اسمم علیه 27 سالمه و اهل کرج
این داستان کاملا واقعیه و واسه خوم یه تجربه به یاد موندنی!!!
اونروز قرار شد واسه دیدن اعدام کردن چند نفر که به جرم تجاوز میخواستن اعدامشون کنن بریم.منو سعید و حسن سوار ماشین من شدیم و محل اعدامم نزدیک نمایشگاه اتومبیل پدر من بود! بابام یه مدتی بود که رفته بود مسافرت و نمایشگاه دست من بود ساعت 3 بعد الظهر بود که رفتیم و منتظر موندیم ببینیم چی میشه!!!
مردم جمع شده بودن و انگار قراره پول پخش کنن ولی چون اون حیوونا قرار بود به درک برن همه خوشحال بودن!!!
ماشین و پارک کردم رفتیم نزدیک تر که اونموقع بود که برای اولین بار سحرو میدیدم !
تو همون نگاه اول گفتم این نیمه گمشده منه و دیگه نمیخواستم حتی یه ثانیه وقت تلف کنم!
از طرفی میترسیدم دوست پسر داشته باشه!
خلاصه به سعید و حسن گفتم من کلافه شدم میرم یه دوری زنم
تو همون لحظه تقریبا 15 ثانیه با سحر چشم تو چشم شدیم که انگار اونم از من خوشش اومده بود.
خلاصه گفتم دیگه وقت تلف کردن کار اشتباهیه و رفتم جلو و تو همون منظره ای که اون داشت به چوبه دار نگاه میکرد ایستادم
تقریبا نیم متر با هم فاصله داشتیم که دیدم بهم نزدیک شد.
دیگه مطمعن بودم که اونم منو میخواد.
خلاصه اسمشو پرسیدم و شمارشو گرفتم ولی انگار اونروز کرم داشتمو نمیخواستم اونروز و بدون سکس تمومش کنم
خلاصه بهش گفتم که اگه مایلی بریم نمایشگاه من که یکم صحبت کنیم ولی سحر از اولشم شیطنت از چشماش میریخت.
وقتی به نمایشگاه رسیدیم کارگررو فرستادم دنبال نخود سیاه و شروع به حرف زدن کردیم و منم از علایقم بهش گفتم بهش گفتم که واقعا به دلم نشستی
اونم میگفت که چقدر منو دوست داره خلاصه تو همون یه روز خیلی صمیمی شدیم
طبقه بالای نمایشگاه یه اتاق بود که تمام وسایلمو ریخته بودم اونجا و یه اتاق خوشگل واسه خودم درست کرده بودم
بهش اتاق و نشون دادمو اونم خیلی خوشش اومد و گفت که دوست داره دراز بکشه منم رو تخت دراز کشیدم اونم سرشو گذاشت روی سینم خلاصه خیلی لحظات خوبی بود که یه دفعه دیدم داره گریه میکنه پرسیدم چی شده و بلاخره با کلی التماس من گفت که تازه پدرشو از دست داده و یاد اون افتاده
یکم دلداریش دادمو خیلی مهربون برخورد کردم که یدفعه طوری به چشمام نگاه کرد که ازشون میشد بفهمی واقعا عاشقم شده
همون لحظه لبامو تو لباش قفل کردم و تا ده دقیقه لباشو میخوردم که شروع کردم به باز کردن دکمه مانتوش اولش یکم ممانعت میکرد و بی میل بود ولی بعدش خودشو در اختیار من گذاشت .
از زیر گردنش شروع به خوردن کردم تا زیر سین هاشو شکمش و بلاخره به کسش رسیدم و خیلی اروم روش زبون میکشیدم که صدای اه و اوهش بلند شد .
خیلی حشری بود جوری داغ کرده بود که گرمایه تنشو میشد حس کرد
خلاصه بعد خوردن سینه هاشو بازی کردن با کسش شروع به گاز گرفتن لباش کردم و فقط میخواستم که بیشترین لذت و اون ببره
بهم گفت که خیلی میترسم گفتم چرا خانومی؟ گفت میترسم مثل بقیه پسرا که دخترارو یکبار مصرف میدونن بدونی!!!منم بهش گفتم که واقعا عاشقش شدم و چقدر به این رابطه احترام میزارم
خلاصه شورتمو در اووردم و وقتی کیرم و دید انگار یه ذره ترسید
سر کیرمو گذاشتم روی کسش و بهش گفتم عزیزم میخوام امروز عروس خودم بشی و میخوای عشقی که تو یه روز بوجود اومده رو ابدیش کنیم که گفت باشه منم کم کم کیرمو هول دادم داخل کسش و وقتی احساس کردم به پردش رسیدم لبمو گذاشتم رو لبشو کل کیرمو کردم تو کسش که یه جیغ بلند زد منم وقتی کیرمو کشیدم بیرون یکم خونی شذه بود و بهش گفتم دیگه شدی خانوم خودم!
بعد از برگشتن پدرم از مسافرت برای خواستگاری رفتیم خونشون و داییش جاَی باباش صحبت کرد اونام از من خوششون اومد و قرار عقد گذاشتیم و بعد دو هفته عقد کردیم و دگ همسر قانونیه خودم شده بود.
امیدوارم واسه همه همچین عشقایی بوجود بیاد باهم خوش باشن.
نوشته: علی
دو ساعت نوشتم، نظرم مسدود شد، دروغ دروغ دروغه، کثافت حمال، خودت خری یابو علفی!!! چرت ترین داستان از اول تا حالا همین هست و لاغیر… بیا پشتت بذارم… کرمو… عناتر… شغالم…
این قوانین جدید خیلی احمقانه است، کلی مینویسی، بعد مسدود میشه، بنابراین مجبور شدم تو نظر قبلی، کلمات رو شکسته بنویسم تا مسدود نشه!!! برو گمشو عوضی تاپاله عن… حامل مواد فاسد شدنی!!! دو پیلی!!! بی ارزش…
از ادمین عزیز تقاضامندیم «کس و شعریات» هر مجلوقِ متوهمی رو چاپ نکنه.
اخه کیر ماجدعبدا…توکونت ساعت سه بعدازظهر کدوم خری رو اعدام میکنن که توداستانت نوشتی
تا همونجا خوندم که واسه دیدن اعدام یه نفر داشتی وقتتو هزینه میکردی…حیوان تر از اونایی که داشتن اعدام میشدن امثال تویی هستن که لحظه ی جون دادن یه آدم واسشون لذت بخشه.
هه هه
عشق خیابونی
اونم تو یه روز
ایشالله که قبل تو به کسی اینجوری نداده بود
بعله… این بود داستان امشب ما که هم سکسی بود هم رمانتیک، هم آموزنده،،، دیگه بچه بجقید و بخوابید…
داداش چی میزنی؟ازکجامیگیری؟اسم ساقیت چیه؟شماهادختره رو میبینید بایه نگاه عاشقش میکنید،همون روز میریدتوکارلبهاو سینه،کیرتونم میدید دهن یارو،تخماتونم میلیسه،جالب تر ازهمه ،بهش میگیدازامروز خانم خودمی،سرش،باسوراخش تنظیم، یه فشار،یدفه کیروتادسته،قطره خون،…پس چرامن زیدمو آوردم خونه،تاباچشموابروازش خواستم کیرمبارک روبه دهن بگیره ،بلندشد باسگک کیف گنده ش کوبید توسرم؟باقی اتفاقاتم یادم نمیاد… (wanking)
از پاراگراف اول معلوم بود توهمات یک کونی کس ندیده وجلاق است. حیف وقت برا خوندن این چرندیات
از اسم نوشته ات ، مسخره بودنش هوار میکشید ، آدمی که بره تماشای اعدام از نظر من آدم نیست …
این داستان(البته بهتره بگم اراجیف) رو که خوندم از آدم بودن خودم شرمنده شدم امیدوارم با مغز مریض خودت خوش باشی
عشق مشق مال دوران سعدی و حافظه
تو کتابا باید دنبالشون بگردی
كسي كه قبل از طلوع آفتاب(اعدام در شرع اسلام قبل از طلوع آفتاب بايد باشه) با دوستاش هماهنگ ميكنه برا ديدن يك صحنه اعدام ببينه كه اونم خدا ميدونه به چه دليلي كه بهر دليلي وحشيانه حيواني است…معلومه چه فلج مغزيه…خواهر اينارو بايد جلو چششونmfm كرد
تنها هدفم برای عضو شدن فحش دادن به این گوسفند جقیه
اخه کیر خر بره تو نشیمنگاهت این کسشعرا چیه مینویسی تو عقلت اندازه نخود هم نیست برو گمشو جقتو بزن
چیز خر تو نشیمنگاهت بدبخت نقطه چین خل
دفعه دیگه از این شعرا بنویسی میام با چوب سنوبر مینمایمت
(گفتم شاید حرفای رکیکو پاک کنن)
خیلی بهتر از داستانایی بود که یا در خاله و عمه شون میمالن یا با شرت خواهرشون جق میزنن.همین قد که از اون دسته داستانا نبود کافیه.زحمت کشیدی ولی دیگه نکش چون زیاد جالب نبود
از اسمش مشخصه دیگه دوستان"داستان" نمیشه خرده گرفت.
یک اصلی تویه روانشناسی وجود داره که میگه ما در یاد اوری خاطرات گدشتمون دچار اشکال میشیم (البته گاهی یک خاطره بار هیجانی بالایی داره و از بین نمیره) وقتی ک یادمون نمیاد دهنمون ناخودآگاه بهش بالو پر میده و این طبیعیه…
اکثر داستان ها رو اگ بخونی فقط همون چند خط اولش واقعیته
ینی وقتی دارن طرف رو معرفی میکنن بعد از اونش تصورات و تمایلات خودشونه
مثلا طرف تو مهمونی میبینه دختر عمش لباس چسب پوشیده بعدش میل پیدا میکنه و چون در واقعیت بهش نمیرسه در رویاهاش بهش میرسه و خوب این یک مکانیزیم روانیه واس ارضای روان که به هیچ وجه درست نیست.
پاینده باشید
پسر شب
کووونی خان اعدام که قبل طلوع خورشید میکنن \جقیی\
من نمیدونم چرا بعضیا دوستدارند بگن همه چی دروغ اخه نفهما شرایط کشور ببینین هر چیزی ممکن پس زود قضاوت نکنید
در ضمن نگفت داخل زندان اعدام میکنن گفت مردم اومده بودن برا تماشا اونم کسانی که تجاوز کرده بودند
یعنی تو روز اعلدام در ملع عام بوده
کُسُشعر و دیگر هیچ…