سکس در دره شیاطین (۳)

1400/10/27

...قسمت قبل

توجه : این خاطره ترسناک و مربوط به موجودات ماورایی است مطالعه این خاطره را به افراد کم سن بهیچوجه توصیه نمیکنم

چند توضیح :

قبلش باید تشکر کنم از همه دوستانی که لطف کردن و منو مورد لطف قرار دادن  مخصوصا اون عزیزانی که مثل خانم مینا یا می می ۱۳۶۸ با راهنمایی های خودشون در بهتر شدن قلم من تاثیر زیادی داشتن و امیدوارم دوستان لطف کنن و مثل این خواهر محترم اگر ایراد فنی وجود داره تدکر بدن تا رفع کنم و یقین بدونین همه راهنمایی ها که میکنین استفاده میکنم
در مورد اون افرادی که معتقدن زیاد سکسی نیست ، چرا داره و بازم به جاهای سکسی میرسیم و با احتساب اتفاق اول با خواهرم فکر کنم به انداره نرمال موارد سکسی هم داره که از قسمت آینده دوباره به اون جاها خواهیم رسید
در مورد صحت مطلب هم یقین بدونین واقعیت هست هر چند بعضی جاها رو مجبور شدم کم و زیاد کنم ولی برای اون‌هر کسی که ژانر وحشت رو دوست داره کمی صبر کنین فکر کنم در قسمت های آینده جذاب تر میشه
اون دوستانی هم که گفتن دیر به دیر ارسال میشه واقعا شرمنده هستم ، روزها سر کار هستم و شبها هم واقعا ترسناک هست که باز مسائل ناخوشایند قدیم رو مرور و ثبت کنم شاید باور نکنید ولی یه شبهایی بعد از نوشتن ، تا صبح خوابهای بد میبینم

بخش دوم : منیر و ارتباطش با من

بچه ها قسمت قبلی براتون تا رسیدنم به خرابه هایی که ازشون میترسیدم گفتم‌ ولی یک اتفاق کوچیک رو که اتفاقا یکی از شاه کلید های کل این ماجرا محسوب میشه و خیلی مهم هست رو از قلم انداختم که برای درک بهتر و‌نداشتن هیچ ابهامی براتون اون هم میگم‌ خب البته این ماجرا هم از یکطرف خیلی قدیمی هست و از یکطرف خیلی پیچیده و ممکنه بخشهایی تو ذهنم نمونده باشه

از اول روستا تا خونه پدر بزرگ من که‌مناسفانه آخر روستا و تقریبا در یک مکان پرت که پشتش هم به خرابه های محل قدیمی روستا بود و من نمیدونم چرا تو این همه محل مناسب پدر بزرگم اونجا رو برای ساختن خونه انتخاب کرده بود و تو این سفر به اونم رسیدم که چرا تو این محل ساخته که در ادامه بموقعش شما هم متوجه خواهید شد سه تا راه وجود داشت که یک راهش از کنار گورستان روستا رد میشد که بخاطر همون اتفاقی که برای پدرم افتاده بود و در قسمت اول گفتم عصرا سعی میکردم از اونجا گذرم نیفته ، راه دوم بهش راه کنار رودخونه میگفتن و کلا از کنار خونه های مسیر و داخل روستا رد میشد ولی کمی طولانی تر از دو راه قبلی بود و بخشیش هم از‌یک باریکه عبور میکردکه کنار یک رودخانه‌ بود و خصوصا شبها باید مراقب بودی تو رودخانه‌ نیفتی و راه سوم که یک راه شوم و نحس بود نه برای من تنها بلکه برای بخشی از مردم روستا راهی بود که اونو نحس میدونستن ، که نزدیکترین راه بود ولی از جلوی خونه منیر اینارد میشد و تو راه باید از کنار خرابه ها هم عبور میکردین و من اصلا از زمان بچگیم بدلایلی که الان میگم‌ از اون بهیچوجه عبور نمیکردم ، تاکید میکنم اصلا عبور نمیکردم اما…

اونروز از مینی بوس که پیاده شدم و بسمت خونه پدر بزرگم راه افتادم اینقدر در افکار خودم غوطه ور بودم که اصلا به این موضوع توجه نکردم که راه رو‌ دارم اشتباه میرم و در واقع در بین سه تا راهی که از ابتدای روستا تا منزل پدر بزرگم قرار داشت من بدترین گزینه را انتخاب کرده بودم و مثل ادم مسخ شده ای که هیچ اراده ای از خودش نداره و فقط راه میرفتم‌
و از مسیری میرفتم که اول باید از کنار خونه منیر رد میشدم و بعد خرابه ها اونم بدون اینکه خودم تاثیری در ان داشته باشم و آنقدر در فکر اتفاقات منفی پشت سر هم بودم که نفهمیدم چرا من از این راه  اومدم ، راهی که از زمان بچگیم و اخرین باری که درخرابه ها سنگ بازی میگردیم‌ و اون اتفاق ناخوشایند برام افتاد دیگه هرگز از اون رفت و آمد نمیکردم و دستکم برای من راه شوم و نفرین شده ای‌بود شاید حالا این سوال برای شما هم پیش اومده باشه که چرا ؟ 
اما چرا ؟
در واقع باید بگم به دودلیل من از این راه فراری بودم و میترسیدم دو اتفاق متفاوت که بعدها که سنم کمی بالاتر رفت و کمی در موردش فکر کردم دیدم میتونست ریشه هر دو اتفاق یکی باشه و در سرچشمه بهم برسن اولی مربوط به خانه ای میشد که در خونه به همین راهی که من الان در اون در حال تردد بودم بازمیشد و پشتش به خرابه ها بود ، و اگر چه اغلب خونه های این کوچه و در کل روستا نوساز بود ولی خونه ای که میگم قدیمی ساز بود این خانواده دختری داشتن به اسم منیر که گفته میشد دیوانه است این دختر رو اصلا نمیذاشتن از خونه‌ بیرون بره ، اهالی میگفتن دختر بسیار مهاجمی هست که درصد دیوانگیش بسیار بالا هست و اگر از دستشون در بره و بیاد بیرون هر رهگذری رو که سر راه ببینه بهش حمله میکنه و با هرچی دم دستش بیاد اونو میزنه و خانواده بمن تاکید کرده بودند که مراقب باشم اگه‌منیر یموقع بیرون بود بهش نزدیک نشم ، البته خانواده اش بعد از یکی دو تا اتفاق ناخوشایند که منیر درست کرده بود و در یکیش یه بچه‌رو گیر میندازه و‌در حال خفه کردن اون خانواده اش میرسن و بچه رو از دستش در میارن و اهالی میخواستن از ده بیرونشون کنن ، درنهایت با قول اینکه نذارن از خونه بیرون بره قائله ختم به خیر شد منیر حدود 40 تا 45  سالش بود و یکی دو باری هم بخودی خود باردار شده بود ولی بار اول که پیگیر شده بودن پزشک قانونی گفته بود که بکارتش دست نخورده ، ولی اینکه چه کسی اونو باردار کرده بود؟ و آیا واقعا باردار بود یا نوعی مغلطه و شایعه بود و آیابچه اش بدنیا اومد یا نه من اطلاعی نداشتم 
در مورد منیر میگفتن سنش که کمتر بوده میخواسته آتش تنور خونه اشون رو خاموش کنه یهو با‌سطل آب میریزه تو‌تنور و چند نفری که اونجا حضور داشتن قسم میخوردند که صدای جییییغ بلند و گوشخراشی از تو تنور بلند میشه و چند روز بعد منیر به خانواده اش از سردرد شدیدش میگه‌ همزمان کابوسهایی شبها میدیده که از خواب با جیغ کشیدن بلند میشده و‌ تو همه خوابهاش یک نکته مشترک بوده که از هر چیز که شروع میشد به چند تا گربه سیاه ختم میشد که با هیبت وحشتناک به سراغش‌میومدن و اونو اذیت و آزار و یا تو خواب بهش تجاوز میکردن اینو من زمانیکه بچه بودم از لابه لای صحبت خانمها که تو جمع های زنونه با هم میگفتن متوجه شدم

کم کم حالش بدتر و بدتر میشه تا اینکه کلا دیوانه میشه اما رابطه این منیر با من چی بود هر موقع من به هر شکل منیر رو میدیدم اون روز اتفاق بد و ناخوشایندی برام بهمراه داشت و از طرفی بعد از دیدن اون یک نوع احساس ضعف و بیحالی بهم دست میداد که یکی دو روز ادامه داشت
چهره منیر بخودی خود بسیار وحشتناک بود مخصوصا مواقعی که حالش خراب بود چون بیماریش شل کن ‌و سفت کن داشت و گاها اینقدر حالش خوب میشد که رفتارش کاملا عادی و معقول میشد ولی گاها هم اونقدر خراب میشد که هیچ‌کس جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و چهره اش هم بسته به حالش متغییر بود مواقعی که حالش خوب بود چهره اش معصومیت خاصی داشت ولی مواقعی هم که حالش خراب بود نوعی شرارت شیطانی از چهره اش هویدا بود که انسان دچار یک وحشت غیر ارادی میشد
نرسیده بخونه منیر اینا یهو یادم افتاد که باید از سمت خرابه ها رد شم و این حس ناخوشایندی بهم میداد اول میخواستم برگردم و از راه کنار رودخانه برم ولی دیگه خیلی دور شده بودم و تمام راه رو باید برمیگشتم و کل روستا رو دور میزدم از اون گذشته هنوز عصر بود و هوا تاریک نشده بودو این دیگه خیلی بد بود که با دیدن یک خواب اینجوری خودم رو باخته بودم با این تصورات کمی از اون ترس که بعد از دیدن خواب منو گرفته بود فاصله گرفتم و رفتم سمت خونه مادر بزرگم با خودم گفتم‌اصلا نگاه خرابه هم نمیکنم مگه مجبورم کردن
اما اتفاق دوم در مورد همین خرابه ها بود که این ترس از خرابه ها هم‌ از اتفاقی که سالها قبل برام افتاده بود ناشی میشد اونروز با بچه های ده میخواستیم بریم سنگ بازی تو خرابه ها ولی اول صبح منیر رو دیدم‌ که اومده بود رو پشت بام نشسته بود و خیره به من نگاه میکردو گاها هم یه نیشخند خیلی شیطانی میزد که مشخص بود حالش خیلی خرابه و بعد از اینکه خانواده اش فهمیدن رو پشت بام ‌و بردنش پایین حدود نیم ساعتی بعد پیرزنی رو دیدم که کمی اونطرف تر از ما در حال گشتن به دنبال چیزی بود
شب همانروز‌ دنباله این اتفاقات ادامه پیدا کرد بطوریکه من فهمیدم که اون پیرزن مادرشوهر دختر عمه پدرم بوده و متعاقب اون رازی‌رو‌گفتن که مو بر بدن آدم سیخ میشد
ماجرا از این قرار بود که بعد از دیدن پیرزن شب میهمان دختر عمه بابام بودیم و بعد از شام خانمها داشتن آلبوم عکس قدیمی صاحب خانه رو میدیدن که یکباره من تصویر همون خانم رو که روز تو خرابه ها پرسه میزد رو تو آلبوم دیدم و به پسر عموم گفتم محمد این خانم‌ همون نیست که تو خرابه بود؟
گفت کدوم‌؟
گفتم همون که صبح نمیدونم چی گم‌کرده بود و دنبالش بود
ولی محمد خیلی جدی نگاهی بمن کرد و گفت من که ندیدم کسی تو خرابه ها نبود چرت و پرت ها چیه میگی ؟
جالب اینکه از دوسه تای دیگه از بچه های اقوام هم که صبح با ما بودن و بازی میکردن پرسیدیدم ولی هیچکدام ندیده بودن
دیگه بحث حیثیتی شده بود و همه‌مثل دیوونه ها بمن نگاه میکردن که خانم صاحبخانه که تا اون موقع‌ درحال پذیرایی بود اومد گفت کدوم تصویر رو میگید ؟ و وقتی نشونش دادیم گفت نه عزیزم اشتباه میکنی این تصویر مادر شوهرم هست و مربوط به حدود 25 سال پیش هست و خیلی وقته که اون فوت کرده و اصلا شاید قبل از اینکه‌تو بدنیا بیای فوت کرده و آلبوم رو بست و بلند شد ببره که گفتم والا من نمیدونم فقط دیدم یه خانم عجیب هست که تو این گرما هم چکمه پوشیده بود یهو صاحبانه مثل برق گرفته ها گفت چکمه ؟
گفتم اره
گفت چه رنگی آیا یادت هست ؟
گفتم گمونم قرمز بود و‌چون خیلی رنگ متداولی نیست تو ذهنم مونده بود
یهو‌ گفت صبر کن ببینم و‌رفت بعد از گذشت مدتی اومد و یک جفت چکمه آورد گفت اینا رو میگی ؟
گفتم‌ اره گمونم همین ها بود یعنی مطمئن هستم اینا بودن
دیدم گفت درسته همین چکمه ها تو پاش بود روزی که فوت کرد ما دیگه برداشتیم تو‌انباری گذاشتیم بدیم به یه نفر نیازمند که دیگه یادمون رفت
بعضی ها گفتن که از تو عکسش دیده لابد ، خانم‌صاحباخانه گفت نه راست میگه چون اولا تو اون عکس اصلا پاهاش نیفتاده و دوما اون سال این چکمه ها رو تازه گرفته بود و زمانیکه فوت کرد چند روز بیشتر نبود اینارو خریده بودن و اون عکس تابستان رو نشون میده
از گوشه خونه یک خانم مسن گفت زهرا خانم این که میگفتن از ما بهتران پرتش کردن چی بود صحت داره ؟
زهرا خانم گفت والا چی بگم ؟
مشخص بود که علاقه ای نداره تو این ضمینه صحبت کنه و ترجیح میده صحبت عوض بشه ولی صحبت جن و روح اونقدر برای همه جذاب بود که با اصرار از زهرا خانم خواستن تعریف کنه
اونم گفت والا ما به دلایلی مجبور شدیم خونه امون رو جدا کنیم و من زیاد با مادر شوهرم امد و رفت نمیکردیم ، علتش هم این بود که اون خدابیامرز کار جادو جنبل و اینا انجام میداد و‌ دعا نویسی میکرد ظاهرا شوهرش هم همین کار رو میکرد و هردو هم از پدراشون به ارث برده بودن منتها من که اومدم تو خونواده اشون پدر شوهرم فوت کرده بود و نمیدونم چطور ولی اصلا علاقه ای به صحبت تو اون مورد نداشتن و منم که میدونستم جزء خط قرمزهاشون هست تو اون مورد کنجکاوی نمیکردم و در کل من ندیدمش ولی بعدها من یه چیزایی ازشون شنیدم که بدجوری روم اثر منفی گذاشته بود از جمله اینکه‌ شوهر من تنها فرزندشون بود نه اینکه بچه دار نشده بودن اتفاقا 4 - 5 تا بچه دیگه هم داشتن منتها همه بچه ها به سن 6 سال که میرسیدن بر اثر یه حادثه میمردن ولی موردی که در همه مشترک بود اینکه همه تو آب خفه شده بودن یکیشون تو خزینه حمام غرق شده بود اونهم در حالیکه با پدرش بوده گویا یه لحظه میبینن نیستش تا نگاه میکنن میبینن رو اب هست و خفه شده یکیشون تو رودخانه داخل روستا افتاده بود ، یکیشون تو حوض یکی از اقوامشون و… بخاطر همین همسرم از مادرش میخواست که دست از اینکارا برداره و وقتی دید اهمیت نمیده شروع کردیم و‌این خونه رو ساختیم و از مادرش جدا شدیم
همون خانم مسن گفت فقط برای اینکه جادو میکرد در اومدید ؟
زهرا خانم گفت نه راستش‌چیزای عجیب و غریب تو اون خونه کم نبود مثلا ما حیوون‌نمیتوستیم نگه داریم‌ چون اولا بهیچوجه زاد و ولد نمیکردن خوب گوسفندی هم که بره نیاره شیر هم نداره و از اون گذشته خود بخود شب همه سالم بودن میکردیم طویله صبح که میرفتیم میدیدیم یکی از گوسفندا کف طویله دراز کش شده و مردار شده بخاطر همین هم همش میشد ضرر و نمیگرفتیم
بعضی مواقع افرادی رو میدیدم که یهو محو میشدن خود من یکبار عصر داشتم حیاط‌رو جارو میکردم حس کردم یکی داره نگاهم میکنه سرم رو بلند کردم دیدم یه مرد روبرومه که قدش تا بالا پشت بام میرسید و از ترس زبونم بند اومد
تا اینکه یروز خونه یکی از فامیل های یدالله اینا مجلس سینه زنی محرم بود و ما هم میهمان بودیم و یه مردی اونجا بود که میگفتن توان بسیار بالایی در امور مربوط به‌اونا داره وقتی من و یدالله رفتیم یهو سرش رو برداشت بمن اشاره کرد که برم پیشش به یدالله پرسیدم گفت اره برو ببین چی میگه ادم خوبیه رفتم و بهم اشاره کرد بشینم روبروش و چند لحظه چشماشو بست انگار تو فکر بود و یهو بازکرد و گفت ای داد بیداد امیدوارم خدا خودش کمکت کنه راستش یهو دلم هری ریخت و گفتم بابا میشه بگی چرانگران شدی ؟
گفت بهم نگاهی انداخت و گفت دخترم نمیخوام الکی بترسونمت ولی چاره ای ندارم الان یک لحظه محل سکونتت رو دیدم چقدر جای وحشتناکی هست و من نمیدونم چرا اینقدر نیروهای منفی تو اونجا سرگردانن شبها اصلا مکان خوبی برای زندگی نیست و خیلی خطرناک هست و  بمن گفت به شوهرت هم بگو بیاد تا در حضور اون باهات صحبت کنم  چون بیشتر به اون مربوط میشه
شوهرم رو هم صدا کردم اومد دیدم همون درویش گفت دخترم تو حامله ای درسته ؟ گفتم راستش خیلی مطمئن نیستم ، دیدم گفت نه خیالت راحت باشه تو حامله ای و حتی جنسیت بچه ات رو هم میدونم ولی ندونین بهتره چون هر چی بیشتر در موردش اطلاع داشته باشین آسیب پذیرتر میشین و به شوهرم گفت که محل زندگیتون جای مناسبی نیست و موجودات شرور و مزاحم اونجا خیلی زیاده خانمت میدونه کیا رو میگم و رو کرد بمن و گفت اون مردی
بلند قد رو که یادت هست یا اون پیرزنی که بالا پشت بام ها مدام شبها میبینی ، اونا تازه کاری به کارتون نداشتن تا بحال و شما هرچی از بارداریت بگذره اونوقت ممکنه برخوردتون اینطوری تمام نشه
شوهرم گفت این آقای درویش چی میگه ؟ کدوم والا من فکر میکردم خیالاتی شدم و به همین دلیل به کسی نگفتم که فکر نکن مشکلی دارم
اقای درویش گفت مشکل اینه که جای بدی ساکن هستین تو این خونه ای که شما هستین بدلیل یکسری اتفاقات زاد و ولدی بسلامت اتفاق نمی افته حتی برا حیواناتی که اونجا ساکن باشن و دلیلش هم اعمال صاحب خانه است که‌وارد مسائلی شده که ممنوع بوده انسان دور و برش بره
به شوهرم گفت اگر دوست داری همسرت و بچه ات زنده بمونن از اون خونه باید دورشون کنی هرگاه شما وارد اون خونه میشید بمنزله اینه که وارد کانون خطر شدین و از من چند نشانه داد و گفت چنین افرادی رو تابحال ندیدی ؟
گفتم یبار یکیشون رو توی طویله برا لحظه ای دیدم
گفت خدا خیلی دوستت داشته که تا بحال هم سالم موندی و به شوهرم سفارش کرد منو از خونه دور نگه داره و اضافه کرد خونه شما مرکز نیروهای منفی و خیلی خطرناکی هست که مخصوصا شبهاخیلی خطرناک هست حتی برای خودتون چه برسه به این زن که شدیدا آسیب پذیر هست
راستش از شما چه پنهان بدجوری ترسیده بودم  تک تک حرفهاش درست بود و من لااقل بخشی از اونا رو تجربه کرده بودم و دقیقا میدونستم چی میگه ،  شوهرم هم خودش بدتر از من‌نگران بود با توجه به خاطره بد برادر و خواهرهاش بخوبی میدونست موضوع خیلی جدی هست
بعد از شام خواستیم برگردیم شوهرم تو ماشین همش تو فکر بود و حرف نمیزد ، بهش گفتم یدالله ؟ گفت بله ، گفتم من میترسم بیام خونه
دیدم گفت خوب خودمم نگران تو و بچه ام هستم میگی چه کار کنم بگو من هر چی بگی همون کار رو میکتم
گفتم یدالله میشه منو‌بزاری خونه مادرم اینا فعلا تا یه فکری کنیم؟
گفت خودمم همین فکر رو داشتم منتها میترسم اسباب مزاحمتشون بشه اینو چون پدرو مادرم از نظر مالی ضعیف بودن میگفتخ
گفتم سع میکنم بارم روی اونا نباشه گفت باشه پس من تو رو الان میبرم خونه مادرت اینا
گفتم پس تو چی مگه تو هم نمیای ؟
گفت اخه زن عاقل ما دو تایی بریم خونه پدرت آویزان بشیم خدا رو خوش میاد؟ از اون گذشته برادر و خواهرات فردا هزار حرف و حدیث ازش میسازن از اون گذشته تو حامله ای نه من پس تو تو خطر هستی من اگه قرار بود اتفاقی برام بیفته مثل سایر برادر و خواهرهام تا حالا اومده بود فقط فردا یه گوسفند و یمقدار وسیله میارم که بارت رو سر اون بنده خدا ها نباشه و پول هم بهت میدم خودت بهشون بده که حجالت زده نشن و پیش من کم بیارن و منو رسوند در خونه آقام اینا و رفت ، اون بنده خدا ها هم فکر میکردن من دعوام‌شده با یدالله و مدام ازم سوال میکردن که چه اتفاقی افتاده ، از این طرف منم نگران بودم یموقع تعریف کنم اونا هم بترسن
خلاصه‌همون روز یدالله شروع کرد به خونه سازی و منم‌همونجا خونه آقام بچه‌امو‌ که پسر بود بدنیا آوردم و از روزی که رفتم خونه آقام اینا تا یکسال اونجا بودم و بعدش رفتیم خونه خودمون که همین جاست که الان هستین
یدالله بمن قدغن کرده بود خونه مادرش حق ندارم برم از زمانیکه خونه خودمون اومده بودیم مشکلاتمون هم کلی کم شده بود تا اینکه منیر حالش خراب شد و گفتن تو‌تنور اب ریخته و از مادر شوهر من خواستن منیر رو ببینه و اگر میتونه کمکش کنه …

ادامه...

نوشته: محمد


👍 23
👎 9
27701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

853851
2022-01-17 02:32:30 +0330 +0330

با سلام اگر منظورتون من بودم نظر لطفتون هست ولی ایکاش اسم نمیبردین نه فقط از من ، بلکه از بچه های دیگه هم که باشه اشاره مستقیم نکنیم بهتره چون نه برای من و نه برای خود شما صورت خوشی نداره البته شما نظر لطفتون هست و تو این شکی نیست ولی بشکل کلی اسم نبریم بهتره
من نه فقط برای شما بلکه برای سایر نویسنده ها هم تا جاییکه که برام مقدور باشه سعی میکنم هرجا رو که احساس میکنم اشکالی وارد هست تذکر بدم

1 ❤️

853865
2022-01-17 03:21:04 +0330 +0330

یک سوالی هم که برای من پیش اومده من الان داستان رو خوندم و به عقیده من هم جمله بندی هم روایت ماجرا روان و خوب انجام شده نسبت به داستانهای دیگه کم غلط و مرتب هم بود این بچه هایی که دیس دادن کاش دلیلش رو هم میگفتن که هم نویسنده بفهمه واقعا از نظر فنی مستحق دیس بوده و هم راهنمایی از ایشون بشه که به اشکالاتش پی ببره

1 ❤️

853871
2022-01-17 03:33:19 +0330 +0330

یکم زود اپ کن نخوندم هنوز ولی دمت گرم ادامه بده

0 ❤️

853910
2022-01-17 10:30:04 +0330 +0330
E.o

ی داستان متفاوته خیلی دوسش دارم ولی خیلی دیر ب دیر میذاری ولی در کل عالی✌️🤩

0 ❤️

853968
2022-01-17 18:30:58 +0330 +0330

ادامش بده از این داستان خوشم اومد

0 ❤️

853983
2022-01-17 20:03:59 +0330 +0330

ای بابا پس داستان خودت و خواهرت چی شد ؟؟؟ از اون اول راه افتادی بری خونه پدربزرگت هنوزم نرسیدی
اول داستان خودتو یه کم پیش ببر و برا خواننده جذابش کن بعد تو دلش این حواشی و گفتو شنودههای روستایی که اون زمان واقعا بین مردم ده رواج داشت و امثال حرفهایی که شنیدی و نوشتی رو میگفتند و اعتقاد داشتند رو بگو انقدرهم اول داستان خنده دار نگو وحشتناک
الکی میگی من نقدها رو لحاظ میکنم
پس چرا نمیرسی خونه پدر بزرگت
اگه به اون خانومه که خیلی تو نگارشت با نقدهای عالیش کمکت کرد و ازش قدردانی کردی به اون بگم اون بهت بگه بالاخره میرسی به خونه پدربزرگت و ابجیت میاد اونجا بکنیش یا نه؟

0 ❤️

854027
2022-01-18 03:15:34 +0330 +0330

حاجی دیگه تخم ندارم بخونم 🤣
ولی ادامه بده و برو س داستان اصلی یعنی خودت و خواهرت موفق باشی 🤘🏼

0 ❤️

854072
2022-01-18 14:08:14 +0330 +0330

برادر گرامی بدون اغراق ماجرای زیبا و جذابی هست خودتون هم نگاه کنید کامنت ها هیچکدوم منفی نبوده
تا اینجا رو خوب آوردی و به عقیده من کمی هم شکست نفسی میکنین و برخلاف اینکه مدام از مبتدی بودن خودتون میگین کشیدن مخاطب تو داستانهای قسمتی و طولانی کار بسیار سختی هست و داستان باید کشش و جذابیت زیادی داشته باشه تا مخاطب بتونه همراه بشه با اون و اتفاقا شما جزء حرفه ای های سایت هستین البته این نظر منه

امیدوارم وضعیت لایکها دلسردتون نکنه من که به نوبه خودم لایو دوم رو تقدیمتون کردم و تا بحال خوب بوده
در قسمت سوم هم از اون کش دادن های دو قسمت قبلی خبری نیست که یک روند مثبت هست
اما تعداد لایک ها هم بخاطر اینه که اونسری هم بهتون گفتم کاربرای این سایت دو گروه هستن ، یک گروه خواننده حرفه ای هستن و اساسا رمان و داستان رو دوست دارن ، این گروه قطعا داستان شما رو تایید میکنن ولی گروه دوم که تعدادشون خیلی بیشتر از گروه اول هست به دنبال داستانهای سکسی هستن و اصلا حوصله خوندن این ماجرا رو ندارن و بعضی ها هم نخونده دیس میدن
ما منتظر ادامه داستان هستیم فقط خواهشا جان هرکس رو دوست داری زودتر بزار و اینقد فاصله ننداز اینجوری مثل یک جنگ روانی میمونه حداقل دو سه روز یک قسمت رو اپ کن

0 ❤️

854081
2022-01-18 16:57:00 +0330 +0330

داستانت داره جذاب و جذابتر میشه … ادامه بده که منتظریم

0 ❤️

854124
2022-01-18 23:58:21 +0330 +0330

لطفاً سریع اپ کن خوب نوشتی یه کم غلط داشتی ولی درکل عالی

0 ❤️

856334
2022-01-30 00:34:04 +0330 +0330

دمت گرم بااونکه سکسی نبود ولی قلمت خوبه وتصویر سازیت عالیه ادامه یده

0 ❤️