رو داشت که با حال و هوای غمگین و مه گرفته من همدست بود.
رنگ برگهای پاییزی درغیاب نور آفتاب پریده بود و اگر سخاوت ماه نبود کوچه هم به سکوت و ظلمتی که من توش غرق شده بودم، فرو میرفت. درختان سر به فلک کشیده کوچه که هر لحظه دست در دست رهگذری گذاشته و از حنجره سبزشان سرود حیات سرداده بودند رو به عریانی نهاده و از اون تن پوش فاخر جز حجم سایه روشنی کبود و ناله خش خش برگها به زیر پای عابران چیزی باقی نمانده بود.ولی هنوز امید به رویش دوباره باعث شده بود گذر فصلها قامت استوارشون رو خم نکرده سرتسلیم فرود نیاورده بودند.
شروع نم نم بارون واسه اولین بار تو چندسال اخیر منو آواره سقف و سرپناهی نکرد.با قدمهای محکم دستای بارون رو پس میزدم و تو عطر برگهای خشک بارون خورده یاد کوچه باغ مدرسه وروزهای پرهیجان اول مهر برام تداعی شد.چقدر دلم برای بغضهای نجیب و عاشقانه دوران سرکشی ام تنگ شده بود.اون روزها مجبور بودم حتی اشکهایم رو زیر بارون دفن کنم و سرخی چشمام رو پشت درب خونه پدری جا بذارم تا مبادا مادر که معیار نجابت براش ابروهای دست نخورده و بیگانه بودن از جنس مخالف بود سئوال پیچم نکند.
حیای دخترانه ام مانع گرفتن نامه عاشقانه پسر همسایه شد و به جای رسیدن به دستهای لرزانم لای در آهنی خانه جاموند و حکم تبعید به ندامتگاهی به نام خانه بخت برام صادر شد تا بکارت رو سالم تقدیم شوهر کنم.پسر دایی که هیچوقت ازش خوشم نمیومد در عرض مدت یک هفته به مقام شوهر تو زندگیم ارتقاء پیدا کرد.من و امیر اونقدر کم سن و سال بودیم که ازدواج برامون همون حکم بازیهای بچگی مون رو داشت.امیر خوش برخورد و مهربون بود اما به واسطه ازدواج زودهنگام و لوسی ناشی از ته تغاری بودنش حس مسئولیت پذیری نداشت.تو سن 17 سالگی خیلی برام اهمیتی نداشت که امیر برام نون تازه بگیره یا هر روز صبح دایی احمد که بنده خدا سن و سالی ازش گذشته بود و یکی باید به جاش خرید مایحتاج خونشون رو انجام میداد.
هنوز دو سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که صدای عق زدنهای مکرر من سر کاسه روشویی امیر رو که اغلب تا لنگ ظهر توی خونه خواب بود؛شاکی میکرد.وقتی خبر بارداریم به گوش زنداییم رسید علنا دعا کرد بر خلاف مادرم پسر زا باشم و مادر افتاد دنبال خرید سیسمونی واسه نوزادی که از وقتی پا به بطنم گذاشت با تمام وجود حاضر بودم براش فداکاری کنم.بارداری رهاوردی جز تهوع و بیحالی برام چیزی نداشت.
ماههای آخر هیچ شباهتی به دختر جوونی که با هزار امید پا به خونه امیر گذاشته بود نداشتم. شکم برجسته و پاهای ورم کرده ام انگار امیر رو به این باور رسوند که داره پدر میشه و در قبال بچه ای که قرار بود اونو به این مقام برسونه مسئولیت داره.کنار همه اینها نصیحتهای دلسوزانه دایی احمد،امیررو هم به دلشوره پس انداز کردن انداخته بود.واسه همین به طور منظم و سر وقت سر کار میرفت و برمیگشت و دیگه از بدخلقیهای گذشته اش خبری نبود.دایی از دار دنیا دارایی چندانی نداشت و وقتی مادر چندین بار بهش قولی رو که بابت حمایت از امیر تو دست و پا کردن یه شغل آبرومند یادآوری کرد، دستی بالا کرد و با فروش آخرین پس اندازش که یه زمین تو حاشیه شهر بود واسه امیر مغازه خرید.طولی نکشید با یه کم سرمایه تونست فروشگاه لوازم آرایشی راه بندازه.
سپهر که دنیا اومد همراه با قدم سبزش کلی برکت به زندگیمون بخشید. دایی احمد دیگه نفس راحتی کشیده بود و تو چهره اش رضایت از اینکه زندگیمون روی غلطک افتاده موج میزد.اونقدر سپهر واسه دایی عزیز بود که هنوز دست از عادت گذشته نکشیده بود و به بهانه آوردن نون و شیر پاستوریزه هرروز واسه دیدنش میومد. هر روز درست دوساعت مونده به اذان ظهر وقتی زنگ خونه با دوتا تک زنگ به صدا درمیومد دلم غرق شادی میشد.با وجود دایی که همیشه حواسش بهم بود و مرکز توجه و محبتش بودم، رفتارهای خصمانه زن دایی به چشم نمیومد. ولی یکروز هرچی منتظر شدم دایی نیومد.دلشوره امان ازم گرفته بود.سپهر رو بغل کردم و به طرف خونه شون که دوتا کوچه با خونه خودمون فاصله داشت، به راه افتادم چون یقین داشتم دایی ناخوش احوال بوده که سری به من و سپهر نزده.هنوز به پیچ کوچه نرسیده بودم که دیدم امیر و برادرزاده اش نزدیک در خونه دایی روی خاک کوچه نشسته و بیحال به دیوار کوچه تکیه دادن.صورت امیر از بس گریه کرده بود سرخ شده بود و معلوم بود دیگه نفس نداشت.در حالیکه خیره و مبهوت به امیر نگاه میکردم فقط چندبار پرسیدم چی شده؟!ولی هیچکس جوابم رو نمیداد و امیر فقط به جای جواب دادن بهم گریه میکرد.پاهام شل شده بود و نزدیک بود بچه ام از بغلم رها بشه که نفهمیدم کی بود که سپهر رو از بغلم گرفت.منتظر جواب امیر نشدم و به طرف داخل خونه دویدم هنوز پا به حیاط نگذاشته بودم که صدای شیون زن دایی و صدای لااله الالله چند تا مرد به گوشم رسید و یاد روزی افتادم که از مدرسه برگشتم و درست با همین صحنه مواجه شدم.واسه همین بود که صدای لااله الالله همیشه نفیر بی پدری رو توی گوشم زمزمه میکرد.با چشمم گوشه و کنار حیاط رو کاویدم شاید اثری از دایی ببینم.امید داشتم کنار درخت انجیر قدیمی خنده بر لب ببینمش که با یه انجیر درشتی که توی دستش به طرفم دراز کرده بود صدام کنه:

  • سوگند بیا دختر قشنگ دایی.بیا بهت میوه بهشت بدم.نگاه کن دایی مثل یه تیکه طلا میمونه.
    ولی نبود.چشمم به بالای ایوون افتاد و مادر رو که دیدم با دوتا چشم مثل کاسه خون و شیارهای اشک جاری شده روی صورتش در حالیکه با یک دست روی پشت دست دیگه اش میکوبید و برانکارد پوشیده شده با محلفه سفید رو بدرقه میکرد فهمیدم چه مصیبتی سرمون اومده.دایی که رفت زمهریر زندگی منم پشت سرش اومد و سرمای بی کسی تا مغز استخونم نفوذ میکرد.انگار فقط دوباره بی پدر نشده بودم بلکه سایه مردونه دایی که از زندگیم کم شد مرکب زندگی منم رو به سراشیبی سقوط روانه شد.
    روز به روز امیر بدخلق تر و بی منطق تر میشد.وضعیت دیر برگشتنش به خونه به کنار کم کم بوی سیگار از لباسهاش به مشام میرسید.بوی آزاردهنده ای بود و نگرانی به دلم چنگ میزد.
    وقتی پیش زن دایی از رفتار امیر گلایه کردم از موضع حمایت از امیر پاسخ کوبنده ای بهم داد و فهمیدم کمک خواستن ازش جز پشیمونی و ندامت برام سودی نداره.تنها پناهم توی اون روزها مادر بود ولی افسوس که به محض اینکه خواستم بهش رو ببرم کتاب زندگی ماهرخ خواهر بزرگم ورق خورد و حجم وسیع تاب و تحمل مادر تا مرز بی طاقتی لبریز مصیبت بود.ماهرخ که از دست آزار و اذیتهای شوهرش به ستوه اومده بود در حین مشاجره با شوهرش به قصد خودکشی خودش رو از ارتفاع طبقه دوم به حیاط پرت کرده بود و به جای راحت شدن از دست سختیهای روزگار از کمر به پایین فلج شد و تا آخر عمر مجبور بود از ویلچر استفاده کنه.زندگی مادر اون روزها به اندازه کافی نقطه سیاه وجود داشت و من دلم نمیومد زندگیم اونو تا قعر نامیدی و اندوه برسونه.
    هیچ نقطه اتکایی واسم نمونده بود.خودم باید دست به زانو میزدم و از این تاریکی و سرمای مهلک زمستون زندگی جون خودم و پسرم رو نجات میدادم.اوایل از سر تفنن و شادابی رو به ورزش ایروبیک بردم و تو نزدیک ترین سالن ورزشی به خونه مون ثبت نام کردم.ولی بعد از گذشت 2 سال که توی اون باشگاه جزء قدیمی ترین افراد گروه ایروبیک محسوب میشدم گاهی در غیاب مربی نظارت رو تمرین بقیه به عهده من بود و به نوعی کلاس رو از خود مربی بهتر اداره میکردم.وقتی مدیر باشگاه که با کمبود نیرو مواجه بود کیفیت کارم رو دید ازم خواست واسه گرفتن کارت مربیگری اقدام کنم تا توی همون باشگاه به عنوان مربی استخدامم کنه.اونروزها اونقدر امیر سرگرم رفیق بازیهای خودش بود که فقط وقتی متوجه خبر شدم که کار از کار گذشته بود.حتم داشتم که رفیق امیر که به عنوان شریک تو مغازه مشغول کار شده بود سرش کلاه گذاشته بود ولی اونقدر عشق رفیق چشماش رو کور کرد بود که زیر بار نمیرفت. واسه همین سعی میکردم دیگه کاری به کار خودش و رفقاش نداشته باشم.
    گذران امور زندگی افتاد روی دوش خودم و شاید اگر جزع و فزع من نبود دیگه سه دنگ از ملک مغازه هم به پای ندانم کاری امیر به باد فنا رفته بود.هرچی فکر میکردم محاسبات زندگیمون باهم نمیخوند.زن ولخرج و زیاده خواهی نبودم که امیر رو به این روز انداخته باشم ولی زخم زبونها مکرر زن دایی امانم رو بریده بود به طوریکه کم کم نسبت به رفت و آمد دلسرد شدم و به جایی رسید که رشته مراوده با خانواده امیر رو بریدم.
    با همون سن کم میفهمیدم که امیر تمام سرمایه زندگیمون رو داره یه جایی سر منقل دود میکنه ولی اونقدر مسئله اعتیاد برام تابو بود که ترجیح میدادم هیچوقت به روش نیارم.دیگه کار به جایی رسیده بود که اگر آب باریکه حقوق باشگاه نبود از گرسنگی تلف میشدیم.شبی از شبهای زمستون که طبق معمول تک و تنها توی خونه چشم به عقربه های ساعت دوخته بودم و سعی میکردم خودم رو با میل بافتنتی و کاموا سرگرم کنم تلفن خونه به صدا دراومد و من نگران از بیدار شدن سپهر که به هزار زحمت خوابونده بودمش فورا جواب دادم.برام عجیب بود که توی اون ساعت شب کسی به اشتباه شماره خونه مارو گرفته باشه باز اهمیتی ندادم.ولی تماسهای مکرر غریبه و سماجت بیش ازحدی که نشون میداد عاقبت منو به پای صحبت با مرد غریبه کشوند.وقتی گفت 35 سالشه جا خوردم و در حالیکه توی بهت به صداش که گرم و دلنشین بود دقت کرده بودم شک نداشتم که دروغی در کار نیست و قرار نیست از طرف کسی آزموده بشم.صحبتهای تلفنی ما هرشب تکرار میشد و توی اوج تنهایی من شده بود شعله فانوس که دلخوش به گرمای حرفهای محبت آمیز مرد غریبه که خودش رو فریدون معرفی کرده بود خدا خدا میکردم امیر دیرتر برسه خونه.
    فریدون شده بود سنگ صبورم و حس نیاز زنونه ام رو به وجود یک مرد کنارم پر کرده بود. مدتی که گذشت اصرارهاش واسه دیدن من به شکل حضوری روز به روز بیشتر میشد.تا اینکه خودم هم کنجکاو شدم ببینم فریدون چه شکلیه.عاقبت جلوی باشگاه باهاش قرار گذاشتم و وقتی همدیگه رو دیدیم واسه چند لحظه بدون اینکه پلک بزنیم تو بهت و حیرت همدیگه رو نگاه میکردیم.چون من بر خلاف نشونیهایی که از خودم به عنوان یک زن کوتاه قد و سبزه رو و نسبتا چاق رو داده بودم جلوی چشمهای مرد میانسالی که تقریبا کف سرش طاس بود و برخلاف تصورم نشونه ای از هیکل ورزیده و عضلانی توش به چشم نمیخورد مثل حوریه ای از بهشت نمایان شدم.
    وقتی پا تند کردم تا از اون حجم اشتباه که مثل ابر سیاهی به دنبالم به راه افتاده بود بگریزم پاهای کوچیک سپهر با همه تلاشی که با کشیدن دستش میخواستم با خودم همراهش کنم یاری نمیکرد و از سرعتم کم میکرد به طوریکه هرکاری کردم نتونستم از دیدش بگریزم و عاقبت راه خونه ام رو پیدا کرد.
    تا چندروز تو سوگ بابت مرگ تصوراتم دست و پا میزدم تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد و من وقتی از حیاط قدیمی خودم رو جلوی درب رسوندم و درب رو باز کردم کسی پشت درب نبود و به جاش پاکتهای حاوی میوه و مایحتاج خونه پشت درب گذاشته شده بود و اثری از کسی نبود.با هزار زحمت اونها رو به خونه بردم و توی این فکر بودم که کی تونسته اونقدر در مقابلم سخاوتمند باشه که تلفن خونه زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم با صدای فریدون مواجه شدم.اومدم تلفن رو قطع کنم که با هزار التماس و خواهش مانع شد و چند لحظه بعد که فهمیدم تمامی خریدها کار فریدون بوده نمیدونستم خوشحال باشم یا شیون کنم.
    ولی همینکه سپهر همیشه خدا از سوء تغذیه صورتش رنگ پریده و زرد نبود برام کافی بود که اعتراضی به خریدهای گاه و بیگاه فریدون نکنم.دوباره همه چیز برگشت طبق روال گذشته و من و فریدون فقط به وسیله تلفن با هم صحبت میکردیم. هنوز سپهر سه سالش نشده بود که تهوع صبحگاهی و علائم بارداری گریبانگیرم شد و من فقط گریه میکردم و توی دلم به امیر بدوبیراه میگفتم.قدر مسلم مایل به وارد کردن طفل معصوم دیگه ای به اون زندگی نبودم ولی وعده و وعیدهای فریدون منو مصمم کرد که یکروز به بهانه مسابقات استانی کنار دست فریدون نشستم و راهی بالاشهر تهران شدم تا بچه ای رو که حاصل بی مبالاتی امیر بود زیر سایه مردونه فریدون حق حیات ازش بگیرم.
    فریدون منو به یه مطب تمیز و شیک برد و زیر فرم رضایت سقط رو هم خودش به عنوان همسرم امضاء کرد.گاهی فکر میکنم مصبب این اتفاقات نمیتونست فقط من باشم.امیر که تمام هم و غمش دوستانش بود و مادر که روز به روز در هم شکسته تر میشد و مرکز توجهش ماهرخ و مریضیش بود هیچوقت متوجه تغییراتم نشدند.با یکبار همسفر شدن دیگه همراهی فریدون بیرون از خونه برام ترسی نداشت و تمامی روزهای نقاهتم رو به جای امیر این فریدون بود که در حالیکه سپهر روی پام بود منو گردش میبرد و دست آخر با غذای مقوی پذیراییم میکرد تا حلقه های سیاه پای چشمم که حاصل کم خونی ناشی از خونریزی زیاد بعد از سقط بود برطرف بشه.

به محض اینکه با کلید درب رو باز کردم و داخل شدم فریدون رو دیدم که عین میرغضب توی حیاط قدم میزد.لحظه اول که چشمم بهش افتاد از ترس آب گلوم رو قورت دادم و در حالی که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم پا به حیاط گذاشتم.خواستم از پله ها برم بالا که با دستش که به دیوار گذاشت و سینه سپر کرده جلوی روم راهمو سد کرد.واسه اینکه به چشمهاش نگاه نکنم با تمام دقت داشتم پارچه کت پشمی که تنش بود کاووش میکردم وقتی دیدم خیال نداره عقب بره دستش رو کنار زدم با صدای عربده اش نزدیک گوشم ناخودآگاه از جا پریدم ولی فوری به خودم مسلط شدم.

  • کدوم گوری بودی تا این موقع شب؟!
  • به تو هیچ ربطی نداره!
  • چطور خماری شوهرت و دوا و درمون و گشنگی و تشنگیتون به من ربط داره؟؟!
  • ربط داره چون خودت خواستی دخالت کنی.چون خودت سهم مغازه امیر رو به مفت از چنگش درآوردی و مارو به خاک سیاه نشوندی.
  • من به قبر پدرم میخندم بخوام خودمو تو هچل شما ها بندازم.
  • نامه فدایت شوم کسی واست نفرستاده.راه باز جاده دراز.خیلی وقته بهت گفتم دیگه اینطرفا پیدات نشه.
    یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به پنجره مشرف به ایوون افتاد و متوجه شدم امیر داره از توی اتاق اتفاقات بیرون رو تماشا میکنه.فهمیدم کار خودش هست و وقتی عصر که خواستم از خونه بیرون برم و پولی بابت مصرف مواد کوفتیش بهش ندادم از خماری به فریدون زنگ زده و به قول خودش خبردارش کرده تا این اسب وحشی رو دهنه بزنه.
    نفرت تمام وجودم رو گرفت و توی اینهمه سال زندگی با امیر تا اون لحظه بوی تعفن وجودش برام چندش آور نشده بود.سپهر رو ندیدم و منتظر بودم هر لحظه در راهرو ورودی رو باز کنه و با شوق و ذوق به استقبالم بیاد.ولی نمیدونم چرا خبری از سروصدای شیطنت شیرین و بچه گانه اش نبود.
    در حالیکه نگرانی داشت به دلم چنگ میزد انگار فریدون از ضعفم استفاده کرد و صداش رو بالا تر برد و گفت:
  • ببین جنده از این به بعد قلم پات رو میشکنم اگه بخوایی بدون اجازه من پاتو از در خونه بیرون بذاری.
  • اونوقت جنابعالی کی باشین؟
  • همه کاره ات!
  • من یه تنه لش به عنوان آقا بالا سر دارم.حالا هم هر چی گند زدی به زندگیم و روزگارم رو سیاه کردی برام بسه برو گمشو از خونه بیرون.
    در حالیکه با دستم درب حیاط رو نشونش میدادم مبهوت مونده بود که تو حال خودش گذاشتمش و بیخیال از پله ها رفتم بالا.هنوز دستم دستگیره آهنی در ورودی ساختمون رو لمس نکرده بود که تو یک آن صدای برخورد کفشهاش با پله های آهنی لق و پوسیده حیاط بلندتر از حد معمولی به گوشم رسید و بدون اینکه ببینم گدازه های خشمش رو که مثل اژدها به طرفم یورش آورد حس کردم و لرزه به اندامم افتاد.
    چنگی که به پشت موهام زد و با شدت تمام کشید منظره جلوی چشمام تیره و تار شد.با دست دیگه اش بازوم رو چنگ زد و مثل پر کاهی به شدت منو گوشه ایوون پرتاب کرد و فقط در حالیکه دستم رو حمایل سر و صورتم کرده بودم ضربه های کفش سیاه و واکس خورده اش رو به هر کجا از بدنم فرود میومد احساس میکردم وجودم داره خرد میشه.نمیدونم چه مدت زیر چنگ و بال فریدون داشتم کتک میخوردم که صدای شیون سپهر رو شنیدم و همزمان تن نحیف و لاغرش رو که سعی میکرد با جثه کوچیکش منو محاصره کنه و از گزند ضربه های فریدون دور نگه داره.ولی فریدون سپهر رو مثل پر کاهی از کنارم جدا کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:
  • بیا برو توله سگ که پس فردا بزرگ بشی خیلی بشی مثل اون بابای پفیوز و ننه هرجاییت میشی.
    اومدم از جا بلند شم تا به طرف سپهر که بیحال گوشه ای افتاده بود برم که با پهلوی کفش محکم توی نیمرخ صورتم کوبید و دردی که توی گوشم پیچید شک نداشتم دچارآسیب شنوایی شدم.در اوج ناتوانی و استیصال فقط امیر رو صدا کردم و اونقدر احساس عجز میکردم که در کمال نومیدی به شوهر معتاد و مفنگی خودم داشتم پناه میبردم.
    در کمال تعجب دیدم امیر از اتاق بیرون اومد و با فریدون دست به یقه شد.هیکل امیر با همه اعتیادش یک سروگردن از فریدون بلندتر بود و وقتی یقه اش رو گرفت و چسبوندش به دیوار چشمهای فریدون داشت از حدقه بیرون میزد.در حالیکه از خشم دندوناش رو به هم میفشرد گفت:
  • درسته بدبخت شدم ولی هنوز یه قطره از غیرت بابای خدابیامرزم هم توی رگم باشه الان باید مثل سگ تورو همینجا بکشم.بروگمشو دیگه حق نداری دوروبر سایه زن و بچه ام هم بپلکی.
    با تمام قدرت به سمت پله ها هلش داد که چیزی نمونده بود با گردن به پایین پرتاب بشه.فریدون در حالیکه زیر لب ناسزا میگفت و تهدید میکرد از در بیرون رفت.
    امیر که متوجه من و سپهر شده بود.به سمتمون اومد و سپهر رو که بیحال از ضربه ای که از برخورد با دیوار به سرش وارد شده بود و رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود بغل کرد و بدون کلمه ای به داخل رفت.
    در حالیکه مثل بارون بهاری اشکهام صورتم رو خیس کرده بود سپهر رو تو بغلم گرفتم وتلاش میکردم بیدار نگهش دارم.امیر که تا بحال نگاهش رو تا این حد شرمنده و خجل ندیده بودم کنارم نشسته بود و در حالیکه دست نوازش به سر و صورت سپهر میکشید پا به پای من بی صدا اشک میریخت.ناگهان از جا کند و رفت داخل اتاق خواب و وقتی برگشت اونو لباس پوشیده بالای سرم دیدم.ترس از اینکه اگر حال سپهر بد بشه دست تنها بودم با نگرانی پرسیدم:
  • امیر کجا میری؟!
  • میرم قبرستون سوگند.مطمئن باش یا مرد زندگی میشم و میام بالای سر خودت و بچه ات میمونم و یا جنازه ام رو برات میارن و دیگه از این همه نکبت و مصیبت زندگی با من خلاص میشی.
    سپهر رو روی زمین خوابوندم و به دنبالش به حیاط دویدم.
  • صبر کن امیر ببینم چی میگی تو؟ تا حالا هزاربار به سرت زده ترک کنی.بیا برو تو اینکاره نیستی.فقط دیگه خیر ببینی هرچقدر پول خواستی بهت میدم دیگه به این مرتیکه زنگ نزن و توی خونه راهش نده.
  • سوگند بهت حق میدم حرفام رو باور نکنی.بهت حق میدم توی دلت بهم بخندی.ولی دیگه امیر وقتی جلوی روش یه نامرد زن و بچه اش رو به باد کتک گرفت دیگه مرد.دیگه نمیدونستم اسم خودم رو چی باید بذارم.
  • مراقب بچه باش.برو تو سرما میخوری.
    در حالیکه میرفت به شونه های پهن و افتاده امیر نگاه میکردم و ذره ای امید نداشتم که بتونه از راهی که به ناکجا آباد ختم میشد برگرده.
    جلوی آینه رفتم و از وضعیت سروصورت کبودم به وحشت افتادم.سرم از ضربه هایی که فریدون به سرم وارد کرده بود تیر میکشید و دوتا فکم رو از شدت درد نمیتونستم روی هم قرار بدم.
    کنار سپهر دراز کشیدم و به گردابی که داشتم توش دست و پا میزدم فکر کردم.نفرت از فریدون تمام وجودم رو پر کرد و باز دست خاطرات منو به گذشته های دور کشوند.روزی که واسه اولین بار فریدون ازم خواست به خونه اش برم.هنوز مطمئن نبودم دقیقا خواسته اش ازم چی هست شاید هم میدونستم و تو خامی و بی تجربگی ام زشتیش محو شده بود. ولی جبری پشت سر خواسته اش بود که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم.ترس سرتا پام رو فرا گرفته بود و از طرفی اونقدر بعد از چندین ماه بهش اعتماد داشتم که منو اذیت نمیکنه و از سوی دیگه حس میکردم دارم پوسته ای رو که دورتا دورم رو احاطه کرده میشکافم و وارد دنیای دیگه ای میشم.دنیایی که همه زن های دور و برم باهاش بیگانه بودند.وقتی دستهای لرزونم زنگ خونه اش رو فشرد چشمهام یه عالمه هراس ازش میریخت.تا قبل از اینکه وارد خونه نسبتا شیک و وسیع فریدون بشم ترس از افشای رازم داشتم وقتی وارد شدم تمام ترسم ریخت اما آرامش من تنها نیم ساعت اول حضورم اونجا دوام داشت.
    چیدمان خونه نشانه سلیقه و وسواس خانم خونه داشت و برام جای سوال بود فریدون توی این خونه و زندگی به ظاهر مرفه چه کمبودی حس میکرد که حاضر شده بود هر کاری کنه تا منو کنارش داشته باشه.تا قبل از اونکه پا به حریم خلوت خونه فریدون بذارم تمام محبتهاش رنگ و بوی پدرانه داشت که مرز رابطه مون رو دورتر از حوالی پاکی و معصومیتم متوقف میکرد.دقایق اول حضورم روی مبل روبروم نشست و به عادت اون چندماه مثل مادرهای نگران برام پسته مغز میکرد و کف دستم میریخت و منم در حالیکه شاد و سرخوش به حرفهاش میخندیدم غم دنیا فراموشم شده بود.وقتی موج خروشان نگرانی تو وجودم فروکش کرد و آرامشم رو حس کرد اومد کنارم روی کاناپه نشست و یک دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با دست دیگه اش شروع به بالا پایین کردن کانالهای ماهواره کرد تا به کانال سکسی رسید روش توقف کرد.تلویزیون رو به حال خودش رها کرد و خیلی خونسرد دست زیر چونه ام برد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.دیگه از اون مهربونی که چین و چروک صورتش و طاسی سرش رو تحت شعاع قرار میداد خبری نبود و از نگاهش خواهش تن و بدنم میبارید.هرم صورتم دخترانه بود ولی برام قرمزی آلارم خطری بود که بهم هشدار میداد از این مرحله گذشتی دیگه تو وجود خودت دنبال معصومیت نگرد.
    انگار نه انگار که چندین سال بود از دوشیزگی گذشته بودم بلکه بکارت افکارم اونروز عصر زمستونی به دست فریدون ازاله شد و دیگه هم آغوشی با بیگانه برام محلی برای اعراب نداشت.
    تو بغلش معذب بودم و بوی بدنش که بوی فرتوتی و میانسالی میداد مشمئزم میکرد.ولی استحکام حلقه آغوش فریدون فراتر از تقلاهای ناشی از شرم و حیای نجیبانه ام بود.تو یه فرصت که خواست جابجام کنه تا بدنم گرانیگاه حجم سنگین بدنش بشه از چنگالش گریختم و به طرف درب ورودی رفتم که با خنده ای چندش آور به سمتم اومد و با خونسردی پرسید کجا میخوایی بری؟
    مثل بچه ها زدم زیر گریه و ازش خواستم درب رو باز کنه تا برم.در قبال گریه ام شروع به شماتتم کرد و یکی یکی محبتهاش رو به رخم کشید.ناخودآگاه بدون اینکه فکر کنم چی باید جواب امیر رو بدم دستم به طرف النگوی پهنی که تنها تکه طلایی بود که هم پشتوانه و هم زیورم بود بردم و با تقلا سعی کردم از دستم خارجش کنم.وقتی همراه با خراشیده شدن پوست دستم النگو رو درآوردم و به سمتش گرفتم تا به ازای مخارجی که این مدت بهش تحمیل شده ازم قبول کنه و بذاره برم قهقهه ای سر داد و با اشاره به دورو بر خونه اش ثروتش رو به رخ فقرم کشید و با تحقیر گفت:
  • خانم کوچولو چرا فکر میکنی نیاز به یه تیکه هنزل طلای ناقابل تو دارم.چی شد فکر کردی اونهمه خرج و مخارجی که سقط توله سگ شوهرت روی دستم گذاشت با این قابل جبران هست؟
  • ببین فعلا فقط همینو دارم.کاری بهم نداشته باش و بذار برم سفته میگیرم و بهت میدم و هر ماه حقوقم رو بهت میدم تا پولت رو تسویه کنم.
  • چیزی که منو راضی میکنه فقط خودتی سوگند.من تنها زمانی دست ازت میکشم که یکبار از اون تن و بدن خوشگل مامانیت بگذری و در اختیارم بذاری.
    وقتی دید حرفهاش به شدت گریه ام افزود به سمتم اومد و دستم رو گرفت و مثل آدمهای مسخ شده به طرف اتاق خواب مشترک خودش و زنش برد و به شتاب روی تشک فنری تخت پرتابم کرد.بدنم مثل بید میلرزید و زبونم بند اومده بود و فقط شیار اشک از گوشه چشمم میجوشید و از شقیقه هام عبور میکرد و لای انبوه موهام گم میشد.
    خواستم در مقابل درآوردن لباسهام از تنم مقاومت کنم که با لحن طنزآلودی گفت:
  • سوگند خسیس نباش دیگه.تمومت که نمیکنم عزیزم.مطمئن باش یه خط و خال هم بهت نمیفته.
    طرز ادای کلماتش لحظه به لحظه کشدار تر میشد و نشان از به جوش اومدن دیگ شهوتش بود.
    وقتی به زور برهنه ام کرد و لباسهای خودش رو هم درآورد به حدی عضلاتم منقبض شده بود که انگار تکه ای چوب رو بغل کرده باشه.چشمهام رو بستم تا نزدیکی صورتش با صورتم و تغییر حالت چشمهاش کمتر باعث نفرتم ازش بشه.توی سکوت فقط به آه و ناله های بلند و کشداری که از ته دل میکشید کنار گوشم مثل ناقوس، بی عفتی ام رو جار میزد،گوش سپرده بودم.زور دستهای مردونه اش به مقاومت سرسختانه ای که واسه فشردن رونهام به هم نشون میدادم غلبه کرد و به زور از هم بازشون کرد و در یک چشم برهم زدن حجم واژنم رو تنها نیمی از آلت قطور و بلندش پر کرد و با لذت به طور متناوب سعی میکرد مابقیش رو داخل فضای تنگ و عاری از رطوبت واژنم جای بده.با حرص دندونهام رو به هم فشردم و فقط منتظر این بودم که کارش با ابزار جسمم تموم بشه و مثل پرنده ای از قفس آغوشش بگریزم.با چند حرکت انقباض شدید آلتش رو داخل بدنم حس کردم و با وقاحت تمام عصاره شهوتش رو داخل واژنم خالی کرد و سرریز مایع لزج و چندش آور منی اش تمام فضای بین دوپام رو مرطوب کرد.از ناله های فریادگونه اش ناخودآگاه چشمم رو باز کردم و چشمم که به موهای سفید شده سینه اش افتاد از خودمم هم متنفر شدم.به محض اینکه بدنش از روی بدنم کنار رفت حتی در قید و بند تمیز کردن وسط پام نبودم فورا لباسهام رو پوشیدم و فریدون هم که دیگه بی حال تر از اون بود که اصرار به موندم داشته باشه هنوز همونجا روی تخت پخش و پلا شده بود و قبل از اینکه به خودش بجنبه از در خونه بیرون زدم و پام که به کوچه رسید بغضی رو که توی این یکساعت فروخورده بودم تبدیل به گریه بلند و سوزناکی شد که دل هر عابری رو به ترحم وامیداشت.به محض ورودم به خونه با لباس زیر دوش حمام رفتم و با دستی که به بدنم میکشیدم دلم میخواست بوسیله زلالی آب از شر لکه ننگی که به لوح وجودم افتاده بود خلاص بشم.

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
48802 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

381827
2013-05-19 08:33:55 +0430 +0430
NA

کلي ذوق کردم قسمت بعدي هم اومد , مرسي نائيريکا جون

0 ❤️

381828
2013-05-19 08:34:09 +0430 +0430
NA

ﺑﺮﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻳﮏ ﺭو ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺑﻴﺎﻡ.ﻓﺎﺻﻟﻪ ﺑﻴﻦ ﻗﺴﻤﺖ ۱ و ۲ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ. :)

0 ❤️

381829
2013-05-19 08:39:01 +0430 +0430
NA

سلام نوبت منو نگه دارین میخوانم میام

0 ❤️

381831
2013-05-19 09:11:41 +0430 +0430
NA

بـــیـــســت نـائـیـریـکا ، بــیــســت

خیلی بهتر از اونی که فکرش رو میکردم از آب دراومده
گـل کاشتی عزیزم.
امتیاز کامل تقدیم شد.
پیروز و سربلند باشی
راستی یک نکته دیگه:
واقعا" بهت تبریک میگم که با وجود این همه مشکلات و مشغله های زندگی به این سرعت قسمت دوم را هم آپ کردی. یک خسته نباشی جانانه تقدیم شما دوست من.
متاسفانه من هنوز بعد از گذشت 25 روز نتونستم قسمت سوم “حقیقت زندگی رو بذارم” ، خیلی تنبلم نه…؟ :S
کاش من هم میتونستم سریع باشم . . . :’’(

0 ❤️

381832
2013-05-19 09:11:46 +0430 +0430
NA

نائیریکا جان سلام
این قسمت از داستانت واقعا فوق العاده بود و واقعا نسبت به داستان قبلیت پیشرفت چشم گیریه بابت این داستان زیبات ممنون
با تشکرali das

0 ❤️

381833
2013-05-19 09:15:32 +0430 +0430
NA

عالی دختر حرف نداره دست گلت درد نکنه خانوم
از داستان قبلیت گیرا تره
خیلی خوبو عالی ممنون
بالا ترین امتیاز رو بهش میدم
منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

381835
2013-05-19 11:17:02 +0430 +0430
NA

mamnoon .

0 ❤️

381836
2013-05-19 11:25:03 +0430 +0430

سلام ناییریکا جان
شرمنده قسمت اول داستانت نبودم و بابت این مسئله عذر میخوام ازت
بسیار زیبا بود و ناب و دلنشین
حتی میتونم بگم بهتر از داستان قبلیت عشق پنهان
شما نابغه هستی عزیزم
قدر خودتو بدون ناییریکای گلم و به حاشیه ها اصلا توجهی نکن
داستانهای شما طرفداران خاص خودش رو داره و خیلیا از داستانت لذت میبرن
قلمت شیوا و همیشه پایدار باشی ناییریکا جان
از اول هم گفتم ،عاشق داستانهای ناییریکا بانو هستم
از اول طرفدارت بودم ،هستم و خواهم بود
شما طرفداران گلی مث پژمان خان داری پس غمت نباشه عزیز
من هم که زیر سایه شما و داش پژمان گلم
منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم بانو ناییریکای عزیز
ارادتمند همیشگیت ،علیرضا

0 ❤️

381837
2013-05-19 11:43:31 +0430 +0430
NA

نمیدونم چرا وقتی خوندم دلم اشوبه میترسم اشک امونموبریده بغض داره خفم میکنه

0 ❤️

381838
2013-05-19 12:15:30 +0430 +0430

قلمت خیلی زیبا بود از خوندن داستانت لذت بردم
ممنون

0 ❤️

381839
2013-05-19 12:55:58 +0430 +0430
NA

ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ.ﺩﺳﺘﺖ ﻃﻼ.
5 ﺍﻣﺘﻴﺎﺯ ﻧﺎﻗﺎﺑل ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ.

0 ❤️

381840
2013-05-19 13:57:06 +0430 +0430
NA

عالي بود نايريكا دستت درد نكنه

0 ❤️

381841
2013-05-19 14:52:06 +0430 +0430
NA

عالی بود عزیزم موفق باشی منتظر ادامش هستم

0 ❤️

381842
2013-05-19 15:36:19 +0430 +0430
NA

هر دو قسمت و با هم خوندم و جا داره بخاطر قلم زیبات تبریک بگم
ادامه بده…

0 ❤️

381844
2013-05-19 16:22:49 +0430 +0430
NA

عالی بوووووووووووووووووووود عــــــــــــــــــالی دمت گرم و قلمت گیرا :)

0 ❤️

381845
2013-05-19 16:29:00 +0430 +0430
NA

"نائیریکا"ی گرامی ، دوست خوب و هنر مند؛ من امروز می خوام کمی حصار ها را بشکنم و اینکه شخصن بسیار به قلم شما علاقه دارم و حقیقتن از خواندن نوشته های شما لذّت وافر می برم به همراه احترام زیادی که برای شخص شما قائل هستم و بارها اینها را در کامنت ها و پست های داخل تاپیک ها , که نوشته ام اثبات کرده ام , را با رسالت یک منتقد -که انتقاد بی غرض ورزی و بدون در نظر داشتن منهیّات و سلایق شخصی است - در هم آمیخته کنم (هر چند که تا کنون هم خیلی از این وادی دور نرفته ام و همیشه سعی کرده ام که بی نظر و غرض انتقاداتم را طرح کنم و صد البته در وسعت دایره ی نگاه و بضاعت محدودِ خودم) . خوب می دانم که با سعه ی صدر و توانائی انتقاد پذیری که از شما سراغ دارم ؛ این موارد را (در صورت درست بودن) می پذیرید و می دانید طرحِ چند ایراد احتمالی چیزی از میزان ارادت شخصی بنده به سرکارِ علّیه و قلمِ هنرمندتان نمی کاهد :
[quote‎=نائیریکا]…شاید اگر جزع و فزع من نبود دیگه سه دنگ از ملک مغازه هم به پای ندانم کاری امیر به باد فنا رفته بود.‎[/quote]
کمی به معنی این جمله دقت کنید، "دیگه سه دنگ از مغازه هم …"یعنی چه؟ فکر می کنم منظور «…سه دنگ دیگه هم از مغازه…» بوده. یعنی سه دانگ دیگر در دنباله ی سه دانگی که قبلن به باد رفته بوده. درسته؟

[quote‎=نائیریکا]تا چندروز تو سوگ بابت مرگ تصوراتم دست و پا میزدم ‎[/quote]
لااقّل بنده تا حالا تعبیر “توی سوگ دست و پا زدن” را نشنیده ام! البته ممکن است بنده نشنیده باشم.

[quote‎=نائیریکا]تا بچه ای رو که حاصل بی مبالاتی امیر بود زیر سایه مردونه فریدون حق حیات ازش بگیرم.‎[/quote]
این جمله یک “را” یا “رو” یا لا اقلّ یک “و” کم داره. مثلن: «…حق حیاط رو ازش بگیرم » یا «حق حیاط و ازش بگیرم»

[quote‎=نائیریکا]فقط منتظر این بودم که کارش با ابزار جسمم تموم بشه ‎[/quote]
فبلن هم عرض کرده بودم تشبیهات و توصیفات غریب و دور از ذهن ، شاید در اندک جاهائی کاربرد داشته باشند , ولی همه جا اینطور نیست . "ابزار جسم " تعبیری غریب است و استفاده از آن کاربردی ندارد.

0 ❤️

381846
2013-05-19 17:53:10 +0430 +0430
NA

یکم بغضم گرفت یکم هم چشمام خیس شد خیلی داستانتو دوست داشتم منتظر بقیش هستم دوست دارم خوشبختی و خوشیهای زندگی سوگند رو توش ببینم.چشم به قلمتم عزیز. منتظرم نذار…

0 ❤️

381847
2013-05-19 17:54:30 +0430 +0430

رودی عزیز ممنون از اینکه با دقت کامل خوندی و نکته به نکته به ایرادات بنده اشاره کردی.بله میپذیرم و تازه خودم بهت یه چیزی رو بگم اینکه یه جا غلط املائی به چشمم خورد که افسوس و صد افسوس بعد از انتشار دیدم.البته دیگه شرم و حیا مانع شد به ادمین بنده خدا گیر بدم فکر میکنم اینبار با یه اشاره به در خروجی سایت محترمانه ازم میخواست برم دیگه برنگردم و یا بچه پررو بازی درمیاوردم و نمیرفتم شوتم میکرد. =))

0 ❤️

381848
2013-05-19 18:05:23 +0430 +0430

در مورد املا و غلطهای دستوری رودی جان به دیده منت عزیز دل.سعی میکنم دامنه اطلاعاتم رو توی این زمینه گسترش بدم و کمتر از این سوتی ها بدم.ولی در مورد تشبیهات یه چیزی رو صادقانه میخوام بهت بگم و اون اینکه آقا نمیتونم مثل بچه آدم بنویسم.راستش خودم با تشبیهات خودم و این پیچ و تاب کلمات حال میکنم.به قول دوستی میگفت خداییش وقتی تو فاز نوشتن میری انگار تو فضای دیگه ای سیر میکنی.تمام ذهنم پر میشه از حجم کلمات و مثل یه آشپز که از هر گوشه آشپزخونه اش یه چیزی رو پیدا میکنه و گاهی اونقدر غذاهای ابداعی خوشمزه میشه و به قولی انگار مثل بچه ای که تازه داره زبون باز میکنه و با ادای هر کلمه کلی ذوق میکنه بنده هم کلی با این تشبیهات و استعاراتمون خوش در وکنیم.البته ببخشید اشتباه شد" خوشی میکنیم."
البته هدفم از گفتن این حرفها این نیست که بگم دلم میخواد استفاده میکنم.بلکه یه جور آگاهی عمومی هست بلکه مخاطبین یه کم منو بپذیرن و بنده هم یه مقدار دست از این عادت بردارم بلکه همه چیز به خیر و خوشی ختم بشه و همه برن سر زندگیشون انشاءالله…

0 ❤️

381849
2013-05-19 18:08:17 +0430 +0430

در مورد اعراب خداییش من اغفال شدم و کاملا بی تقصیرم.اینو یکی از اساتید فن به بنده یاد دادن که امیدوارم تو این موقعیت خطیر امداد غیبیشون نصیب حالم بشه.

0 ❤️

381850
2013-05-19 19:11:00 +0430 +0430

دوستان سلام
اینبار رودی عزیز بانی خیر شدن که بر خلاف قسمت اول زودتر حضور محترمتون شرفیاب بشم.خوشحالم این قسمت هم مورد توجه دوستان قرار گرفت.
چند تا از کاستی های داستان رو رودی عزیز بهش اشاره کردن و بنده هم اکثر اونها رو به دیده منت پذیرفتم.هم تشکر میکنم از دوست عزیزی که با ذکر مطالب مفیدشون نقصان کارم رو بهم گوشزد کردن و هم از عزیزانی که به کم و کاستیها به دیده اغماض نگاه کردن.
راستش هر بار که قسمتی از داستان رو آپ میکنم.علاوه بر اینکه قبل از فرستادن چندین بار چک میکنم و جملات رو ویرایش میکنم بارها اتفاق افتاده که طی فاصله زمانی که میفرستم هم از قابلیت ویرایش سایت استفاده کرده و بارها و بارها چک میکنم.
احساس میکنم این اتفاق به خاطر عجله واسه فرستادن داستان هست و اون مدت زمانی که باید فایل کنار گذاشته بشه تا خستگی نوشتن از تنم دور بشه رو صبر نمیکنم.یکی دوباری که از دوستان کمک گرفتم کار خیلی عالی از آب دراومد که فکر میکنم باید واسه این مسئله یه تدبیری اندیشید.
اون عده از عزیزانی که از داستان لذت بردن که جای بسی خوشحالی داره.فقط نکته ای که باید بهش اشاره کنم اینکه ظاهرا یه مقدار بار غم شونه های سوگند رو دل خیلی از دوستان خوبم سنگینی کرده و تحت تاثیرشون قرار داده.با اینکه خود من زیاد طرفدار آثار درام نیستم ولی شاید خود من هم تا اینجا فقط نقش یه راوی رو ایفا کردم و تا قبل از اینکه نوشتن سوگند رو شروع کنم حتی نمیتونستم درک کنم قهرمان واقعی این قصه چه زجری رو متحمل شده.و تا الان من فکر میکردم به دلیل دوستی و مرواده ای که بین ما هست دچار احساسات شدم.
بهرحال کاریش نمیشه کرد و هرچه سعی میکنم بار تلخی غصه رو لابلای استعارات زیبا پنهان کنم کمتر موفق میشم.امیدوارم از دل تلخیهای قصه تجربه های خوبی عاید دوستان بشه ولو اندک رهگشای آینده ای شیرین و شاد واسه مخاطبین کم سن و سالی باشه که در آستانه آزمون و خطاهای زندگی هستند.

0 ❤️

381852
2013-05-19 21:04:28 +0430 +0430

Naeerika ی خوب ومهربان سلام خوشحال میشم منم جزوطرفدارات واونهائی که منتظرن تانوشته هات رواینجابخونن بپذیری.چون خیلی داستانات ومخصوصالحن صحبتت باخوانندههارودوست دارم ومملوازمهربونی وهمدلی هست،این شدکه به خودم اجازه دادم یه چیزائی روازتون بپرسم وهیچ اجباری هم توجواب دادنشون ندارین،اول اینکه برای نوشتن یه قصه یعنی قبل ازشروع کردن،آیاحتمابایدیک جریانی که توواقعیت اتفاق افتاده(حالاهرچندکوتاهو…)به گوشت برسه تاخودت بعدبااون ذهن خلاقت بهش شاخ وبرگ بدی وبه شکلی زیبابه داستانی خوب وقشنگ تبدیلش کنی یاازاول یه جرقه توذهنت بهت میگه وقت نوشتن یه داستان دیگه هست؟اگرجوابم دادین یه چندتاسؤال ازهمین دست دارم که الان اصلانمیدونم میشه پرسیدیانه؟راستش میترسم خدای نکرده ناراحتتون کنم بااین دست سؤالات واصلا کلی حرف دارم که اگرخواستین مثل یک استادوشاگردازراهنمائی تون استفاده کنم اجازه که صادرکنین جقیرخدمتتون عرض میکنم.بازهم ازصمیمیتی که تو قلمت داری وبرگرفته ازدلته ممنون ومتشکرم برات سلامتی وشادکامی آرزودارم،یاحق

0 ❤️

381853
2013-05-19 22:00:46 +0430 +0430

امیر مهدی جان یکی از شرایط نوشتن اینه که نگاهت به مسائل پیرامون خودت عمیق تر باشه.در واقع مسائلی که ممکنه هیچگاه به چشم بقیه نیاد و سرسری از کنارش عبور کنن توی ذهن یه نویسنده گاهی زمینه ای وسیع واسه اندیشیدن و تجزیه و تحلیل داره.فرایند نگاه موشکافانه به دنیای پیرامون باعث میشه جرقه ای توی ذهن خلاق و آماده ای که لازمه اینکار هست زده بشه و در نتیجه یک اثر نوشتاری پیرامون موضوع مورد نظر اون نویسنده خلق بشه.قدم اول بعد از مشخص شدن موضوع چیدن خط سیر مطالب هست که ابتدای نوشته رو به انتها متصل کنه.حالا فرقی نمیکنه تو زمینه داستان قلم بزنی یا پیرامون مسائل اجتماعی و تاریخی و غیره…با یک شروع خوب پیرامون موضوع مورد نظرت اطلاع رسانی میکنی و نقاط ابهام رو واسه خواننده برطرف میکنی و در پایان به یک نتیجه گیری مطلوب دست پیدا میکنی.تو کل این مسیر میتونی از فرشته الهامت کمک بگیری.
چه نوشته ات در حد یک کتاب باشه چه متن نوشته از چند پاراگراف هم تجاوز نکنه.
در مورد اون جرقه ابتدایی فرقی نمیکنه میتونه یه اتفاق واقعی باعث ایجادش باشه و یا منبع الهامش فقط از ذهن نویسنده جوشیده باشه.

0 ❤️

381854
2013-05-20 01:25:01 +0430 +0430
NA

در ضمن یکی از دوستان که امکان کامنت گذاشتن نداشت - به دلیل قوانین کاربری سایت یا دلایل دیگری که من نمی دانم- در پیام خصوصی یکی دو نکته را یاد آور شده و از بنده خواسته که آن را مطرح کنم .که من بدون قضاوت و ورود در درستی یا نادرستی آنها(چون نظریات من نیست) عینن متن پیام خصوصی ام راکپی -پیست می کنم:
[ دو نكته تو داستانش به چشمم اومد كه تصميم گرفتم به تو منتقل كنم كه اگه دوست داشتى بگى اگه هم دوست نداشتى بدونى بازم از ديد من اشكالات در نرفته!!! البته اينم بگم داستانش خيلى قشنگه و برطرف شدن اينا كاملا بى نقصش ميكنه.

در اين پاراگراف سه بار از كلمه “ديگه” استفاده شده كه يكيش اضافه است و باعث خرابى جمله شده و آخريش هم ميتونه به قرينه ى قبلى حذف بشه، البته بودنش هم مشكلى نيست:
‏(‏(- سوگند بهت حق میدم حرفام رو باور نکنی.بهت حق میدم توی دلت بهم بخندی.ولی دیگه امیر وقتی جلوی روش یه نامرد زن و بچه اش رو به باد کتک گرفت دیگه مرد.دیگه نمیدونستم اسم خودم رو چی باید بذارم.))

تو يه جا به معنى ترس كلمه ى"اعراب" نوشته شده كه صحيحش “ارعاب” ميباشد.]

0 ❤️

381855
2013-05-20 01:36:30 +0430 +0430

سلام به همه
دختر ببین چجوری تولدمو خراب کردیا،اشک تو چشام جمع شده،بغض گلومو گرفته،بیشتر از همه اون قسمت مرگ دایی سوگند اشکمو درآورد،یاد روز مرگ مادرم افتادم،این حرف منه نوعیه؛داستان سوگند عالی،بیست،تاپ
منتظر ادامش هستما :-D
راستی آخرش یادت رفت بنویسی ادامه دارد :-D
5قلب تقدیمت کردم،تنبلی نکن تا آخر هفته قسمت بعدی رو آپ کن :-D

دوستدار داستانت(سوگند)شیدا

0 ❤️

381857
2013-05-20 01:51:44 +0430 +0430
NA

نائیریکای خوب و مهربان؛ با خواندن پاسخ زیبا و مملو از احساسات انسانی شما بسیار مشعوف شدم و در دل از داشتن اینچنین دوستان هنرمند و پرجنبه و انتقاد پذیری برخود بالیدم. قدر مسلّم این را می دانید که من از علاقه مندان پرو پا قرص آثار زیبا و هنرمندانه ی شما بوده و هستم و از ابراز این حقیقت هیچ گاه هیچ گونه ابائی نداشته و ندارم.
شناخت درست شما از وادی نقد و پذیرش انتقاد سازنده نشان از روحیه ی پویا و قابل ستایشتان دارد . امیدوارم که عمری باقی باشد و بتوانم کماکان از قلم ِ جادوئی شما بهره ی کامل ببرم. صد البته دوستان دیگر هم متوجه این حقیقت هستند که طرح هر گونه انتقادی از جانب من چیزی از میزان ارادتم به شما نخواهد کاست.
راستی فقط یک ناگفته در پاسخ جوابیه شما باقی مانده: با وجود اینکه نوشتن تشبیهات زیبا و چند لایه یکی از اختصاصات قلم شماست (همانگونه که خودتان فرمودید و بنده هم از پیش می دانستم ) و به قول معروف این سبک نوشتارحاوی امضاء مستترّ مؤلف در کارهای شماست و فرموده اید که نمی توانید تغییری در آن بدهید -و البته کسی هم چنین نخواست- ولی به کاربردن تشبیهات و تواصیف “غریب” با تشبیهات و تواصیف “بدیع” متفاوت است مانند تشبیه “نیزه ی قطور مردانه” (نقل از قسمت قبلی) که تعبیری بدیع و بسیار هم جالب است تا “ابزار جسم” که تعبیری غریب و نامتجانس است.
پیروز باشید. ایدون باد

0 ❤️

381861
2013-05-20 03:36:50 +0430 +0430

رودی جان برخلاف اینکه توی اذهان عمومی به عنوان بی جنبه ترین و نازک نارنجی ترین کاربر سایت جا افتادم باید خدمت شما عرض کنم که همیشه اول از همه خودم به نقد در مورد رفتار و گفتارم پرداختم و سعی کردم توجهی به صفت بارز زنان متولد تیرماه که به شدت انتقادناپذیر هستند؛ نداشته باشم ولی قبول کن شیوه های انتقاد تو افراد مختلف یکسان نیست و گاهی وقتها پیش زمینه ای که در مورد بوجود اومدن اون اختلاف نظر آدم توی ذهنش داره باعث میشه که احساس کنه که اساس اون انتقاد روی هواست و فقط به عنوان حربه ای قرار هست ازش استفاده بشه تا تورو شکست بدن.و اتفاقا تا اونجایی که خودم رو میشناسم هر جاده ای که از دو طرفش سنگ جلوی پام پرتاب شده و مانع واسم تراشیده شده هیجان بیشتری واسه ادامه راه داشتم و کلا عاشق حل پازلهای سخت هستم.شاید هم این به قول مثل معروف گردوندن لقمه دور سر باشه ولی خب این لجاجت و سرسختی متاسفانه ذاتی هست و کاریش هم نمیشه کرد.
گرچه خیلی از موفقیتها و موقعیتهای خوبی رو که توی زندگی بهش دست یافتم حاصل همین شیوه تفکرم بوده ولی کافیه تو مسئله پیش پا افتاده ای این خصلت ذاتیم گل کنه و اونوقت هست که همون مدال بی جنبه دور گردنم آویخته میشه و من ناچارم اونو با خودم حمل کنم.از سوی دیگه کافیه حسن نیت طرف مقابل بهم ثابت بشه و احساس کنم انتقادی که ازم شده سازنده و کاملا دوستانه است اینجاست که دیگه بردن دستهام بالای سرم به نشانه تسلیم برام ناخوشایند که نیست هیچ بلکه برام ارزش به حساب میاد.تو کامنتهای قبل هم خدمت شما عرض کردم نه اینکه بخوام بگم اینطور مینویسم چون دوست دارم نظر دیگران واسم مهم نیست.بلکه خودم هم میدونم ممکنه خوشایند نباشه ولی شاید عامل کلیدی واسه پشتکاری که واسه انتشار هر قسمت به خرج میدم این هست که نمیتونم مثل بچه آدم جمله مو بنویسم و باید جملات علاوه بر پیام اصلی که به خواننده میرسونه از وزن و آهنگ خوبی برخوردار باشه.البته یکی از معایبی هم که این شیوه داره این هست که ناخودآگاه ترتیب قرارگیری کلمات رعایت نمیشه و نیاز به یک ویراستار متبحر بوجود میاد.

0 ❤️

381862
2013-05-20 06:14:23 +0430 +0430
NA

دردناک بود.
واقعی بودنش زجرآورترش میکنه.
شاید هر زن دیگه ای جای قهرمان داستان بود بجای زجر کشیدن به لذت بردن روی میوورد ولی یه زن نجیب نمیتونه بجای زجر لذت ببره.
نایریکا
دیر اومدنم رو ببخش.

0 ❤️

381863
2013-05-20 06:23:20 +0430 +0430

آرش جان خوشحالم که قبل از اینکه به دلیل انتخاب موضوع که خیانت محسوب میشه و بالطبع برای هر فردی که حتی درصد کمی به ارزشها پایبنده خوشایند نیست؛سرزنشم کنی به جون دار بودن و پرمحتوا بودن قصه توجه کردی و این درست هدفی بود که از نوشتن این داستان توی ذهنم داشتم.اگر چه تا اینجا فقط نقش راوی رو داشتم و دونه به دونه اتفاقاتی که تا الان بهش اشاره کردم به همین شکل و ترتیب واسه فردی افتاده ولی همونطور که گفتم وقتی در قالب قهرمان قصه جای گرفتم خیلی چیزها دستگیرم شد و الان دیگه کاملا میتونم بر این مدعا پافشاری کنم که لوح سرشت همه آدمها خاکستری هست و امروزه نه آدمی پیدا میشه که سفید مطلق باشه و از طرفی خبیث ترین و منفورترین آدمها در نظر ما بر وجودشون سیاهی مطلق حکمفرما نیست.
اگر چه هنوز هم موضوع خیانت واسه من هم قابل هضم نیست ولی دیگه نمیتونم به جرأت قسم بخورم که اگر خدای ناکرده توی این مخمصه گیر می افتادم به نوع بهتری عمل میکردم!

0 ❤️

381864
2013-05-20 07:50:55 +0430 +0430
NA
When, in disgrace with fortune and men's eyes, I all alone beweep my outcast state, And trouble deaf heaven with my bootless cries,

And look upon myself, and curse my fate,
Wishing me like to one more rich in hope,
Featured like him, like him with friends possest,

Desiring this man’s art, and that man’s scope,
With what I most enjoy contented least;
Yet in these thoughts myself almost despising,

Hoply I think on thee, and then my state,
Like to the lark at break of day arising
From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate;

For thy sweet love remember’d such wealth brings,
That then I scorn to change my state with kings.

0 ❤️

381865
2013-05-20 08:36:18 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز دستت درست .
لذت بردم مثل همیشه. امتیاز رو هم کامل تقدیم کردم . دختر گل یک غلط املایی هم من دیدم که با اجازت می گم که البته امکان داره اشتباه تایپی باشه. گاهی یک انگشت زودتر از اون یکی دکمه مربوط به خودشو فشار می ده. هه هه
بعد هم یه سوال. در تمام مدت من این حس رو گرفتم که اگر فریدون به جای یه مرد جا افتاده و قراضه، یه مرد جوون و خوش هیکل و خوش بر و رو بود، سوگند قصه مشکلی با هاش نداشت. این درسته ؟ چون فقط انزجارشو از بدن فرتوت و مو هاس سفید و … بیان کرده بود.

0 ❤️

381867
2013-05-20 11:52:01 +0430 +0430

شیر جوان عزیز خوش آمدی.هرچند دیر سرافراز کردی ولی میتونم حدس بزنم دلیلش رو…به هر حال اشکالی نداره قربون قدمت.

پژمان عزیز هم بابت کامنت لاتین ممنون و هم بابت لطفی که نسبت به منو سوگند دارید.

saghar 24 و دختر آریایی و خان خله عزیز قابل شما رو نداشت.خوشحالم که خوشتون اومده.

Sevil n عزیز خوش اومدی ممنون عزیز بابت امتیاز

mehranjoon1356 عزیز خداروشکر که نظرت جلب شده.

افسانه 20 عزیزم یه کمی از پریشونی شما نگران شدم چرا دوست عزیز؟! البته نگران نباش سوگند روزهای خوش هم داره.امیدورام در سراسر زندگیت همیشه گل لبخند روی لبهات شکوفا باشه.

یاریاس جان تولدت مبارک عزیزم امیدوارم صدسالگیت رو جشن بگیری.خوشحالم که جزء همراهان سوگند هستی.

Linajoon , Zohre n عزیز قدم رنجه فرمودید.خوشحالم که اسباب رضایت خاطرتون فراهم شده.

بیابون جان خوش آمدی سالار.خوشحالم که داستان شما رو اغناءی روحی کرده.

هانیکوجون اینبار شرط چندتا بستنی با خودت بستی؟؟امیدوارم تا آخر راه همراهمون باشی.سپاس از لطف و محبتت

Ali das , spmm عزیز درود و سلام،عرض ارادت بنده رو هم بپذیرید.آرزوی سلامت و سعادت براتون دارم.

علیرضا جون سلام و صد سلام.پسر در برابر کلمات محبت آمیزت کم میاره.سپاس که حمایتم میکنی امیدوارم همیشه تاپیکت چاق و تپل و برقرار باشه.

0 ❤️

381868
2013-05-20 11:58:24 +0430 +0430

رودی عزیز نام کاربری نو مبارک.سون اسم قشنگی انتخاب کردی ها.دیگه داره روح خباثتم گل میکنه بندازمت توی رودربایستی و ازت بخوام ویرایش نوشته هام رو به عهده بگیری.ولی خب ناراحت نباش عزیزم زحمتت نمیدم.نه بخدا اصلا راضی به زحمت نیستم.توروخدا اصرار نکن شرمنده ات میشم. :D

0 ❤️

381869
2013-05-20 12:01:37 +0430 +0430

Ms.TEACHER عزیز
آدمها بسته به شرایط زندگیشون تو هر مقطع از زمان یک نیاز رو حس میکنند.شاید توی اون برهه از زمان چیزی که سوگند بهش خیلی احتیاج داشته محبت خالص و پدرانه بوده.ولی فریدون خیلی خوب به اعتماد سوگند پاسخ نمیده و توی اون حالت زشت و چندش آور اونو وادار به رابطه میکنه و در واقع به نوعی بهش تجاوز میکنه.و هیچ جای دنیا ندیدیم سکس با یه آدم متجاوز حتی جوون خوشایند تلقی شده باشه.
گلم راجع به غلط املایی معذرت دوست عزیز.از قسمت بعد دقیقتر ویراستاری خواهد شد.ممنون که با دیده اغماض نگریستی و امتیاز کامل بهم دادی.

0 ❤️

381870
2013-05-20 12:04:40 +0430 +0430

omid tata عزیز چرا دوست خوبم؟!ببخش که اسباب آزردگی خاطرت فراهم شد.ممنون بابت حسن نظری که راجع به بنده داری.

0 ❤️

381871
2013-05-20 12:11:18 +0430 +0430
NA

خخخخخخخ :=))
ناييريکا جون آنفولانزا گرفتم فعلا بستني نميتونم بخورم :))

0 ❤️

381872
2013-05-20 13:19:07 +0430 +0430
NA

سلام ناییریکای عزیز بخاطر درسهام نتونستم زود بیام(پیری و معرکه گیری ) اما بعد خوندن داستانت واقعا لذت بردم

0 ❤️

381873
2013-05-21 19:39:54 +0430 +0430
NA

خانوم خسته نباشی بی صبرانه منتظر سوگند ۳هستم
بوس

0 ❤️

381874
2013-05-22 03:26:25 +0430 +0430
NA

درود نائیریکا بانو
عذر تقصیر بابت تاخیر
کسی که دیر میرسه حقشه که حرفی برای گفتن نداشته باشه ، گفتنی هارا دوستان به نیکی بیان کردند .
تعریف از قلمت هم که تازگی ندارد ،
فقط باید بگویم بسیار خرسندم از اینکه میبینم بد دلان با دیدن استقامت و پشتکار مثال زدنی تو و به لطف حمایت دوستان دیگر از گذاشتن کامنت های آنچنانی دست کشیده و اگر انتقادی هم هست انتقادی سازنده و در جهت بهبود کار میباشد .
هرچند که نیازی به گرفتن امتیاز نداری ولی به رسم تشکر پنج قلب سرخ تقدیمت کردم به نشانه اینکه جایت همیشه در قلب مخاطبانت میباشد.
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️