این داستان اسپین آف داستان ممد 30 سانتی دختر حاکم هست o_O
اندر روایت هست که آ شیخ شَدو در بدو ورودش به گذشته دور، از سر بیکاری و بی پولی گاری به همراه خرش را از یک خوانواده تنگ دست بدزدید تا شغل با آبروی برای خود دست پا کند لقمه حلالی در سفره اش بیاورد.
در این جا ممکن است خواننده این سطور با خود بیاندیشد که چرا مال نستاند از اغنیا ، از آن فقیر بیچاره پول ستادندی!
پاسخ شیخ چنین است :
_برای این که پیگیر نشه بعدش در واقع بشه هم نتونه سرش رو بخوره حتی…
از قضا روزگار میچرخید میچرخید و شیخ پاک دامن مسافرانی از این سر شهر به اون سر شهر میبردندی و پول از مسافران اضافه بر مازاد میستادندی
روزی از روز ها خانومی با خصایص بسیار بهین از جمله سیبیل پشت لب ها ،شکمی همچون بشکه نفت را با خود یدک میکشید و به نوعی پلنگ آن زمان ها برای خودش بود به گاریش سوار شد آدرسی بداد ومنتظر مسافران دیگر بشد شیخ با دیدن پلنگ حالی به حالی بشد اما پاک دامنیش مانع از این شد دست از پا دراز کند تا این که یک روحانی نصرانی همراه با یک فقیر تنگ دست سوارگاری بشدند و شیخ هی کنان خر را به راه انداخت پلنگ که نامش بتول بود از شمایل پر ریش پشم آن روحانی خوشش آمد و سیبیلش را بالا پایین کرده لبانش را قنچه میکرد اما دریغ از یک نگاه توسط روحانی.
مسیر همچنان طی میشد بتول به صورت واضح لای پایش را میمالید تا به نوعی آخرین تیر را زده باشد اما آن روحانی زاهد تر از این حرف ها بود زین سبب نظر سوی او نکرد و در میانه راه پیاده بشد بتول که انگاری شستی به کیونش رفته باشد کرک پرش ریخت دست از لای پایش فرو بست اما آن فقیر گدا که تصورش بر این بود پلنگ او را زیر نظر داشته آلتش را برای او تیز کرد و کیر خویش را میمالید تا انتهای مسیر با بتول بیامد و در آخر دستش را بر ممگان او رساند که جیغ هوار پلنگ به هوا رفت.
اما بشنویم از شیخ ، او پشت گوش خرش یک آیینه نصب کرده بود و مسافران را با آن آیینه زیر نظر داشت زین سبب تمایل بتول به روحانی نصرانی و در ادامه هیز بازی آن فقیر تنگ دس را بدید تریپ فردینی برداشته یک چک آب نکشیده ای زیر گوش آن فقیر بگذاشت رو به بتول بگفت :
_حالت خوبه آبجی
+آره ممنون اون کثافت عوضی دس درازی کرد بهم
_دیدمش آبجی زدم زیر گوشش بخاطر همین بود الان که در رف ببینمش کیونش میزارم شوما دل نگرون نباشید
+خیلی مردی دستتون درد نکنه
_قابل شما رو نداشت آبجی
شیخ کرایه گاری را قبول نکرد و به پلنگ بگفت :
_آبجی بی ادبیه ولی دیدم خیلی از اون عابد روحانی خوشتون اومد منم که تو کار خیرم بهتون یه پیشنهاد میدم برای رسیدن بهش…
+چه راهی؟
_این بنده خدا شب ها میره تو قبرستون کلیسای شهر و برای مردگان دعا میخونه شما لباس سفید میپوشین خودتون رو فرشته ای از جانب خدا معرفی میکنین و ازش طلب نزدیکی میکنین مطمعنا رد نمیکنه در خواستتون رو!
+واقعا ؟ خیلی ممنون نمیدونم چطور تشکر کنم
_تشکر لازم نیس انجام وظیغه بود
+بازم ممنون من باید برم دیگه روزتون خوش
_بدرود
در قبرستان
از دور بانوی سفید روی با دو بال که از نی و پارچه سفید درس شده بود و بر پشتش قرار داشت و همچنین یک نقاب سفید بر صورتش داشت قبرستان را واکاوی میکرد فانوسی نیز در دست داشت تا شمایل سیاه مانند درازی از دور بدید ناگهان احساس بکرد لای پایش خیس شده رو به سوی او کرد و در چند متری او فانوس را خاموش کرد تا سه نشود.
به نزدیکی روحانی رسیده و این سخن را گفت
+ای رو حانی عابد بشنو
حرف پرودگارت را بشنو
قسم به خدایی که ما را آفرید
من یک فرشته از بهشت هستم و پاداش یک عمر ساده زیستی و پاکدامنیت اکنون به روی ما آی و سخن رودگارت بشنو…
روحانی که گویی سخنان فرشته بر او تاثیر گذاشته بود دست از راز نیاز برداشته این طور بگفت
+منت خدای را عز وجل که طاعتش موجب مزید نعمت است
این را بگفت و رو سوی فرشته بکرد دستی بر صورتش کشید و لبانش را چفت لبان او کرد
حین لب لب بازی اما دستش همه جا کار میکرد روی ممگانش، مخرج تخمدانش
بتول هم اما بیکار ننشست او هم دستش را به خایه دانش رساند حین این بمال بمال ها هیاکل این خرس قطبی را، روحانی بلند کرده روی قبری بینداخت و قمبلش را به سوی هوا کرد به جستجوی سولاخش بپرداخت و سرانجام با بالا پایین کردن بسیار پیدایش کرد تفی بر روی سولاخ بتول انداخته ناجوان مردانه تقه میزد.
همین هنگام پلنگ قصه ما داد هوارش از سر لذت رو سوی هوا بود فریاد ها سر میداد!
روحانی نصرانی حین گایش پشت کیون سفید بتول را کشیده میزد و با سرخ شدن لرزش بعدش پیش خود میگفت _ژلللع رو میمونه
سرانجام پس از ۱ساعت تقه زدن در کص کیونش همچنین لا سینه ای لا پایی کف پایی اورال سکس روحانی زاهد ارضا بشد و آب منی آن آب حیات را روی سینه سایز ۱۱۵ بتول بریخت.
خود را به روی بتول انداخته یکی در کیونش زده گفت
_کص کیون خودت جمع کن زن!
بتول که کم کم داشت حالش جا میامد نقابی که بر چهره داشته برداشته فانوس را روشن کرد و نظر سوی روحانی نصرانی بکرد و این چنین گفت :
و این چنین است عاقبت کسانی که با شیخ عظیم شعنمان در میوفتن و بدانید شیخ همیشه یک قدم جلو تر است الله اعلمُ.
نوشته: shadow
تشکر از ادمین بابت انتشار
دوستان این داستان برداشتی یکی از پستای کاربری امپراطور شب هستش ندانم اوشون از کجا گرفته امیدوارم خوشتون بیاد ?
کزکش تو اسپین آف دادی برا داستان تخمیت؟
صب کن فعلا بخونمش تا بگم تا چه حد ریدی…
یا آلت ابن الادم
همانا کزنخ مطلوب است و کزکش نامطلوب
هر چه کش آید ، گشاد شود
زین پس بگویبم کزنخ
کدوم کیونده ای دیسلایک میده دلیلشو نمیگه بیا بگو کیونت نمیزارم o_O
امپراطورشب داداش اتفاقا ایشون اصل قضیس نمیشه نیاد -_-
واللا اگه یه غریبه نوشته بود همه و از جمله شیخ طنازی شاه ایکس قطعا کیون طرف رو جر داده بودند. شدو عزیزم هیچ نکته طنزی نداشت به جز سایز 115. ببخشید
چه با حال بود عزیزم دمت گرم
بتول چقدر خنده دار بود خیلی داستانت بدلم نشست
بازم برامون بنویس ممنونم
لایک عزیزم ?
بسیار جالب بود یاشیخ
احسنت هدف ما نیز از ابتدا همین بود شادی پیروان همه آرزوی من است
مرتکه حشری این داستان برا رسیدن به حالت عارفانس
نصر من الله و فتح القریب کمی تلاش کنیم کیونشان را هم فتح میکنیم
🙄 نمیدونستم مینویسی شدوی عزیز! خیلی جالب بود برام! آفرین!
منم تو رو دوز دارم (erection)
قربان شما خوشحالم خوشتون اومد اگه اشکال نداره به شما بگم آبنبات سخته تلفظ اون چیز تو پروفایلت آبنبات جان ?
ای بابا ای بابا اون بر گذشتس الان که دانی پاک صافم (love) ?
کیر خوردی من همون گاریچی ام
قاه قاه قاه
قربان شما خوشحالم خوشتون اومد ?
مگه میشه من بنویسم دوزش نداشته باشی ? نه باوو قبلا نوشته بودم یه نگا بنداز به پروفایلم لینکش هس
شما به بزرگی خودتون ببخشین میخواین اصلا خودم به خودم فحش بدم خیالتون راحت شه ?
اشتباه فهمیدین اصلش اینه بوی شیخ کیون کنان آید همی گوش همی ده چه گوید شیخ پاک زین زمان اندر مکان کیون را بکن تا جان در بدن داری بکن
همون خوشبختانه بگین ما راضی تریم ? ?
خدایا! چه کار کردی با جوونهای سرزمینم. همشون یا قرصی و کراکی شدن یا جقی. این کس خل هم که دیگه از صنعتی و سنتی گذشته.
چه با حال بود عزیزم دمت گرم بتول چقدر خنده دار بود خیلی داستانت بدلم نشست بازم برامون بنویس ممنونم
لایک عزیزم ?
شادو تو هم کستان مونویسی؟ کستان خیلی خوبی بود حتی از اصلش هم بهتر. اون بخش شکم مثل بشکه نفت خیلی باحال بوجش.
خدایا! چه کار کردی با جوونهای سرزمینم. همشون یا قرصی و کراکی شدن یا جقی. این کس خل هم که دیگه از صنعتی و سنتی گذشته.
میلگرد ینی تو نمیدونستی من داستان مینویسم ای بابا ای بابا :((((((
این اثر عارفانس ولی شوما شق کنین عیبی نداره
همون نخل درسته اون یک اثر هنری عارفانه بود این نیز هم تازه میخوام سوژه جدید پیدا کنم بازم از روش بنویسیم :d
خندیدی ولی خندت پر غم بود
دریای غم ساحل ندارد/شیخ ممدپاروبزن…!تاباشه نامداران دشمن دارباانبوه دیسلایکای خصمانه!سایز115دهن سرویس؟!خخخخخخ هندونه چابهاربه شرط چاقو!!!لایک17به بتول پلنگ فقط والاغیرتأقبرستونوبه مکان تبدیل نکنیدجنگ باامواته شیخخخخخخخ
داستان خوبی بود طنز خوبتری میتونستی ازش در بیاری و اگر کل داستان رو با همون سبک ادامه داستان پیش میرفتی بهتر میشد.
ای وللا! دیگه یادم رفته بود داستان هم می نویسی! نیست که خودم سالی یه داستان به زور مینویسم!
دریای غم ساحل ندارد/شیخ ممدپاروبزن...!تاباشه نامداران دشمن دارباانبوه دیسلایکای خصمانه!سایز115دهن سرویس؟!خخخخخخ هندونه چابهاربه شرط چاقو!!!لایک17به بتول پلنگ فقط والاغیرتأقبرستونوبه مکان تبدیل نکنیدجنگ باامواته شیخخخخخخخ
این آخری در رف از دستم ?
بگم بکیرم یا زوده*(silly)* ولی همین که اومدی گفتی دیسلایک دادی دمت گرم ?
چشات گشنگ میبینه ساسی جان ?
بسیار هم جالب..
خیلی ممنون کپتن جان منظورتون از ادامه دادن به همون سبک چیه دقیقا متوجه نشدم
این بهترین طنز نوشته ت بود…
من کلا نمیرالله هستم نمیمیرم ?
شوما لطف داری بهم ولی این داستان عارفانه بود :d
ما هم بالا تر گفتیم این داستان برداشتی از پست یه کاربر هست ولی دیگه با این غلظت رو نخوندی قطعا تو تلگرام :/
من این داستان رو ندیده بودم بسیار عجیبه!من تگ طنز رو ببینم از خوندنش نمیگذرم چه برسه به اینکه منتظر قسمت بعد بودم!(عینک ته استکانی خاک خورده)
اما واقعادرخشش کلید اسرار در جای جای داستان حس میشد
مخصوصا اونجا که بتول ناامید بود و شیخ پاک دامن راهی رو پیش روش گذاشت
بتول لابد نمیدونست که پاداش صبر در برابر یه آرزوی برآورده نشده و گوش دادن به نصیحت علما همچنین بساطی خواهد بود
کزکژ تو چقدر پیشرفت کردی ? هنوزم که هنوزه اون داستان کزشره اولتو یادم نمیره ها :)
ولی واقعا باحال بود.بسی خندیدیم شیخ قلابی :)
یا شیخ الدیوث
داستانت به گونه ای بود که پس از خواندن از خنده سر خویش را در خشتک کردندی و به سوی بیابان راهی شدندی
خخخخخخخ
کزکژ تو چقدر پیشرفت کردی ? هنوزم که هنوزه اون داستان کزشره اولتو یادم نمیره ها :)
ولی واقعا باحال بود.بسی خندیدیم شیخ قلابی :)
احسنت بر شما شوما به حالت عارفانه فرو رفتین و اکنون در این زمان کیون بر هوا شده اید ?
نظر شما چیه؟خیلی برام عجیبه که هیشکی نفهمید این یه داستان دزدیه ولی با ایده تغییر لحن
جذاب بود شیخ ولی فردین بازیش کم بود 45مین لایک
یا شیخا یا قدس العمام
چنین و چنان گشته شدیم ز روایتتان
مزید شد نعمتتان