سکس عاشقانه (۱)

1389/12/19

سلام
من اسمم پیمانه و میخوام داستان اولین سکسمو واستون بنویسم
(این داستان کاملا واقعیه و عاشقانه)
این قضیه بر میگرده به 4سال پیش که من 23 سالم بود. من اون موقع تازه خدمتم تموم شده بود و تو یه شرکت مشغول شده بودم یه روز داشتم ویندوز نسب میکردم که تو نرم افزارام مسنجر رو دیدم گفتم نصبش کنم و بعد از سالها یه کم چت کنم. خلاصه تا وارد چت شدم یکی پی ام داد که لطفا دیگه پی ام نده.
بعدش گفت: ببخشید اشتباه شد.
خلاصه یک ساعتی باهاش چت کردم.
اسمش نازی بود و 19 سالش بود.ازش خوشم اومد.
آخرش گفت: من باید برم.
منم گفتم: دوباره کی با هم صحبت کنیم؟آخه من زیاد نمیام تو چت.
گفت: شمارتو بده شاید تماس گرفتم.منم شمارمو بهش دادم.
تا آف شد اس ام اس داد: سلام پسر خجالتی (آخه من بهش گفته بودم خجالتیم وتا حالا دوست دختر نداشتم)
خلاصه از اون به بعد باب آشنایی ما باز شد و روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم.
یه روز ازش درباره ظاهرش پرسیدم گفت: که موهاش بلونده چشماش عسلیه و قدش 175 سانت.
گفتم: خالی میبندی.
گفت: نه.
گفتم: یه قرار بزار ببینیم همدیگرو که ببینم راست میگی یا نه.
خلاصه واسه چند روز بعدش قرار گذاشتیم. منم ماشین داداشمو گرفتم رفتم سر قرار.
همینجوری که تو ماشین نشسته بودم هر دختری میومد میگفتم یعنی اینه؟ تا دیدم یه دختر خیلی ناز داره میاد به مشخصاتی که داده بود خیلی نزدیک بود ولی گفتم ممکن نیست من از این شانسا ندارم بعد از یه عمر تنهایی و بدون دوست دختر با یه همچین دختری آشنا شده باشم.
سرتونو درد نیارم اومد سمت ماشین (من قبلا مشخصات ماشینو گفته بودم) در ماشینو که باز کرد گفت: سلام آقا پیمان.
خلاصه باهم یه دوری زدیمو 2 ساعت مثل یک ثانیه گذشت.
از اون روز رابطمون خیلی گرمتر شد. خیلیییییی همدیگرو دوست داشتیم.
به خاطر شرایط اون مثل خیلی از دخترهای ایرانی هفته ای یکبار بیشتر نمیتونستیم همو ببینیم.اونم دوشنبه ها که میرفت کلاس زبان من میرفتم جلو آموزشگاهشون و تا خونشون میرسوندمش.
تا اینکه واسه من یه ماموریت پیش اومد و سه هفته تهران نبودم وقتی بر گشتم سریع رفتم تو خیابونشن روبروی پنجرش و بهش زنگ زدم.
گفتم: واسه چند ثانیه بیا لب پنجره ببینمت که دارم دق میکنم اومد لب پنجره دیدمش تا منو دید زد زیر گریه.
گفت: خیلی دلم واست تنگ شده بود.
خلاصه کلی باهاش حرف زدم از پشت تلفن تا آروم شد.
گفتم: من نمیتونم تا دوشنبه صبر کنم واسه دیدنت.
گفت: منم همینطور.
بعد گفت: تو برو کوچه بالایی منم به یه بهونه ای میام بیرون.
پشت خونشون یه کوچه خلوت بود که همیشه تا اونجا با هم میرفتیمو خدا حافظی میکردیم.
اونجا تو ماشین نشسته بودم که بعد از چند دقیقه اومد.
تا سوار شد سرشو اورد جلو و ناخداگاه لبامون توهم قفل شد.
اولین و شیرین ترین لب زندگیمو تجربه کردم که نمیشه اصلا توصیفش کرد.
بعد از 10 دقیقه گفت باید برم و خدا حافظی کرد.
از اون اتفاق چندوقتی گذشت و هردومون خیلی لذت برده بودیم از اون بوسه و همیشه منتظر یه فرصت دوباره بودیم تا باز تکرارش کنیم.
*
نزدیک یک سال از دوستیمون میگذشت و و ما عاشقانه همو دوست داشتیم. هرگز احساسی بالاتر از این تجربه نکردم و مطمعنم که نخواهم کرد.
من 10 سال پیش پدرمو از دست دادم و تا وقتی که نازی آشنا شدم هیچوقت واقعا شاد نبودم اونم مادرشو از دست داده بود و یه جورایی هم درد بودیم.
آرامشی که در کنارش داشتم فراموش نشدنیه.
*
یه روز که دوشنبه بود وتعطیل بود من رفته بودم خونه مادر بزرگم و اونجا روی یه تحقیق کار میکردم.
مادر بزرگم مسافرت بود و من واسه اینکه تمرکز داشته باشم رفته بودم اونجاآخه خونه ما همیشه شلوغ بود و پر سرو صدا.
به من زنگ زد وگفت داره میره کلاس زبان.
گفتم: مگه تعطیل نیست اموزشگاه؟
گفت: نه.
آموزشگاهشون به خونه مادر بزرگم نزدیک بود.
گفتم بعد از کلاس میام میبینمت.
خوشحال بودم آخه فکر میکردم این هفته نمیتونم ببینمش.
بیست دقیقه بعدش زنگ زد گفت همه کلاسا به غیر کلاس اونا بر گذار شده ولی چون استادشون نیومده کلاس اونا تشکیل نشده.
گفتم: خونه مادر بزرگم هستم و نزدیکم سریع میام.
گفت: نه آدرس بده من میام پیشت.
بعد از یه ربع امد. تا درو باز کردم پرید تو بغلم. منم در آیارتمانو با پام بستم ومحکم در آغوش کشیدمش.
وای چه آرامشی چه لذتی. شاید 10 دقیق همونجا دم در تو بغل هم بودیم و هیچکدوم نمیتونستیم از هم جدا شیم.
شالش از رو سرش افتاده بود رو شونش منم اروم موهاشو نوازش کردم و گفتم: میبینی مهمون نوازیمو بیا بریم بشین.
رفتیم تو سالن نشست و منم واسش یه لیوان شربت خنک بردم. دیدم داره تو طاقچه به عکسا نگاه میکنه. مادر بزگم 22 تا نوه داره و کلی از عکسای دسته جمعی نوه هاش اونجا بود.
شربتو گذاشتم روی میز و رفتم پشت سرش روی شونشو بوسیدم و گفتم: اگه تونستی منو تو این عکسا پیدا کنی. سریع یه قاب عکسو برداشت که عکسش مال 15 سال پیش بود و عکس منو بوسید. تعجب کردم چطور منو شناخت.
بهش گفتم: اصل جنسو گذاشتی کنار عکسشو میبوسی شیطونک؟
برگشت لباشو گذاشت رو لبم.
وای خدایا طعم لباشو هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از چند دقیقه لبمو جدا کردم گفتم: اگه گذاشتی مهمون نوازیمو کنم.
هوا خیلی گرمه بیا این شربتو بخور یه کم خنک شی.
گفت: آره و رفت سمت میز و در همون حال که پشتش به من بد دیدم داره مانتوشو در میاره.
مانتوشو که در آورد یه تاپ صورتی آستین کوتاه تنش بود وقتی دستای سفیدشو دیدم و اون اندام نازشو یه لحظه چشام سیاهی رفت.
همینطور که داشت لیوانو بر میداشت گفت: تو که داری منو میخوری با چشات. سرمو انداختم پایین نمیخواستم هیچوقت ناراحتش کنم.
اومد کنارم لپمو بوس کرد و گفت: اگه تو نخوریم که بخوره عشق خجالتیه من؟
اومد بشینه رو مبل دو نفره ای که پشت سرمون بود ولی یه دفعه خندید و گفت: تو بی جنبه ای من میشنم اونور و رفت روی راحتی اونطرف سالن نشست و شروع کرد به خوردن شربت.
منم همونجا نشستم و زل زدم بهش.
گفت: ناراحت شدی از حرفم؟
گفتم: خودت خوب میدونی که اگه سرمم ببری ازت ناراحت نمیشم دیونه.
خندید.
همیشه لبخند رو لبش بود همیشه شیطون و شولوغ و پر انرژی بود.
بهش گفتم: نازی خیلی دوست دارم و سرمو انداختم پایین نمیدونم چرا یه دفه بغض گلومو گرفته بود انگار یه حسی بهم میگفت هیچوقت به هم نمیرسین.
گفت: قربون خجالت کشیدنت برم منم دوست دارم.
بعدش گفت: خوب گوشیتو بیار که دلم واسش تنگ شده.
گوشیم یه بازی ماشینی داشت که نازی خیلی دوست داشت هر وقت همدیگرو میدیدیم باید حتما یه دست بازی میکرد.
شاید باورتون نشه ولی همیشه به گوشیم حسودیم میشد.
گفتم: خدا شانس بده کاشکی منم گوشی بودم.
گفت: لوس نشو حسود.
رفتم کنارش گوشیو دادم بهش و همونجا رو زمین کنار راحتی نشستم و غرق تماشاش شدم. شیطنت از چشماش میبارید.
از شابس من روز به روز بازیش بهتر میشد حالا مگه میباخت.
سرمو گذاشتم رو پاش گفتم نازی.
گفت: جانم.
چیزی نگفتم. گفت: بگو.
گفتم: هیچی فقط موخام حواستو پرت کنم زود ببازی.
گفت: عمرا هچجوری نمیتونی.
گفتم: حلا شونت میدم و شروع کردم به قلقلک کردنش میدونستم قلقلکیه.
همینطور که میخندید گوشیو محکم گرفته بودو بازی میکرد.
گفت: اینجوری نا جوانمردانست و از شدت خنده از رو مبل سر خورد اومد پایین ولی بازی رو ول نمیکرد.
بازم قلقلکش دادم دراز کشید رو زمین گوشیو گرفته بود بالا وبازیو ادامه میداد دیدم اینجوری فایده نداره منم کنارش دراز کشیدمو اول لپشو بوسیدم بعد لبمو گذاشتم رو لبش و چرخیدم روش.
بعد چند ثانیه گوشیو گذاشت زمین و دستاشودور گردنم حلقه کرد محکم چسبیدم بهش و فشارش دادم. دلم میخواست همون جوری انقد فشارش بدم که با هم یکی بشیم.
لبمو جدا کردم سرمو بردم عقب بهش گفتم: دنیای من خیلیییییییییییی دوست دارم و پیشونیشو بوسیدم.
دیدم یه قطره اشک از گوشه چشمای نازش غل خورد از کنار صورتش رفت پایین.
گفتم چی شد نازی جان. اومدم بلندشم سریع پاهشو باز کرد و دور کمرک حلق کرد وبا بغض گفت: نه نه ازم جدا نشو هیچوقت.
گفتم: دیوونهام و لبامو گداشتم رو لباش و موهای نازشو نوازش کردم وون با پاهاش به پشت رونم میکشید.
خیلی تحریک شده بدودیم. کیرم قشنگ روی خط کسش بود و با هر حرکتی که به پاهاش میداد داغشدن کیرمو حس میکردم.
کیرمو یه فشار کوچولو به کسش دادم دیدم لبمو محکم فشار داد.
منم آروم آروم کیرمو عقب و جلو میکردم. حس میکردم هر لحظه ممکنه کیرم شلوارمو پاره کنه اونم دست کمی از من نداشت. کمرشو بلند میکرد محکم بهم میچسبوند .
نفس هر دومون به شماره افتاده بود.

ادامه دارد
((ببخشید الان ساعت 3 شبه و من خیلی خستم اگه دوست داشتین بگین تا ادامشو بنویسم ببخشید اگه خوب ننوشتم آخه اولین بارمه که مینویسم))

ادامه…

نوشته: پیمان


👍 0
👎 0
57615 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

274307
2011-03-11 05:54:28 +0330 +0330
NA

ببخشید که ادامشو دیر مینوسم آخه فیلتر شکنم کار نمیکرد

0 ❤️

274308
2011-03-11 06:08:29 +0330 +0330
NA

salam.be jaye ghashangesh ke resid tamom shod
benevis
alli bod

0 ❤️

274311
2011-03-19 00:38:45 +0330 +0330
NA

aali bo0d!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها