سکس عاشقانه با ناهید

1391/10/23

سلام. از مقدمه چینی خوشم نمیاد! واسه همین میرم سر اصل مطلب. با دختری به اسم ناهید دوست بودم! یه دختر سفد پوست و ترکه‌ای. اندام نازی داشت. بازوهای کشیده، سینه‌های مامانی (از لیمویی بزرگتر، از اناری کوچیکتر)، باسن نقلی و سفید. به خودش خیلی می‌رسید. وان شیر و هزار جور سرخاب سفیداب (البته آرایشی نه، بهداشتی) که تو حموم اتاقش داشت. دوستی ما از همون اول بر سکس بنا بود. یعنی ناهید وقتی بهم اعتماد کرد، مزه دهنش طوری شد که معلوم بود سکس دوس داره و نمیتونه به کسی اعتماد کنه! منم که دیدم اینطوریه، خیلی نرم نشون دادم که از خدامه باهاش باشم. وقتی ماجرا کاملا علنی شد و پی دوستیمون ریخته شد، بهش گفتم بریم صیغه کنیم. اونم بدش نیومد! استقبال کرد. بعد از اون خیلی اوضاع بهتر شد. آخه از اونجایی که به شدت از خدا می‌ترسم، اصلا حوصله‌ی عذاب ندارم! خدا وکیلی آدم تو این کتابا یه چیزایی میخونه تخماش میچسبه زیر گلوش! کی حوصله‌ی زنا داره! خب عین بچه آدم میرم صیغه میکنم دیگه! چی کاریه!
بگذریم. مدتی بود که ننه بابای ناهید میخواستن برن کیش(چه مد شده این کیش هااا)! ناهید هم نمی‌خواست بره. منم خوشحال بودم، چون می‌دونستم چند جلسه‌ای سکس افتادیم.
یه هفته‌ای گذشت و رفتن کیش. من موندم و ناهید. جلسه‌های اول که می‌رفتم خونشون سکس نکردیم؛ معمولا ناهید یه جور دلهره داشت. با اینکه قبلا تجربه‌ش رو داشت (یه ازدواج ناموفق شیش ماهه داشت)؛ بازم نمی‌دونم چی بود که نمی‌ذاشت. اما…
گذشت و گذشت تا یه روز که با خودم عهد کردم به این دختره ثابت کنم سکس بلدم! پنجشنبه حدود ساعت چهار بود که رفتم خونشون. در رو که باز کرد، دستام رو باز کردم. اومد و پرید تو بغلم. با اینکه وزن زیادی نداشت، چون دیسک کمر خفیفی دارم، نتونستم زیادی رو هوا نگهش دارم. آروم گذاشتمش زمین. اما تو بغلم نگهش داشتم. زیر گوشش گفتم “چطوری خوشکل من!”؛ خیلی آروم با اون صدای مخملیش گفت “خوبم عزیزم!”؛ دستم رو گذاشتم رو شونش و با هم رفتیم داخل. منو نشوند رو مبل و گفت “باش واست قهوه بیارم!”؛ گفتم “این صد دفعه! من چایی میخورم!”؛ گفت “خب یه بارم قهوه بخور!”؛ با خودم گفتم چه کنم! گفتم “چسب! (چشم)”؛ رفت و قهوه آورد. با اینکه اصلا از این اختراع بشر خوشم نمیاد، اما چون هوا تقریبا سرد بود، می‌چسبید. خوردیم و با هم یه کم صحبت کردیم. آمار ننه باباش رو هم گرفتم. یه ربعی مشغول گپ زدن بودیم که دیگه دیدیم داره وقتش می‌رسه. ناهید هی با دستاش ور می‌رفت و منتظر بود که من یه چیزی بگم! دستم رو انداختم رو دوشش و کشیدمش سمت خودم. داشت پایین رو نگاه میکرد. لبام رو گذاشتم رو صورتش و یه بوس چار پنج ثانیه‌ای کردمش. نگاش کردم. روش رو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد. لبای صورتی و کوچیکش بدجوری خودنمایی می‌کرد. لبام رو آروم آوردم و رو لباش خوابوندم. آروم تکیه‌ش دادم به پشتی مبل و مشغول مکیدن لباش شدم. دستاش رو گذاشته بود رو پهلوم و آروم می‌مالید. من دست راستم پشت گردنش بود، با دستم دیگه‌م آروم پاش رو می‌مالیدم. شاید یه دقه، یه دقه و نیم لباش رو میخوردم. لبای گرم و نرم آدم رو تشنه‌تر می‌کنه! لبام رو که برداشتم چشماش خمار شده بود. معلوم بود که کم‌کم تشنه‌ش می‌شه. رفتم سراغ گردنش و این بار محکم‌تر و عمیقتر می‌مکیدم. تنش بوی خوبی می‌داد. پوسش لطیف و کشیده بود. از عشق بازی باهاش سیر نمی‌شدم. رفتم پایینتر تا رسیدم به بالای سینش. می‌دونستم که بوسه‌ی خالی تحریکش نمی‌کنه، پس مکیدن رو عوض کردم و مشغول لیسیدن شدم. تو تمام این مدت ساکت بود. اما وقتی نگاش کردم دیدم داره لبش رو گاز می‌گیره. معلوم بود تا اینجا موفق بودم.
دیگه جای درنگ نبود. بلندش کردم و بردمش تو اتاقش (آی مادر کمرم). خوابوندمش رو مبل و با ولع مشغول مکیدن بالای سینش شدم. ولش کردم و مشغول درآوردن پیرهنش شدم. سوتین سفید پارچه‌ای بسته بود. نذاشتم بازش کنه! دوباره خوابوندمش و شروع کردم زیر ممه‌هاش که پوست نرمی داره رو مکیدن. اونجاش تحریک‌پذیر بود و زود حالش خراب می‌شد. دیدم داره پاهاشو خم و راست می‌کنه. ماهیچه‌های شکمش داشت منقبض منبسط می‌شد. دستم رو از کش شلوارش رد کرد و از رو شرت گذاشتم رو بهشتش. سرم رو برداشتم تو چشمای خمارش خیره شدم. صورتش گل انداخته بود. گونه‌هاش قرمز شده بود. گفتم “می‌خوامت گلم!”؛ بعد بهشتش رو تو دستم فشار دادم. این دو حرکت باهم باعث شد که یهو کمر و باسنش رو بلند کرد و یه آه بلند گفت…
ترشحات بهشتش زیاد شد، طوری که دستمو تر کرد، اما هنوز ارضا نشده بود. هنوز کار داشت. سوتینش رو باز کردم. دوتا سینه‌ی مرواریدی جلوی چشمام سبز شد. دیگه صبر جایز نبود! اصلا مگه می‌شد جلوی سینه مقاومت کرد. سینه‌ی راستشو کشیدم تو دهنم . محکم میک زدم. نفسش رو حبس کرد. محکم مکیدم، یهو نفسشو ول کرد و ناله‌ی خفیفی کرد. با انگشت اشاره و شصت نوک سینه چپش رو گرفتم و فشار دادم. دیگه حالش دست خودش نبود. افتاده بود رو دور. منم با تمام قدرت سینش رو می‌مکیدم. سه چهار دقیقه‌ای سینش رو مکیدم که از راستی سیر شدم و رفتم سراغ چپی. چپی رو کردم تو دهنم دیگه نتونست خودم رو کنترل کنه و سرمو فشار داد به سینش. آروم با چشمای بسته گفت “بخورش عشقم! بخورررر…”؛ این حرفش دیوونم کرد! شروع به مکیدن کردم. سینه‌ی راستش رو چنگ می‌زدم و محکم می‌مالیدم. پام رو گذاشتم بین پاهاش و با رون پام رو بهشتش فشار میاوردم. دستم رو از سینش برداشتم و سعی کردم در حین مکیدن سینه‌ی خوشکلش شلوارشم رو بکشین پایین. زیاد مسلط نبودم، اما تونستم تا وسط روناش بیارم پایین. همینکه سینه‌ش رو ول کردم، رفتم سراغ بهشتش. از رو شرت سفیدش نم معلوم بود. خیس شده بود و شهوتناک! آروم شرتش رو کشیدم پایین. یه بهشت صورتی کوچولو جلو چشمام پدیدار شد. شرت و شلوارش رو درآوردم و پاهای بلوریش رو از هم باز کردم. یه دست رو بهشتش کشیدم و نم اضافه رو پاک کردم. همینکه دهنم رو بردم که واسه اولین بار بهشتش رو بمکم، نشست و گفت “محمد نه!”؛ دیگه جای گوش کردن به حرفش نبود. تا اون روز هروقت به اینجای کار می‌رسیدم نمی‌ذاشت. منم به حرفش گوش می‌کردم؛ نمی‌خواستم علی‌رغم میلش باهاش سکس کنم. اما اون روز عهد کرده بودم که لذت کامل رو بهش بدم و خودم هم لذت کامل ببرم. بهشت کوچولوش رو از هم باز کردم و گفتم “چرا؟”؛ گفت “نکن!”؛ یهو رفتم تو بهشتش و چوچولش رو محکم مکیدم! جیغ زد و گفت “نه…”؛ سرم رو از با دستش نگه داشت تا به بهشتش نزدیک نکنم. اما من دوباره فشار آوردم و دوباره چوچولش رو مکیدم. با صدای لرزون گفت “محمممممد… نننننکن…”؛ بعد یه ناله‌ی دیوونه کننده کشید! لبام رو گذاشتم رو چوچولش و نرم مشغول مکیدن شدم. دیگه نتونست رو کمرش بند بشه و دراز کشید. در حین دراز کشیدن با صدای پر از شهوت گفت “خیلی بدی…”؛ می دونستم ناراضی نیس؛ واسه همین ادامه داد. مکیدن چوچولش رو ادامه دادم. شاید سه چهار دقیقه بدون توقف می‌مکیدمش که دیدم داره تکوناش شدید می‌شه! برعکس به جای اینکه سرم رو به بهشتش فشار بده، سعی می‌کرد جلوی مکیدنم رو بگیره! اما من ول کن نبود. اونقد مکیدم که که جیغهاش تیکه تیکه شد! کمرش رو بلند کرد، دستام رو زیر باسنش گرفتم و تو همون حال نگهش داشتم و همچنان می‌مکیدم تا اینکه دیدم بهشتش داره تو می‌کشه! یهو چونم گرم شد. ریختن آبش رو حس می‌کردم داشت خالی می‌شد. ناهید هم هی جیغهای منقطع می‌کشید و می‌لرزید تا خالی شد. آروم باسنش رو گذاشتم رو تخت و چوچولش رو ول کردم. حالا می‌تونستم بهشت نازش رو ببینم. آب شفاف و بی رنگی تا سوراخ باسنش رو خیس کرده بود. حوله‌ی بغل تخت رو برداشتم و فک و دهنم رو پاک کردم. رفتم کنارش. چشماش هنوز بسته بود. گردنش رو بوسیدم. چشماش رو باز کرد. بهش لبخند زدم. دست به صورتم کشید و گفت “بالاخره کار خودتو کردی؟”؛ با همون لبخند گفتم “دوس نداشتی؟”؛ جوابم رو با لبخند رضایتمندی داد. گفتم “برگرد به شکم بخواب!”؛ اونم برگشت. آروم مشغول ماساژ کمرش شدم. آروم گفت “آخیییییش!”؛ صورتش رو که به یه ور گذاشته بود بوسیدم و به کارم ادامه دادم. از پشت گردنش می‌مالیدم و میومدم تا کپلای نازش. اینقد این کار رو کردم که حس کردم حالش جا اومده. رفتم و کنارش دراز کشیدم. داشت بهم نگاه می‌کرد. منم نگاش کردم. همونجوری که به شکم بود گفت “پس تو چی؟”؛ لبخندی زدم و گفتم “نهضت ادامه دارد! هنوز کارمون تموم نشده که!”؛ گفت “پس منتظر چی هستی؟”؛ از این همه انرژی لذت می‌بردم. مثل خودم هات بود. گفتم “منتظر اجازه‌ی تو عزیزم!”؛ برگشت به پشت و گفت “شروع کن!”؛ گفتم “ای به چشم!”؛ تازه یه نگاه به خودم انداخته بودم! حتی پیرهنم هنوز تنم بود. آب ناهید خوشکلم خیسش کرده بود و بوی شهوت می‌داد. درش آوردم، زیر پیرهنیمم کندم. شلوار و شرتمم درآوردم. تیکو طفلی تازه نفسی به راحتی کشید و قامت راست کرد. ناهید داشت با خونسردی نگام می‌کرد. تو دلم گفتم “آتیش به جونم زدی و خودت راحتی؟ دوباره آتیشیت می‌کنم!”؛ پاهاش رو از هم باز کردم، دستی به بهشتش کشیدم و سعی کردم خشکش کنم. آروم فوتش کردم که پاهاشو جمع کرد و یه آه کشید که آبم تا سر تیکو جلو کش کرد! آروم گفتم “جوووون!”؛ رفتم جلو و خیلی نرم لبه‌های بهشتشو لیسیدم. آروم شد. آروم مشغول لیسیدن شدم. یکم که لیسیدم، لاش رو باز کردم و زبونم رو بیشتر دادم داخل. داخل رونای سفید و سیقلیش داشت نبض می‌زد. ماهیچه‌هاش خودبه‌خود شل و سفت می‌شد. زبونمو اونقد کردم تو که درد گرفت. نگاهی بهش انداختم؛ حالش داشت منقلب می‌شد. تیکو بدجوری بی‌تابی می‌کرد. هی شلنگ تخته می‌نداخت. آخه می‌دونست قراره بهشتی بشه! خوش به حالش! خدا هممون رو بهشتی کنه!
همینجور می‌لیسیدم که کم‌کم بهشتش تر شد. دیگه وقت مرحله‌ی بعدی بود. آروم خوابیدم روش و تیکو رو گذاشتم لای پاش. سینه‌ به‌ سینه‌ش شدم و خیلی نرم لاپایی تلمبه زدم. تو چشمام خیره مونده بود. دستاش رو انداخت پشتم و کمرم رو ناز می‌کرد. آروم لبام رو خوابندم رو لباش و با تلمبه زدن لباشم می‌مکیدم. خیلی دیوونه کننده‌ست. یه پری تو رو به خودش دعوت کنه و تو هم باهاش شیرین‌ترین لحظه‌ی عمرتو بگذرونی. کم‌کم سرعتمو بیشتر می‌کردم! خوشکلم کمرم رو ناخن می‌کشید و ناله می‌کرد. آروم اسممو صدا می‌کرد. دیگه حالش بدجوری خراب شده بود. تموم تنش خیس عرق شده بود که همین خیلی سکسی‌تر می‌کردش. دیگه داشتم از کمر میفتادم، حسابی خسته شده بودم. ناهیدم همینطور ناله کرد و با نفس‌های محکم و کوتاه گفت “محمدم! محمدم! بذارش تو! اینجوری نمیشه! بذار تو بذار خوب حسش کنم!”؛ از لبش شروع کردم و تا خود بهشتشو بوسیدم و اومدم پایین. لای پاش خیس خیس شده بود. تیکو هم حسابی خیس شده بود. آروم سرشو گذاشتم رو بهشتش و بازی‌بازی دادم. نمی‌شد. با دست لبای بیرونیش رو از هم باز کردم و خیلی آروم، میل به میل تیکو رو دادم تو. اماچه تویی! سرش رفت تو که ناهید شروع به آه کرد. دستپاچه بودم! نمی‌دونستم درد داره یا داره لذت میبره! یکم واستادم و دوباره آروم کردم تو که یهو ناهید پاهاشو دورم حلقه کرد و به خودش فشارم دادم! تیکو تا ته رفت تو… داشتم منفجر می‌شدم. انگار هنوز دختر بود! اینقد تنگ بود که تیکو داشت خفه می‌شد! به هن هن افتادم! ناهید پنجه زد تو موهاش رو جیغ کشید! گفت “بزن! محمد تو رو خدا بزن!”؛ دیگه دیدم به حال خودش نیس! شروع کردم تلمبه زدن. بهشتش قد یه انگشتر هم نبود! اما اونقد خیس بود که می‌شد تلنبه زد. شاید پنج ثانیه تلنبه نزدم که جیغهای ناهید بلندتر شد و تیکو داغ شد… دستاش رو آورد جلو، دستاش رو گرفتم! اشک از چشمای خوشکلش سرازیر شده بود! دستاش رو گرفتم و بوسیدم. با صدایی لرزون گفت “عاشقتم محمد!”؛ حرفاش تو اون حس شهوت وجودم رو آتیش می‌زد. تو چشماش خیره مونده بودم که گفت “بزن عزیزم! بازم بزن…”
دیگه هم بهشتش قاب تیکو شده بود، هم خیسیش بیشتر شده بود. واسه همین خیلی روون شروع به تلمبه زدن کردم. داشتم سکته می‌کردم! تموم تنم عین کوره می‌سوخت! با هر تلنبه با تمام نفس “هوه!”؛ می‌کشیدم! عرق از نوک بینیم می‌چکید! کم‌کم سرعتم رو بیشتر کردم که ناهیدم کم‌کم داغ شد. سه چهار دقیقه‌ای تلنبه می‌زدم که ناهیدم شهوتی شد. دست انداختم و سینه‌هاشو می‌مالیدم. دستام رو محکمتر به سینه هاش فشار می‌داد . ناله می‌کرد. سرعتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. تیکو رو درآوردم و ناهیدم رو به سجده کردم. از پشت خیلی آروم سعی کردم فرو کنم تو بهشتش! لامصب تنگ بود، تنگ‌تر شد! با زحمت کردم تو که ناهیدم ناله کرد. گفتم “مال منی عزیزم!”؛ شروع به تلمبه زدن کردم. جفتمون خیس عرق بود. لمبرای خوشکل نقلیش داشت دیوونم می‌کرد. تلمبه‌هام رو تندتر کردم؛ ناهید یهو سرشو اورد بالا و گفت “محم… محمد…تن…تندتر!.. تو رو قرآن تندتر…”؛ داشتم از بین می‌رفتم! شهوتم رسیده بود به هزار! با تمام قدرت تلمبه می‌زدم که دیدم داره آبم میاد! سرعتم رو بیشتر و بیشتر کردم… دیگه داشتم منفجر می‌شد گفتم “اومد! اومـ…”؛ که آبم فواره زد تو بهشتش.ناهید جیغ می‌زد و من دیگه نایی واسم نمونده بود. اما دیدم ناهید چیزی نمونده که بیاد، با انگشت وسط چوچولشو با قدرت مالیدم، اونم بعد تقریبا یه دقیقه شد. تیکو کوچیک شده بود و خودش اومد بیرون. آب ناهیدم با آب من مخلوط بود آروم از لای بهشتش میومد. بهشتش انگار نه انگار! آک آک مونده بود! ناهید همینجوری تو سجده مونده بود. منم که دیگه کمر واسم نمونده بود. فکر کنم قد نصف لیوان آب ازم اومد. ده دوازده تا نبض شدید تیکو زد و تو هر کدوم کلی آب ازم اومد!
(از اینجا تا آخر داستان سکس نداره. خواستین نخونین! خوندینم که خوشحالم می‌کنین!)
کمک کردم ناهیدم دراز کشید. زودی دست انداخت دور گردنم. میدونستم چی می‌خواد. لبام رو لباش قفل کردم و لباشو می‌مکیدم. به کمرش دست می کشیدم. اونم همینکار رو واسه من می‌کرد. حالم خیلی خوب بود! خیلی حسی خوبی بود وقتی دستای گرم و لطیفش به پشتم کشیده می‌شد.
لبام رو ول کرد و تو چشمام خیره شد. لبخند رضایتی رو لبای نازش نشسته بود. نوک بینیش رو بوسیدم. گفت “محمدم!”؛ گفتم “جونم؟”؛ گفت “لالا دارم!”؛ گفتم “لالا کن عزیزم!”؛ سرش رو آورد گذاشت رو سینم. آروم با نوک انگشتاش با موهای سینم بازی می‌کرد. منم آروم کمرش رو می‌مالیدم و تو افکار خودم بودم. متوجه نشدم کی، اماوقتی به خودم اومدم دیدم خوابیده. لخت، تو بغلم، سرش رو سینم، خوابیده بود! منم سعی کردم بخوابم و بعد یه مدتی موفق شدم.
وقتی چشم باز کردم دیدم ناهید سرش رو تازه از رو سینم برداشته. فهمیدم بیدار شدن اون، بیدارم کرده. وقتی دید بیدارم گفت “بیدارت کردم؟ ببخشید!”؛ چیزی نگفتم. دوتا انگشتم رو بوسیدم و گذاشتم رو گونه‌ش. یه خنده‌ی نازی کرد که نگو! نگاهی به خودم کردم، دیدم وضعم خیلی افتضاحه. گفتم “ناهیدم! من می‌رم حموم!”؛ گفت “برو عزیزم!”؛ گفتم “تو نمیای؟”؛ خودشو لوس کرد و گفت “اِ… مامانم دفته با مرد غلیبه حموم نلم!”؛ دیوونه‌ی این کاراش بودم! تو همون تخت پریدم و بغلش کردم. جیغ می‌زد و می‌خندید. به پشت خوابوندمش و دستاش رو گرفتم. فیس تو فیس شدیم. چند ثانیه تو چشماش خیره شدم. آروم صورتم رو بردم نزدیک و لباش رو بوسیدم. گونه هاش رو بوسیدم. پیشونیش، چشماش (پلکاش)، نوک بینیش، چونش… هرجایی دستم اومد بوسیدم. اونم نیگام می‌کرد. تو نگاهش یه حسی بود! اذیتم می‌کرد. بغلش کردم و با خودم بردمش توحموم (مجددا مادرجان کمرم). خوابوندمش تو وان و آب رو باز کردم. دوش رو واسه خودم باز کردم و تنم، مخصوصا تیکو و بین پاهام رو شستم. کارم که تموم شد، یه غسل جنابتم کردیم. ناهید آروم تو آب دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. ممه‌هاش زیر آب با هر تکون آب یه موجی می‌خورد. آدم فک می‌کرد دارن تکون می‌خورن! یواش رفتم و کنارش دوزانو نشستم. صورتم رو تو آب فرو بردم و نوک ممه‌اش رو کردم تو دهنم و د بخور! نفسم که تموم شد سرمو کشیدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم. داشت با صدا می‌خندید. گفت “دیوونه ای به خدا!”؛ گفتم “دیوونه‌ی توام!”؛ بلندش کردم و با هم رفتیم زیر دوش. خوب همه جاشو شستم. بهشت خوشکلش رو حسابی با دوش سیار شستم. بعد گفتم “تو هم غسل کن!”؛ گفت “من واسه چی؟”؛ گفتم “سلام علیکم! من بودم سه بار آبم اومد؟ نکنه فکر کردی جیش بوده!”؛ جیغ زد و صورتش رو تو دستاش قایم کرد و گفت “دیوونه…”؛خندیدم و لبه‌ی وان نشستم تا غسلش رو بکنه. با هم رفتیم تو رختکن. ناهیدم پشتش بهم بود و داشت تن نازشو خشک میکرد. منم همینطور ماتش مونده بودم. رو گردن کشیده صافش یه خال کوچولوی قهوه ای داشت که خوشکلیش رو بیشترم می‌کرد. عمق فاجعه وقتی بود که شرت صورتیش رو پاش کرد. اون لمبرای ناز و نقلی، وقتی تو شرت چفت شد اینقد ناز شد که حد نداشت. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم! رفتم و از پشت بغلش کردم. دستام رو جلوی شکمش به هم گره کرده بودم. آروم لبامو گذاشتم رو خال گردنش و بوسش کردم. سرشو یکم به سمتم خم کرد و لبخند اومد رو لباش. تیکوی صاب مرده یهو قد کشید و چسبید به باسنش. ناهید گفت “عه! هی پسره! سیر نشدی!”؛ خیطی بالا اومده بود. به خودم مسلط شدم. آروم زیر گوشش گفتم “مگه می‌شه از تو سیر شد؟!”؛ همینجوری که پشتش بهم بود، سوتینش رو داد دستم و گفت “واسم می‌بندیش؟”؛ گفتم “چشششم!”؛ انداختمش جلو و آروم از دستاش ردش کرد و بندش رو بستم. دوباره بوسیدمش و مشغول پوشیدن لباسای خودم شدم.
وقتی از حموم اومدیم بیرون، تازه یاد پیرهنم افتادم. خدا بیامرزه ناهیدشون رو! گرفتش و انداختش تو ماشین، بعد درآورد کرد تو خشک کن؛ طفلی اتو هم زدش و تحویلم داد!
پیرهنم رو که پوشیدم نگاهی به ناهید انداختم. تو اتاقش رو تخت نشسته بود و داشت موهاش رو با دقت بیشتری خشک می‌کرد. رفتم و کنارش نشستم. حوله رو از دستش گرفتم و واسش موهاشو خشک می‌کردم. چیزی نمی‌گفت، فقط یه لبخند دلبرانه به لب داشت. موهاش که تموم شد، حوله رو گذاشتم روتخت. صورتمو بردم جلو و صورتشو بوسیدم. صورتم رو عقب نکشیدم و از همون فاصله‌ی چند سانتی بهش خیره شدم. بعد از چند ثانیه گفتم “وااای! که چقد خوشگلی تو!”؛ خنده‌ی نمکینی کرد و گفت “تازه فهمیدی!”؛ مدتی بینمون سکوت شد. گرسنم شده بود. کلی انرژی مصرف کرده بودم، تازه هرچی شارژ تو کمرم بود هم که رفته بود. حتما ناهیدم وضعی شبیه من داشت. گفتم “ناهیدم!”؛ گفت “جانم!”؛ گفتم “حال داری شام بریم بیرون؟”؛ گفت “چی از این بهتر! بریم!”؛ گفتم “پس جلدی آماده شو.”؛ من فقط باید شلوار و جوراب تنم می‌کردم. اما ناهید باید کامل لباس عوض می‌کرد. زودی پوشیدمشون و نشستم. ناهید نگاهی بهم انداخت و وقتی نگاهم رو دید فهمید که قصد رفتن ندارم. پرهنش رو درآورد. حالا با شرت و سوتین جلوم ایستاده بود. داشتم از اون همه توازن تو اندامش لذت می‌بردم! تیکوی ناقلا باز بی‌تابی می‌کرد. اما دیگه بسش بود. دلم نمی‌خواست اون لحظه‌های قشنگ رو با شهوت بدموقع خراب کنم. ناهیدم یه شلوار جین آبی پوشید. یه تی‌شرت صورتی با یه مانتوی صورتی. یه شال سفید هم انداخت سرش. وقتی برگشت، نفس تو سینم حبس شد! مثل قرص ماه شده بود! واقعا داشت می‌درخشید! با یه عشوه گفت “خوشکل شدم؟”؛ من که مات مونده بودم. بلند شدم و رفتم طرفش. داشت با اون چشمای نازش نگام می‌کرد. دستامو دور کمرش حلقه کردم و تو چشماش خیره شدم. آروم لبامو بردم جلو و چسبوندم به لباش. یه دقیقه‌ای لبای شیرینش مکیدم تا حالم جا اومد. بعد زنگ زدیم آژانس. رفتیم پارک شهر. اول رفتم و دوتا لیوان گنده شیر موز گرفتم و خوردیم. ناهید نتونست بیشتر از نصفیش رو بخوره. اما من همش رو خوردم. بعد از اون همه کار کشیدن از خودمون، لیاقت این رو داشتیم.
بعد با هم رفتیم و دور دریاچه مشغول قدم زدن شدیم. ناهید چشمش به آب بود. یهو گفت “عه! محمد!”؛ گفتم “چیه؟”؛ گفت “ببین تو آب رو!”؛ نگاهی به آب انداختم و گفتم “چیزی دیدی؟”؛ گفت “آره! عه! یکی دیگه! محمد تو آب ماهیه!”؛ رفتیم نزدیکتر و به آب خیره شدیم. آره ماهی بود! ماهی‌های کوچیک قهوه‌ای رنگ. معلوم بود خوراکی هستن و واسه درآمد ریختن. از دیواره‌ی دریاچه تا سطح آب یه سطح شیبدار وجود داشت. به مینا گفتم “می‌خوای از نزدیک ببینیشون؟”؛ نگاهی بهم انداخت و با نگرانی و ذوق گفت “یعنی بریم پایین؟”؛ گفتم “آره!”؛ گفت “وای! نیفتیم!”؛ دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم “تو من رو محکم بگیر، هیچی نمی‌شه!”؛ بعد بازوش رو چسبیدم. اونم منو محکم گرفت و با قدمهای کوتاه رفتیم تا رسیدیم به آب. نزدیک آب نشستیم. ناهید آروم دستش رو نزدیک آب کرد. ماهی‌ها به طمع اینکه شاید چیزی گیرشون بیاد میومدن رو سطح آب (البته بعدا بهشون نون دادیم). یکیشون خورد به دستش. یهو با خنده جیغ کوچیکی زد! منم انگشتم رو بردم نزدیک سطح آب. ماهی‌ها طرف منم اومدن. چند دقیقه‌ای رو اونجا گذروندیم. ناهید خیلی لذت می‌برد و از لذت اون، منم لذت می‌بردم.
چند دقیقه بعد رو یه نیمکت نشسته بودیم. ناهید کم‌کم سرش رو گذاشت رو دوشم. سر چرخوندم و نگاش کردم. مژه‌های بلندش تو چشم بود. پیشونی صاف، صورتش رو معصومتر و دوست داشتنی‌تر می‌کرد. یاد حرفاش موقع رابطمون افتادم. حرفایی که غیر از شهوت با یه حسی همراه بود! نمی‌دونستم می‌شد بهش گفت عشق یا هیجان موقع لذت بود که اون حرفا رو روی زبونش میاورد! همینجوری نگاش می‌کردم که نگاهش رو به سمتم چرخوند. بازوم رو با دستش گرفته بود. آروم لبخند زد. منم بهش لبخند زدم. صورتم رو بردم جلو و پشت دستش رو بوسیدم. چیزی نگفت، دوباره سرش رو گذاشت و سکوت کرد. نگاهی به اطراف چرخوندم. چند نفر مشغول دویدن بودن. بنده‌های خدا داشتن چربی آب می‌کردن. چندتا جوون اومده بودن دید زدن دخترا! که البته وقتی از جلوی ما رد شدن، با نگاه تند من رفتن رد کارشون. چندتا دختر و پسر جوون هم دیده می‌شدن. معلوم بود دوستن. همینجوری که مشغول تماشا بودم دیدم یه مرد تند تند از جلومون رد شد. پشت سرش با فاصله‌ی چهار پنج متری، یه خانوم درحالی که دست دخترش رو گرفته بود تندتند می‌رفت تا به مرده برسه. واسم خیلی جالب (یا بهتر بگم مزحک) بود. اینا زن و شوهرن! چه مرد مسئولی!!!
بعد از هواخوری رفتیم و شام زدیم. جای شما خالی خیلی چسبید. خدا پدر مادر آشپزش رو بیامرزه. برعکس بعضی شهرها تو شهر ما دزدی دقلی کمتره! پولی که دادیم به غذایی که خوردیم می‌ارزید.
یه ماشین دربست کردم و سوار شدیم و رفتیم تا ناهید رو برسونم خونشون. دم در که رسیدیم، وقت خدافظی بود. ناهید کلید انداخت و رفتیم داخل حیاط تا ملت فضولی نکنن. برگشتم و تو صورت ناهید خیره شدم. معلوم بود یکم حالش گرفته‌ست. منم حال خوشی نداشتم. گفتم “خب! دیگه وقت خدافظیه!”؛ ناهید گفت “دلم برات تنگ می‌شه! کی‌ می‌بینمت؟”؛ گفتم “فردا میام دنبالت با هم بریم یه شیرکاکائو بزنیم!”؛ لبخند قشنگی زد. اومد جلو و دستاش رو انداخت دور گردنم، منم دستام رو دور کمرش حلقه کردم. هر دومون می‌دونستیم از هم چی می‌خوایم! لبام رو آروم خوابوندم رو لباش. اینقد که لباسش ناز و مامانی بود، هیچوقت ندیدم رژ بزنه. منم همیشه با خیال راحت لبای نازشو می‌خوردم. لبمون طولانی شد، اما ناهید خودشو پس نمی‌کشید. انگار هنوز لباش تشنه بودن! منم که بدم نمیومد! لبام رو روی لباش قفل کرده بود و خیلی نرم مک‌های کوچیک می‌زدم. دروغ نگم سه دقیقه تو اون حال بودیم که ناهید لباش رو جدا کرد. تو چشم هم خیره شده بودیم. بازم داشت از اون نگاهها بهم می‌کرد. یه حس عجیبی تو نگاهش بود! وقتی اونجوری نگام می‌کرد، داغ می‌شدم! نمی‌دونستم چم می‌شه! شهوت نبود! یه حس خوشایند عجیبی بود! نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم “خب خوشگلم! خدافظ…”؛ گفت “خدافظ عزیزم!”؛ در رو باز کردم و رفتم بیرون. سرش رو بیرون کرد و رفتنم رو تماشا کرد. دوبار برگشتم و واسش دست تکون دادم. دفعه‌ی دوم اشاره کردم که بره داخل. اونم رفت…
نگاهی به ساعتم انداختم. نزدیک یازده بود. می‌دونستم که ناهید ساعت یازده مهمون داره. خاله خانومش! از اون زنایی بود که انگار از دماغ فیل قدم رنجه بر زمین کرده! بیا و ببین! چه فیسی!چه افاده‌ای! اما خواهرزاده‌ش رو دوس داشت. تو مدتی که تنها بود، خاله‌ش شبا میومد پیشش.
قصد داشتم تا خونه پیاده برم. یه ساعتی راه بود، فرصت مناسبی بود تا خودم رو پیدا کنم. همینجوری که باد خنک می خورد تو صورتم به اتفاقات اون روز فکر می‌کردم. آروم لبخند می‌دوید رو لبام، وقتی یاد لحظه‌های شیرینی که با ناهید داشتم میفتادم. اما اون نگاهها، اون حرفها؛ فکرم رو مشغول می‌کرد. یعنی ناهید دوسم داره؟ نگاهش این رو می‌گفت! یه بنده خدایی می‌گفت “چشم‌ها، دریچه‌های قلبند!”؛ یعنی قلب ناهید هم همین نظر رو داشت؟ من که دوسش داشتم. همیشه تو رویام زنی مثل ناهید رو تصور می‌کردم. اما من یه کاسب خورده پا! بابای اون تاجر گردن کلفت فرش! یعنی دختر همچین آدمی راضی به من می‌شه؟ هرچند از لحاظ جنسی و روحی کامل ارضاش می‌کردم و این پشتوانه‌ی محکمی واسم بود؛ اما بدبختانه این رو که نمیشه تو جلسه‌ی خواستگاری مطرح کرد!
تو ذهنم یه علامت سوال درست شده بود که هرچی بیشتر فکر می‌کردم، علامت سواله گنده‌ترمی‌شد!!!
همینجوری تو افکار خودم بودم که رسیدم جلوی یه جواهر فروشی. نگاهی به ویترینش انداختم. حلقه‌های قشنگی توش چیده بود. یهو دل رو زدم به دریا و رفتم داخل. فروشنده مردی بود حدودا چهل ساله. مودبانه اومد جلو و گفت “بفرمایین!”؛ رفتم و گفتم “یه حلقه می‌خوام، ساده!”؛ سری تکون داد و رفت و یه تخته حلقه آورد و جلوم گذاشت. یکیش چشمم رو گرفت. برداشتم و براندازش کردم. جلاش مبهوت کننده بود! می‌شناختمش! گفتم “6.25؟”؛ فروشنده با تایید گفت “شش و بیست و پنج!”؛ چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد گفت “هرکی هست، آدم خوش شانسیه!”؛ نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم.
حلقه رو خریدم و از مغازه اومدم بیرون. حس خوبی داشتم! نمی‌دونستم چی می‌خواد بشه. اما می‌دونستم که حسی که با نگاه ناهید تو وجودم جاری می‌شد، همون عشقه! دوسش داشتم! از هر لحاظ یه دختر نمونه بود!
نگاهی انداختم به آسمون. تو دلم گفت “اوس کریم! می‌دونم می‌دونی! خودت درستش کن!”

نویسنده: WELLGARD

پایان


👍 0
👎 0
38776 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

352441
2013-01-12 22:08:03 +0330 +0330
NA

صيغه ديگه چه كوفتيه؟
كى گفته با خوندن يه جمله عربى زنو مرد بهم محرم ميشن
يه عمره ملتو گذاشتن سركار

0 ❤️

352442
2013-01-13 00:52:31 +0330 +0330
NA

دوست عزیز:

از داستانت لذت بردم.درسته بعضی جاها سوتی دادی ولی در کل خوب بود.به اعتقادات هم

کاری ندارم.چون شخصی هستش.چیزی که خودت باورش داری پس بهترین هستش برای تو.

مرسی که حداقل خیانت و بی ناموسی ننوشتی.مرسی از داستان قشنگت.بهش برسی.

موفق باشی.

0 ❤️

352443
2013-01-13 01:05:47 +0330 +0330
NA

تخیلاتت خوب بود . الاق خان تو اونو بردی اتاق خوابش نشوندیش رو مبل یهو مبله به تخت تبدیل شد . اخه الاق خان مبل تو اتاق خواب و زمان که رو مبل حال می کردی مبله شد تخت .
هر کی میاد اینجا فقط خالی بندی می کنه . مجبورد کردن که الکی داستان سرایی کنی . کونی

0 ❤️

352444
2013-01-13 01:06:04 +0330 +0330
NA

جالب بودو حال کرديم،کلا سکس فقط باعشق! چي شد اخرش اوس کريمو ميگم،زنت شديانه؟

0 ❤️

352445
2013-01-13 02:31:15 +0330 +0330
NA

آفرین
آفرین
قشنگ نوشته بودی .خیلی خوشم اومد .صحنه سکس رو خوب اومدی
دستت طلا

0 ❤️

352446
2013-01-13 02:43:20 +0330 +0330
NA

سكس با عشق واقعا لذت بخشه

0 ❤️

352447
2013-01-13 04:02:57 +0330 +0330
NA

بد نبود
ولی ساعت 23 امکان نداره که هیچ جواهر
فروشی باز باشه ، ولی خوب شاید …

0 ❤️

352448
2013-01-13 06:16:02 +0330 +0330
NA

زن مطلقه برای ازدواج دوم نیاز به اجازه پدر نداره
فکر میکنم خوشحال هم بشن
یه کم پیاز داغش رو زیاد کردی که ساعت یازده شب رفتی طلا فروشی ولی خوب نوشتی خیلی سعی کرده بودی سوتی ندی

0 ❤️

352450
2013-01-13 07:16:44 +0330 +0330
NA

با سلام من تازه عضو شدم واولین نظرمو میگم. خوب نوشتی فقط چندتا غلط املایی داشتی بازم بنویس

0 ❤️

352451
2013-01-13 09:19:38 +0330 +0330
NA

mahshar bodesh ;)
adam to inja bazi marda ro mibine fek mikone faghat zano be azaye tanasolish mibinan …
ama shoma … na kheili khobe asheghiiii ;) ishala hame ashegh beshan khodam ke hanu tajrobash nakardam

0 ❤️

352452
2013-01-13 10:06:01 +0330 +0330

yeja be jaye nahid neveshte budi mina, chand ta ghalate emlayi ham dasht ke mishe azash gozasht, ye ja ham neveshte budi khunashun rafti vali sex nadashti amma badesh gofti hamishe be khordan ke miresid ejaze nemidad, ino bedun sex faghat dokhule alat nist, vaghti gharare sex surat begire negah ham mitune sexi bashe va jozyi az sex, dige khodet begiro boro taa aakhar. Age dastan nisto vagheyie enshallah be eshghet beresi. Dar kol khub bud

0 ❤️

352453
2013-01-13 10:16:32 +0330 +0330

Rasti kari be eteghadatet nadaram, vali in kalameye behesht badjuri ru mokham bud , yani in beheshti ke vade midan ine?!! Yani kolli kar nakonim ke be behesht beresim ?!!

0 ❤️

352454
2013-01-13 10:57:33 +0330 +0330
NA

خوب نوشتی فقط بعضی جاها یه مطلبو زیادی کش میدادی و مخاطبتوخسته میکردی، درکل بنظرمیادتلفیقی ازواقعیت وخیال باشه صددرصد راست یا دروغ نیست.

0 ❤️

352457
2013-01-13 12:56:27 +0330 +0330
NA

خیلی داستان زیبایی بود…

ای کمرم روخیلی خوب جاها میگفتی…

به نظرنمیومددروغ باشه امافک کنم خالی از اغراق نیست…

اوس کریم کریمه خودش بادلت رامیاد…فقط دعاکن.

0 ❤️

352458
2013-01-13 13:02:27 +0330 +0330
NA

خیلی داستان زیبایی بود…
ای کمرم روخیلی خوب جاها میگفتی…
به نظرنمیومددروغ باشه امافک کنم خالی از اغراق نیست…
اوس کریم کریمه خودش بادلت رامیاد…فقط دعاکن.

0 ❤️

352459
2013-01-13 13:03:47 +0330 +0330
NA

خیلی داستان زیبایی بود…ای کمرم روخیلی خوب جاها میگفتی…به نظرنمیومددروغ باشه امافک کنم خالی از اغراق نیست…اوس کریم کریمه خودش بادلت رامیاد…فقط دعاکن.

0 ❤️

352460
2013-01-13 15:12:10 +0330 +0330
NA

.« به مینا گفتم “می‌خوای از نزدیک ببینیشون؟”؛ نگاهی بهم انداخت و با نگرانی و ذوق گفت “یعنی بریم پایین؟”؛ گفتم “آره!”؛ گفت “وای! نیفتیم!”؛ دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم “تو من رو محکم بگیر، هیچی نمی‌شه!”؛ بعد بازوش رو چسبیدم. اونم منو محکم گرفت و با قدمهای کوتاه رفتیم تا رسیدیم به آب. نزدیک آب نشستیم. ناهید آروم دستش رو نزدیک آب کرد.»
1- این دیگه نمی تونه تقصیر ادمین بی نوا باشه ؛ دقت چیز خوبیه.
2-قهوه جزء اختراعات بشر نیست! نوعی میوه است
3-همونطور که دیگر دوستان هم اشاره کردند ، ساعت 11 شب معمولن جواهر فروشی ها باز نیستند (وسط ظهر امنیت ندارند چه برسه به نصفه شب)
4- عزیزم اینکه شما به عضو مبارکتون اسم و لقب دادید دیگران خبر ندارند پس “تیکو” نه…
5-اگر مامان جونتون به عضو مبارک نسوان لقب داده بودند "بهشت " یا خودتون بهشت می دانیدش -با اینکه تعبیر جالبیه-ولی اسم مورد استناد کلّ نیست پس…
6-مضحک اینجوری نوشته میشه نه “مزحک”
7- از اینها که بگذریم بد نبود.

0 ❤️

352461
2013-01-13 17:13:31 +0330 +0330
NA

خوب بود. هم قسمت سکسیش و هم بعدش.
موفق باشید.

0 ❤️

352462
2013-01-13 18:39:33 +0330 +0330
NA

داستانت زیبا و جذاب بود اما بعضی جاهاش اشتباهات کوچیکی داشت مثل اینکه ناهید یکدفعه به مینا تبدیل شد ولی با این حال ازت متشکرم که ننوشتی با مشروب مست شدیم ومن مشروب ریختم رو سینه هاش لیسیدم و…
اگه شد ادامه ی عشق زیباتون رو بنویس بازم ممنون

0 ❤️

352463
2013-01-13 21:47:06 +0330 +0330
NA

عالی بود.من ک خوشم اومد.خسته نباشی

0 ❤️