سکس دیوانگان

1397/08/20

نمیدونم امشبم قراره سکس داشته باشیم یا نه اصلا تصمیم گیرنده من نیستم. لکاته به من میخنده. اصلا لذت میبره از جون کندنم. برچسب دیوانه به زدن تا اون بتونه هر کاری دلش میخواد با من انجام بده. من نباید بخوابم. حداقلش اینه باید خوابم سبک باشه و به محض اینکه خواست کارمو تموم کنه فرار کنم. فرشته مرگ هم ازش میترسه. میخواد اما نمیتونه جونشو بگیره. به جاش به من میگه بیا بریم. اصلا هر چه زودتر از پیش این حیون بری به نفعته. در اتاقو باز میکنه. هیچی نمیگه اما معلومه از بیداریم دلخوره. کنارم دراز میکشه و با دستاش موهامو شونه میزنه. به پشت دراز کشیدم که صورتشو میاره نزدیک صورتم موهاش میریزه رو صورتم طوری که همون یه ذره نور اتاقم از بین میره. لباش که به لبام میرسه برا چند لحظه همه چیو فراموش میکنم اما باز یادم میاد که باید هوشیار بمونم.
مگه من خواستم که عاشقت بشم؟ یادت نیست روزای اول میگفتی هر چی تو بگی درسته؟ مگه خودت نبودی اینقد لوندی کردی که اخرش رام شدم. مگه نگفته بودم من رو گربه خونمونم هم غیرت دارم اگه نمیتونی تحمل کنی برو. همه اون جاکشارو میشناسم. مثل سگ ولگرد دنبالت بودن. طرفو وقتی تو خیابون دراز کردم و با مشت میزدم تو صورتش مشخص بود که یه غلطی با تو کرده مگه نه هیچ کس اینقد سریع تسلیم نمیشه. وقتی کارم باهاش تموم شد زبونمو مالیدم رو دستمو مزه خونشو چشیدم. واقعا لذت داشت. وقتی اینو واسه لکاته تعریف میکنم عصبانی میشه اما بروز نمیده. منم لذت میبرم که هنوز میتونم عصبانیش کنم. شروع میکنه گردنمو زبون زدن. خوب یاد گرفته چطور منو تسلیم کنه. همزمان با خوردن گردنم دستش رو بدنم حرکت میکنه. مثل یه مار که دنبال فرصت مناسبه که زهرشو بریزه.
قدم قدم سمت یه مقصدی میری اما زمانی که فک میکنی بهش نزدیک شدی رو به روت یه دیوار میبینی. رو یکی از سنگای دیوار اسم لکاته رو میبینم. بعد از یه هفته تشخیص دادند که لیاقت موندن تو بخش عمومی زندان رو ندارم و باید محکومیتمو تو سلول انفرادی بگذرونم. این یه موهبت بی نظیره برا من. من و یه اتاق و یه تخت که وقتی روش بیدار میشم هر احتمالی وجود دارد حتی تبدیل شدن به یک حشره. مسخ کافکا را بیش از صد بار خوانده ام. اینقدری که بهش مثل یه کتاب آسمانی ایمان آوردم. به همین خاطره به من میگن دیوانه حتما تو هم خیلی خوب یادته چون چند بار واسه ملاقاتم اومدی و فهمیدی دارم دیونه میشم. اصلا انگار حرفامو نمیشنوه فقط بدنشو به بدنم میماله. اونوقت به من میگن دییوانه. کسی که فکر نکنه دیوانست. زبونشو رو بازوهام میکشه و گاز میگیره نمیدونم از سر حرص گاز میگیره یا شهوت. دستامو دور بدنش حلقه میکنم و بیشتر به طرف خودم فشارش میدم. بین بازوهام حبسش میکنم و سعی میکنم رونه پاهامو به وسط پاهاش برسونم.
سلول انفرادی همیشه نمناک و سرد بود حتی تو فصل تابستون اما موهبت تنهایی رو به همنشینی با افراد غیر قابل تحمل ترجیح دادم. اگه زمانی که اولین بار لکاته رو دیدم شعورم به همین اندازه کار میکرد الان این وضع رو نداشتم. هر چند وقت یک بار که تصمیم میگرفتن منو به بخش عمومی ببرند به محض وارد شدن به بخش با یکی از زندان بان ها زد و خورد راه مینداختم تا به سلول خودم برگردم. فضای سلول داشت برای دوست داشتنی میشد. دوست داشتنی یعنی گرمای لای پاهای اون لکاته وقتی دستمو به کسش میرسوندم. خیلی کم پیش میومد حس کنم که کنترلش تو دست منه. اما وقتی شروع به مالیدن کسش میکردم انگار دیگه اون ادم سابق نبود. هم زمان با رقص دستام لباشو گاز میگیرم مثل همیشه چشماش بستس و باعث میشه کمتر ازش بترسم.
آقای رئیس من سلولمو دوست دارم و نمیخوام ازاد بشم. اولین بار دیدم رئیس زندون دلش به حالم سوخت. بعد از این همه مدت تازه به این نتیجه رسیدن که من دیوانه هستم. لکاته میخواست منو به خونه بره. شب اولی که به خونه برگشتم به راحتی فرار کردم. هنوز در این اتاق لعنتی قفل نمیشد. مستقیم به قبرستان رفتم. یکی یکی نوشته روی قبر ها رو میخوندم و از سن و اسم طرف سعی میکردم قیافشو حدس بزنم. به یه قبر رسیدمو با لگد شروع به کوبیدن بر روی سنگ قبر کردم. دروغ نگو بیشرف شما همه زنده اید. این منم که مردم حق شما نیست که اینجا بخوابید. جای منو گرفتید. لذت حس کردن توده خاک بر روی بدنم رو تنها میتونم زمانی حس کنم که لکاته با بدن لخت روم دراز کشیده. وقتی که بر اثر بالا پایین رفتن روی کیرم به نفس نفس میوفته و صداهای نا مفهموم از خودش در میاره. سعی میکنم ببرش گردونمو خودم اختیار کارو به دست بگیرم.
بالاخره یه قبر خالی تو قبرستان پیدا میکنم. اروم میخزم توش و اروم میگیرم. فرشته مرگو میبیینم که از ازادیم خوشحال شده. از اینکه بالاخره تونستم فرار کنم و خودمو نجات بدم. همه اونببالا جمع شدن. اون لکاته و همه اون مادر قهبه‌هایی که ازشون یه روزگاری بدم میومد. همه داشتن نگاه میکردن. سعی کردم باهاشون حرف بزنم اما جملات هذیان وار میاد رو زبونم. پیر خرفت قهوه خانه تورو، رو سرشون گذاشتن مگه نمیبیینی. اون مامورا بالاخره دستاتو میشکنن. تو خیلی غلط کردی نوشتی. اسبی که پایش شکسته است نمیتواند مسابقه دهد اما تو حق نداری بنویسی. شب نوشتنی نیست دیدنی است یابووو.
نمیدونم چند دقیقست که کیرمو تو کسش عقب جلو میکنم اما بالاخره ارضا میشم. از ترس اینکه بدنشو از بدنم جدا نکنه محکم بغلش میکنم. جفتمون به امید و یه اتفاق تازه احتیاج داریم. دیگه ازش نمیترسم. اون میتونه حکم کنه که من هنوز دیونم یا بالاخره عاقل شدم. کنارش دراز میکشمو از پشت بغلش میکنم. همون حالتی که قبلاً عادت داشتیم و میتونستیم راحت بخوابیم. صورتمو تو موهاش قایم میکنم و اروم بهش میگم اگه امکانش هست امشب تو این اتاق بمون. از تنهایی میترسم.

نوشته: strong_boy


👍 15
👎 3
9032 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

729758
2018-11-11 21:14:50 +0330 +0330

خیییلی خوب.

1 ❤️

729775
2018-11-11 22:08:14 +0330 +0330

کلاه هایی که از سر آ ها ورداشتی میذاری سر خودت؟ بابا ودکا خودش داااغ میکنه کلاهاشونو برگردون 🙄 🍺 لایکوندمت لاغر خشک شده (inlove)

1 ❤️

729829
2018-11-12 10:13:20 +0330 +0330
NA

اووف با تک تک واژه هات ارتباط برقرار کردم مخصوصا اونجا که گفتی شب نوشتنی نیست .کارت درسته

1 ❤️

729844
2018-11-12 12:30:48 +0330 +0330

بهترین فانتزی نویس شهوانی استرانگ بوی عزیز انقدر بااین نوشته ارتباط برقرار کردم و تو ذهنم تصویر سازی کردم(یعنی تو تصویر سازی کردی!) که اصلا انگار شخصیت مرد داستان بودم بااینکه یه زنم!!!
از اواسط داستان به راحتی می‌تونستم حدس بزنم که خودتی دوست عزیزم
یه لایک تو شهوانی هزارتا هم فراتر از اون (دسته گل)

2 ❤️

729866
2018-11-12 14:37:06 +0330 +0330

نوشتنت آدم رو به اوج میبره،
مخاطب(خواننده)خودش قسمتی از داستان میشه.
آفرینها ، تشویقهاو تقدیرها لایقت باد.
بژی،درود.

2 ❤️

729881
2018-11-12 17:14:43 +0330 +0330

اه-آرت و جودی ابوت عزیز ممنون از لطفتون

تین ولف یه کمک میدادی خو واسه ویرایش تنبل خانم

مجهول عزیز به نظر من اون دورانو میشه دوران طلایی ادبیات و داستان نویسی ایران دونست وقتی به چیزی علاقه داشته باشی خود به خود تاثیر خودشو میزاره یه جورایی

ساسان جان ممنون از نظرت

دختر نشسته در ماه دوست عزیزم نظر دلگرم کنندت فقط نشون دهنده لطف و محبتته ممنونم ازت

توت فرنگی عزیز خوشحال شدم که خوشت اومد

کاربر نیلا جونی عزیز ممنون که دوست داری و میخونی نوشته های منو در مورد اشتباهات موجود کاملاً حق داری دلیلشم فقط میتونم بگم عجله و تنبلی ذاتی منه. داستانایی که تو این سایت گذاشتم اینطور نوشته شدن که من ساعت 9-10 شب تصمیم به نوشتن چیزی گرفتم کمتر از یه ساعت بعدش واسه ادمین ارسال شده. اما از این به بعد اگه بخوام چیزی بنویسم حتما درست حسابی ویرایشش میکنم قبل از ارسال. در مورد گنگ بودن هم به نظر خودم این نوشته زیادم گنگ و سنگین نبود ممنونم از راهنماییت عزیز

1 ❤️

729896
2018-11-12 19:41:34 +0330 +0330

اخییی خیلی خوشم میاد نویسنده تمام احساسشو توی داستانش مینویسه
خسته نباشی واقعااا عالی بود
لایک تقدیمت?

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها