سکس ریسکی با زندایی

1393/06/27

درود به دختر پسرای ناز شهوانی
راستش خیلی وقت بود میخواستم خاطره خودمو بفرستم ولی تنبلیم میومد تا اینکه بلاخره ثبت نام کردم تو سایت و الان هم که دارم این خاطره رو مینویسم واسم اونقدی مهم نیست که بیای اینجا نظر بدی…این داستان واسه اونایی که واسشون اتفاق افتاده باور کردنیه پس دست به کیر نیا اینجا تز بده :)) برو جلقتو بزن من داستان نویسیم هم خوب نیست…پس اگه جایی سوتی دادم حلال کن ولی مطمئن باش حقیقته اسم داستانیم دوس دارم کورش باشه و اسم زنداییم هم معصومه هستش من متولد ۱۳۷۰ بزرگ شده شابدول عظیمم توی یک خونواده تقریبا مذهبی و سطح پایین اقتصادی…یه پسر و یه دختر که ۱۲سال از خودم کوچیک تره و من اون موقع ۱۶ سالم بود…این که میگم اون موقع یعنی همون زمان که جرغه فکر سکس با زنداییم تو مغزم بخوره من اونموقع ۱۶ ۱۷ سالم بود و جسه گنده ای نداشتم…خیلی لاغر بودم… یه پسر ۵۴کیلویی با قد ۱۶۷ ولی موهای خوشگلی داشتم ؛) یادمه ؛) اوج بلوغ…صورت جوش جوشی…الان که دارم به عکسای اون موقم نگاه میکنم به خودم میگم چه انتری بودیما!!اصلا از خودم راضی نبودم دم مدرسه دخترونه وایمیسادیم با بچه های مدرسه…ولی من به ندرت میتونستم مخ بزنم.اونم وقتی میزدم خییییلی میتونستم نگه دارم ۲هفته اعصابم خورد میشد دخترا میرفتن با از من بزرگترا رفیق میشدن همش دغدغه دختر و تجربه سکس بودم اون موقع و همین هم باعث شد از مدرسه و درس زده بشم…اها!! بریم سراغ اصل کاری!!! :))) داشت کلا یادم میرفت طرف داستانو :))

معصومه ۲۰ سالش بود اون موقع…هیکل لاغر و قیافه معمولی که از اون اول که من دیدمش با چادر بود چون داییم خیلی بد دل هستش… داییم هم یه کاسب مغازه دار که کارش خیاطی و تعمیر چرخه اون موقع تو عذاب بود (معتاد بود) حشیش و تل میزد و خونواده کلا به فکر داییم بودیم که اعتیاد رو بزاره کنار… رفت و اومدمون با دایی و خاله خیلی خوبه ولی با اون سمت نه اصلا خوب نیست… واسه همین تند به تند تو خونه مادربزرگمینا جمع میشیم کل فامیل و اونجا بود که یه اتفاق خاص افتاد ناهار خوردیم اون روز و سفره جم شد من داشتم میرفتم حیاط که با داییمینا قلیون بکشم یهو چشمم به سینه های زنداییم افتاد که داشت به بچه ش شیر میداد…نوک سینه های قهوه ای سوخته که من اصلا خوشم نمیاد :| معصومه سفید بود ولی چون تازه زاییده بود نوک سینه اش سیاه شده بود…بهش گفتم زندایی تا چند سالگی به این بچه شیر میدی؟؟دیگه ۱سال گذشته! گفتش نه باید چند ماه دیگه بهش شیر بدم تا استخونای بدنش سفت بشه :| بعد گفتم باشه ولی داری خودتو از بین میبری … :v
زندایی :O
بچه :'O میخوام بهتون بگم اصصصلا فکرشو نمیکردم یه روزی بتونم به زنداییم نزدیک بشم…چون من حتی میتونستم مخشو بزنم باز این وسط داییه بد دل بود یه سره حواسش به زنش بود…اینم بگم مغازه داییم با خونشون دیوار به دیوار بود اون موقع…

خلاصه یه شب من با بابام دعوام شد و مادرم زنگ زد به داییم که بزاره من شب اونجا بخوابم دقیقا یادمه شب جمعه بود و منم اون موقع تو فاز این داستانا نبودم که بدونم…ولی اگه بابام منو نمیزد و اینا مادرم اصن نمیزاشت من برم خونه کسی مزاحم بشم… خلاصه رفتم خونشون زرتی هم جامو انداختن بهم گفت برو بخواب دایی میخوام برقو خاموش کنم :| صبح ساعت ۸ ۹ بود دقیق یادم نیست…دیدم زنداییم اومده بالا سرم داره با موهای من ور میره یهو چشامو باز کردم خجالت کشید رفت اونور… گفتم زندایی دایی بیدار شده؟؟؟ گفت نه اون صبح زود رفته با دوستاش سره گیری تو بروجرد اما الان مامانت میاد اینجا… بلند شدم یه آبی به دست و صورت زدم اومدم دیدم سفره چیده…نشستیم صبونه خوردیمو یهو زنگ خورد آیفون…کیه؟؟ مامور آب :)) (دارم لحظه به لحظه ش که یادم میاد تعریف میکنم ببخشید اگه حاشیه میرم) بعد اون هم مادرم اومد و کلی حرف بارم کرد ولی معصومه هیچی نمیگفت اصلا دخالت نمیکرد که چرا باباتو اذیت میکنی و اینا…چون خودشون میدونستن بابای من دست بزن داشت و اخلاق گند :| مادرم گفت من میرم خونه مامانجونیت تو هم صبونتو خوردی بیا!منم گفتم باشه حالا برو سر جدت! معصومه هم زد ماهواره یه آهنگ بخونه تو همین حال سفر رو جم میکرد…منم کابؤل گرفته بودم تو درودیوار…بچه رو گرفتم بقلم بوس و فلان یهو ان دماغش ریخت روم :| زنداییم اومد گفت وایسا دسمال بیارم…اومد خودش از رو تیشرتم داشت پاک میکرد منم داشتم نگاش میکردم…تاحالا از نزدیک به صورتش دقت نکرده بودم…اونم نگام کرد…یه لبخند زد و رفت تو آشپزخونه… من گفتم زندایی من دیگه برم …گفت نه وایسا میوه بخور بعد برو… زدم pmc حسین تهی جدید خونده بود کلید دیدم یهو اومد گفت نزن بررره!!!بزار بخونه نمیدونم چی شد؟؟؟دقیق یادم نیست ولی ۲تایی بلند شدیم واسه رقص اونم با بچه! تو جو رقص و اینا من دستشو گرفتم کشیدم سمت خودم…ببین واقعا یادم نمیاد اون لحظه رو ولی یدفعه لبمو گذاشتم رو لبش :))) مثل مجسمه منو نگاه کرد :| بعد هیچی نگفت و رفت آشپزخونه…گفتم ببخشید زندایی :| واقعا ترسیده بودم… رفتم آشپزخونه هی میگفتم ببخشید قلط کردم و فلان…گفت تو خجالت نمیکشی؟؟من زندایی توام!! خیلی آدم لجنی هستی…بعد دوباره محل نداد…منم یهو قاطی کردم خودمو شروع کردم زدن!مححححکماا!!!میزدم صورتم میگفتم من گوه خوردم!!! فقط به دایی نگو…هیچی نمیگفت…من رفتم سر کوچه نشستم…خیلی داغون بودم آخه فکر میکردم به داییم میگه همچی خراب میشه…داشتم گریه میکردم که دیدم چادر به سر داره میاد سمتم!!گفتم ابلفض!! الانه که بزنه تو گوشم!!! اومد با اخم گفت بیا خونه کارت دارم!!! رفتم خونه یهو دیدم چادرو از سرش برداشت!! اولین بار بود سر باز میدیدمش!! با حالت اخم و خنده اومد سمتم گفت چرا خودتو زدی؟؟؟دلم داشت کنده میشد میزدی تو صورتت …دیگه خودتو نزنی جلو منا!! گفتم مهمم واست؟؟ گفت آره ترسیدم بری خودتو بکشی اوردمت خونه ! (آخه یبار خودکشی کرده بودم :)) گفتم پس به دایی نگو من بوست کردم :| اومد نزدیکم گفت تو هم قول بده به کسی چیزی نگی! بعد اومد تو صورتم لب تو لب شدیم…وااای چه لب بازی کردیم اونجا…من کیرم سیخ شد اونجا اونم از پایین چسبوند به من …همینجور فقط لب بازی میکردیم…بی تجربه بودم دیگه :)) لب بازیو بهترین حالت میدونستم…همینطور هم تو شوک کارامون بودم :)) من تاپشو میخواستم بدم بالا که نزاشت! گفت دیگه پرو نشو!! برو خونه مامانجونیت! همون موقع بود دوباره مامانم اومدو ما رفتیم… گذشت… گذشت… نمیخوام طولانیش کنم… دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تا موقعی که خونمون نزدیک هم شد… سال ۹۲ تصمیم گرفتن یه زمین بگیرن با هم بسازن خواهر برادرا هرکی یه واحد برداره… ما این ساختمونو ساختیم همه فروختن بجز ما و دایی کوچیکم… رفت و آمدمون خیلی زیاد شد…تا اون موقع هم زیاد رفت و آمد نداشتیم… حالا من چند سالم شده؟؟ ۲۲ سالم شده اونم صاحب ۲ تا بچه شده و خوشگل تر شده و هیکلی تر… من فففقط کارم باشگاه و استخر شده بود…کارمم تو باشگاه بود دیگه خلاصه هیکلی ساخته بودم پشم ریزون! ولی دهنم سرویس شدا!!حدود ۷ملیونم خرج کردم… بگذریم… دیگه داییم مغازش از خونه دور شده بود…از طرفی ما دیوار به دیوار هم بودیم :)) اخ جون یه روز داییم اومد گفت بیا بریم یجا این کامپیوتر رفیقمو درست کن… رفتیم اونجا دیدم کلید انداخت به خونه رفت تو شوک شدم گفتم دایی خونه خودته؟؟ گفت نه بااو خونه رفیقمه تازه اومده دارم کار ماراشو انجام میدم… خلاصه رفتم سراغ کامپیوتر و یه مشکلی پیش اومد که باید خود صاحبش اوکی میداد که فردا دوباره با داییم دفتیم دیدم بهههه بههههه یه خانوم!!!خوشششششگل!!!ماهههههه!!! که بعدا دوزاریم افتاد این همون زن داداش زن داییمه که چند سال پیش طلاق گرفته!!! داییم هم که سریع دیده اینطوریه صیغه فلان ؛) توشو خیس کرده ؛) یه روز همه خونه مامانجونی دعوت بودیم که آخر همه تشریفات من تو کوچه با بچه مچه ها این معصومه خانومو گیر اوردم…صحبت و صحبت…گفتم یه چیزی بگم جان سامان به کسی چیزی نمیگی؟؟گفت چی؟؟گفتم بگو جان سامان؟؟؟گفت نمیتونم قصم بخورم…گفتم پس نمیگم :| گفت بیاااااا به جان سامان نمیگم…گفتم بعد اگه بگم راجب داییمه قول میدی هرکاری بکنی واسه تشکر از من؟؟؟گفت چی هس؟؟؟ گفتم مگه نمیگی شوهر من به هیچ عنوان به من خیانت نمیکنه و اینا؟؟گفت آره الانم میگم!!واسه همین منم تاحالا نکردم!!! گفتم اگه بهت ثابت کنم کرده چی؟؟ گفت امکان نداره!!! گفتم اگه ثابت کردم چی؟؟گفت هرررررکاری بخوای میکنم واست!!! گفتم یه زن داداش داشتی…یادته؟؟گفت کدوووم؟؟؟؟ گفتم راضیه…زن بهزاد!! گفت خو؟؟؟گفتم داییم با اون آره ؛) یهو دیدم گریش گرفت و فلان فلانش میکنمو اینا که گفتم ای ای ای مگه نگفتی چیزی نمیگم؟؟؟؟ گفت از کی این قضیه؟؟ گفتم نمیدونم ولی من تازه فهمیدم…گفت کجاس؟ گفتم روبروی خیابون ما مجتمع فلان! گفت ای ای ای !!! من دیدمش اونجا!!! پرسیدم اونجا چیکار میکردی گفتش رفتم واسه تعمیر چرخ!!!منه خر هم باور کردم!!! فرداش زنگ زد زنداییم گفت بیا کارت دارم…رفتم خونشون گفت باید کمکم کنی بریم اونجا من شلواره این کسکشو در بیارم!!!گفتم نمیخواااد باااو!!! الکی شلوغش نکن!!!اون خیانت کرده؟؟؟تو هم بکن!! بهم گفت من مثل اون نیستم من هیچوقت خیانت نمیکنم!! منم اخم کردم گفتم پس هالو بمون!!! گفت نکنه انتظار داری بیام با تو خیانت کنم به شوهرم؟؟ گفتم ببخشید که اینارو گفتم باید میزاشتم تو خریت به سر ببری! همینطور که بچه بقلش بود رفتم سمتش گفتم تو یه عوضی هستی که به قولت عمل نکردی! رفتم بیرون یهو صدام زد برگشتم فکر کردم مثل قبل میخواد سوپرایز کنه :)) آغا یه سیلی گذاشت تو صورت من گفت تو آشغال فکر کردی با خراب کردن داییت میتونی منو زیر خودت ببری؟؟ منم که چک خورده بودم دااااغ داااغ یهو قاطی کردم همینطور که بچه بقلش بود رفتم نزدیک صورتش گفتم آآآآخخخخخخخخ معصومه تو اگه بری زیر من که نمیزارم سالم بری بیرون…هی دست و پا میزنییییی منم فقط میکنمت!!! معصومه هیچی نمیگفت!! :)) بعد رفتم تو کردنش یه خورده لیسیدم گردنشو رفت فضا!!! نمیدونم من حرفه ای این کارو کردم یا واقعا زنا به گردنشون حساسن؟؟ بعد لبشو خوردم دیدم مخالفت نمیکنه ادامه دادم… گفت کاراتو کردی؟؟حالا ولم کن!!! گفتم ولت کنم؟؟؟ من تا جرت ندم ولت نمیکنم!!! بغلش کردم شروع کردم به لیس زدن گردنش …هی میگفت ولم کن!!! وللللللم کن!!! برو الان داییت میااااد!!! منم که داغ داااغ شده بودم…باور کن انقد حشری شده بودم که حاضر بودم واسه کردن معصومه برم بالا دار!! نمیزاشت دستمو ببرم سمت شلوارش…بزززوور دستمو کردم تو شلوارش کسشو یخورده مالیدم بعد وایساد نگاه کردن…هی میمالیدم کسشو گردنشو میخوردم…ههههوووووومممممم بعععلههههه معصومه خانوم حشر زد بالا یهو ههههمچین از من لب گرفت که من تو فیلم سوپرا هم ندیده بودم!!!سامانم رو مبل داشت بازی میکرد منم داشتم مامانشو میکردم… مانتشو دراوردم…بعد دکمه شلوارشو…دو دل بود و همش میترسید…شلوارشو تا نصفه ها کشیدم پایین رفتم سراغ شلوار خودم که در بیارم بکنم تو کوسش یهو گفت نه!!من پشیمون شدم…بسه دییگگگگگه!!! نه!!! گرفتمش گفتم نه و فلان نداریم من الان باید بکنمت… بزور گرفتمش دولاش کردم رو کاناپه مبل زززرررت گذاشتم تو کسش…آآآخخخخخخ نمیدونی چه حاااالی میداد…انقدر تنگ بود که فکر میکردم دارم دختر ۱۸ساله که تازه جلوش باز شدرو میکنم…آروم میکردم…دیگه نه نمیگفت…فقط میگفت آآآآآآه…سرشو اوردم بالا همینجور که میکردم از پشت تو کسش گوشش و گردنشم لیس میزدم…ههههههممممممم داشت تو آسمونا پرواز میکرد…تندش کردم!! چون تو سکس من یدفعه وحشی میشم…انقدر محکم تلمبه میزدم که فریاد میزد…ترسیدم کسی بیاد…جلو دهنشو گرفتم و هی تلمبه میزدم…وااااای ای کاش کسی که میخونه کامل حسش کنه…تصور کنه من تو اون شرایط با ریسک داشتم میکردم تو کس زنداییم…انگار دنیا مال من بود…در گوشش گفتم جوووووون دارم زنداییمو میکنم!!بلاخره من کردمت عششقم :)) معصومه لباشو گاز کرفت منو فشار داد منم تو صحنه ترکیدم …آبم اومد سسریع کشیدم بیرون ریختم تو دستم…در حین ارضا شدن داشت لبمو میخورد…یه سکس فوق العاده بود که با هیچ دختری تجربه نکردم!!بعد اون سکس عاشق من شد دیییگههههه :)) ولم نمیکرد!!! چندبار دیگه سکس کردیم تا وقتی که بهم تبر داد که پریود نمیشم فکر کنم حامله ام و اینا!! ریده بودم!!چون داییم لوله بسته این توله نبسته! تا زمانی که این پریود بشه من ۲۰کیلو لاغر کردم…بعد اون دیگه من رفتم زندان سر یه دعوا …کلا از محل درومدیم… دیگه هم نشد باهم باشیم،،، این بهترین خاطره سکس زندگیم بود…الان ساعت ۵ صبحه من تازه اینو تموم کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه و با نظرات خوبتون کاری کنید تا داستان های دیگمو بنویسم فدای همتون

نوشته: کورش


👍 0
👎 0
129385 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

436710
2014-09-18 17:35:07 +0430 +0430
NA

man kiram to kose khar o madaret.
aberoye har chi bache shab dolazime bordi bache koni.
riiiidiii baba.

0 ❤️

436711
2014-09-18 17:39:23 +0430 +0430

خوب بود. بالاخره ادم بعضی وقتا بی عقل میشه. ولی کلا از من به همه نصیحت. جق بزنید. زید بکنید ولی دور زن شوهردار نرید. خوش باشید

0 ❤️

436712
2014-09-18 17:47:20 +0430 +0430
NA

هنوز نخوندم ولی محض احتیاط کیــرم دهنت : |

0 ❤️

436713
2014-09-18 18:30:07 +0430 +0430

به نظرم بد نبود
اما به قول بالایی دور زنشوهر دارو خط بکشید

0 ❤️

436714
2014-09-18 19:55:22 +0430 +0430

چقد شکلک داشت . ریدی به داستان که

0 ❤️

436716
2014-09-18 21:14:59 +0430 +0430
NA

کیرم دهنت با داستانت

0 ❤️

436717
2014-09-19 04:15:15 +0430 +0430
NA

عوضی هستی دیگه . جات تو همون زندانه . البته مطمئن هستم تو همون زندان ترتیب کونت رو دادن . راجب کون دادنت بنویس

0 ❤️

436718
2014-09-19 05:14:51 +0430 +0430
NA

صبح جمعه و مامور آب؟

0 ❤️

436720
2014-09-19 08:51:19 +0430 +0430

اولا که واسه فرستادن داستان به سایت نیازی به ثبت نام نی از این رو باس بهت بگم ریدی آبم قطهِ…
جرغه؟!!! غلط املایی زیاد داشتی حال ندارم همشو بگم
مگه تو نگفتی وضع مالیتون خوب نی؟بعد رفتی 7 میلیون خرج بدنت کردی؟عقده داری بدبخت…
مطمئنم زنداییت محل سگم بهت نمیذاره حالا برو جقتو بزن…

0 ❤️

436721
2014-09-19 11:38:54 +0430 +0430
NA

توهم اسم داستانتو بذار از يك جق تا يك غسل جنابت

0 ❤️

436723
2014-09-19 16:37:49 +0430 +0430
NA

خدایی قشنگ بود

0 ❤️

436724
2014-09-19 18:32:10 +0430 +0430

الکی. بود

0 ❤️

436725
2014-09-24 07:43:52 +0330 +0330
NA

ننویس ملجوق ننویس کس کش دیوس ننویس کیرم تو کس خوارو مادرت نویس کونی جقی نویس از این کس شعرا کیرم تو کس اول تا آخرت کیرم تا خایه تو کس زندایی جنده و مامانجون قهبت دیگه ننویسی ها سگ پدر خوار کسه

0 ❤️

436726
2014-11-02 05:41:00 +0330 +0330

دلت فحش میخواست?

0 ❤️

436727
2014-11-05 13:32:57 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بود ولی شکلک نزار و بازم بنویس

0 ❤️