سيف ورد

1397/02/06

اين داستان در ادامه ى داستان «پایان» نوشته شده است.

نفس نامنظم و لرزونم زير گوشش، يادش آورد كه چقدر بهش نياز دارم. بوسه هاى خيسم از لاله ى گوشش تا گونه و بعد لب هاش… عادت نداشت اين همه بى حركت بمونه و من فعال باشم. دوست داشت كه من رو تحت سلطش قرار بده و دوست داره… داشت لذت ميبرد اما در عين حال هم داشت كلافه ميشد. بوسه ى آخر رو روى چونش زدم و از روش بلند شدم، از رو تخت بلند شدم و رو زمين زانو زدم. لبم رو گاز گرفتم و نگاه مشتاقم وادارش كرد تا از جا بلند بشه و بالاى سرم وايسه. ميدونست اين يعنى چى، ميدونست آمادم تا چيزى فراتر از يه سكس روتين رو تجربه كنم، يعنى آمادم تا مطيع باشم و درد، روحم رو به آرامش برسونه.

دستِ نامطمئنش رو سرم قرار گرفت، كشم رو باز كرد و بعد موهامو نوازش كرد. سرم رو بالاتر بردم تا به جاى موهام، صورت و زير چونم رو نوازش كنه. درست مثل گربه اى كه سرش رو بالا ميبره تا زير گردنش نوازش بشه.
چونم رو گرفت، انگشت شستش رو روى لبم كشيد و كم كم وارد دهنم كرد و بيرون آورد. بعد انگشت اشاره و بعد دونه دونه ى انگشتاش رو بار ريتم تند ترى وارد دهنم ميكرد و بيرون مى آورد. چشمامو بسته بودم و سرم رو هماهنگ با ريتم حركتش عقب و جلو ميبردم. ميدونست كه دست هاش رو ميپرستم. بعد از مكيدن آخرين انگشتش، دستش رو كه از بزاق خودم خيس بود رو روى گونه‌م كشيد و پرسيد “مطمئنى؟” بالا رو نگاه كردم و سرم رو به نشونه ى تاييد تكون دادم. از آخرين بار خيلى گذشته بود، انگار يادم رفته بود اين حس و حال رو! اين ترس و امنيت رو كه همزمان به دلم چنگ مينداخت…

از اتاق بيرون رفت و ميدونستم كه تو اين فاصله بايد لخت بشم. لباس هام رو يكى يكى درآوردم و گوشه ى اتاق انداختم. بدن لختم رو با اعتماد به نفس تو آينه برانداز كردم، اعتماد به نفسى كه كيارش باعثش بود. ميدونستم كه تا آخر شب كبودى هاى متعددى رو پوستم ميشينه، كه بدن سفيد و پوست يكدستم مثل پس زمينه واسه گل هاى خوش رنگ و دردناك بنفش و قرمز عمل ميكنه! روى زمين رو به ورودى اتاق نشستم و دستامو رو پاهام گذاشتم، كمرم رو تا حد امكان صاف نگه داشتم اما سرم رو پايين انداختم. چند ديقه بعد كه برگشت، بالاى سرم مكثى كرد و بعد چيز هايى كه تو دستش بود رو روى دراور گذاشت. زير چشمى نگاه كردم و شمع و طناب و فندك رو ديدم، لرزى به جونم افتاد و لبم رو از هيجان و لذت پيش رو گاز گرفتم.

دست مهربونش موهامو نوازش كرد و بعد چونمو گرفت و سرم رو بالا آورد. چشماش اما مهربون نبود! “سيف وردت؟!” شكلات رو زير لب زمزمه كردم و بالا رفتن ابروهاش يادم آورد بايد بلند بگم تا بشنوه، آب دهنم رو قورت دادم و دعا كردم كه لازم نشه ازش استفاده كنم. “شكلات” لبخند رضايت رو لبش نشست و نگاهش رو دستام متوقف شد. دستامو به طرفش دراز كردم تا ببندتشون، نگاهش كافى بود تا بدونم كه چى ميخواد يا بهتره بگم چى ميخوام! بيشتر از اين كه كيارش به بستن دستاى من نياز داشته باشه، اين من بودم كه نياز داشتم كه خودم رو بهش بسپرم و دستاى ماهرش به بهترين شكل جسم و روحم رو در اختيار بگيره.

طناب ضخيم كنفى رو دور مچ دست هام پيچيد و دو طرف طناب رو كشيد تا محكم بشه. زبرى طناب به همون زودى داشت پوستم رو اذيت ميكرد. بعد از گره زدن گفت “ميدونى كه هرچى بيشتر تكون بدى بدتر ميشه؟” ميدونستم و مطمئن بودم كه روزهاى بعد بايد ساعت و دستبند دست كنم تا مچ دستامو بپوشونم. سرم رو به نشونه ى تاييد تكون دادم و دست هام رو كه ناچاراً به هم چسبيده بود رو روى سينم گذاشتم. برخورد زبرى طناب با پوستم باعث شد تا مور مور بشم و نوك سينه هام سفت تر و برجسته تر بشه. انگار متوجه شد و به همين خاطر انگشتاش رو روى سينه هام كشيد، نوكشون رو بين انگشتاش گرفت و فشار داد. فشارى كه رفته رفته بيشتر ميشد و دردى كه نه دوست داشتم تموم بشه و نه ميتونستم ادامه دادنش رو تحمل كنم.
دستامو گرفت و در حالى كه به سمت تخت هدايتم ميكرد گفت “بخواب!” فكر كردم كه شايد وقت اسپنك شدن رسيده باشه اما به پشت خوابوندم و طناب متصل به دست هامو گرفت و بالا برد. تو گوشم زمزمه كرد “چشماتو ميبندى، دستاتم همونجا نگه ميدارى!” پوست گردنم از برخورد نفسش مور مور شد و لرزيدم. بسته نگه داشتن چشمام بدون اين كه از چشم بند استفاده كنه، به اندازه ى بالا نگه داشتن دستام بدون اين كه طناب به جاى ديگه اى بسته شده باشه و محدوديت حركتى داشته باشم، سخت بود. تنبيهى تعيين نشده بود و در حقيقت ممنوعيتى وجود نداشت اما ذهنم وادارم ميكرد تا با وجود سخت بودن، طبق خواستش رفتار كنم.

پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشته بود، دستاش بالا رفت و تى شرتش رو از تنش درآورد. درست رو به روم بود، اونقدر نزديك اما نميتونستم لمسش كنم، نبايد لمسش ميكردم! چشمامو بستم و نفس بريده بريده و صدادارم گوياى حالم بود. نزديك شد و نفس گرمش رو زير چونم حس كردم، بعد گردن و اطراف سينه هام. لب هاش تو چند سانتى مترى نوك سينه ى راستم قرار داشت و تنم به وضوح ميلرزيد. چند ثانيه بعد، درست وقتى كه از لمس شدن و مكيده شدن نااميد شده بودم، نوك زبون خيسش روى سينم قرار گرفت بلافاصله خودش رو عقب كشيد. ناخود آگاه كمرم از روى تخت بلند شد و دستام حركت كرد. به وضوح داشت باهام بازى ميكرد و حتى با چشم هاى بسته هم ميتونستم لذت رو از حركاتش حس كنم. دستش دستم رو سر جاش برگردوند و باز نفسش رو تو نزديكى صورتم حس كردم. آرزو ميكردم كه لب هامو ببوسه، كه لب هاش رو لب هام بشينه و لب پايينم رو با ولع بمكه اما انگار خبرى از بوسه نبود! تمام وجودم براى بوسيدن و بوسيده شدن فرياد ميزد. نفس هاش سنگين شده بود، بازدَمِش رو ميبلعيدم و براى كنترل كردن حركاتم دست هام رو مشت كرده بودم. نزديك و نزديك تر شد و درست تو لحظه اى كه منتظر لمس لب هاش بودم، نوك سينه هامو گرفت و همزمان با فشار ناگهانى انگشتاش، صورتش رو عقب برد. بهت زده از اون درد، چشمامو باز كردم و رضايت مطلق رو تو چشم ها و لبخند كج رو لب هاش ديدم. داشت ديوونم ميكرد!
ابروهاش تو هم گره خورد اما چشماش همچنان غرق لذت بود. منتظر واكنشش در مقابل باز كردن چشمام بودم اما چيزى نگفت، در عوض از تخت بلند شد و به سمت دراور رفت و از بين وسايلى كه آورده بود چيزى برداشت.

دلم ميخواست لمسش كنم، لمس بشم، با دست هاى زمخت و لعنتيش اسپنك بشم… مطمئنم كه ميدونست و به همين خاطر من رو از بدنش محروم ميكرد، سعى ميكرد كمترين تماس رو باهام داشته باشه. اين رو موقع بستن چشم بند و گره زدن سرِ آزاد طناب به تاج تخت فهميدم. انقدر ساكت بود كه هيچ تصورى از جايى كه وايساده بود و كارى كه ميكرد نداشتم. از پشت چشم بندِ ساتَنِ سياه چيزى قابل ديدن نبود و اون همه سكوتش ترسناك بود. با صدايى كه به سختى قابل شنيدن بود صداش كردم “كيارش؟” جواب نداد اما انگار منتظر همين بود و بلافاصله صداى فندك اومد. انگار تا اون لحظه منتظر مونده بود كه بترسم، كه بى طاقت بشم و به حرف بيام!
چند لحظه بعد صداى قدم هاش به طرفم اومد و ترس رو به جونم انداخت. ميدونستم شمعِ روشن تو دستشه و هر لحظه ممكنه يه قطره از اشك شمع روى جايى نامعلوم از بدنم بيوفته. انگار بخاطر بسته بودن چشمام، حس لامسه و شنواييم دوبرابر قبل فعال شده بود. استرسِ انتظار اولين قطره هميشه ترسناك ترين بود، مثل انتظار قبل از اولين اسپنك. انگار انتظار اولين قطره داشت زيادى كشدار ميشد و من داشتم بى طاقت ميشدم، مثل كِشى كه داشت به آخرين حد كشش نزديك ميشد. هرچند كه اون انتظار دردناك نبود اما فشارى كه به ذهنم وارد ميكرد، از درد جسمى هم بيشتر بود. طاقت نياوردم و گفتم “كيارش لطفاً! ديگه نميتونم!” و واقعاً انگار ديگه نميتونستم منتظر بمونم. هرچند ميدونستم كه “ديگه نميتونم” تو ادبيات اين رابطه به معنى تموم كردن نيست، به معنى پايان دادن كارى كه آزار دهندست نيست. تنها واژه اى كه ميتونست متوقفش كنه سيف وردم بود، شكلات. داشتم با خودم ميجنگيدم و كلنجار ميرفتم كه به زبون بيارمش، درد جسمى وجود نداشت اما از نظرى روحى اشباع شده بودم. پشت تاريكى و بى خبرى چشم بند دگير افكارم بودم كه اولين قطره جايى بين سينه هام چكيد. اصلاً انتظارش رو نداشتم و از جا پريدم. اونقدر داغ نبود كه بسوزونه اما اونقدر داغ بود كه حس كنم شمع و پوستم يكى شدن. داشت باهام بازى ميكرد و من قدم به قدم به تموم شدن تحملم نزديك ميشد. دومى بدون مكث رو ى سينه ى راستم افتاد، نزديك نوك سينم و به همين خاطر خبرى از سوزشِ لذت بخش نبود، دردناك نبود اما لذت هم نداشت. ديگه بسم بود، به آغوشش نياز داشتم، به نوازش هاش، به صداش حتى! سكوتش بيشتر از هر چيز داشت ديوونم ميكرد.
همزمان با سومين قطره كه پايين تر از نافم افتاد، سيف وردم از بين لب هام خارج شد. انگار پرت شدم به دنياى امن و ذهنم از همه چيز خالى شد.

بدون ترديد دست هام رو باز كرد و چشم بند رو از روى صورتم برداشت. كلمه ى امنِ من، من رو وارد دنياى امنى كرد كه به لطف كيارش ساخته شده بود. صورتش نزديك صورتم
ترك خوردش، لب هاى لعنتيش كه من رو وادار ميكرد تا ببوسمش و خيسش كنم. دستام دور گردنش حلقه شد و لب هاشو بوسيدم، بوسه هاى خيس و پى در پى كه بين لب هامون و دندون هاش در جريان بود. بوسه هاى پر احساسى كه كم كم رنگ و بوى نياز و خشونت گرفت. دستاش همزمان پايين رفت و دكمه هاى شلوار جينش رو باز كرد. آماده بودم تا تمام آلت مردونش رو درون خودم حس كنم، كه يكى بشيم و خودم رو تمام كمال در اختيارش قرار بدم، مثل هر بار و مثل هميشه. ورودش موجى از لذت رو تو تنم پخش كرد و حركت پرمكث و عميق كمرش بين پاهام، من رو قدم به قدم به سمت ارضا شدن سوق داد…

“برگرفته از خاطرات”

نوشته: سوفی


👍 35
👎 2
16974 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

684192
2018-04-26 21:16:09 +0430 +0430

اولین لایک رو من میدم بهت عشق جانم(love)
و چقدر لذت بردم از تک تک کلماتت و رقص قلمت سوفی
همیشه زیبا و پر احساس مینویسی و ملموس ولی اینبار خیلی بیشتر حست کردم…
فکرم توی اتاق موند …و چه دلچسب بود این اروتیکت
بسی نیمه شب جمعه ما را ساختی بانو ?
باز هم بنویس …

1 ❤️

684228
2018-04-26 22:52:39 +0430 +0430

سامان زندون تن رو رها کنم با کلاغ پرواری هات پر بکشم؟ 🙄

1 ❤️

684265
2018-04-27 06:43:17 +0430 +0430

شاید هم من هورنی جانم ? تا اتاق فرمان چی بگه ?

0 ❤️

684268
2018-04-27 07:35:19 +0430 +0430

وااااااااااااااای عالی بود . تشبیه حالت به کشی که به آخرین حد کشش خودش رسیده . وای اینو تحمل کردن … قشنگ احساسش کردم . باید تجربه کردی تا بدونی . وقتی که انگار حتی دلت میخواد جان از تن به در رود ولی به وصال برسد .

گل کاشتی سوفی . لایک 12

1 ❤️

684274
2018-04-27 08:19:45 +0430 +0430

قلمت برقرار

1 ❤️

684279
2018-04-27 08:35:26 +0430 +0430

عالی بود
لایک ۱۵

1 ❤️

684288
2018-04-27 09:05:24 +0430 +0430

چرا انقد زود گفتيش؟ دوس داشتم نگي انقد زود

1 ❤️

684298
2018-04-27 10:21:11 +0430 +0430

با دیکرمن عزیز موافقم اون «مثل كِشى كه داشت به آخرين حد كشش نزديك ميشد.» جمله‌ی فوق‌العاده‌ای بود!
باشد که در آینده بازم از آثار ارزشمند شما دو دوست فیض ببریم. ?

1 ❤️

684336
2018-04-27 12:12:56 +0430 +0430

اِ، ما گودبای پارتی گرفتیم برات،الان ولکام پارتی بگیریم دوباره؟ :)

0 ❤️

684363
2018-04-27 14:39:53 +0430 +0430

سوفی؟ باورم نمیشه مگه نرفته بودی

خوشحالم بازم میبینمت و مینویسی برامون

لایک ۱۹ نصیب من شد

0 ❤️

684373
2018-04-27 16:41:50 +0430 +0430

داستان قبل که نوشتی فکر کردم دیگه نمینویسی
خوشحالم که دوباره نوشتی
صبح لایک 9دادم

0 ❤️

684383
2018-04-27 18:58:54 +0430 +0430

چقدر احساست قابل لمسه…لحظه های پراز استرستو دوست دارم قشنگ منتقل میشه و نفس و حبس میکنه
خوشحالم که مینویسی سوفی عزیز
قلمت برقرار
20

0 ❤️

684384
2018-04-27 18:59:47 +0430 +0430

واای چه خوبه رابطه اینجوری
بسی اندر کف شدممم
مچکرم سوفی جان حالم عوض کردی

0 ❤️

684392
2018-04-27 20:05:11 +0430 +0430

** همچنان مينويسم، همچنان به سايت سر ميزنم اما پروفايل “sooooofi” و دغدغه هاش يكى از اون چيزاييه كه براى شروع خوب من، بايد به پايان برسه…**

دوستهای عزیزم سوفی پایان داستان قبلی به این نکته اشاره کرده بود که فقط پروفايل سوفی بسته میشه اما داستان نویسیش ادامه داره!
دیدم چند تا از دوستان گفتن سوفی خداحافظی کرده و چرا باز داستان گذاشته لازم دونستم این مطلب رو توضیح بدم
از سوفی عزیز هم عذر میخوام که دخالت کردم ولی فکر کنم لازم بود بگم تا سوء تفاهم ها رفع بشه
باشد که رستگار شویم ?

1 ❤️

684451
2018-04-27 23:49:47 +0430 +0430

چرا من نمیتونم بفهممتون؟چرا من نمیتونم درکتون کنم؟واقعا از درد لذت میبرین؟کجاش لذت داره اخه،خیلی خوب نوشتیا،بیشتر از بقیه داستانا قابل درک بود اما بازم برام قابل هضم نیست این موضوع،اخه اینجوری که شما تعریف میکنی شیرین و لذت بخش نیست،یا شایدم مال تو شیرین بود،مال من تلخ و دردناک،شایدم میتونستم مثل تو لذت ببرم

1 ❤️

684508
2018-04-28 10:56:00 +0430 +0430

سوفی عزیزم مث همیشه عالی بود
خوشحالم از اینکه هنو مینویسی برامون, من متوجه این موضوع که گفتی همچنان مینویسم و سر میزنم نشده بودم!
لایک, بیشتر بنویس عزیزم(inlove)

1 ❤️

684522
2018-04-28 12:19:47 +0430 +0430

سوفی عزیزم… عالی بود…
از فانتزی هامه و خوب میدونین دگ… :)

زود سیف رو گفتی… داستان به شدت ترن آن کننده بود اما زود تموم…

همیشه بنویس عزیزم…

من ک کامل حسش کردم و دوستتون دارم…

لایک ۲۵

1 ❤️

685247
2018-05-02 10:24:27 +0430 +0430

سوفی جان فوق العاده بود برقرار باشی ?

0 ❤️

685445
2018-05-03 09:01:51 +0430 +0430

? لایک عزیزم چقدر خوبه که هنوز مینویسی

0 ❤️

706706
2018-07-31 05:25:02 +0430 +0430

کس شرات رو تموم کن کونده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها