سوگند (4)

1392/05/24

…قسمت قبل

اون موقع صبح سابقه نداشت کسی در خونه مون بیاد.یک لحظه از تصور اینکه کسی خبری از امیر برام آورده باشه توی رختخوابم به پا شدم.آیفون خراب بود و واسه باز کردن درب باید خودم میرفتم و توی این چند ثانیه آمادگی داشتم کسی خبر پیدا شدن جنازه اش رو آورده باشه.اما پشت در مادرم بود.مثل همیشه پر صلابت و پرجذبه بود.یاد روزهایی افتادم که ازم حساب می کشید.اما چقدر از هیبتش تحلیل رفته بود.اگرچه ابروهای گره خورده و چین پیشونیش هنوزم اذیتم میکرد اما دیگه مثل سابق دلم رو آشوب نمیکرد.

  • سلام مامان چه عجب راه گم کردی؟
  • سلام این وقت روز هنوز خوابی؟
  • مامان مثل اینکه هنوز ساعت هشت نشده.
  • آره.یادم نبود تا دم صبح پای ماهواره نشستی و تازه خروسخون که میشه یادت میاد بخوابی.سپهر کجاست؟
  • کجاست خب؟مدرسه دیگه.
  • سوگند…اومدم دنبالت وسایلت رو جمع کنی بیایی پیش خودم زندگی کنی.
  • ولی مامان…
    تا اومدم ادامه بدم دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و با تحکم گفت:
  • سوگند ولی و اما نداریم.من این حرفا سرم نمیشه.اگرم نیایی به زور میبرمت.چرا به من نگفتی امیر گذاشته از خونه رفته؟
  • خب چی بگم بهت؟!
  • چی بگی؟! خیلی چیزا باید میگفتی که نگفتی.منم هی ساکت موندم تا یه روزی به خودت بیایی و منو دشمنت فرض نکنی.اما انگار خیلی ازم دل چرکین بودی.
  • این حرفا چیه مامان؟! میومدم هر روز بهت گلایه و شکایت که چی بشه؟! تازه تو چه کاری میتونستی واسه بخت سیاه من بکنی؟!
  • کاری نمیتونستم بکنم حداقل خری که برده بودم بالای بوم خودم میاوردمش پایین.جونت رو از وسط این آتیش نجات میدادم.
    نگاه مامان روی صورتم خیره موند و بدون اینکه پلک بزنه خیره شده بود توی صورتم جوری که زیر بار نگاهش نمیتونستم سرم رو بالا نگه دارم.سرمو زیر انداختم و بعد از چند لحظه اومدم بگم تصمیمم چیه که دیدم دونه های درشت اشک از پهنای صورتش میغلته و به چونه اش که میرسه توی سینه گرگرفته از شراره های آتیش روزگار میچکه و دفن میشه.نتونستم طاقت بیارم.فراتر از تحملم بود وقتی اندوهش رو میدیدم.اگر چه هیچوقت صمیمیت بین ما وجود نداشت.همیشه مامان مجبور بود نقش بابا رو هم برای ما داشته باشه.واسه همین جذبه و اقتدار مردونه نقش پدر، مهر و عطوفت مادری رو توی خودش حل میکرد و ظاهری خشک و خشن بهش بخشیده بود.
    روبروش زانو زدم و کف دستم و به صورتش گذاشتم تا روی اشکهاش رو بپوشونم.دلم نمیخواست ابهت غرورش حتی پیش من شکسته بشه.خودم مادر بودم و درک میکردم هیچ مادری دلش نمیخواد بدبختی و ذلت بچه اش رو ببینه.میدونستم چقدر با خودش جنگیده و بابت سرانجام زندگیم خودش رو لعن و نفرین کرده.
  • مامان خوبم.من از تو هیچ گلایه ای ندارم قربونت برم الهی.فکر قلب مریضت رو بکن.اگه خدای نکرده نفس بد بکشی من میمیرم.من که به جز تو کسی رو ندارم.
    دستم رو از صورتش گرفت و بین پنجه های استخوونی و زحمت کشیده اش فشرد و بوسید.وقتی سرم رو به سینه اش فشرد گریه اش به هق هق تبدیل شده بود و من فقط نگران قلب مهربونش بودم که به سرعت می تپید و حاوی یک پیام برام بود و بس.مامان به شدت نگرانمه.دلم میخواست بلوایی رو که تو وجودش به پا کرده بودم هر چه زودتر خاموش بشه.توی اون لحظه اگر میگفت نفس نکش حاضر بودم اطاعت کنم مبادا اتفاق بدی براش بیفته.چون در اونصورت تا آخر عمر نمیتونستم خودم رو ببخشم.
    باید از این خونه پر میگرفتم و میرفتم.به گوشه و کنار نگاهی کردم.مامان فکرم رو انگار خوند:
  • سوگند به فکرتم خطور نکنه بخوایی یه دونه قاشق از اثاثت رو به خونه ام برگردونی.
  • مامان یه جوری حرف میزنی انگار امیر با خون جیگر این زندگی رو فراهم کرده.یادت رفته همه اش جهیزیه ای هست که خودت با هزار قرض و قوله همراهم کردی؟!
  • آره ولی ایکاش بهت وفا کرده بود و عیش و عشرتی تو این خونه داشتی.
  • به هرحال که بخوام هم ببرم این دیگه از اموال امیر نیست که بخوان اعتراضی کنن.
  • بیا مادر فقط جون خودت و بچه ات رو بردار و از این خونه بیرون بیا واسه من یه دنیا غنیمته.کیسه ای واسه این چهار تا تخته پاره ندوختم که از آشیونه ات آلاخونت کنم.دیگه تحمل نفرین و ناله های زن داییت رو ندارم.هنوز بعد از چند سال اثاث ماهرخ گوشه زیرزمین خاک میخوره و رغبت نکردم نگاهشون کنم.
  • واسه چی نفرین و ناله؟!من نمیفهمم من بیشتر از حق خودم که نخواستم.سه دنگ این خونه مهریه ای هست که به گردن پسرشه.اول و آخر که باید بهم بده.
  • سوگند کله شقی نکنی مادر.اون زن گوشه اتاق چشم به در دوخته تا بچه اش برگرده اونوقت تو دور افتادی داری مهریه ات رو طلب میکنی.نه میگی کجا رفته نه خبری داده. اونم مادره.هرچقدرم بچه اش از نظر تو بدردنخور و انگل باشه ولی اولادشه.خب معلومه که زهرش رو به تو میریزه.بیا و بگذر.من از این میترسم که کار بالا بگیره و پای تو به چاله بمونه.
  • واسه چی من؟!
  • اونا فکر میکنن تو یه بلایی سر امیر آوردی؟
  • من؟!!خیلی مسخره ست.واسه چی باید من همچین کاری بکنم؟!
  • این حرف من نیست دختر.بهت گفتم فکرو خیال زن دائیت و بچه هاشه.
  • خب میتونن برن شکایت کنن.چرا اینکارو نمیکنن مامان؟! اینطوری منم از این بلاتکلیفی نجات پیدا میکنم.
  • بسه دختر.نکنه سرت درد میکنه واسه دردسر؟!بیخود پا تو کفششون نکن.از خیر مهریه ات میگذری تا ببینیم چی پیش میاد.
    اگرچه هیچوقت روزهای خوش قبل از ازدواجم با امیر برنمیگشت.اما زیر چتر حمایت مادر توی خونه پدری کم کم داشتم به آرامش می رسیدم.جوری که تمام فکر و خیالی که بابت خرید مجوز باشگاه از حکیمی داشتم به دست فراموشی سپرده بودم.روزهای زندگی آروم و بی دغدغه میگذشت.با وجود مادر از بابت تنهایی سپهر هم خیالم راحت بود.واسه همین با سابقه چندین ساله ای که تو حرفه مربی گری داشتم به صورت تمام وقت مشغول کار شدم تا علاوه بر تامین هزینه های زندگی دونفره من و سپهر بتونم باری از روی دوش مادر بردارم.اگرچه مادرم طبق عادت دیرینه حتی اگر میخواست هم نمیتونست بیکار بمونه و طبق روال سابق سر خودش رو به درست کردن ترشیجات و مرباجات واسه فروش گرم میکرد.در عوض درآمد حاصل از اون رو هر ماه به صندوق مرکز توانبخشی که ماهرخ رو بستری کرده بود واریز میکرد به امید اینکه به کمک جلسات فیزیوتراپی و توانبخشی که واسه درمان روی پاهای خواهرم انجام میشد بتونه یکبار دیگه بایسته و حق خودش رو از زندگی پس بگیره.
    روزهای تعطیلم مختص ماهرخ بود.حتی اگر مامان به خاطر زانودرد نمیتونست همراهیم کنه ولو برای یکساعت هم شده خودمو به مرکز بهزیستی میرسوندم و وقتی چشمهای منتظر ماهرخ به محض دیدنم میخندید و گونه هاش رنگ میگرفت باعث میشد مقیدتر به این دیدار هفتگی باشم.کنار ماهرخ می نشستم و بی وقفه برام حرف میزد.اگرچه خیلی از حرفهاش رو قبلا هم شنیده بودم.اما کم کم کلماتش داشت زنگار روحم رو میزدود و چشمام رو باز میکرد تا کمتر دچار اشتباه بشم.
    شاید دعاهای نیمه شب مادر و گریه های عاجزانه ای که به درگاه خدای خودش میکرد تا زندگی منم رنگ خوشبختی به خودش بگیره هنوز اثری نکرده بود.اما تحول عمیقی درونم ایجاد شده بود که فقط میفهمیدم دارم با خودم آشتی میکنم.آرامشی که به روح و روانم حاکم شده بود عاملی بود تا به همون حرکت لاکپشت واری که توی مسیر موفقیت داشتم قانع باشم و تقلای بیخود واسه پولدار شدن نکنم.کم کم مرزی که سالها بود گسسته بود روزبه روز پررنگ تر میشد و دیگه وجدانم نسبت به کوچکترین حرکتی که ماورای اصول اخلاقی بود سرزنشم میکرد.کار به جایی رسیده بود که اگر روزهای اول که به خونه پدری برگشته بودم از روی حسابی که از مادر می بردم در ظاهر سنجیده و درست رفتار میکردم یک دفعه به خودم که اومدم دیدم رغبتی واسه جواب دادن به خیلی از تلفنهام رو ندارم.تمام اونایی که به خاطر روز مبادا توی زندگیم معلق نگه داشته بودم و اسمشون گوشه دفتر تلفن موبایلم ثبت شده بود دلم میخواست فراموششون کنم.به جای همه اونها به خودباوری رسیده بودم.به اینکه برای حل مشکلات ریز و درشت زندگیم فوری از چارچوب خارج نشم و از خط بیرون نزنم.
    گره های کوری که مثل تار عنکبوت ذهنم رو محصور کرده بود باز شده بود.به جز گذشته ای که داشت زیر غبار ایام مدفون میشد دیگه دائم درگیر مخفی کاری و ساختن دروغ و بهانه ای واسه پیچوندن آدمها وجود نداشت.شبهای زیادی بود که با آرامش سر به بالش میگذاشتم و حاضر نبودم با برآورده شدن رنگی ترین آرزوهایی که همیشه تو دلم داشتم عوضش کنم.
    دوسال به همین منوال گذشت و سرکله امیر درست زمانی پیدا شد که منم تقریبا به این باور رسیده بودم از خماری یه گوشه و کناری جون سپرده و جز اجساد ناشناس توسط شهرداری یه جایی تو زمین خدا به خاک سپرده شده.برگشتن امیر مثل زلزله پایه های کاخ آرامشم رو لرزوند.یه روز غروب که منتظر هیچ مهمونی نبودیم زنگ خونه به صدا دراومد.
    یکی از روزهای بلند تابستون رو به انتها بود و مامان مشغول آب پاشیدن روی سنگفرشهای قدیمی حیاط بود.آجرهای نم زده قدیمی و قالیچه قرمز رنگ و پشتیهای دستباف همرنگ روی تخت کنار باغچه و کاسه بلور قدیمی که تیکه های قرمز هندونه دلش رو خون کرده بود همه دست به هم داده بود و از بوی بچگی مشامم رو پر کرده بود.حیاط لبریز از خنکای رطوبتی بود که توی صورت شسته و رفته برگهای درختان باغچه عکس بابا با لبخند مهربونش نقش بسته بود.یادمه اوایل که بابا نبود هر وقت دلم تنگ میشد براش تنها جایی که به آرامش می رسیدم زیر درختهای باغچه بود.چون درست وقتی دستم رو دور تنه درخت حلقه میکردم وتوی دلم بهش گلایه میکردم واسه چی اینقدر زود خودش رو ازم گرفت و چرا مواظب خودش نبود تا به این زودی گرد غربت و بی کسی به سر و روی من و خواهرم نشینه نسیمی می وزید و دستهای درختان که بالای سرم به تکاپو می افتاد دلخوش میشدم به حضور بی رنگش همین حوالی.
    زنگ حیاط که به صدا دراومد سپهر سرجاش میخکوب شد.هنوز تو بهت رفتار سپهر بودم که با دیدن سایه تنومند غریبه ای که سرتا پا مشکی تنش بود از پشت پرده هراسون شدم و پا گذاشتن اون به راهروی منتهی به حیاط و بی محابا نزدیک شدن به حریم خونه آشفته ام کرد.وقتی پرده رو با دست کنار زد و اول از همه موهای جوگندمی و لبخندش که توی همون قاب عکس عروسیمون ماسیده بود و جاش رو سیگار و افیون و ناسزا گرفت برام غریبه بود.مادر زود خودش رو جمع و جور کرد.شک ندارم که اونم شوکه شده بود.رنگ صورتش پریده بود و موقعی که سینی چای رو ازم گرفت لرزش دستش آشکار بود.
    امیر، پسر پخمه ای که به خنگی و کودن بودنش همه ایمان داشتند.اما این موضوع کسی رو به اندازه تنبلی و لوسی بیش از حدش آزار نمیداد.تنها کسی که این علیمردان خان پسر لوس و بی ادب رو در حد بت می پرستید زن دائی بود که اغلب مورد شماتت اطرافیان قرار میگرفت.اگرچه این ته تغاری بیشتر از بقیه بچه ها مورد توجه دائی هم بود.اما گاهی اونقدر از دست افراطهای زنش به ستوه میومد که باعث دعوای شدید بین اونها میشد.موقع خدمت سربازی که شد از اونجایی که خدا روزی رسونه معافیت تحت کفالت پدر براش مهیا شد و چشم امید بقیه رو نسبت به این دوره هم که دلشون میخواست بره و سختی بکشه تا ازش مردی ساخته بشه کور شد.
    بعد از معافیت دائی بنده خدا به دوستی نبود که رو نزده باشه تا امیر رو زیر پروبال بگیرن و حرفه ای یاد بگیره اما به چندماه نکشیده کاشف از آب به عمل میومد که شغل دلخواهش نبوده و حالا خدا میدونست چندروز زن دائی مخفیانه پول توی جیب شازده میگذاشت و مخفی کاری میکرد تا توی صحبت مردونه دائی از همه چیز با خبر میشد و بار آخر جهنمی به پا کرد که امیر یکسالی رو سر شغل نجاری دوام آورد.
    موقع خواستگاری هم مادر وقتی تو رودربایستی برادر بزرگترش جواب مثبت داد چندتا شرط محکم واسه ازدواجمون گذاشت و به زعم خودش مادری رو در حقم تمام کرد.اونقدر کم سن و سال بودم که درکم از ازدواج و نقش زن زندگی فقط خوب غذا پختن و تمیز لباس شستن بود.یادمه اولین بار که با امیر سکس داشتم احساس میکردم چندش آورترین کار دنیا رو کردم.امیر هنوز هم خودپرستی دوره بچگی رو کنار نگذاشته بود.اولین بار که توی اتاق تنها شدیم حتی یادش رفته بود از بچگی با هم بزرگ شدیم.تازه اون شب فهمیدم امیر درست مثل کدوتنبل عاری از هرگونه احساس و افکار ارزشمندی هست.سرم رو بین دستام گرفته بودم و توی دلم مادرم رو سرزنش میکردم بابت لقمه ای که برام گرفته بود.حتی با همه کوته بینی 16 سالگی هم میتونستم بفهمم این آدم تا چه حد خودخواه و لاقیده.وقتی بدون توجه به احساسات بد من دستهاش وحشیانه روی بدنم حرکت میکرد تا بجای تجربه مشترک به لذت تام برسه ریشه باورهای زنونه ام رو سوزوند و این قصه هربار که امیر بهم نیاز پیدا میکرد تکرار میشد و من مثل بره ای که به مسلخ میبرندش تا تن به چاقوی قصاب بده خودم رو تسلیمش میکردم و تا زمانی که مهرداد واسه اولین بار با هزار منت و خواهش منو به وادی عشقبازی نکشوند نفهمیدم توی آغوش یک مرد،زن بودن چه لذتی داره.
    مهرداد مثل یه مجسمه بلور محتاط و آروم باهام رفتار میکرد.به حدی کلمات محبت آمیزش به گوشم خوشایند بود که برای اولین بار پی به زیبایی ظرافت های زنانه ام بردم.بیش از آنکه نوازشهای آروم و خیال انگیز جسمم رو به آتیش خواهش مردونه شعله ور کنه بوسیله حرفهای عاشقانه با روح خسته ام سر به عشقبازی گذاشت و.یادمه وقتی به اوج لذت رسیدم مثل پرنده ای سبکبال اوج گرفتم و به یکباره همزمان با ارضا شدنم همه ترسها و خستگیهام با شتاب زیاد از وجودم به بیرون پرتاب شد.انگار از نو به سن بلوغ رسیده بودم و شهوت رو تازه کشف کرده بودم.جوری که گاهی به سختی دستم رو از لمس ناخودآگاه نقاطی از تنم که دستهای مهرداد حساسیتش رو کشف کرده بود،بازمیداشتم.
    مهرداد اونقدر راحت تونست درونم نفوذ کنه که در یک چشم برهم زدن دیگه حاضر نبودم وجودم رو حتی به نگاه هرزه ای بفروشم.از اونجا بود که دیگه برام اهمیتی نداشت فریدون از زندگیمون کنار میرفت یا نه.روزبروز سروسری که داشتیم کم رنگ تر میشد و زمانی رسید که نشست و برخواست باهاش از صد مرد غریبه برام چندش آورتر بود.از روبروشدن باهاش میگریختم تا خاطره لحظاتی که باهاش داشتم و مثل بختک روی ذهنم و سایه شومی روی آرزوهای سفیدم افتاده بود و داشت روانیم میکرد کمتر آزارم بده.زندگیم هدف داشت اونم همسو با هر جریانی که منو به مهرداد میرسوند در حال دو ماراتن بودم.
    اما افسوس که هرچی از خودفروشی به فریدون دست میشستم امیر با نرخ ارزون تری خودشو به نوکری اون لجن میفروخت و تباهی من و سپهر هم براش مهم نبود.گرچه یکبار دست به زانو زد و تصمیم گرفت از باتلاق خودش رو دربیاره و ظاهر امر نشون میداد تو این هدف موفق بوده اما دیگه برگشتنش اونم در کمال صحت و سلامت با اون لبخند گستاخانه خیلی باید نفهم بودم اگر بر آرزوی رفتن و مردشدن و برگشتنش خط بطلان نکشم.محال بود مردی 2 سال تمام شونه از مسئولیت زن و بچه اش خالی کنه و با این آرامش بدون ذره ای عذاب وجدان توی صورت بقیه زل بزنه و بگه راهش رو انتخاب کرده و توهم میتونی بری دنبال زندگیت و بشه حتی اسم انسان روی اون گذاشت.
    خداخدا میکردم توجیه قابل قبولی واسه غیبت طولانی مدتش داشته باشه.انگار یه چیزی ته دلم میگفت امیر واسه ساختن دوباره برنگشته.دلم شور میزد چون میدونستم اگر توی فاز بدجنسی بره اونقدری حرف واسه گفتن به مادرم داره که توی ذهنش تصویرم رو هزار تکه کنه. اما زهی خیال باطل اصلا در پی توجیه نیومده بود. حکم جغد شومی زخمی و پر از کینه رو داشت که قصیده های ویرانی رو روی خرابه های قصر آرزوهایم برای خوندن آماده کرده بود.
    با اعتماد بنفس کاذب گفت هیچ تعهدی در مقابل من نداشته و نداره.وقتی اولین رگه های عصبانیت توی کلام مادر پیدا شد،امیر دست به قیام ناجوانمردانه ای زد که با هر کلمه ای که بر لب میاورد من از زندگی باهاش دست میشستم و مادر از من دل میکند.
    یادم رفته بود به دروغ هم شده از خودم دست به دفاع بزنم.چشمام به حدی ترسیده بود که مادر خیلی راحت و سرراست به اصل مطلب رسید و مثل مجسمه سنگی لب تخت نشست و خشکش زده بود.هرچی تکونش میدادم حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد و کبودی رنگ لبهاش منو به این نتیجه رسوند که اوضاع مادر وخیم تر از اونی هست که فکرش رو میکنم به سرعت پله ها رو دوتا یکی کردم تا خودمو به پاکت داروهای مادر رسوندم و برگشتم خواستم قرص زیر زبونیش رو بذارم اما انگار صد سال بود که خوابیده بود.حتی گوشه پلکش هم به روی این دنیا باز نبود تا به امید عفو و بخشش اون باشم.
    نیازی نبود دنبال کسی برم اونقدر با هیجان و التماس مادرمو صدا کرده بودم که تا پشت دیوارهای کبود اون غروب دلگیر هم صدام پیچیده بود و همسایه های اطراف شنیده بودند و درست وقتی سکوت و آرامش خونه با صدای همهمه غریبه ها ترک برداشت صدای آژیر آمبولانس نفیر فاجعه رو در صور کوی و برزن دمید.
    دستهای لرزان و چشمهای وحشتزده ام فقط در پی هر واکنش مثبتی از مادرم بود.اما افسوس که حتی نیم نفسی ازش برنمیومد و به برکت ماسک اکسیژن امیدم به تار مویی بند بود که نجات پیدا میکنه.
    وقتی اون درهای لعنتی بخش مراقبتهای ویژه بین من و مادر،هر دونیمه جون فاصله انداخت تازه به خودم اومدم و نگران سپهر شدم.هراسون به راهرو اومدم و به عروس فامیل مادرم زنگ زدم.بغض کرده و غمگین سراغش رو گرفت و پی سفارش من بابت پیگیری سپهر رفت.توی چشم برهم زدن موبایلم زنگ خورد و فقط جمله آخر ثریا رو شنیدم که میگفت"نگران نباش سوگندجون هرچی باشه اونم پدرشه و جاش اونجا امنه"
    وقتی به این پی بردم که امیر چه جنایتی در حقمون کرده فقط عق میزدم و دلم میخواست همه این سیزده سال گذشته ،طالع نحسی که با این حیوون رقم خورده بود رو استفراغ میکردم و راحت میشدم.از یادآوری حرفهاش انگار یکی پنجه به گلوم انداخته بود و به قصد خفه کردنم داشت اونو میفشرد.فقط توی اون لحظه حس انتقام درونم شعله میکشید و یا باید از صفحه روزگار محو میشد یا به حال بد امشبم میرسید.هرچند که بعید میدونستم اون ذره ای انسانیت به اندازه درک حرمت مادرش تو وجودش باشه…

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
64290 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

395769
2013-08-15 19:46:58 +0430 +0430
NA

:O

0 ❤️

395770
2013-08-15 20:02:01 +0430 +0430
NA

هرچی اقابگه

0 ❤️

395771
2013-08-16 01:57:47 +0430 +0430
NA

بانوی عزیز
بسیار زیبا بود. این قلم، قلم شماست . ممنون .

0 ❤️

395772
2013-08-16 01:59:52 +0430 +0430

با اینکه دیگه خیلی وقته داستانهات رو نمیخونم ولی همینکه هنوز داری ادامه میدی واقعا ارزشمنده. خیلی از نویسنده ها به دلایل شخصی داستانهاشون رو نیمه تمام گذاشتن. دکتر کامران خون بس رو ادامه نداد. پریچهر داستانش رو نیمه تمام گذاشت و درسا مدتیه که حتی خبری ازش توی این سایت نیست و منهم تمنا رو نیمه تمام گذاشتم. اما تو با تمام مشغله هایی که داری هنوز داری مینویسی. شاید از این حیث یک نمونه باشی و برای دیگر دوستانی که داعیه نویسندگی دارن یک الگو محسوب بشی. با اینحال من هنوز انتقاداتم رو نسبت به نگارشت دارم. انتقاداتی که توی قسمت اول بهش اشاره کردم. اینکه طولانی و خسته کننده مینویسی و حاشیه رو به متن ترجیح میدی جزء لاینفک نوشتنت شده که به نظر میرسه نمیتونی کنار بذاریش. شاید تحلیل رفتن روز به روز امتیاز داستانهات به همین دلیل باشه…

0 ❤️

395773
2013-08-16 03:00:56 +0430 +0430

خیلی خوشحالم از اینکه نویسنده های نامدار سایت هنوز هم در قسمت داستانها، اگر چه نه مثل سابق! ولی فعالیت دارن.
از تک تکشون ممنونم و خسته نباشید میگم.
در مورد داستان هم اینکه با سیلور عزیز موافقم که زیاد به حاشیه پرداختی، گرچه فضا سازی و تشریح بعضی مسایل کمک خوبی برای بهتر شدن داستان میکنه، اما زیاده روی در این کار میتونه خواننده رو از موضوع اصلی خارج و یا حتی خسته کنه.
درباره ی نقاط قوت داستان اگه گفته باشم اینه که نداشتن غلط املایی و یا جمله بندی صحیح و … از نظر من برای شما نقطه ی قابل تحصین به حساب نمیاد. یه چیزی رو واقعآ پسندیدم و اون هم وصف حال درونی نقش اول داستان و حسی بود که با دیدن صورت امیر بهش دست میداد و بنظرم خیلی خوب بیانش کردی.

0 ❤️

395775
2013-08-16 18:25:42 +0430 +0430
NA

درود نائیریکای گرامی؛ اینجا دوباره به خودتون رجعت کردید. حیف بود که از سبک وسیاق شخصی خودتون فاصله گرفته بودین.
چون این خیلی واقعه ی خوبیه که یک هنرمند به قول منتقدین حرفه ای “امضاء مؤلّف” داشته باشه در آثارش. یعنی خواننده ای که با کارهای اون آشناست بتونه بدون دیدن نام اثر یا امضاء ذیل اون از خوندن خود متن بفهمه که صاحب اون اثر چه کسی می تونه باشه. و این خصیصه در آثار شما بسیار بارز و پر رنگه-حتا در همون ایراداتی که بعضی دوستان مطرح می کنند هم این امضا مؤلّف مشهوده. یعنی اگر این پرداختن به حواشی نباشه اون اثر مال نائیریکا نیست. و خود این خیلی مهمه.

0 ❤️

395776
2013-08-17 07:33:17 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز
داستان خیلی جذابه و کشش فوق العاده ای داره
4 قسمتشو با هم خوندم
مثل بقیه داستانات سرشار از عاطفه ، هیجان ، نوآوری و استعارات زیباست
قسمت سکس اغلب داستانارو معمولا نمیخونم
اما تو با پیچوندن قسمتی از ماجرا در دل این قسمت و بکار بردن تشبیهات زیبا ناگزیرم کدی از گذشتن ازین قسمت
منتظرم
مخصوصا که به جای حساسی رسیده

0 ❤️

395777
2013-08-19 07:38:21 +0430 +0430

درود نائیریکای عزیز
بسیار جالب بود. واقعا از خوندن داستان لذت بردم. برام عجیب و جالبه که باتوجه به اینکه بعضی وقتا بقول دوستان حاشیه از متن پر رنگتر میشه ولی سر رشته داستان از دستتون در نمیره و داستان پردازی مشکلی خاصی پیدا نمیکنه و اگرم مشکلی در هسته داستان باشه بخاطر کلمات و استعارات قشنگ همیشگی یه جوری لاپوشونی میشه. به نظر من سلایق متفاوته و اینکه من نوعی از طولانی شدن داستان یا به حاشیه رفتن روند داستان خوشم نیاد دلیل بر اشتباه بودن یا نبودن این موضوع نیست. خیلی از رمان های کوتاه و بلند در دنیا هست که مصداق حرف بنده رو میتونیم ببینیم توش…
خیلی وقته که اون جمع همیشگی و قشنگ پای داستانها اثری ازش نیست و این موضوع به خودی خود باعث خیلی چیزها شده. مثلا یکی از این چیزها همین کم شدن تعداد بازدید و یکی دیگه، کم شدن تعداد امتیاز دهندگانه. برای مثال بنده چند وقته که آمار برترین های سایت رو بررسی میکنم و با تعجب میبینم بعضی روزها یک داستان مجلوقانه چند روز در صدر میمونه. خب مشکل اصلی اینجاس که خوانندگان داستانها امتیاز کم به داستانهای بدرد نخور نمیدن و همچنین به داستانهای خوب هم که اصلا امتیاز نمیدن.
همه چیز گفته شد و حالا نقد بنده در مورد نقطه ضعف داستان و نویسنده:
بنده فکر میکنم بزرگترین ضعف نویسنده اینه که هجوم این کلمات و استعارات قشنگ به ذهنش رو نمیتونه کنترل کنه. هیجان زیادی برای نوشتن تو وجودش هست که براش غیر قابل کنترله. مثل سخنرانی که هیجان زیادی برای گفتن موضوع سخنرانیش داره. ولی این سخنران اگه نتونه هیجانش رو کنترل کنه و در راستای درست ازش استفاده کنه سخنرانیش خوب از آب در نمیاد و اونجوری که انتظار داره حرفاش رو مخاطب تاثیر نمیذاره. این مشکل رو خیلی از بهترین نویسنده ها هم داشتن. ولی نوع شکلات کردن مشکلات، نویسنده رو از هرز نویس جدا میکنه. نویسنده باید از پایه راه خودش رو مشخص کنه. اینکه میخواد به کمیّت اهمّیّت بده یا کیفیت. خیلی از نویسنده ها هستن که در طول دوران زندگیشون به تعداد انگشت اثر داشتن. حتی خیلیا هستن که فقط یک اثر داشتن ولی همون تعداد کم یا همون یک اثر جاودانه شده و هنوزم در یادها مونده… این چیزیه که خوب رو از بد، شاهکار رو از رمان های معمولی و خسته کننده جدا میکنه.
به امید روزهای مؤید شدن و ماندن!

0 ❤️

395778
2013-08-23 16:05:49 +0430 +0430

:doh:

0 ❤️

395779
2013-08-28 00:21:59 +0430 +0430

درود…

اول از نویسنده ی محترم سپاسگزارم…

نمیدونم که به عنوان اولین پستم تو این انجمن اعلام نظرم کار درستیه یا نه… اما نتونستم خودمو نگهدارم و بیتفاوت رد بشم…
موضوع مطالب نوشته شده بدون شک عالیه و این نشون میده که نویسنده ذهن فعال و نکته سنجی داره… نوع نگارش روایت از نظر جمله بندی و استفاده از کلمات به جرات میتونم بگم بهترینه… تمامی کلمات انتخاب و چیده شده چنان منسجم و یکدست هست که در بیشتر مواقع حیرت میکنم که نویسنده چه توانایی فوق العاده ایی در برقرار کردن اعتدال بین کلمات و جملات داره! بدون هیچ گره و یا سکته ایی… بیشتر مواقع احساس میشه اونقدر نویسنده حرف برای گفتن داره که ناخودآگاه از مسیر موضوعی که میتونه بدون تعاریف و با ساختن فضا اونها رو بیان کنه، عنان از دستش در میره… و در یه جاهایی خواننده رو خسته میکنه… اما در کل میتونم بگم اگه اون ایرادی رو که بصورت خصوصی به ایشون اعلام کردم رو رفع کنند میتونند از برترین نویسندگان زن در حال حاضر باشند… براتون آرزوی موفقیت روز افزون دارم…

خاک راه ایران زمین…

داروک…

0 ❤️